نگارش دوازدهم درس دوم
موضوع: زمستان
صبح شده است از خواب بیدار می شوم،تمام زمین سفید پوش شده است از تخت بیرون میروم تا لب پنجره ی کوچک اتاقم،درختان که تا دیروز لباس نداشتند لباس سفید پوشیده اند و رودخانه ها یخ بسته اند ماهی ها زیر یخ مانده اند و نمی توانند سر از آب بیرون بیاورند چمنزارها و زمین های زراعت دیگر مثل قبل نیستند بلکه لایه ای از برف صورتشان را پوشانده است کوه هارا میبینم درآن دوردست ها آنهاهم برف گرفته اند و ابرهایی که آسمان شهرم را سفید رنگ کرده اند.لباس های گرم میپوشم دیدن جای پایم روی برف نقش بر می دارد،چه لذتی دارد صدای برف ها در زیر کفش هایم مانند صدای خش خش برگ های خشکیده است مانند پاییز مثل زمانی که زردی زمین جلوه گر خواب درختان برگ ریخته بود دانه های برف بلور مانند در نقطه ای جمع و شبیه آدم برفی شده اند خورشید طلوع گرمش را آغاز میکند از پشت ابر های کوچک و بزرگ می تابد تا آدم برفی هارا از خجالت حضورش آب کند.
نویسنده: مریم میردادی
دبیرستان امیر کبیر
نام دبیر: خانم اسکندری
مرا به زندان انداختند و نمی دانستم واقعا به چه جرمی ؟
یک اتاق و یک میز که روی آن دفتری گذاشته بودند آن را باز کردم .نوشته بود ،جرم خود را بنویسید: آن را باز کردم گفتم جرم من :دوست داشتن آدم ها زیرا همیشه مجرم من هستم ، همیشه منت گذاشتند، بی جا خندیدند، دلم را شکستند و جزء آه و سکوت هیچ چیز نگفتم ،و همین آدم ها مرا به زندان انداختند با وجود اینکه خودشان مجرم هستند . یک نفر را فرشته خیالم کردم و نوشتم برای گیسوانش برای لبخند هایش که فانوسی است در تاریکی شب هایم ،جرم من این بود که آفتابگردانی بودم که به نور نیاز داشتم ، درختی بودم که به لانه پرنده ای نیاز داشتم نه صدای خشن تبر، برگی بودم که به نوازش باد نیاز داشتم ،خاکی بودم که مدت ها بود قطره ای را به آغوش نکشیده بود . جرم من تنهایی بود، تنهایی با کاغذهایم که بعد به من می گویند بی احساس و این بی احساس، بودن تا حالا برایم مثل یک پارادوکس شده است مدام تکرار می شود ،جرم من از زمانی شروع شد که شاعر شدم نوشتم برای رهایی، با خیال شاعرانه ام ابر ها را خامه ی زده شده می دیم و به سر صورت خودم و آسمان می مالیدم با فرشته تنهایی ام به دشت یاس می رفتم او را به آغوش می گرفتم و خواهر بزرگتری می ساختم که چنین دوستی هرگز نداشتم ،لبخند اناری را بر روی شاخه های درخت پاییز می دزدیدم ،من شکوفه لبخند را بر روی لب هایی نشاندم،داشتم روی این زمین گرد راه می رفتم و باران ستاره روی گیسوانم می ریخت کِرم های شب تاب فانوس راهم بودند من زمانی مجرم شدم که داستانی نوشتم از یک آدم خیالی آدمی که هیچوقت وجود ندارد من تمام نداشته هایم را نوشتم و فراموش کردم بعضی از آن ها را در پنهانی ترین گوشه قلبم نگه داشتم و حالا با وجود اینکه دیگر دارد نور هایی که از خورشیدم گرفته ام به پایان می رسد و دستانم گلبرگ هایم را جمع می کنند با غم می نویسم برای کسی که دلیل نوشتنم بود کسی که نمی داند تا به او فکر نکنم کلمه ای بر سُر سُره افکارم سر نمی خورد کسی که ...
جرم من این بود که با دروغ ها ،با تهمت ها با حسادت ها ،با بی احساسی ها کنار آمدم و چیزی نگفتم جرم من این بود که همه لایق این بودند من درکشان کنم اما آدم ها هیچوقت خیال شاداب مرا درک نکردند گاهی آن را به سخره می گرفتند و می گفتند همه آن ها مزخرف است گاهی هم می گفتند زیباست و گاهی سکوت می کردن. نظرشان مجهول می ماند .مرا مسخره می کنند که مدت ها به مورچه ای ذل می زنم اما چشم دیدن آدم ها را ندارم زیرا هیچکس نمی داند که این آدم ها یک جسم تو خالی اند همان کسانی هستند که با آشنایی با آن ها فکر می کنی با یک نفر روبه رو هستی و بعد از مدتی دو تا می شوند نمی دانی کدام واقعی است کدام تو خالی همه ی آن ها البته اینطور نیستند اما تعداشان اندک است .مرا به زندان انداختند زیرا نتوانستند لبخند و قوی بودن و غرورم را از من بگیرند.ارزش اشیاء ها و موجودات زنده از آن جهت از انسان ها بیشتر است که کاغذ از غم دیرنه اش درخت شاداب سخن می گوید .باران از وداع با مادر پنبه ای اش .غنچه از تولدش می گوید و ستاره ای که فرزندش برای همیشه بی نور شده است و...
می خواهم مجرم مهربان واقعی این دنیا بمانم اما این پایان داستانم نیست .
اگر احیانا فرشته خیالم به عنوان وکیلم به ملاقاتی ام آمد به او بگویید
گلستان ساز زندان را
بر این ارواح زندانی
وقتی متوجه شدم دفتر پر شده بود و در پایان نوشته بود تو به جرم بی جرمی آزادی و من پایان آن نوشتم من همان اول هم آزاد بودم فقط بالم شکسته بود و حالا بال پرواز دارم و رویای اوج ..
نویسنده :رودابه زال
دبیرستان فاطمه زهرا وحدتیه
دبیر: خانم صغرا مزارعی
هوای دلپذیری است هوایی که در آن اشک آسمان بر گونه خاک نشسته است؛ چه زیبا هستند اشک هایی که گاهی برفی میشوند و تن زمین را همچون لباس عروسی سفید رنگ میپوشانند.
و من در کنج خانه نشسته ام و از پنجره کلبه چوبی خود صبح سرد و سفید برفی را تماشا میکنم و به این می اندیشم که این گریستن اسمان در صبح و لرزش و غوغایش برای چیست؟!به راستی شاید آسمان نیز دلتنگ کسی باشد، آری دلتنگ خورشید است که اینگونه زار زار میگرید.
این صبح سفیدپوش حکایت از زمستانی سرد و سوزناک را دارد، زمستانی که با امدنش ابر تیره و تار میشود و اشک انتظار از گونه هایش جاری میشود؛ آنقدر جاری میشود که اشک های شبنمی اش سفید و سخت میشوند آنگونه که گویی عروس طبیعت، این برف دل انگیز قدم زنان پا بر دل خاک نهاده است و تور زیبای خود را بر همه جا پهن کرده است. در این حال نسیمی آرام میوزد و تور برفی را نوازش میکند و سوز سرمای زمستانی را بر همه جا می افکند.
این سرمای سوزناک در دل طبیعت میرقصد و میچرخد تا ابهت فصل زیبا و سفید زمستان را به رخ بکشد.
و اما انسان ها حکایت عجیبی دارند!!سه فصل اول سال را منتظر زمستان و برف و باران اند و زمانی که زمستان از راه فرا میرسد، چترهایشان را به دست میگیرند تا از ان در امان باشند.
اما تو پنجره را باز کن تا این سرمای زیبا را بر دل احساس کنی؛ چرا که این عروس برفی هم روزی ما را ترک خواهد کرد و در برابر چشمان تو تکه تکه آب میشود تا تو بدانی همه چیز در این دنیا در حال گذر است.
نویسنده: عاطفه ظفری،
دبیر: خانم نصری،
هنرستان عفاف دشت عباس
از پشت پلک هایم دنیا را می دیدم ، نوری به گرمای چراغدان خانه پدربزرگم چشمانم را از خواب می گرفت . باران روی پلک های معشوق خود قدم می زد و صدای آن از کوچه شوق به گوشم می رسید .
روحم از شوق سرفه اش می گرفت وقلبم با تمام وجود از بلندای نگاه آسمان ،لانه گرم وباصفای لک لک را می نگرید.باهرتلاشی که بود ،چشمانم رااز خواب قرض گرفتم وبا در زدن های پیوسته باد به مهمانی طبیعت دعوت شدم .
از خانه که خارج شدم ، گویی از زندان مرکزی گریخته بودم .نور ،چشمانم را به لرزیدن دعوت می کرد ؛از همین جهت از رو در رو شدن با خورشید هراس داشتم .مخلوقات همه در تسبیح بودند ،هر کدام به گونه ای به خالق خویش ابراز علاقه می کردند .
گل سرخ قبله تمام مخلوقات شده بود ، باد اذان می گفت ،دشت سجاده و رودخانه باصدایی بلند که از قلبش بر می خواست ، تکبیره الاحرام می گفت .گل ها سر از گریبان خود گرفته و به آسمان می نگریستند ، گویی منتظر گریه ابرهای بهاری بودند ، ولی حیف که ابرها دلتنگ نبودند . هم آغوشی سنگ با رود چه زیبا بود .ماهی ها در رود دوشا دوش هم می رقصیدند و آواز قناری دل گل ها را می ربود . عبور زنبور های عسل برفراز دشت های پر از گل چه زیباست و چه خیال انگیز است ! پرواز برگ ها بر بام باد .
جلوتر که رفتم ، بلبلی خوش آوا را دیدم که به باطن و ضمیر من می گفت :
کجا می آیی ،مردک !مارابه حال خود رها کن تا معشوق خویش را آن چنان که شایسته است و سزاوار ، ستایش کنیم .
صدای نفس های دشت در سرم پیچیده بود . آن چنان تند نفس می کشید که گویی به دنبال ابر خیال خود لکه دویده بود .
هدف تمام این توصیفات این بود که نشان دهند ، تمام مخلوقات وجود خود را از خالق بی همتا می گیرند و همیشه در حال ستایش و نیایش خداوند هستند .سعدی شیرازی شاعر بزرگ ایرانی در دو بیت تمام این توصیفات را خلاصه کرده است :
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیح اند
نه همه مستمعی فهم کند این اسرار
نویسنده: امیر حسین کوشکی
دبیرستان آیت اله طالقانی معمولان
دبیر: کوروش شاکرمی
[به نام خدایی که در قلب ماهی ها نبض دارد]
پاییز کمکم بار و بندیلش را میبست و نوبت به پادشاه فصلها زمستان می رسید.
فصل زمستان آغاز فصل نوست ،فصلی که روی پشت بام های خانه ها برف می نشیند ؛رودخانه ها از شدت سرما یخ می بندند و درختان به خواب زمستانی فرو می روند.
در این فصل سنگ ها از شدت سرما به خود می لرزند و می شکنند آسمان تیره و تار از برکت وجود فصل زمستان سفیدپوش میشود، دانه های برف مانند قطرات اشکی که از چشم ابر می بارند به زمین می ریزند گویی زمین از دانه های برف فرش شده است
در نظر من عاشقانه ترین فصل، فصل زمستان است. زمستان با لباس سفید اش حسابی دلبری می کند گویی منتظر دامادی است که بیاید و با سرسبزی او را سفید بخت کند.
زمستان با تمام سردی و بی رنگی اش مهربان است برف بازی های کودکانه و خنده های نشاط آور موهبتی است که یادآور جریان زندگی است خورشید با حسادت از پشت کوهها با نگاهی برزخی بیرون می آید می تابد و می سوزاند و می سوزاند و می سوزاند...
به راستی که زمستان زیباست؛ فصل زمستان تابلوی از تجلی و زیبایی خدای یکتاست بیایید از این اثر هنری به خوبی استفاده کنیم.
نویسنده :فاطمه دریانوش، دبیرستان فاطمه زهرا،
شهر فین هرمزگان،
دبیر: خانم قاسم زاده
نگارش دوازدهم درس دوم فعالیت
نثر زبانی:
زمستان گذشت و بهار آمد.
نثر ادبی:
گاهی باید رفت و دل کَند از تمام خاطراتی که به یکباره بر جای گذاشتی. گاهی جایت را میگیرند و اجازه ی نبودنت را نمیدهند. زمستان با همه ی سرمایی که داشت، اجازه ی سرد بودن به کسی نداد اما بهار آمد که رسم عاشقی را، زیباتر جلوه دهد...
نویسنده: شیما رمضانپور
استان گیلان شهرستان صومعه سرا مدرسه الزهرا
دبیر: خانم نوروزی
نگارش دوازدهم درس دوم فعالیت
نثر زبانی:
حمایت از کالای ایرانی، حمایت از کارگر ایرانی است.
نثر ادبی:
دَم از میهن دوستی میزنند کسانی که عمری به تماشای پیرمرد چرم دوز نشستند و نارفیقی از سوزن ها دیدند. اما، امان از دلی که دل سوزاند اما وفاداری نیاموخت...
نویسنده: شیما رمضانپور
دوازدهم انسانی
گیلان، شهرستان صومعه سرا
مدرسه الزهرا
دبیر :خانم نوروزی
موضوع: یک روز بارانی
چشم هارا باید بست/جور دیگر باید دید
چترهارا باید بست/زیر باران باید رفت
باران نرم شروع به باریدن میکند
با سر خوشی سرم را بالا میگیرم و دستانم را باز میکنم
و دیوانه وار چرخ میخورم
و چشم به ابرهای تیره که همانند پرده ای سیاه یک دست اسمان ابی را پوشانده میدوزم
قطره های ریز باران با لطافت پوستم را لمس میکنند
میخندم و دست از چرخیدن بر میدارم و کفش هایم را در می آورم چمن پوست پاهایم را قلقک میدهد در دشت سبزه زار شروع به قدم زدن میکنم
باران هنوز نم نم میبارد
بادمیوزد و موهای بلندم را به بازی میگیرد نزدیک گل های زیبا که معلوم است تازه شکوفه زده اند میشوم نرم و اهسته دست روی گل برگ های زیباییشان میکشم خم میشوم وبوی خوبشان را مهمان ریه هایم میکنم و مست میشوم از سرخوشی.
بلند میشوم و چند نفس عمیق میکشم باران دست از باریدن میکشد و دل من دست از خوشحالی.
کمی غمگین میشوم
اما با دیدن رودخانه کوچکی که با کمی فاصله از من وجود دارد بیخیال باران میشوم
میدوم، دامن زیباییم بالا پایین میشود به رودخانه میرسم
روی تخته سنگ مینشم و میخواستم پاهایم را در اب فرو ببرم اما وزش بادِ سرد لرز بر اندامم انداخت
و پشیمان شدم. به آب که همانند الماس درخشش خاصی داشت زل زدم انقدر زلال و شفاف بود ک نا خوداگاه چشمانم را بستم و در دلم خدا را بخاطر تمام زیبایی های طبیعت که به ماه هدیه کرد شکر کردم...
نویسنده: پریا نورالدین موسی
سرمای سوزان شکننده سرتاپای کالبدَم را در آغوش گرفته بود .، شهر را آلونکی بی روح و محصور زیر برف میدیدم ، که رفته رفته نفسش کند میشد ولی قلبش میتپید .
دردی در پایم احساس میکردم و سرما به چهارچوب بدنم رسیده بود . در اعجاب این مرگ تدریجی بودم که ناگهان صدای کودکی در گوشم پیچید ، بازی میکرد ، شاد بود و لبخند بر لب داشت . در اطرافم نبود ولیکن اورا میدیدم ، حس میکردم ، گرمای جوششِ خونِ در رگ هایش را ، تپش قلب در سینه اش را ، حس میکردم .
صدایش نزدیک تر شد گوی به طرفم میآمد ، چهره اش نم نمک نمایان میشد و زیر لب جمله ای زمزمه میکرد و ناگهان محو شد .
درد پایم را احساس نمیکردم ، گویا که دیگر فلزی در کار نبود ، آتش درونم نیز بر سرما غلبه کرده بود و داشت گُر میگرفت و با هر بازدم بخشی از دوده این آتش از دهانم خارج میشد .
هیاهوی شهر را در دامان برف میدیدم
انگار که رویا بود ، آدم برفی ها ، عشق ها ، دل ها ؛ همه و همه و همه .
آن کودک نوید بود ؛ نوید بهار !.
نویسنده: محمد صالح زاده
دبیرستان: رایان کاشیها استانبول (آموزش از راه دور)
دبیر: سرکار خانم مریم آذری
ما زن ها خودمان تیشه به ریشه ی خودمان می زنیم! پاک خودمان را فراموش کرده ایم.
چه فرقی می کند،حرفی که می زنی صحیح باشد یا غلط!
بدون ذره ای ترسیدن حرفت را میان جمع بزن ،نظرت را مطرح کن
عقل تو از هیچ مردی ناقص تر و کمتر نیست،خودت را باورکن
چه فرقی میکند برای دیگران اگر دلت را با حرفهایشان شکسته اند؟ککشان هم گزیده نمیشود که دلت ترک برداشته
اینها همان هایی هستند که به خودشان هم ظلم میکنند، تو که جای خود داری...
خودت را دیگر پنهان نکن،ببخش اگر همیشه میان اینهمه چشم هیز و درنده تورا پوشانند و سرزنش کردند!
تو خودت را پنهان نکن
تاکی؟برای چه کسی ؟
خودت را ببین
اگر کسی تورا نمیشنود ،تو خودت را بشنو
تو خودت را بزرگ بشمار
هرگز خوشبختی و رسیدن به آرزوهایت را نزد هیچ مردی نبین
برای چند لحظه جلوی آینه بایست،فقط چند لحظه!باور کن چرخ خانه میچرخد ،به کارهایت هم میرسی
به خودت دقیق نگاه کن ،زیبایی هایت ،دل پاکت،دسته موهای طلایی ات ،چشم هایی که میان چروک های صورتت دیگر رمقی در آنها نمانده
دست های زبر و زخمی که پدرت روزی هزاربار بوسه باران میکرد
حیف تو نیست؟
دخترک شادی که با دامن گل گلی اش زمین و زمان را به هم میریخت بیدار کن
صدای درونت را بلند جار بزن!حاصل این همه سکوت چه شد؟
چون زن هستی دیگر صدایت را نبر
بلند بخند،آنقدر بلند که صدای خنده ات گوش آسمان را کر کند
به چیزی فکر نکن ،مسبب این بحران ها تو نیستی
احوال کسی را نپرس،به حال دل آشوبت رسیدگی کن
پاکی قلبت ثروت توست
نگذار بگیرند ثروتت را
نگذار هر نری رسید برایت مرد شود
نگذار کاسه صبرت را لبریز کنند ،ازتو فقط همین مانده است
تاکی حق باتو نباشد؟
تاکی سازس و سوزش؟
تاکی تکیه گاه خانواده بودن؟
تاکی سکوت و سکوت و سکوت؟
نویسنده: زهرا نیک صفت
موضوع: "صبح روزبرفی زمستان"
ازهوای تلخ دیشب می شد فهمید امروز آسمان برفی است.
وزمین چادرسفید به سرخواهدکرد. خورشید چادرسیاه ابررا برروی صورت خویش کشیده وحجب وحیاپیش کرده است.
هوای سرد درتن وپوست واستخوانم رخنه کرده است. وتماماًدل آدمی رامی لرزاند.
سخت ترین کاراین روزهایم خداحافظی تلخ ازفنجان چای وقندشیرین درقندان گل گلی بود.
خیلی سخت است ازکسی که دوست داری دل بکنی.دانه های برف یک به یک درآغوش زمین آرام میگرفتند گویافرزندی درآغوش مادر مشتاق اما آرام وبیصدا.
زمین باآغوش گرم ازبرف ها استقبال میکند.حال وهوای امروز شوروشوقی دردل بچه هاانداخته،دل دردل آنهانیست که ب دیدار دوست صمیمی شان آدم برفی بروند وبعدازماه هادیداری تازه کننددوباره شال وکلاه های رنگی پابه میدان میگذارند وبه جنگ بابرف میروند.
هوای غریبی است کلاغ ازشاخه ی درخت سرو جهشی میکند وخودرا به شاخه ی دیگر مهمان میکند ردپای گربه های این حوالی برروی زمین پوشیده ازبرف نقش بسته است.
همه جایک رنگ است اما رنگ وروحی دیگر به شهرداده است.
برف ساده است اما زیبایی پیچیده ای به طبیعت هدیه میکند.
دستان مهربان خورشید ناگهان چادر سیاه ابررا کنارمیزننددربرف های خفته برروی زمین چون مروارید های نهفته دردل صدف شروع به درخشیدن میکنند
ناگهان صدای هیاهوی بچهادوباره یار دیرین آدم برفی...
دوباره صدای گنجشنک هاکه سکوت شهررا میشکند.
ودوباره برف ویک رنگی و سادگی...
نویسنده: انیس پاپی
دوازدهم تجربی
امروز صبحگاه حوالی ساعت بیداری آفتاب با باز شدن گلبرگ های رازقی بوی تند و تیز خاطراتت در ذهنم پیچید
خاطره آن رز سرخ
خاطره آن محبوبهِ شب
خاطره آن شمعدانیه گل صورتی
و در بین آنها تصویری مبهم از یک گل خشک شده لای کتابِ هزار و یک شب،که تو در شب هفتصد و چهل و سه به من برای قهر های بچگانه ام دادی.
یادت هست،قرار گذاشته بودیم هزارویک شب را باهم،برای هم تمام کنیم؟
رفیق نمیه راه، سالیانیست که از آن روزگار نرم تر از رویاهایمان میگذر و چشمانم پینه بستند به دری که تو از آن رفتی و هیچ وقت برنگشتی تا ناز های دخترانه ام را بکشی!
از آن دنیای رنگین کمانم هیچ چیز جز ابری تیره که پهنه آسمان دلم را گرفته و نمیبارد نمانده.
میبینی دلبر جان، مرور تلخ ترین خاطره بجامانده از تو اجازه داد خورشید، سوازان تر از هر روز بیاید و مهتاب ناعادلانه تر از هر شب از پیش چشمانی که تو به آنها میگفتی"جهان"برود.
نویسنده: فاطمه مظفری
الماسِ نورِ صبح، اقیانوس تاریکیِ شب را پس زد و رنگ زرد را به مرکبِ سیاه دفتر روز زد
و شب را پس از خستگی های مبهم به خوابی عمیق فرو برد.
اسمان خندید و درخشید، مثل یک تشت طلا کهکشانی پر از ستارها را در گودال سیاهِ چشمانم به راه انداخت.
نَمِ روی گلِ مخملیِ رُز برق زد و مانند تکه الماسی بر روی تاج گل درخشید
ابرهای دل خونِ پاره پاره از دست ساعقه های شب به اطراف کوه پناه اورده بودند..
و دوباره خورشید که تاج و سرورِ صبحِ جمالِ خوش رنگِ بهاری که از پس کوه های خاطره و خاکستری صبح به جهانِ سفید چشمک میزد
انی که سبب نور و جمال و جلالِ زمین و چشم زمانه که با برقی خاص به چشمانم زل میزندو نور میدمد و به ابرهای روی کوه سلامِ امید میدهد و باز ناجیِ ابر میشود
این ساحل موجیِ اسمان است که گنجینه ای را در عمق قلب خود جای داده به نام تاج صبح.
نویسنده: سمیه سادات حسینی
موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان
گویی امروز زمین عروس شده، عروسی که دنباله لباسش انتها ندارد و سپیدی اش همتا. سیه ابران سپهر, دیگر تاب جدایی ندارند، می گریند اما از فسردگی دلشان، قطرات اشکشان به درانی درخشان بدل میشود.
درختان خود سیماب گون بر سر گزاشته اند که از گزند سرما در امان بمانند، سرمایی استخوان سوز که با هیچ کلک و دوز نتواند نفوذ بر دل تن افروز این مردم. دلی که گرمیاش است حاصل آتش فروزان همبستگی مردمان در این عصر یخبندان.
کودکان آدم برفی می سازند. آدم برفی که دل ندارد اما تبسمی دائمی بر روی لبانش حک شده، تبسمی که در میان پرتو های جوشان نمی گذارد زجه هایش شنیده شود، اشک هایش بر زمین افتد یا حتی ناله ای سر دهد. افسوس که نام آدم برازنده اوست.
آسمان هنوز در حال تضرع است. قطرات اشکش چه بی واهمه و ترس چه با ناز و چه با رقص به استقبال زمین می روند، گویی که از سپیدی آسمان، خورشید فروزان، هوای سوزان و غربت از عرش و سقوط بر فرش باکی ندارند. گویی دیدار دوستانشان که نقش بر زمین شده اند طاقتشان میدهد شاید هم از جهلشان معنی مرگ را نمی دانند و یا چنان در دریای مکاشفت مستغرق شده اند که مرگ دیگر برایشان معنی ندارد.
نقش زرین آسمان در حال ظهور است. درختان کلاه سیمین گون از سر بر می دارند و سحاب سیه روی سپید دل غرق بحر معرفت حق تعالی عروج می یابند، شعله همدلی مردم فزون تر می شود و صدایی از آدم برفی به گوش می رسد، نه صدای ناله و زاری، گویی که این بار لبخندش اجباری نبود.
نویسنده: محمد رمضان پور
یه رفتار که همیشه بوده،یه چرخه مشخص،یه وجود با نظم خاص و هدفدار یک جهان که کائنات را در بر می گیرد؛یک انسان که به دنبال نشانه هاست ؛یک قرآن که پر از آیه های مشخص برای شناخت انسان از هستیست...
إِن فِی خَلْقِ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لَآیَاتٍ لِأُ ولِی الْأَلْبَابِ ''همانا در آفرینش آسمان ها و زمین نشانه هایی است برای گروهی که می اندیشند''
و من زیباترین نشانه ها را در وجود انسانی دیدم که محبت،ایثار،دوست داشتن،خوبی ها و در انتها عشق رادر قلب کوچک و رئوفش جا داده بود و بی شک همانیست که خدا او را اَحسن الخالقین میخواند و می توانند با قلبش تمام پهنه های هستی را دوست بدارد و تا بینهایت عشق بورزد و این خود عظمت است...خود کردار...خود هستی...قلب انسان،احساساتش و تمام وجودش برای عشق ورزیدن می تپد تا بگوید من عظمت خداوند هستم... .
نویسنده: فاطمه ستوده خو
موضوع: کویر
چه سکوت سنگینی دارد کویر٬آن کویر که در حسرت روز های خوش و سر سبزش بغض بر روی گلویش ترک انداخته و لب های تشنه اش در آرزوی جرعه ای از عشق باران خشکیدهز،،...
درخشش مرواریدهای آسمانی در تاریکی شب هایش چه تماشایی ست ٬آنگاه که خودرا در خلوت کویر شریک میکنی در کنارش بر روی پیر اهن نرم شنی اش دراز میکشی و رخ به سوی آسمان می گردانی...
در تضاد شب های سردش که لرزه به جانت می اندازد
چه دیدنی میشود لپ های گل انداخته ات که در حضور خورشید شرم میکند و از گرمای وجودش به حیا روی می آورد...
انگاه که تشنگی جان به لبت می آورد و آن لحظه که صبر کویر را درک میکنی که سالها رو به سوی آسمان چشک دوخته و در آرزوی نمی از آب بر روی صورتش است..
قدم می زنم...
بر روی خاک ٬شن٬سنگ ریزه وبر دل کویر...
بعید است اما یاد دریا می افتم فامیل دور کویر که روزی با آن نسبت نزدیک پیدا خواهد کرد و غم کویر را درک میکند...
هم سکوت دارد هم هیاهو؛وقتی نسیم چرخه های لرزان را پا به پای خود به سمت جلو پیش میبرد ...
وقتی ان افعی و آن رفیق کویر صدایش در دل دشت میپیچد...
هیاهو میشود٬غوغا میشود٬سکوت شکسته میشود اما کویر...
کویر ٬همچنان صبور است همچنان تشنه و همچنان قوی...
آری آن کویر است؛همان تنها٬همان که میلرزد٬همان که میسوزد٬همان که میمیرد و باران نمیبیند و همان که خداوند تقدیرش را بر این نهاد...
چه شب هایی که کویر از بی وفایی باران سر در گریبان برده و در وجود خود شکسته و شوری خاک!؟
یه کویر سردو تنها
یه کویر بدون رویا
یه کویر امید نداره
به سرسبزی فردا
زیر آفتاب توی گرما
یه کویر میسوزه هر جا
برای دل کویرم
دیگه بارون نمیباره
کویر از دوری بارون
دلش آشوب٬بی قراره
یه کویر بدون بارون
حرفی جز سکوت نداره
سکوت کویر اما...
گریه داره گریه داره
کویر چه سکوت سنگینی دارد کویر٬آن کویر که در حسرت روز های خوش و سر سبزش بغض بر روی گلویش ترک انداخته و لب های تشنه اش در آرزوی جرعه ای از عشق باران خشکیدهز،،...
درخشش مرواریدهای آسمانی در تاریکی شب هایش چه تماشایی ست ٬آنگاه که خودرا در خلوت کویر شریک میکنی در کنارش بر روی پیر اهن نرم شنی اش دراز میکشی و رخ به سوی آسمان می گردانی...
در تضاد شب های سردش که لرزه به جانت می اندازد
چه دیدنی میشود لپ های گل انداخته ات که در حضور خورشید شرم میکند و از گرمای وجودش به حیا روی می آورد...
انگاه که تشنگی جان به لبت می آورد و آن لحظه که صبر کویر را درک میکنی که سالها رو به سوی آسمان چشک دوخته و در آرزوی نمی از آب بر روی صورتش است..
قدم می زنم...
بر روی خاک ٬شن٬سنگ ریزه وبر دل کویر...
بعید است اما یاد دریا می افتم فامیل دور کویر که روزی با آن نسبت نزدیک پیدا خواهد کرد و غم کویر را درک میکند...
هم سکوت دارد هم هیاهو؛وقتی نسیم چرخه های لرزان را پا به پای خود به سمت جلو پیش میبرد ...
وقتی ان افعی و آن رفیق کویر صدایش در دل دشت میپیچد...
هیاهو میشود٬غوغا میشود٬سکوت شکسته میشود اما کویر...
کویر ٬همچنان صبور است همچنان تشنه و همچنان قوی...
آری آن کویر است؛همان تنها٬همان که میلرزد٬همان که میسوزد٬همان که میمیرد و باران نمیبیند و همان که خداوند تقدیرش را بر این نهاد...
چه شب هایی که کویر از بی وفایی باران سر در گریبان برده و در وجود خود شکسته و شوری خاک!؟
یه کویر سردو تنها
یه کویر بدون رویا
یه کویر امید نداره
به سرسبزی فردا
زیر آفتاب توی گرما
یه کویر میسوزه هر جا
برای دل کویرم
دیگه بارون نمیباره
کویر از دوری بارون
دلش آشوب٬بی قراره
یه کویر بدون بارون
حرفی جز سکوت نداره
سکوت کویر اما...
گریه داره گریه داره
نویسنده: مهتاب توانگر
گاهی اوقات اتفاقاتی برایم میافتد که از خودم میپرسم: خواب هستم یا بیدار؟
گاهی به خودم میگویم: شاید تمام این سالهایی که تاکنون تجربه کردهایم و نامش را زندگی گذاشتهایم، فقط خوابی بیش نباشد.
چه میشود اگر زندگی اکنون ما فقط یک کابوس باشد؟ و حقیقت، دنیایی باشد ماورای اندیشه های ما. اگر با شنیدن کلمات، مفاهیم اشتباهی در ذهن ما تداعی شوند چه؟ در واقع ما بدون درکِ ذاتِ کلمات، از ارزش ها سخن میگوییم؛ و این نابخشودنیترین جُرمِ ممکن است. جُرمی که میتواند همچون یک جلّاد گردن بیگناهان را بزند، یا شخصی گُنَه کار را از چوبه ی دار بِرَهاند.
شاید درک ما از خوبی ها و بدی ها به دلیل جبهه ای باشد که در زندگی انتخاب کردهایم. شاید بگویید که در هیچ جبهه ای نیستید، اما باید بدانید که پیاده نظامِ بی طرف، قربانی بیش نیست؛ و همان طور که همیشه گفته اند:(( تمامِ دنیا عبارت است از آدم هایی که یکدیگر را نمیشناسند و میجنگند، برای کسانی که یکدیگر را میشناسند اما نمیجنگند.)) پس فرمانده ی جنگِ زندگیِ خودتان باشید.
اینَک مسئله این است: اگر ما به معنای واقعی کلمه، خواب نباشیم چه؟
گاهی چشم هایم را می بندم و خودم را به دنیای کتاب ها میسپارم؛ گاهی دنیای اُلَمپ نشینان و افسانه هایشان؛ و گاهی در دنیای شیاطین. نامشان داستان و افسانه است، اما از هزاران حقیقتِ حقیقی، حقیقیتر ند.
افسانه ها حقیقتاند. زندگی پیشینیان و درس عبرت زندگی آن ها برای آیندگان... .
حقیقت یعنی رودخانه ی اِستیکس؛ حقیقتی که معتقدینِ به آن، اعتقاد بیشتری به آن دارند تا ایمان ما به خدا. آن ها در حالی که میدانند خدای برتری نیز هست، به خدایانشان قَسَم میخورند؛ به رودخانهشان قسم میخورند؛ و می دانند که این قَسَم ناگسستنی ست. عهدی که اگر شکسته شود، به پوچی خواهند پیوست. ولی ما با وجود اینکه میدانیم که فقط یک خدای واحد و برتر وجود دارد، به دروغ به مقدساتمان قسم میخوریم؛ و به راحتی آن ها را زیر پا میگذاریم.
شاید به راستی حقیقت آنجاییست که همسر اودیسه، بیست سال، هر شب را، به عشق همسرش، با بافتن فرشینه ای به صبح میرساند؛ و روز ها همان تار و پود بافته شده را از هم میگسست؛ و با گسستن هر یک از این تارها، صَفی از عاشقپیشگانش را نیز در هم میشکست؛ و اینها همه در حالی بود که اودیسیوس بالأخره پس از سالها سردرگمی بازگشت؛ اما در حالی که در این مدت، بارها ازدواج کرده بود.
و شاید هم حقیقت در دنیای شیاطین قرار دارد، و ما نفرینشدگانی هستیم که از بُعد مکان و زمان تبعید شدهایم.
هر چه بیشتر به جستوجویِ حقیقت میپردازم، با "اما" و "اگرها" و "شایدهای" بیشتری مواجه میشوم. و هر چه بیشتر برای یافتن تفاوت و مرزِ باریکِ میانِ تضادها دست و پا میزنم، بیشتر در مرداب خیال فرو میروم؛ و آنگاه تنها موجودی که از درد و ناکامی من لذت میبَرَد، فرمانروایی افسانهایست که به جای داشتن آرزوی مرگ برای دیگران، درد و غمی را برایشان آرزومند است تا مار هایی که در حفره ای که جایگاه قلبش است قرار دارند، از این رنج و اندوه تغذیه کنند.
حال من هیچ نمیدانم. نمیگویم هیچ چیز نمیدانم، زیرا دانستنِ ندانستنِ هیچ چیز، خود نیز یک دانستن است.
و اکنون تنها یک چیز میدانم و آن این است که جدالِ میانِ حقیقت و دروغ نقطه ضعفی دارد؛ فرقی نمیکند که این نقطه ضعف را با تیر و کمان میتوان مورد اصابت قرار داد یا آذرخش، مهم یافتنِ ماهیتِ این ضعف است؛
روزی که آن نقطه ضعف را بیابم، برایم فرقی نمیکند که با نابودی دنیایِ حال، در واقع قفل جعبه ی پاندورایِ دیگری را خواهم شکست یا خیر؛ و یا اینکه وقتی که خواستم پاشنه ی آشیل را مورد اصابت قرار دهم، حامی من کدام یک از دوقلو های تیرانداز خواهد بود؟ آرتمیس؟ یا آپولو؟ یا شاید هم حامی من شاعرِ چنگنوازِ نابیناییست که سالهاست با دورهگردی و آوازخواندن، گذرانِ عمر میکند.
در هر صورت، در لحظه ی گذر از پُلی که بر آن ایستادهام و گذر از آن، تنها هدف من رسیدن به حقیقتِ محض است؛ حقیقتی که دروغ بر آن سنگینی میکند؛ اما اجازه نخواهم داد که عاقبتی همچون اطلس نصیب او شود.
تنها امیدواری من این است که پس از مورد اصابت قرار دادن آن هدف، در لحظه، با لمس دستانم، آن هدف را به جسمی همچون طلا، درخشان، با ثبات، و قانع کننده تبدیل کنم.
مهم خوب بودن یا بد بودنِ حقیقت، یا دوست داشتن یا دوست نداشتن آن نیست؛ بلکه در هر صورت، حقیقیترین حقیقت، هرچه که باشد، باید کشف شود.
نویسنده: زهرا آب سالار خوزستان، بهبهان
مدرسه نمونه دولتی فرهیختگان
دوازدهم؛ رشته ریاضی فیزیک
موضوع: عشق سیاه
می نویسم از سفرهای زمانه ،می نویسم از دل پر خون عاشق ،می نویسم از دل سنگی و کاهی ،می نویسم ز معشوق های راهی ،می نویسم از زبان برگ و شاخه ،می نویسم از زبان دشت خاکی
در باغی پر هیاهو ، در میان پرندگان ستایشگر و علف های رقصان ، در بی صدایی آسمان و تابندگی خورشید سوزان ،ازوقتی تکدانه پای چوبی اش را به زمین کوبیدند و تکه تکه وجودش رادر کنار هم گذاشتند ،این مترسک به دنبال فرار بود،نه آن باغ را دوست داشت و نه صاحبش را، با همه بد خلقی می کرد اما همین بد خلقی باعث شده بود که پرنده یا حیوانی وارد باغ نشود ، زیرا همه از او ترس داشتند و به همین دلیل صاحب باغ از او را ضی بود و مترسک دیگری جایگزینش نمی کرد.
مترسک می خواست با همان تکدانه پای چوبی اش به دور دنیا سفر کند ، شاید نمیدانست که هر که چهره ی زشتی که برایش ساخته بودند را ببیند پا به فرار می گذارد ،اصلا مترسک برای ترساندن ساخته شده ا ست ، مترسک در دلش آرزوهای بسیاری دا شت ،مثلا لبخند روی صورتش را دوست نداشت ،گاهی هوس می کرد به دنیا اخم کند ، اما هرچه تلاش میکرد نمی توانست حتی کمی هم دست هایش را برای کندن لبخند صورتش تکان دهد.همیشه در آرزوی طوفان ها و گردباد ها بود که حداقل او را کمی تکان دهند :
در آرزوی طوفان خواهد گذشت زمانم
خواهم فرار از این باغ در حسرت شبانم
ای وای باد پاییز کی تو کنی روانم
مترسکی نگهبان در حسرت خزانم
روزها و شب های مترسک با این خیالات می گذشت ،دریکی از روزهای پایانی بهار،زمانی که دیگر شکوفه های درختان ریخته بودند ،زمانی که خورشید لبخند آتشینش را هر روز عمیق تر می کرد و هوای عاشقانه بهار رو به گرمی میرفت،کلاغی مسافر آمد و بر روی شانه های مترسک نشست تا به بال های خسته اش کمی جان دهد،مترسک تعجب کرد کسی تا کنون نتوانسته بود بر ترسش غلبه کند و روی شانه های مترسک بنشیند،مترسک قصد داشت که هرکه بر سر شانه اش بود را به بدترین شکل بترساند اما قبل از آن تصمیم گرفت که نگاهی به او بیندازد،از گوشه چشم نگاهی بر روی شانه اش انداخت،اما با دیدن دنیای سیاه پرهای کلاغ تصمیمش را فراموش کرد،در چند روزی که کلاغ مهمان شانه های او بود ،هر روز وابسته تر از دیروزش می شد ،شاید با دیدن صورت زشت کلاغ یاد خودش می افتاد،شاید در کلاغ خودش را می دید ،اما بدون بالی برای پریدن،شاید هم آرزو داشت هماننده او باشد وشاید هم می خواست که کلاغ اورا به اوج آسمان ببرد و بسیاری شاید های دیگر برای عاشقی مترسک.اما غافل از اینکه نباید به هرچه که موقت است دل بست،چون بعد از آن تو می مانی و کوهی از غم ها و حسرت های دائمی.
کلاغ رفت ،مترسک ماند و لحظاتی که هماننده پرهای کلاغ بود،مترسک آرام شد ،بدون هیاهو برای سفر به دور دنیا ،بدون تنفر از باغ و صاحبش ،بدون ترس پرندگان ازچهره اش،شاید پرندگان حالش را می فهمیدند ، شاید صدای شکستن قلبش آنقدر بلند بوده که پرندگان شنیده اند ،و به راستی چرا کلاغ برای این صدا کر بود؟؟
دیگر عاشق آن باغ بود زیرا خاطرات زیبایش آنجا رقم خورده بود.پرندگان با او آرام می گرفتند و او هم با پرندگان ، دیگر صدای جیغ ها و وراجی های گنجشکان روح خسته اش را آزار نمیداد ،شاید هم آنقدر در فکر فرو میرفت که دیگر صدایی نمی شنید،شاید هنوز در انتظار کلاغ بود که پرندگان را نمیترساند ،شاید می ترسید که کلاغ دوباره بیاید و بر روی شانه اش بنشیند و به اشتباه او را بترساند .او ماند و دشتی که هر روز به افق هایش خیره می شد اما کیست که مترسک را به عشقش برساند؟؟،شاید فقط دست های باد باشد که آن ها را به یکدیگر وصل میکند.
در میان این همه غوغا تو را دیدم ،شدم عاشق ،شدم حیران ،شدم مجنون آن تاریکی پران ،که باشد که رساند بال مشکینت به دست چوبیم جانا ،به جز آن باد دیوانه ،که از کویی به کوی دیگری سر می کشاند ،من همان بودم که در سر آرزو های قشنگ می پروراندم ،تو که بودی که هماننده نفس در جان رفتی و تمام آرزوهای دلم را پاک کردی و فقط در ذهن من تو ماندی و تو ،این لبخند ها بر صورت من ،هماننده همان زاری ابر است ،تن کاهی من هم قلب دارد ،که سوزد از فراغ تو دمادم.
صاحب باغ که صمیمیت مترسک با گنجشکان را دید ،تکدانه پای چوبیش را از دل خاک خسته بیرون کشید و مترسک هیزم شبانه او شد.
نویسنده: ریحانه نیکروز
موضوع: خوشبختی
خوشبختی با تملک به دست نمیآید. خوشبختی به دید شخص بستگی دارد. منظورم این است که آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمیبیند. هیاهوی زندگیاش صدای موریانهٔ مرگ را که وجودش را میجود، میپوشاند. خیال میکنیم ایستادهایم، حال آنکه در حال سقوطیم. این است که حال کسی را پرسیدن، یعنی بهصراحت به او اهانت کردن. مثل این است که سیبی از سیب دیگری بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟ ـ یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟
نوشته: گوستاو یانوش (۱۹۲۶)
از کتاب: گفتگو با کافکا.
به نام خدایی که در قلب ماهی ها نبض دارد!
آسمانی را تصور کن بدون لکه های ابر و تابش خورشید تابان،چقدر دوست نداشتنی و چقدرغریب میشود
پرندگانی را بخاطر می آوردم در خیال های نیمه شبم که لانه هایشان ته اقیانوس است و بال هایشان خیس از آب باز هم تلاش پرواز میکنند و جوجه هایشان را می پرورانند و پرواز را به عمق جانشان می نشانند و جوجه ها اقیانوس را آسمان می بینند و جولان کودکی میدهند ...
آسمانی را تجسم میکنم پر از دسته های ماهی های پرنده که همگی پیرو رئیس دسته نمایش خیره کننده ای در آسمان به راه می اندازند و پولک هایشان زیر نور تابان خورشیدتلالویی از منشور زیبای هستی به رخ میکشند .
سپیده صبح که میشود به افکار باطلم میخندم وانگشت به دهان حیران می مانم از این همه تدبیر از این همه زیبایی ستودنی و چشم هایم را به افق میدوزم تا خورشید بدمد و آسمان راغرق روشنایی کند و بنشینم غرق پرواز پرندگانی شوم که دسته دسته در آسمان میرقصند و جوجه هایشان را پروازمی آموزند و صحنه های بی بدیل خلقت خلق میکنند ..
محو تماشای ماهی ها که میشوم از یاد میبرم مکان را و تمنای وصال دستانم برای آب سپردنشان را با جان و دل میشنوم ودر وصل وصالشان قوم مینهم ..انگشتانم که با آب دریا آشنا میشود در رویای سبزم پرواز ماهی ها را تجسم میکنم ولی انگار که محال بودنش و زشت بودن و نا دوست داشتنی بودنش بد جور ذوقم را کورمیکند و از تصور این رویای زشت دست میکشم .
چند قطره از اشک ماهی ها را به دیده جان میکشم و بیشتر رقص پولک هایشان در نظرم جلوه میدهد..
تمنای تماشایشان فرصت بی تکراراست ..ببینیم و بشنویم زیبایی هایی که هرروز ساده میگذریم ازکنارشان وثانیه هایی که از عمرمان در غفلت باطل میگذرد را دریابیم.
نویسنده :مریم قریب زاده
دوازدهم حسابداری مالی
موضوع: احساس تشرف به میان سالگی
به این جا چسبیدهام مثل حاجتمندی که به تار و پود گره در گره ضریح میچسبد.
این طرف اتاق خاتون مثل همۀ قصههایی که کلمه بر کلمه میبافد گرم است. سماورش قل میزند. انار دان کرده و خرمالوهای مو حنایی منتظر میهمانند. سفره قلمکار روی کرسی که خودش ماندالایی است آشنا دلم را به زندگی گرم میکند.
آن طرف حیاط، چشمی آبی رنگ دارد رو به آسمان باز و درختانی که بارشان را دادهاند و خالی دستهایشان مژدۀ روییدنی از شکل دیگر میدهد.
من اما دلم میخواهد همینجا روی این لبۀ کوچک این ارسی قد بلند بنشینم. ارسی، مرز حیاط و خاتون، مثل درهای معابد بلند است. آن قدر بلند که تو را با هر قد و قوارهای در خود جا میدهد. چه کوچک باشی چه بزرگ، چه خیال کنی کوچکی یا که بزرگ، چه دیگران تو را کوچک بدانند یا که بزرگ؛ فرقی نمیکند.
نگاهم به کرسی خاتون میافتد، دلم میخواهد بخزم زیرش و ریشه بدوانم تا اعماق تاریک و تو در توی ریشههای حیات. میخواهم با دستهایم مشت مشت انار معرفت بخورم و تا جان در گلویم مثل آب در سماور مادربزرگ قل میزند، بخوانم و بنویسم و اصلا خودم کلمه بشوم. آنوقت موقعش میشود که خاکستر داغ زیر کرسی شوم تا با گرمایم دل جوانکی را که از دور راه حیاط میآید و لبۀ چوبی ارسی بلندقد اتاقم مینشیند، بربایم و ...
بادا که این آتش همیشه گرم ماند.
نویسنده: سحرناز ناطقیان
تدریس نگارش دوازدهم درس دوم:
نثر ادبی
در هفته چهارم مهر ماه به درس دوم می رسیم.
با من به کلاس نگارش بیایید.
ابتدا بر روی تابلو کلاس یک جمله می نویسم:
خورشید طلوع کرد(زبانی)
اکنون همین جمله را به شکل ادبی می نویسم.
گل خورشید شکفت!
چه اتفاقی افتاد؟
جمله ساده را به آرایشگاه بردیم و با استفاده از آرایه تشخیص آن را زیبا کردیم.
سپس از دانش آموزان می خواهم آن ها نیز همین جمله زبانی را به آرایشگاه آرایه ها ببرند و با استفاده از دیگر آرایه ها آن را زیباتر کنند!
بچه ها جملات زبانی چگونه ادبی (زیبا) شدند؟
اکنون یک متن علمی با جملات زبانی را روی تابلو می نویسم.
دانش آموزان در گروه ها این متن را به نثر ادبی تبدیل می کنند.
(یک موسیقی بدون کلام و آرام در کلاس پخش شود)
هر گروه متن ادبی خودش را می خواند و گروه های دیگر آرایه ها و واژگان زیبای متن را مشخص می کنند.
جمع بندی:
متن ساده را با دو عنصر به نثر ادبی تبدیل می کنیم:
آرایه های ادبی:
استفاده از آرایه های ادبی که در کتاب فارسی آموختند،
با تاکید بر آرایه های: تشخیص، تشبیه، استعاره و کنایه
واژگان مناسب:
واژگانی که در بافت متن خوش بنشینند. به عنوان مثال :
در متن عاطفی، واژگان خشونت بار و تحکم آمیز به کار نبریم چون این گونه واژگان به بافت متن آشیل می زنند.
روابط سه گانه واژگان:
ترادف، تناسب ، تضاد
استفاده کردن از این روابط متن را زیبا و خواندنی می کند.
انتخاب ترکیب ها و واژگانی که خوش آهنگ و خوش نوا باشند. و با حروف موسیقی بیافرینند. (واج آرایی)
نوشته: حسین طریقت
کارگاه نوشتن نگارش دوازدهم درس دوم:
تمرین 1:
متن ها را بخوانید و آن ها را بر اساس دو عنصر«خیال و احساس» و «انتخاب واژه های مناسب» بررسی کنید.
متن اول ازخواجه عبدالله انصاری
خیال و احساس
استفاده از آرایه های ادبی متن را خیال انگیز کرده است.
آرایه هایی چون:
سجع: خوانى و چنانى
فرمان و درمان و . . .
کنایه: عمر بر باد دادن
جناس: دارم و دانم
آرایه عکس: نه آنچه دارم، دانم و نه آنچه دانم، دارم
انتخاب واژگان:
متن ستایش خداوند است.
واژگانی چون ، الهی، حرمت، دریاب و... در خدمت متن است.
تضاد بین: " کردم" و " نکردم "
تکرار فعل: کردم، دارم
تناسب: عاجز، درمانده، سرگردان و . . . سطر های متن را چشم نواز و برجسته کرده است.
متن دوم از علی شریعتی
عنصر خیال
علی شریعتی با بهره گرفتن از آرایه ای ادبی، به ستایش زادگاهش می پردازد.
تشبیه: آسمان به نخلستان، نگاه به پروانه، سکوت به باران و . . .
تشخیص: مشت قلب، نگاه اسیر،
تلمیح به بیتی از حافظ: مزرعه سبز فلک، و تلمیح به سر در چاه فرو بردن امام علی(ع)
تصاویر بکر و بدیعی که نویسنده خلق کرده بر غنای ادبی متن افزوده است. تصاویری چون:
مشت خونین قلب
باران غیبی سکوت
انتخاب واژگان:
گزینش صفات:
خاموش برای نخلستان
بی تاب برای قلب
دردمند برای روح
و فعل رها کردن برای نگاه
متن را سرشار از عاطفه و احساس کرده است.
استفاده از تناسب و ترادف در متن بجا و مناسب است.
تناسب: ناله، گریه، دردمند
فاجعه با گریستن
امام راستین، امام علی (ع)، با چاه
نوشته: حسین طریقت
فعالیت ۱، صفحه ۳۲ نگارش دوازدهم:
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی...
"دایه فصل" با مهربانی دخترش "زمستان"را بدرقه کرد و او را با کوله بار سرد ونمورش روانه ی خانه کرد.
"دایه "گیسوان دخترش " بهار" را آرام آرام شانه کرد
و رخت سبز برتن نوعروسش پوشاند ،لبهایش را با انار زمستان سرخ کرد و
کلاه شکوفه ها را یکی یکی در گیسوان بهار جا داد.
"دایه فصل" انگشتان بهار را کل کل زنان به حنا سرخ نمود
وتور صورتی رنگی بر سر بهار گذاشت ونسیم را ساقدوش بهار کردو با بوسه ی محبت راهی شهرها و روستاهایش کرد. به احترام بهار خانم شاخه های درختان دست تکان دادند وشکوفه نثار قدوم بهار کردند.
بلبل به عشق معشوقه اش گل ، نغمه ی عاشقانه سر داد .
عروس سال با ناز آمد و همه جا را به قدومش
عطرآگین ساخت.
نوشته: خانم نسیم مراغی
دبیرادبیات
نگارش دوازدهم درس دوم:
در درس دوم نگارش دو روش برای تبدیل نثر علمی به نثر ادبی پیشنهاد داده است.
استفاده از آرایه های ادبی
انتخاب واژگان مناسب
من در این یادداشت به انتخاب واژگان مناسب می پردازم.
ابتدا چند نمونه از ترکیب های به کار رفته در آثار ادبی معاصر را می آورم.
ترکیب سازی در شعر:
احمد شاملو
شب های پرستاره رویا رنگ، یال بلند اسب تمنا، چراغ امید صبح، جوی نقره ی مهتاب، رود بی انحنای ستارگان
سهراب سپهری
گیاه نارنجی خورشید، نجوای غمناک علف ها، دست جادویی شب، موی پریشان باد، صدای پای آب، شهر خیالات سبک.
فریدون مشیری
زمزمه مبهم آب، خلوت خاموش کبوترها، چادر نیلوفری رنگ غروب، کودک زیبای زرین موی صبح.
ترکیب سازی در نثر:
دو نمونه از داستان های مشهور فارسی:
...پیش رویم قبرستان است با سنگ قبرهای پوسیده و چارتاقی های جابه جا نشسته
قبرستان که تمام شود ، ماسه های زرد کنار دریاست و بعد ، پهنای سربی رنگ دریا
از بالای چتر سبز به گرد نشسته درختان خرما ، بلدگیرهای بلند شهر پیداست ....
از نخستین سطرهای "داستان یک شهر " از احمد محمود
...زود افتاد بود در وصف عشق خود به میهنش که فراخ است . تعریف کرده بود از کوه های پرت ، ده های خواب ، از صخره های مثل کالبد غول های قرن رفته خالی که ناگهان از رعد و برق اول خلقت به جای خویش خشکیده اند ، از تیله های پراکنده سیلک ، از طاس سنگی فرسنگ ها فراخ دره ، دیوانه وار داغ در کوه مند ....
از نخستین سطرهای داستان " اسرار گنج دره جنی " از ابراهیم گلستان.
همان طور که ملاحظه می کنید در شعر شاعران صاحب نام معاصر تتابع اضافات به خلق ترکیبات زیبا و تصاویر شعری بکر و بی نظیری انجامیده است. گاه شاعر با آوردن یک صفت، زنجیره دیگری از واژه ها را با خود آورده که از لحاظ خلق تصاویر شعری، کارنامه شعر نو را پربار کرده است.
در نمونه های نثر دو تن از داستان نویسان معاصر که نمونه های نثرشان جزو استوارترین و بی بدیل ترین نثرهاست، رد پای تتابع اضافات به خوبی پر رنگ است . در نمونه ابراهیم گلستان گاه به" بحر طویل" های شگفت انگیز پر نغزی می ماند.
می توان با کمک ترکیب سازی به کمک گروهی از دانش آموزان رفت که در شرح و گسترش جمله ها ناتوان هستند.
ترکیب سازی، وزن جمله ها را سنگین و رنگین خواهد کرد. جمله ها پربار تر و پر ملاط تر و پر زورتر خواهند بود.
شاید کسانی این شیوه و توصیه این قلم را نپسندند و اشکالاتی وارد کنند و بر آن ایرادتی وارد کنند.
می توان از دانش آموز خواست طول واژه ها از حد معینی فراتر نرود و شرط و شروطی و حد و مرزی قائل شد تا طول زیاد جمله ها ایجاد تعقید لفظی یا معنایی نکند. مثلا از آنان خواست حداکثر سه صفت متوالی و یا دو اسم بعد از صفت ها آوردند.
ساده نویسی و روشن نویسی یک هنر و مهارت عالی است و کسی در آن چون و چرا ندارد.
هوشنگ مرادی و یا غلامحسین ساعدی ساده نویسی و روشن نویسی و ایجاز فوق العاده ایی به کار می برند ولی زیبایی و اهمیت کتاب هایشان فقط به خاطر نوع نثرشان نیست بلکه آن بزرگان با هنرمندی چیدن و به موقع آوردن و بردن شخصیت های رمان و عناصر داستانی را هم بلدند که علت برجستگی و درخشش ویژه آثارشان است. پس نباید با توجیه ساده نویسی و توصیه کوتاه نویسی از انجام این کار هراسید . آیا کسی را یارای مبارزه با نثر ابراهیم گلستان در کتاب
" اسرار گنج دره جنی" هست که سرشار از ترکیب های تو و بدیع است؟
ترکیب سازی برای برخی از دانش آموزان که با عجله و بی حوصلگی نوشته های کم رمق شان را به پایان می رساند حداقل می تواند یک تمرین و تفنن جالب برای تزیین جمله ها و جذابیت متن باشد.
نوشته: طالب یوسفی
موضوع: قبیله من، شهر من
هر کس دلبسته شهری ست که در آن زندگی می کند. با گذر زمان شبیه محل سکونت خود می شود.
یکی با کویری در دلش، تنهایی لوت می شود.
دیگری با گیسوان پریشانش، شکوه جنگل های شمال می شود.
یکی اهواز می شود با چهره ای که در زیر غبار فراموشی از یاد می رود.
یکى شکوه کاشی کاری های مسجد جامع اصفهان است و دیگری به شکل سقف فرو ریخته سرپل ذهاب در خود فرو می ریزد.
هر کس به شکلی شبیه سرزمین اش می شود.
یکی هر شب با گوزن ها در سینما رکس آبادان می سوزد و دیگری در حسرت جای خالی درناها ی دریاچه خسته ارومیه، با بال های نداشته اش پرواز می کند.
من اما از قبیله ادبیات می آیم، ساکن شهر کلمات !
ایران من، غزل های حافظ است و عاشقانه های سعدی،
دم غنیمت شمردن خیام است.
هر شب با مادر حسنک، قصه پر غصه مردمان سرزمینم را می بینم و دم بر نمی آورم. کودک کاری که شیشه ماشیم را تمیز می کند و من که "ما هیچ ما نگاه" سهراب می شوم!
شب تاریک سرزمینم را با شبانه های شاملو سپری می کنم.
ایران من ترجمه میرعلایى از بورخس است. صد سال تنهایی مارکز است به روایت بهمن فرزانه،
من ساکن شهر کلماتم،
پدرم می گفت: شیرها سرزمین شان را عوض نمی کنند. می مانند و در جایی که دنیا آمدند، شکار کردند و عاشق شدند، می میرند!
من اما شیر نیستم!
روزی اینجا را ترک خواهم کرد
تمام ایران من در یک چمدان جا می شود.
اگر از این کویر وحشت به سلامت گذشتم،
یادم خواهد بود، سلام شما را به شکوفه ها به باران برسانم.
نوشته: حسین طریقت
موضوع: نگارگر هستی
صبح روز ازل بود که نگارگر هستی ،قلم موی قدرتش را برداشت و به مشاهده بوم دنیا نشست.
فرشته گفت: پروردگار من،قرار است چه دنیای دیگری خلق کنی که زیباتر از ملکوت باشد؟
نگار گر هستی گفت : دنیایی هزار رنگ می آفرینم که ملکوتیان را یارای فهمش نباشد.دنیایی از قدرتم ،وجودم و اسرارم.
فرشته گفت : قدرت و وجود تو بر ما آشکار است .اسرارت را اما نمی دانم چیست ؟
خدا گفت : دنیا را که خلق کردم، موجودی می آفرینم که قلبش حقه سر من است و او از همین سر است که برتر است. شما را توان رسیدن به او نیست. و خود قلم موی قدرتش را برداشت و رنگ های نگارین بر بوم هستی ریختن آغاز کرد.
سبزی عالم را از شادی گرفت، سپیدی اش را از دوستی و سیاهی را از شب.
و اما هستی ناقص بود. رنگی می خواست تا هستی اش را به کمال ببیند.رنگی که سر خدا را در کاینات جاری کند.رنگی که عشق نگارگر هستی را بر بوم دنیا بپاشد.
و خدا سرخی را برگزید و هستی به کمال نشست و جاری شد.
فرشته گفت : این سرخی چیست که دنیا بدون آن حرکتی نداشت؟
خدا گفت: محبتم را به رنگ سرخ در هستی ریختم تا همه مخلوقات بدانند که هر که عشق مرا بخواهد، بهایی عظیم می پردازد و بهایش خون اوست. خونی که سر من در آن نهفته است و عشق آنی دارد که شما بی خبرید و طاقتش ندارید. من تمام هستی را برای عشق آفریدم که بدون آن جهان هیچ است و پوچ.
باری، نگارگر هستی، بوم دنیا را در شش شبانه روز نگارین آفرید و قدرت و وجودش را در آن هویدا ساخت و پس از آن آدم را آفرید و اسرار عشق را در قلبش ودیعه نهاد و اشرف مخلوقاتش نام نهاد.
فرشتگان عالم ملکوت بر عشق نگار گر هستی سجده نمودند و هستی ادامه یافت.
نوشته: معصومه محتشمی،
دبیر ادبیات برازجان
موضوع: عشق
من به خاک افتادم. ناخنهام را با انگشتهات فشردی و لبخند پاشیدی. گفتی: "برخیز!" گفتم: "نتوانم." بعد ناگهان چشمهات تابیدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگریستن نبود اما توان گریستن بود. بعد تو اشکهام را از گونههام ستردی... من گویی در چیزی فرو میرفتم. گفتم: "این چیست؟" گفتی: "اندوه! اندوه!" بعد فروتر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی... گفتی: "حال چهگونه است؟" دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود... هرچه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی: "چنین کنند با عاشقان."
کتاب:چند روایت معتبر،
مصطفی مستور،
__________________________________
مطالب مرتبط: