نگارش دوازدهم درس دوم

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

موضوع: زمستان

صبح شده است از خواب بیدار می شوم،تمام زمین سفید پوش شده است از تخت بیرون میروم تا لب پنجره ی کوچک اتاقم،درختان که تا دیروز لباس نداشتند لباس سفید پوشیده اند و رودخانه ها یخ بسته اند ماهی ها زیر یخ مانده اند و نمی توانند سر از آب بیرون بیاورند چمنزارها و زمین های زراعت دیگر مثل قبل نیستند بلکه لایه ای از برف صورتشان را پوشانده است کوه هارا میبینم درآن دوردست ها آنهاهم برف گرفته اند و ابرهایی که آسمان شهرم را سفید رنگ کرده اند.لباس های گرم میپوشم دیدن جای پایم روی برف نقش بر می دارد،چه لذتی دارد صدای برف ها در زیر کفش هایم مانند صدای خش خش برگ های خشکیده است مانند پاییز مثل زمانی که زردی زمین جلوه گر خواب درختان برگ ریخته بود دانه های برف بلور مانند در نقطه ای جمع و شبیه آدم برفی شده اند خورشید طلوع گرمش را آغاز میکند از پشت ابر های کوچک و بزرگ می تابد تا آدم برفی هارا از خجالت حضورش آب کند.

نویسنده: مریم میردادی
دبیرستان امیر کبیر
نام دبیر: خانم اسکندری

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

مرا به زندان انداختند و نمی دانستم واقعا به چه جرمی ؟
یک اتاق و یک میز که روی آن دفتری گذاشته بودند آن را باز کردم .نوشته بود ،جرم خود را بنویسید: آن را باز کردم گفتم جرم من :دوست داشتن آدم ها زیرا همیشه مجرم من هستم ، همیشه منت گذاشتند‌، بی جا خندیدند، دلم را شکستند و جزء آه و سکوت هیچ چیز نگفتم ،و همین آدم ها مرا به زندان انداختند با وجود اینکه خودشان مجرم هستند . یک نفر را فرشته خیالم کردم و نوشتم برای گیسوانش برای لبخند هایش که فانوسی است در تاریکی شب هایم ،جرم من این بود که آفتابگردانی بودم که به نور نیاز داشتم ، درختی بودم که به لانه پرنده ای نیاز داشتم نه صدای خشن تبر، برگی بودم که به نوازش باد نیاز داشتم ،خاکی بودم که مدت ها بود قطره ای را به آغوش نکشیده بود . جرم من تنهایی بود، تنهایی با کاغذهایم که بعد به من می گویند بی احساس و این بی احساس، بودن تا حالا برایم مثل یک پارادوکس شده است مدام تکرار می شود ،جرم من از زمانی شروع شد که شاعر شدم نوشتم برای رهایی، با خیال شاعرانه ام ابر ها را خامه ی زده شده می دیم و به سر صورت خودم و آسمان می مالیدم با فرشته تنهایی ام به دشت یاس می رفتم او را به آغوش می گرفتم و خواهر بزرگتری می ساختم که چنین دوستی هرگز نداشتم ،لبخند اناری را بر روی شاخه های درخت پاییز می دزدیدم ،من شکوفه لبخند را بر روی لب هایی نشاندم،داشتم روی این زمین گرد راه می رفتم و باران ستاره روی گیسوانم می ریخت کِرم های شب تاب فانوس راهم بودند من زمانی مجرم شدم که داستانی نوشتم از یک آدم خیالی آدمی که هیچوقت وجود ندارد من تمام نداشته هایم را نوشتم و فراموش کردم بعضی از آن ها را در پنهانی ترین گوشه قلبم نگه داشتم و حالا با وجود اینکه دیگر دارد نور هایی که از خورشیدم گرفته ام به پایان می رسد و دستانم گلبرگ هایم را جمع می کنند با غم می نویسم برای کسی که دلیل نوشتنم بود کسی که نمی داند تا به او فکر نکنم کلمه ای بر سُر سُره افکارم سر نمی خورد کسی که ...
جرم من این بود که با دروغ ها ،با تهمت ها ‌با حسادت ها ،با بی احساسی ها کنار آمدم و چیزی نگفتم جرم من این بود که همه لایق این بودند من درکشان کنم اما آدم ها هیچوقت خیال شاداب مرا درک نکردند گاهی آن را به سخره می گرفتند و می گفتند همه آن ها مزخرف است گاهی هم می گفتند زیباست و گاهی سکوت می کردن. نظرشان مجهول می ماند .مرا مسخره می کنند که مدت ها به مورچه ای ذل می زنم اما چشم دیدن آدم ها را ندارم زیرا هیچکس نمی داند که این آدم ها یک جسم تو خالی اند همان کسانی هستند که با آشنایی با آن ها فکر می کنی با یک نفر روبه رو هستی و بعد از مدتی دو تا می شوند نمی دانی کدام واقعی است کدام تو خالی همه ی آن ها البته اینطور نیستند اما تعداشان اندک است .مرا به زندان انداختند زیرا نتوانستند لبخند و قوی بودن و غرورم را از من بگیرند.ارزش اشیاء ها و موجودات زنده از آن جهت از انسان ها بیشتر است که کاغذ از غم دیرنه اش درخت شاداب سخن می گوید .باران از وداع با مادر پنبه ای اش .غنچه از تولدش می گوید و ستاره ای که فرزندش برای همیشه بی نور شده است و...
می خواهم مجرم مهربان واقعی این دنیا بمانم اما این پایان داستانم نیست .
اگر احیانا فرشته خیالم به عنوان وکیلم به ملاقاتی ام آمد به او بگویید
گلستان ساز زندان را
بر این ارواح زندانی
وقتی متوجه شدم دفتر پر شده بود و در پایان نوشته بود تو به جرم بی جرمی آزادی و من پایان آن نوشتم من همان اول هم آزاد بودم فقط بالم شکسته بود و حالا بال پرواز دارم و رویای اوج ..

نویسنده :رودابه زال
دبیرستان فاطمه زهرا وحدتیه
دبیر: خانم صغرا مزارعی

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

هوای دلپذیری است هوایی که در آن اشک آسمان بر گونه خاک نشسته است؛ چه زیبا هستند اشک هایی که گاهی برفی میشوند و تن زمین را همچون لباس عروسی سفید رنگ میپوشانند.
و من در کنج خانه نشسته ام و از پنجره کلبه چوبی خود صبح سرد و سفید برفی را تماشا میکنم و به این می اندیشم که این گریستن اسمان در صبح و لرزش و غوغایش برای چیست؟!به راستی شاید آسمان نیز دلتنگ کسی باشد، آری دلتنگ خورشید است که اینگونه زار زار میگرید.
این صبح سفیدپوش حکایت از زمستانی سرد و سوزناک را دارد، زمستانی که با امدنش ابر تیره و تار میشود و اشک انتظار از گونه هایش جاری میشود؛ آنقدر جاری میشود که اشک های شبنمی اش سفید و سخت میشوند آنگونه که گویی عروس طبیعت، این برف دل انگیز قدم زنان پا بر دل خاک نهاده است و تور زیبای خود را بر همه جا پهن کرده است. در این حال نسیمی آرام میوزد و تور برفی را نوازش میکند و سوز سرمای زمستانی را بر همه جا می افکند.
این سرمای سوزناک در دل طبیعت میرقصد و میچرخد تا ابهت فصل زیبا و سفید زمستان را به رخ بکشد.
و اما انسان ها حکایت عجیبی دارند!!سه فصل اول سال را منتظر زمستان و برف و باران اند و زمانی که زمستان از راه فرا میرسد، چترهایشان را به دست میگیرند تا از ان در امان باشند.
اما تو پنجره را باز کن تا این سرمای زیبا را بر دل احساس کنی؛ چرا که این عروس برفی هم روزی ما را ترک خواهد کرد و در برابر چشمان تو تکه تکه آب میشود تا تو بدانی همه چیز در این دنیا در حال گذر است.

نویسنده: عاطفه ظفری،
دبیر: خانم نصری،
هنرستان عفاف دشت عباس

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

از پشت پلک هایم دنیا را می دیدم ، نوری به گرمای چراغدان خانه پدربزرگم چشمانم را از خواب می گرفت . باران روی پلک های معشوق خود قدم می زد و صدای آن از کوچه شوق به گوشم می رسید .
روحم از شوق سرفه اش می گرفت وقلبم با تمام وجود از بلندای نگاه آسمان ،لانه گرم وباصفای لک لک را می نگرید.باهرتلاشی که بود ،چشمانم رااز خواب قرض گرفتم وبا در زدن های پیوسته باد به مهمانی طبیعت دعوت شدم .
از خانه که خارج شدم ، گویی از زندان مرکزی گریخته بودم .نور ،چشمانم را به لرزیدن دعوت می کرد ؛از همین جهت از رو در رو شدن با خورشید هراس داشتم .مخلوقات همه در تسبیح بودند ،هر کدام به گونه ای به خالق خویش ابراز علاقه می کردند .
گل سرخ قبله تمام مخلوقات شده بود ، باد اذان می گفت ،دشت سجاده و رودخانه باصدایی بلند که از قلبش بر می خواست ، تکبیره الاحرام می گفت .گل ها سر از گریبان خود گرفته و به آسمان می نگریستند ، گویی منتظر گریه ابرهای بهاری بودند ، ولی حیف که ابرها دلتنگ نبودند . هم آغوشی سنگ با رود چه زیبا بود .ماهی ها در رود دوشا دوش هم می رقصیدند و آواز قناری دل گل ها را می ربود . عبور زنبور های عسل برفراز دشت های پر از گل چه زیباست و چه خیال انگیز است ! پرواز برگ ها بر بام باد .
جلوتر که رفتم ، بلبلی خوش آوا را دیدم که به باطن و ضمیر من می گفت :
کجا می آیی ،مردک !مارابه حال خود رها کن تا معشوق خویش را آن چنان که شایسته است و سزاوار ، ستایش کنیم .
صدای نفس های دشت در سرم پیچیده بود . آن چنان تند نفس می کشید که گویی به دنبال ابر خیال خود لکه دویده بود .
هدف تمام این توصیفات این بود که نشان دهند ، تمام مخلوقات وجود خود را از خالق بی همتا می گیرند و همیشه در حال ستایش و نیایش خداوند هستند .سعدی شیرازی شاعر بزرگ ایرانی در دو بیت تمام این توصیفات را خلاصه کرده است :
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیح اند
نه همه مستمعی فهم کند این اسرار

نویسنده: امیر حسین کوشکی
دبیرستان آیت اله طالقانی معمولان
دبیر: کوروش شاکرمی