نمونه انشاء با موضوعات مختلف

زنگ انشاء، نوشتن انشا، انشای آماده، موضوع انشا، نمونه انشا

  

تبلیغات

نگارش دوازدهم انشا با موضوع دفتر خاطراتم

نگارش دوازدهم انشا با موضوع دفتر خاطراتم

نگارش دوازدهم - نگارش - نگارش دوازدهم نثر ادبی - انشا - انشاء - انشای آماده - انشا بلاگ - انشا نویسی - نوشتن انشا - انشا در مورد مادر

چند روزی بود که به دنبالش می‌گشتم، صندوقچه ی اسرار من ، کنزِ بی پایانِ من ، محرم اسرار من ، همان چیزی که در روز های سختی ام به لرزش کلماتم گوش می‌سپرد . چیزی که، هنگامی که جوهر خودکارم را از سر ناکامی ام محکم بر صفحات ظریفش می‌کشیدم ، حتی کلمه ای سخن نمی‌گفت.
پیدایش کردم... گفتم :« ای دفتر خاطرات کودکی و نوجوانی ام ! توی ای سنبل یادبودهای عشق باشکوه زندگانیم ! تو ای صفحه ی سیاه شده ، از سپیدی های روز های خوشم ، و از تاریکی های دوران غم و اندوه من ، تو چگونه میتوانی آن همه خاطرات را محفوظ نگاه داری؟
گفت :« اِی کسی که بر یادداشت های صفحاتم مینویسی ، اِی که دوستی ات همچون خورشیدی است که پیوسته افق حیات پاکدلان را روشن می‌سازد ! من صفحاتم را نرم و ظریف به وجود آوردم که اگر آتش خواست صفحات مرا بخواند ، من در آتش بسوزم و اگر آب خواست بخواند ، از درون پاره پاره شوم ، تا کنز اسرار من باز نشود ، این است سرّ راز داریِ من.»
گفتم چگونه آه های سرد کنج سینه ام تو را از پای در نمی آورد؟... گفت :« زیرا پروانه به من آموخت که اگر عشقِ خدمت به دل داری ،در شمع غم ها بسوز.»
گفتم :« در دلت چه ها نگاه داشته ای ؟
گفت عاشقی را در خود جای داده ام که دو چشمان معشوقش ، دادگاه! دو لبانش دادسرا ! و ابروهایش هیئت منصفه بوده اند که عاشق را به حبس ابد محکوم کرده اند.»
گفتم سخنم؟ گفت :« شنیدن دارد. گفتم تیغ زبان هایم؟ گفت :« در زیر خنجرت جان دادن لذت دارد.»
گفتم :« خاطراتم به مقصد نهایی خود رسیدند و من از هرگونه غم و اندوه خالی شده ام ، اما برای تو چه کنم که جبران شود ؟ گفت در هنگامه ی خوشحالی ، از شادی هایت برای من بگو ، تا ابد راز دار و غم خوار تو در شادی و غم خواهم بود.

🎀نساء جمالی مهر🎀
🎀دبیر : خانم آل موسی 🎀
🎀مدرسه ی فیضیه 🎀
🎀دوزادهم تجربی🎀
🎀استان خوزستان 🎀
🎀شهرستان اندیمشک🎀

  • ۰ نظر
    • انشاء

    نگارش دوازدهم قطعه ادبی با موضوع ساحل و دریا

    نگارش دوازدهم قطعه ادبی با موضوع ساحل و دریا

    انشا - انشا بلاگ - انشا نویسی - انشاء - انشای آماده - نوشتن انشا

    آرام ، بی هیاهو، ثابت و ایستا به تماشای دشمن ناآرام خود ایستاده بود.
    موج بر سر موج می کوبید و قصد بلعیدن او را داشت، امّا ساحل به ناچار ایستاده بود و حرکتی نمی کرد..روز به روز دریا از قلمرو او می کاست. بی هیچ بحث و جدلی همه می دانستند ساحل و دریا به ظاهر دوست اما در باطن دشمن یکدیگرند.
    دریا معتقد بود که بیکران و قدرتمند است و ساحل حقیر و کوچک است. دریا می گفت:از خنکای من دامن ساحل تر می شود ! ساحل می گفت : کشتی هایی که دلِ دریا را می شکافند در کنار من آرام می گیرند و به خواب می روند.
    دریای بی رحم هر روز با امواج خود که همچون تیر هایی بودند که از تفنگ رها می شدند،به ساحل هجوم می آورد . اما ساحل بی سلاح و بی دفاع در پی صلح با دریا بود و غمی بزرگ به سبب نفرت بی دلیل دریا در دل داشت.
    صدای فریاد دریا و رقاصی باد میان امواج او سوهان روح بود برای ساحلِ آرام. روزی ساحل در گوش خورشید نجوا کرد که میان ما قضاوت کن، خورشید به او گفت: فردا هنگام طلوع به حضور شما می آیم...
    دل در دلِ بی قرار ساحل نبود و آن شب هم با دریای بی رحم به سر شد..
    روز بعد در هنگام طلوع، وقتی که خورشید چشمان خود را گشود، خرامان خرامان در کنج آسمان خزید و ابر ها به احترام او خود را به کناری کشیدند، ندا زد : دریا!ساحل! سخنی با شما دارم، دریا اندکی عقب گرد کرد و آرام گرفت .گوش هر دو به خورشید بود.
    خورشید زبان گشود و گفت: دریا جانم ، می دانستی اگر ساحل نبود مقصد کشتی هایت کجا بود؟ رقاصی امواجت به کجا ختم می شد؟ تماشاگران تو کجا پناه می گرفتند؟
    ساحل جانم، اگر دریا نبود تو کویر برهوتی بیش نبودی!شما را خداوند از روز ازل دوست و همراه آفرید نه تو دریا را گل کردی و نه دریا تو را بلعید.
    خط چینی میان شما فاصله است تا جلوه ای باشید از جمال خالق.
    همچون حکایت من و ماه. نه من ادعای فرمانروایی بر آسمان را دارم و نه ماه! آسمان بانو دمی پذیرای من است و دمی پذیرای ماه.اگر من نباشم جهان سراسر ظلمات و سردی است و اگر ماه نباشد همه جا روشن و داغ است.
    من دلتنگ ماه می شوم هرصبح که چشم باز میکنم او رخت بر بسته و رفته است اما تا ابد وجود او لالایی هر شب من است.
    بدانید که جهان جمع تضاد ها است.
    حال میان ساحل و دریا سکوت مطلق حاکم شد.به راستی حق با که بود؟

    نویسنده: هانیه سهرابی پور
    کلاس : دوازدهم تجربی، ۳۰۱
    دبیر : خانم آل موسی
    مدرسه: فیضیه ، شهرستان اندیمشک،

  • ۰ نظر
    • انشاء

    شعر با موضوع زنگ انشا

    موضوع: «زنگ انشا»

    زنگ انشایم چو می آید به گوش
    دل سراسر میفتد اندر خروش

    از ریاضی دل فگار و خسته ایم
    دل به شادی های انشا بسته ایم

    اوستادش هم،چنان بی ذوق نیست
    دانش آموزی به او بی شوق نیست

    زنگ انشا چشمه افکار هاست
    لحظه های شستن زنگار هاست

    هیچ جسمی اندر این ساعت نبود
    ذوق انشا روح ها را می ربود

    زنگ انشا رستخیز زنگ هاست
    در نگاهم بهترینِ رنگ هاست

    فکر ها هر دم به سویی میروند
    عشق ها بر عقل ها بس میدوند

    رو به من چون گفت استاد گران
    نوبتت امد که انشایت بخوان

    رفتم و آوای سعدی سر زدم
    سو به حافظ رفتم و پرپر زدم

    مولوی دانست انشای مرا
    رودکی وار است در لطف و صفا

    "بوی جوی مولیان آید همی
    یاد یار مهربان آید همی"

    اندکی بعد از سرایش های من
    و این سخن ها و نمایش های من

    دیدم ان تن ها که می افتند زود
    آنچنان گویی که روحی در نبود

    یادم آمد حس و حال کودکی
    بوی جوی مولیان رودکی

    دل سراسر التهاب و در حذر
    رو به انشا کردمی باری دگر

    "بوی جوی مولیان آید همی
    یاد یار مهربان آید همی"

    آسمانا شاد باش و دیر زی
    جان سوی آسمان آید همی
    ‍‌
    ✍️ شاعر: ساعد آزغ،
    دانش آموز سال دوازدهم
    دبیرستان معارف یاسوج
    نام دبیر: آقای اله یار افراخته،

  • ۰ نظر
    • انشاء

    نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گوی ابر با آسمان

    نگارش یازدهم درس چهارم  گفت و گوی ابر با آسمان

    انشا - انشا بلاگ - انشا نویسی - انشاء - انشای آماده - نوشتن انشا

    ▪️به نام خالق هستی بخش
    ابر که نمی توانست دست روی دست بگذارد و نظاره گر حال پریشان و آشفته ی آسمان باشد؛ نزد آسمان رفت وبه اوگفت:«ای دوست من چرا اینقدر آشفته وپریشانی؟! حال بد تو رنگ و روی من رانیز دگرگون کرده.
    من طاقت غم تو را ندارم بامن حرف بزن وخودت را خالی کن.
    آسمان گفت:«عزیز من دست روی دلم نگذار که هم غم دارد و هم بوی دلتنگی!... ناگزیرم برای اینکه اندکی حال روحی ام سامان بگیرد. خودم راخالی کنم؛ باران را ازچشم خودم بیندازم.»
    بااین حرف، آسمان نمی تواند بغض خودراقورت دهد. با تمام وجود و از ته دل ناله سر می دهد و صدای مهیب رعدوبرق وجود آسمانیان و همچنین زمینیان را می لرزاند.
    باران با ناز و رقص، دلبرانه بر روی زمین می ریزد و آن را لمس میکندوصدای زیبای خود را بلند تر می کند تا با درختان، گل ها وحتی انسان ها حال واحوال کند.
    چتر با دیدن باران از شوق، بالا و پایین می پرد. به او سلام می دهد.
    می گوید: دلم بی نهایت تنگت بود! ای دوست همیشگی من! چتربه باران گفت:«چرا همه تو را دوست دارند ولی من راانتخاب می کنند؟ باران باکمی تأمل گفت:«انسانها موجوداتی خارق العاده و عجیب اند که نمی شود آنها را دقیق پیش بینی کرد. چتر گفت:«نامردی است که زحمت باریدن و رقصیدن باتو باشد و زحمت خیس نشدن بامن!
    اما لذت وخوشحالی مال دونفری باشد که به واسطه ی ما عاشقانه کنارهم قدم می زنند.
    چتر باری دیگر، سوالی آسمان رانگاه کرد و گفت:«ای دوست من تو چرا با وجود اینکه روحی لطیف واحساسی داری اما زمانی که دلت از زمین و زمان می گیرد آنچنان فریاد می زنی (درقالب رعدوبرق) که در زمینیان رعب و وحشت ایجاد می کنی؟
    باران چهره ی خود را درهم کشید وگفت:«آن لحظه آنقدر دلم گرفته است که برای خالی کردن خودم این تنها کاری است که می توانم بکنم وبااین کار روحم را آزاد می کنم وقدرتم را به رخ همگان می کشم والبته من کسی ام که انسان ها خاطرات زیادی بامن دارند. مرا نیز عمقی دوست دارند.
    چتربه باران گفت:«راستی چه خبر از برادرت(برف)؟ باران خندید و گفت:«هروقت آسمان آبی روحش خدشه دار شود و قلبش همانند سنگ؛ برف را از خود میراند و راهی زمین می کند.
    این است دلیل بارش برف!
    در زندگی اگر روحی لطیف و بخشنده داشته باشیم همانندباران برای همه خاطره انگیز می شویم و همه ما را دوست خواهند داشت. اگر همانند برف بی روح و بی احساس باشیم از همه رانده می شویم و...

    نویسنده: زینب بلوچ زاده
    دبیر خانم پورتاج الدینی

  • ۰ نظر
    • انشاء

    انشا با موضوع دلم یک عید قدیمی مى خواهد!

    انشا با موضوع دلم یک عید قدیمی مى خواهد!

    انشا - انشا بلاگ - انشا نویسی - انشاء - انشای آماده - نوشتن انشا

    آخرین روز مدرسه تمام شود
    و بوی نان پنجره ای های مادربزرگ، تا سر کوچه بیاید.
    برایم پیراهنی سفید با آستین های پف و سارافون جین خریده باشند
    و کفش های بندی قرمز که دلم برایش غنج برود!
    و کتاب قصه ی "دخترک دریا" با جلد شمیز...

    پدر بزرگم زنده باشد و سنگک به دست وارد خانه مان شود و پشت سرش "مادر بزرگ" با خنچه ای بر سرش از عیدی های رنگارنگ ما

    دلم شمعدانی های سرخ کنار حوض مان را می خواهد بنفشه ها و اطلسی ها و "مادرم" صدا کردنِ عاشقانه ی پدرم را...
    دلم تماشا می خواهد!
    وقتی دقت ظریف گره کراواتش را در گوشه ای از آینه تماشا می کردم. دلم خنده های جوان مادرم را می خواهد، وقتی هزار بار زیباتر مى شد.

    دلم یک عید قدیمی می خواهد
    یک عید واقعی!
    که در آن تمام مردم شهر، بی وقفه شاد باشند، نه کسی عزادار آخرین پرواز باشد و نه بیم بیماری، تن شهر را بلرزاند.
    عیدی که دنیا ما را قرنطیه نکند!
    دلم، یک عید قدیمی می خواهد
    بدون ماسک، بدون احتکار،
    بدون این همه رنج و دلهره...

  • ۰ نظر
    • انشاء

    انشا با موضوع کنکور چه بر سر ما آورده؟

    انشا با موضوع کنکور چه بر سر ما آورده؟

    انشا - انشا بلاگ - انشا نویسی - انشاء - انشای آماده - نوشتن انشا

    برحسب واقعیت زندگی شخصی اینجانب
    ▪️به یاد می‌آورم شبی را که همه در خواب بودند و رویاهایشان را زندگی میکردند و من خیره به پنجره اتاق در ذهنم روزها را شمارش میکردم چند روز مانده ؟ چند صفحه مانده؟ کدام یک مهم ترند؟ امتحانات نهایی یا کنکور؟
    عقربه های ساعت نشان میداد که دوساعتی است در پس ذهنم برای آینده ای نامشخص می‌جنگم و خواب به چشمانم نمی آید دفترم را از روی میز برمیدارم و صفحه ای را باز می کنم.
    ▪️خودکار به دست آغاز می‌کنم ۹۰روز مانده، ۷۰ درصد دروس خوانده شده و قید چند درس را زدم و آن ها را نمیخوانم برای بعضی درس ها وقت بیشتری می گذارم و...
    در نهایت سوالات ذهنم را روی کاغذ نوشتم. اگر قبول نشوم چه؟
    اگر مجاز به انتخاب رشته نشوم چه؟ اگه پشت غول کنکور بمانم چه؟ آینده ام چه میشود؟ اگر روز کنکور مریض بشوم چه ؟ تمام زحماتم از بین میرود؟ تمام شب بیداری هایم پوچ می‌شود ؟
    استعداد من در این آزمون مشخص می‌شود؟ چه قدر شانس در این آزمون سهیم است؟
    ▪️ذهنم خسته می‌شود و غباری از غم به چهره مضطربم می نشیند. از جایم بلند می‌شوم و روبه آیینه می ایستم نگاهی به خودم می اندازم.
    من دختری باهوش و علاقمند به هنرم و استعداد خوبی در یادگیری درس ریاضی و شیمی دارم و با تمام سلول هایم ادبیات را درک می کنم و از بیت بیت آن لذت می برم و در مدرسه معدل خوبی کسب میکنم حال اگر در این غول شکست بخورم زیر سوال می روم؟ تحقیر می‌شوم؟ نه
    ترس را از چشمانم بیرون می کنم و تصمیمم را قطعی می کنم. صبح در اولین فرصت به کافی نت مراجعه می کنم و به جای کنکور تجربی در کنکور ریاضی ثبت نام می‌کنم.
    ترس اطرافیانم درون من رخنه نمیکند. حالا قوی تر از دیروز و بدون هیچ ترسی پیش به سوی آینده و سرنوشتم قدم بر می دارم. دیگر نگران نیستم و میدانم نهایتا از میان رشته های برحسب سوابق تحصیلی انتخاب رشته می کنم.
    نمی خواهم بدون تلاش کنار بکشم باید تمام درهای پیش رویم را بکوبم.
    بالاخره روز موعود فرا رسید. آرام تر از همیشه از پس کنکور ریاضی برمی آیم و به خانه بر میگردم.
    می‌دانم قبولی در تهران ممکن نیست ولی چیزی به زبان نمی آورم.
    من روی پاهای خودم ایستادم بدون مافیای کنکور و کلاس های چند میلیونی و حالا از خودم راضی هستم و همین رضایت برای من کافی است.
    روز ها می گذرد و بالاخره مشخص می شود مجاز به انتخاب رشته شده ام با رتبه ده هزار.
    شروع می کنم و در کمال ناامیدی از میان هفتاد رشته انتخابی ام شصت انتخابم را به تهران و دانشگاهایش اختصاص می دهم و ده انتخاب آخر را به اصفهان و شیراز و...
    بعد از آن نوبت انتخاب رشته برحسب سوابق تحصیلی رشته تجربی و سپس انتخاب رشته در دانشگاه آزاد بود.
    روزها گذشت و نتایج یکی پس از دیگری مشخص شد.
    قبولی دانشگاه آزاد واحد تهران شمال در رشته حسابداری، قبولی کنکور ریاضی در مهندسی شیمی اصفهان و نتیجه انتخاب بر حسب سوابق ژنیتک دانشگاه ساری .
    روزی را به یاد می آورم که برای دندان پزشکی درس می‌خواندم با این حال هنوز لبخند میزنم و به خودم افتخار می کنم.
    ▪️پایان اضطراب هایم را اعلام می کنم و تصمیم می گیرم در رشته ژنتیک ادامه تحصیل دهم و به شدت احساس رضایت می‌کنم از اینکه تحت تأثیر حرف های دوستان و اقوامی که معتقد بودند بدون کلاس های خصوصی و کلاس های کنکور نمی توان دانشگاه دولتی قبول شد قرار نگرفتم.

    اکنون که این متن را می نویسم دانشجوی ترم ۵ ژنتیک، دانشگاه ساری هستم و با دیدن این موضوع انشا دلم خواست چند سطری از روز های پر استرس خودم برایتان بنویسم باشد که شما کنکوری های عزیز بدانید خواستن توانستن است اگر روی پاهای خودتان بایستید.

    زهرا کیهانی
    دانشجوی ژنتیک

  • ۰ نظر
    • انشاء

    انشا با موضوع شادی های نا فرجام

    انشا با موضوع شادی های نا فرجام

    انشا - انشا بلاگ - انشا نویسی - انشاء - انشای آماده - نوشتن انشا

    گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
    ای که منع گریه ی بی اختیارم می کنی
    (وحشی بافقی)
    با چشم های بارانی ات، به این غم هایی که در آغوش گرفته ای نگاه کن.
    می بینی، ذره ای ارزش ندارند، تنها راه زیبایی قلبت را، تنگ تر و تنگ تر می کنند.
    زندگی، زیبا می شود اگر راحت لبخند بزنی، راحت اشک بریزی، اسوده عشق بورزی و بذر محبت در دنیایت بکاری.
    اصلا بیا باهم، غم هارا به کنج دنیایمان هل دهیم!
    بیا بودنت را جشن بگیریم!
    باور کن، راه شادی آنقدر هم که فکر می کنی دشوار نیست.
    آنقدر از سختی ها، درد ها و دلشکستگی ها گفتی، آنقدر بغضت را در گلو زندانی کردی که از پا افتادی.
    می دانی!
    نگرانم، نگرانم برای روزهایت، اشک هایت، لبخندهایت که پشت یک اخم به بند کشیده می شوند!
    نگرانم، برای خوشبختی های کوچکی، که ذره ای به چشمت نمی آیند.
    راستش را بخواهی، می خواهم برای تو، برای درد هایت، برای شادی های گم شده ات گریه کنم.
    این راه را پایانی نیست، تا آرام نشوی پروانه ی شادی روی شانه هایت نمی نشیند.
    تا لبخند نزنی ثانیه های روزگار باتو آشتی نخواهند کرد.

    نویسنده زهرا ابراهیمی
    دبیر : خانم شاه بنده
    دبیرستان : حضرت مریم تیران

  • ۰ نظر
    • انشاء

    انشا با موضوع دفتر انشا

    انشا با موضوع دفتر انشا

    انشا - انشا بلاگ - انشا نویسی - انشاء - انشای آماده - نوشتن انشا

    معلم انشایم خانم شهیدی بودند.سال های سال به دنبالشان گشته ام و گشته ام و نیافته ام و باز میگردم.

    تازه از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شده بودند که معلمِ انشایِ ما شدنددر دبیرستان «مهد دانش» رشت!.با ورودشان به کلاس، انشا خواستند و من اولین انشایم را خواندم و شدم شاگرد انشای همیشگی ! هرگاه به کلاس می آمدند مرا میخواستند و انشایم را که تقریبأ در دو دقیقه می نوشتم ! یادم است بین دیوار و در می ایستادم و میخواندم تا هنگام خواندن صورتم را نبینند و چه کار بدی ! ایشان حالت خواندنم را میخواستند بنگرند ومن به بیهوده شرم می داشتم. آخرمیدانستم در شانزده سالگی نوشتن چنان انشاهایی در یکی ، دو دقیقه ، یک دیوانگی است!
    آن روز انشایی نوشته بودم درباره «ٔ بمب نوترونی » !
    درمجله جوانان چند سطری مطلبی علمی در کادری زرد خوانده بودم چنین :
    « بمب نوترونی ویژگی اش این است که انسان ها را ازبین می برد و با اشیا کاری ندارد! »
    ویران شده بودم خدایااین دیگر چیست؟ نوجوان بودم اما می گفتند خیلی می فهمم .کاش هرگز نمی فهمیدم! فهمی که رنجت می دهد ، به درد سر می اندازدت ،به سکوت وامی داردت ، تنهایت می خواهد!......چه سود؟ دوباره خواندم ،سه باره......بالاخره....
    آن روز که خانم شهیدی موضوع آزاد دا دند ،نوشتم !
    و مرا خواستند ! نخستین فرد برای خواندن انشا:
    خواندم چنین :
    این بمب که خاصیتش از بین بردن انسان هاست و با اشیا کاری ندارد پس‌ به چه کار آید انسان را؟ آن گل سرخی که روزی پسرکی عاشق به من هدیه داد ومن آن را در باغچهٔ خانه مان کاشته ام چه خواهد شد بعداز من....!
    کاش می گذاشتم خانم شهیدی صورتم را ببینند! از شرم پنهان شده در شکاف بین در و دیوار کلاس میخواندم و ایشان فقط می شنیدند . و تمام میشود .
    انشاهایم از هفت سطر بیشتر نمیشد.
    و آن دفتر
    آن دفتر انشایم...
    روزها و هفته ها و ماه ها بعد از فارغ التحصیلی به دنبالش گشتم ، زمین و آسمان را ، پیدا و نهان را.
    تا اینکه ازدواج کردم. خاطره ای از دفترم برای همسرم تعریف کردم و ایشان دیگر نمی دانستند بعد از حرفی که به من زدند و رازی که فاش کردند و ای کاش فاش نمیکردند هیچگاه !با جسم یخ زده ام چه کنند!
    مادرم ، مادرِخودم ،از آنجایی که من بی پروا می نوشتم ازخوف اینکه مبادا مطالب غیرمعمول مثلا سیاسی و..... در آن نوشته باشم یامطلبی دردسر ساز!! در بگیر و ببند های آن روزگاران .... دفترانشایم را ، دفتر انشای دوست داشتنیِ خانم شهیدی را سوزانده بودند. و البته من خاکستری از ربع و اطلال و دمن! در پشت بام خانه یافته بودم هنگام جستجو!!!!!!
    و سال ها ازآن دوران می گذرد ....
    و بازهم من در جستجوی آن دو ،ام !
    دفتر انشایم و معلم انشایم .......
    و اکنون هنگام نوشتن این سطرها به اینجا که رسیده ام بغض و اشک چکیده ازتثلیثِ وجودم با بارانِ در حال باریدنِ بیرون به رقابت برخاسته است در غمِ آن دو.......
    دفتر انشایم و معلم انشایم.

    میترا میرزاآقابی قاضی محله
    دبیر ادبیات رشت-- فومن

  • ۰ نظر
    • انشاء

    انشا با موضوع عروسک

    انشا با موضوع عروسک

    انشا - انشا بلاگ - انشا نویسی - انشاء - انشای آماده - نوشتن انشا

    بند مقدمه:

    عروسک ها دل ندارند،اما دل خیلی ها را میبرند!!!
    بدان...آنکه فقط دلت را میبرد .دل ندارد،وگرنه،ب تو دل میداد....

    بند بدنه:

    عروسکها....،عروسکها...کجایند؟!!
    چهار زانو مینشینم چشمامو میبندم و میرم تو فکر،.مثل ایکیو سان میرم ب کودکی،دلتنگی هامو،خاطره هامو،ورق میزنم،یادش بخــیر....
    دلم برای معصومیت هایدی تنگه،برای اون چهره ی غمگین حنا پشت ماشین نخ ریسی،برای شجاعیت های پسر شجاع،هنوزم وقتی دریا میروم دلم یه غول خوشکل صورتی میخواهد،دوست دارم محکم بشینم پشت سرند و همه ی دریا رو زیر آبی برم،این روزها روی پای گرد پله ها هرچقدر هم منتظر بمونی حتی سایه بابا لنگ درازو نمیتونی ببینی ،هنوزم وقتی یاد غربت و عشق گالیدر می افتم دلم میگیره،این روزها دیگر کسی برا رسیدن هاج ب مادرش دعا نمیکند،اونموقع ها اخم رو میشد دوست داشت،دلم برای کاکروی دوست داشتنیم تنگ شده، ب دلم مونده ک یکبار تیم سوباسا رو شیش تایی کنن،اون روزها هم هرچقدر اسفناج میخوردم بازوهام مثل بازوهای ملوان زبل نمیشد، ،...
    بشکن!من نمیشکنم،!!چی بود؟ چی بود؟شیشه شکست!!!شیشه نبود....

    بند نتیجه گیری:

    عروسک ها هرگز نمیخندند،نمی گریند،حرف نمیزنند،قهر نمیکنند،دوست نمیشوند،بازی نمیکنند،اما خوب ادای همه چیز را در می آورند، ومن تنها یک عروسکم....

    نویسند..*زینـب شجاعـی*
    دبیر:*خانم راحیل بیگدلی*
    مدرسه:*معراج* بهبهان(خوزستان)

  • ۰ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا عصر پاییزی جمعه

    موضوع انشا عصر پاییزی جمعه

    انشا - انشا بلاگ - انشا نویسی - انشاء - انشای آماده - نوشتن انشا

    بندمقدمه:🌙پاییز،برای بعضی ها دل انگیزاست و برای بعضیها غم انگیز برامن فصل سردی دلهاست فصل باریدن اشکها اینروزها هوای دلم هم پاییزیست...

    بندیک:🌙یک روزدلگیر روی نیکمت پارک نشسته باشی،برگ های زردونارنجی روی سرت هوار شوند،موسیقی غمناک پاییزی گوش دهی،مهم نیست مهر،آبان یاحتی آذر بودنش!مهم آن غروب دل انگیز پاییزیست!آن عصر جمعه پاییزی🍂

    بنددو:🌙هوس میکنی دراین فضاقدم بزنی وپاهایت رابرهنه روی برگ های زردو نارنجی پاییزی بگذاری.تاباتمام وجودت پاییز را لمس کنی.تاصدایش رابشنوی.شنیدی!؟؟خش وخش وخش آخ ک چ فکرهایی ک برسرت نمی زند.پاییزچه فصل عاشقانه ای است.فصل آرزوهای محال!خاطرات خوب و بدت را ب یاد می آوری تا ب خودت می آیی اشک از دیدگانت فروریخته!

    بندسه:🌙شاعرانه های پاییزراکجامیتوان فریادکشید.خودش ک خیلی وقت است مهر خاموشی برلب زده!حالاهم نمیخواهی چیزی بگویی!؟؟مگرمیشودپاییزباشدوغروب خورشیدوجمعه وحرفی نزد!؟؟توچه دلی داری...

    بند نتیجه وجمع بندی:🌙حالامن،درمیان یک عصرجمعه ی پاییزی،میان برگ های زردونارنجی باپاهای برهنه گیرافتاده ام.دارم راه میروم وبه این فکر میکنم،ک پاییز چ فصلی است!ک بعض درختان هم می ترکد!که ما اشک میریزیم و آنها برگ!به عزیزانی ک پاییزهای قبل تر کنارم بودند فکرمیکنم.به هفتمــــین پاییزی فکـر میکنم که پدربزرگم را ندارم.ای کاش میشد این پاییزبود.ازپاییزهای عمرتان ب سادگی نگذرید...

    🌙خاطره شجاعی یازدهم تجربی🌙
    دبیرستان معراج، تشان ، بهبهان
    دبیر:✨خانم راحیل بیگدلی

  • ۰ نظر
    • انشاء