نگارش دوازدهم  نثر ادبی

موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

به نام خدا

صبح برفی زمستانی

در یک صبح سرد زمستانی، وقتی که دیگر پیرمردِ پاییز، فرسنگ‌ها دور شده بود و درختان عریان، جامه‌ی سفید زمستانی خود را به تن کرده بودند، قدم زنان در میان هزارتوی سفیدپوشِ شهرستان و در حالی که آسمان نُقل‌های شادی خود را بر سر زمینیان می‌ریخت، کوچه‌ها را یکی پس از دیگری، پشت سر می‌گذاشتم.

هر قدم من بر سرِ دانه‌های لطیف ابرهای آسمان، حکم مشتی آهنین را داشت که بر روی بالشی پنبه‌ای می‌خورد. من می‌رفتم و پشت سرم را هم نگاه نمی‌کردم؛ امّا با هر قدم، ردّی از احساسات و تفکّراتم در جای پایم باقی می‌ماند.

همین طور می‌رفتم و می‌رفتم، در مسیری بی‌انتها و به سوی مقصدی نامعلوم. گویی دنبال چیزی می‌گشتم که هرگز قرار نبود آن را پیدا کنم. به هر طرف می‌نگریستم انعکاس نور سکّه‌ ی زرّینِ آسمان، درون آینه‌های برفی خودنمایی می‌کرد و چشمانم را به خود خیره می‌ساخت.

کمی جلوتر، کودکانی را دیدم که گویی مهیّای رزم شده بودند، جلیقه‌هایی از جنس چرم و پشم به تن و کلاهخودهایی از جنس بافتنی‌های مادرانه بر سر؛ امّا آنها با شادی به سمت میدان نبرد برفی می‌رفتند تا با یکدیگر محیطی گرم و دوستانه و سرشار از زیبایی را در میان سردی استخوان سوز زمستان ایجاد کنند، امّا من هنوز هم آنچه را که می‌خواستم، نیافته بودم.

من در آن صبح سرد زمستانی، که بنات نبات زمین، به عقد آسمان درآمده بودند، همچو مسافری گم‌گشته در میان شهری غریب، به دنبال عاقد آن مراسم دیدنی می‌گشتم. در میان آن سرما و زیبایی‌ها که هر کسی را به شادی وا می‌داشت، من امّا با حالتی متعجّب در پیِ چیزی برتر بودم.

نگاهم را ساعت‌ها به قطرات اشک‌واری که از قندیل‌های یخ فرو می‌چکید، دوخته بودم و فکر می‌کردم که یک دفعه آتشی از جنس آگاهی، درونم شعله‌ور شد. حالِ آن دقایقم مثال‌زدنی بود.

گویی از قفسی آزاد شده بودم.

آری! من در میانه‌ی آن صبح سردِ زمستانی به دنبال آفریننده می‌گشتم. به دنبال وجود برتری بودم که زمین و درختان را به بهترین نحو آراسته و جامه‌ی نو بر تنشان کرده بود. او همیشه و دقیقاً جلوی چشمانم بود، امّا او را نمی‌دیدم؛ در دانه‌های کوچک برف که روی هم انباشته شده بودند، در میان قندیل‌های یخ، درختان سفید پوش و حتّی درونِ خودم، که از آن هم غافل بودم.

هرگز آن صبح برفی را فراموش نمی‌کنم. آن روز از دانه‌های کوچکِ برف که بر سرم می‌ریختند و همچون معلّمی درس زندگی به من می‌آموختند، یاد گرفتم که هرچه در اطرافم هست دلیل برتری دارد. یاد گرفتم که همیشه شکر خدا را به جای آورم و در میان همه‌ی نقوشی که با فضل و رحمت خود بر بوم گسترده‌ی گیتی رسم کرده است، او را بجویم. او را که مهربان‌ترین مهربانان و برترین آفریننده است.

ارسال کننده: سید مهدی قریشی

____________________________________

نگارش دوازدهم  نثر ادبی

موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

متن ادبی درباره ی یک صبح سرد و برفی زمستان
خورشید بارِ دیگر دستان پرمهرش را بر سر زمین نمی کشد...و از گرما بخشیدن به آن امتناع می کند...
گلوله های پنبه مانندی که نام ابر را یدک می کشند،گویا شور و شعف خود را از دیدن دوستان با همه تقسیم می کنند و دُر های گران بهای خود را به زمینیان می دهند...
هوا روشن شده است،به بیرون می نگرم،فضا را رنگ سپید آذین بخشیده،درختان تن بی روح خود را با جامه ی عروس آراسته اند...
هوا از سردیِ قلبِ آدم برفی فرا تر رفته و انقلاب سوز،سرماو یخبندان را چون حاکمی مستبد ،تحکیم کرده است...گویا در برابرش همه سرِ تعظیم فرو می آورند و کسی حق مخالفت ندارد...
تا چشم کار می کند برف است و برف است اما نه!!کودکی را میبینم که با آن لباس های گرمِ قرمز گونش چنان گل خورشید است که هوا را به روشنی فرا خوانده ،صبح و فروغ را به زمین هدیه داده است...
برکه کنار خانه مان به خاموشی و سکوت می گرایید،و هر لحظه سردی،ضعف او را بیشتر به رخ می کشد و قلب پرمهر برکه را به مثال قطب یخبندان کرد...
کوه های سر به فلک کشیده را می نگرم که همچنان استوار و پایدار مانده اند،حکوت سرما احاطه شان کرده اما نهراسیدن از صفات بارزشان می باشد،آنها به این زودی کم نمی آورند!
باد زوزه کنان میگذرد،به این سو و آن سو سرک می کشد و دست سرشار از لطفش را چون مادر مهربان بی مضایقه بر سر همه می زند...
گنجشکان در تکاپوی یافتن ارزن اند و آواز استقلال را فرا می خوانند، به عکسِ چثه کوچکشان ،بزرگی خود را می نمایانند؛هیچ چیز آنها را از جهد و تلاش باز نمی دارد...
دستانم را به سوی آسمان می گشایم و از آن پیدای پنهان که در پشت پرده همه ی کارها را سروسامان می دهد سپاسگزاری می کنم...

نوشته: شیدا عبدالهی

_________________________________

نگارش دوازدهم  نثر ادبی

موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

بازهم فصل زمستان امد ودرختان عریان لباس پشمی سفید خود را بر تن کردند وبه ساز ان رقصیدند
صبح بود،صبحی که دوست دارم هر روز تکرار شود؛پشت پنجره‌ی اتاقم نشسته بودم ناگهان اسمان شروع به باریدن کرد اما،چه بارشی...!
مرواریدها،دانه دانه در اغوش زمین ارام میگرفتند وهر لحظه بر حجم انها افزایش می یابد انگار خیلی دلتنگ اغوش زمین بودند
این منظره برای من خیلی لذت بخش بود ،لباس زمستانی خود را پوشیدم واز خانه بیرون زدم،اسمان قدرت خود را به رخ زمین کشیده وان را با فرشی مرواریدی مزین کرده بود.
شروع به قدم زدن کردم وباهر قدمی که برمیدارم شاهکاری بر روی فرش مرواریدی زمین رسم میکردم،خیابان ها وپیاده روها خلوت بودند واین خود شاهد سردی بیش از حد هوا بود ومن چنان خود را در اغوش خودم گرفته بودم گویی که سرما قصد جنگیدن بامن داشت اما،سخت تر از این بودم که از پای دربیایم وبا نسیمی بجنگم.
پس یادمان باشد که هر امدنی رفتنی هم هست لذا سعی کنیم از لحظه لحظه‌های زندگیمان لذت ببریم زیرا ان صبح سرد وبرفی با همه‌ی خوشی هایش مثل تمام روزها گذشت ودیگر هیچوقت تکرار نشد.

نوشته: زینب حیدری پایه دوازدهم

زمستانی سرد بود انقدر که خون در رگ انسان منجمد میشد از ابر به زمین امدنمان به قیمت از باران به برف تبدیل شدنمان بود .

کوه را مثل عروسی با لباس عروس سفید تبدیل کردیم .

پس از چند مدت هوا گرم شد و ارام ارام اب شدیم . 

مثل مار بر روی کوه خزیدیم و به کوه پایه رسیدیم ، دنیای جدیدی بود حیوانات و گیاهان و حشره های تشنه دعا میکردند و ما رو از خدا میطلبیدند .

زیرا مدت هابود منتظر بودند تا خدا دستور امدن ما را داد ، بر زمین جاری شدیم و هر چه حیوان و گیاه و حشره بود سیراب کردیم .

به کویری بی اب و علف رسیدیم بر ان جاری شدیم و بعد از مدت ها از برکت ما گیاهانی گون گون رشد کردند و موجودات مختلفی در انجا متولد شدند . 

رفتیم و رفتیم تا به جویباری خشک رسیدیم که تمام او را ترک هایی پوشانده بودند گروهی از ما در انجا توقف کردند و لب خشکیده ی جویبار را تازه کردند .و و پس از ماه ها درختانی با عظمت در انجا رشد کردند و میوه هایی پر برکت را دادند. 

 چمن زار هایی را بوجود اوردیم که چوپانان چارپایان خود را در انجا میچراندند و در زیر سایه ی درختان استراحت میکردند .

راه افتادیم و رفتیمو رفتیم تا به روستایی رسیدیم ، دهقانی خسته را دیدیم که زانوی غم در بغل کرده و بر لب جویی خشکیده نشسته بود و در ساحل طوفانی بود و هر لحظه موج به چشمان گریانش میخورد ، با خدای خود راز و نیاز کرد که گویی خداوندا اگر اب نیاید زمین هایم خشک میشود خودت دستم را بگیر و یاری ام کن .

ما همچنان میجوشیدیم و میخروشیدیم به دهقان رسیدیم تا مارا دید ناگهان از جای خود کنده شد و از خوشحالی زبانش بند امده بود و سجده ی شکر میکرد .
بلاخره به زبان امد و خدا را شکر گفت ، دوید تا به مردم روستا خبر خوش را بدهد و مژدگانی بگیرد .

هیچ وقت فکرش را هم نمیکردیم ما که هر کدام دانه ای برف یا همان قطرع ی باران بودیم بتوانیم دل زمین و گیاهان و جویبار و حیوانات و انسان ها را شاد کنیم.

نوشته: آناهیتا

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

نگارش دوازدهم  نثر ادبی

موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

بسمه تعالی

صبحی دل انگیز است. پائیز به خوابی عمیق فرو رفته و گویی زمستان سپید از راه سفر رسیده است.
سفری طولانی که از خستگی ابرهایش بر تن کوه ها رخت سفید می پوشانند. کوه ها تا چشم می گشایند؛دیدند که شده اند همچو دیوی خشمگین که تن آن سپید است.
به خیابان می رویم، تا دیده روشن است رنگ سپید را می چشیم، رنگی به شیرینی قند رنگی از جنس برف که پتویی ضخیم بر روی خیابان انداخته است.آری،این است قدرت کریم که دستی بر سر این صبح کشیده و لباسی زیبا برتن آن کرده است.
نقش و نگاری از آسمان آبی نیست هر چه هست سپید است و سپید...
ابرها همچون مادری آن صبح را نوازش می کنند. صبح از خجالت کم کم آب می شود.
نباید آب میشد؛صبح می خواهد برود به جایی دور و باز فردا آید.
ظهر دیگر دارد پیدایش می شود. ابرها لنگان لنگان از شرم خورشید کنار می روند.
ظهر آفتاب را بیدار کرد،پدر آسمان آمد و مادر به کنار رفت. برف ها از خجالت پدر آب شدند.
آن صبح تبدیل به ظهری رنگ پریده و خسته شد. آری...!
پدر خورشید ظهر را نوازش نمی کرد و ظهر دلگیر شد و از میان برفت.

نویسنده:پارسا آقاجری
دبیر: آقای یاسر شجاعی
دبیرستان شاهد فرهنگیان،
خوزستان شهرستان امیدیه

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

نگارش دوازدهم  نثر ادبی

موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

متن ادبی:
چهارفصل خدا را دوست دارم، هرکدام به گونه ای زیباست.بهار با طراوتش،تابستان با رنگهایش،پاییز با برگ‌هایش و زمستان با اشک ها و درهایش...
صدای ناله‌ای از خواب بیدارم کرد. چشم چرخاندم، ننه سرما را با آن دامن پرچین و گیسوان یخی اش دیدم. معلوم نبود چه شده که باز از چشمان ننه سرما مروارید می‌بارید.به گمانم بخاطر یلدا بود،دختر آقای دی و آذر بانو...
ننه می‌گفت دیشب پاییز خانم یلدا را آورده و گفته که دخترش آذر چمدانش را بسته و قصد کرده طلاقش را بگیرد و برود. می‌گفت یلدا دیشب تا دیروقت نخوابیده و اشک ریخته، به سختی خواباندمش. این‌ها را می‌گفت و از صورت پنبه‌ایش مروارید می‌چکید و به دامن سفید رنگش می‌ریخت.
ننه گریه می‌کرد و آقای دی هم که داد و فریادش به هوا رفته بود که ناگهان صدای سرفه خورشید خانم بلند شد،گویا از خواب پریده بود.
ننه سرما از جا برخواست و مروارید‌هایی را که بر دامنش چکیده بود،روی زمین ریخت. مرواریدهای بلورین چشمان ننه سرما زمین را سفید پوش کرد.
گویا خورشید خانم سرما خورده بود،نه نوری داشت و نه فروغی. آرام گوشه ای خزیده و تکه ابری روی خود کشیده بود.می‌لرزید انگار...
ننه کنار خورشید خانم نشست و پرستاریش کرد و کارهایش را انجام می‌داد تا که حالش خوب شود.من هم به آرامی زیر پتویم خزیدم چرا که صفای زمستان در خوابیدن است.

نویسنده :نسترن نیکو
دبیرستان ۱۳ آبان
استان ایلام.شهرموسیان
دبیر: خانم کاید عباسی

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

نگارش دوازدهم  نثر ادبی

موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

یک صبح سرد و برفی زمستانی
زنگ ساعت به صدا درآمد ولی در وجودم شوری برای بلندشدن نبود.ساعت ها به حالت جنینی خوابیده بودم. ودر حصار دستان سرد زمستان اسیر شده بودم.نگاهم را به پنجره ی اتاقم که روبه حیاط خانه مان بود دوختم آفتاب هنوزچشمانش راباز نکرده بود،ابرها به هم پیوند خورده بودند و اخم های آسمان را به وضوح تشخیص می دادند
گهگاهی هم ناله ی خشمگین آسمان را می شنیدم و ترس عجیبی کل وجودم رافرا می گرفت.اطرافم را نگاه کردم ولی جز آغوش سرد زمستان همدمی نداشتم.آسمان بغضش گرفته بود واز بی مهری زمستان دلگیر شده بود.
نگاهم به باغچه ی خانه مان افتاد،سبزه های بی روح روی زمین خوابشان برده بود،گل ها سر روی زانو گذاشته بودند وگویا التماس می کردند که هرچه زودترزمستان به دیارخودبرگردد.درخت هاخمیده تر شده بودند دست های دراز خود را رو به فلک بازکردند تا شایدخدای رحمان دعای آن هارا مستجاب کند.نسیم سردی درگوشم زمزمه کرد«زمستان فرا رسید»وبا خونسردی دست روی صورتم کشید و به راه خودادامه داد.کفشم راپوشیدم،پالتوی چرمم راتنم کردم وبه سوی دریاحرکت کردم.دلم میخواست بدانم دریا درچه حالی است؟درطول مسیر باخود فکرمی کردم که زمستان کیست که این چنان هیاهووغوغا به پاکرده است؟
به دریارسیدم.چقدرآرام بود ،چرا جوش وخروش هر روز را ندارد؟نگاهم به سمت آن دسته ازکبوترها که درحال جمع کردن بساط خودبودند،افتاد.آری،می خواهنددیارخود راوداع کنند...
چقدر زمستان بی رحم بود،که این همه مخلوقات ازدستش کلافه شده بودند یک لحظه احساس کردم برف سرم راپوشاند،گویاصدسال به عمرم اضافه شده است.احساس کردم شکوفه ی برفی که بر روی گوشم نشست چیزی رادر گوشم زمزم می کرد.گوش هایم راتیز وبااو درد دل کردم. چه چیزی باعث شدهمه مخلوقات از زمستان گله کنند؟این سؤالی بودکه برف درگوشم زمزمه کرد...ثانیه ها،لحظه ها،دقیقه ها گذشت ومن آن را در ذهنم بررسی می کردم.مگرااین زمستان چ کاری ازدستش برمی آمد که ماچنین اوراسرزنش می کنیم؟ یک لحظه احساس کردم روی ابرها قرارگرفتم.زیر پاهایم رانگاه کردم زمین ازبرف پوشیده شده بود،سبزه هادرزیر ملافه ی سردزمستان پنهان شده بودند، درختان راازدورنگاه کردم،جامه سبزخود را از تن درآورده بودند وبا نگاهی غضبناک به برف نشسته براندام بی روحشان خیره بودند...چه صبح عجیبی بود امروز!!!

نویسنده: حوریه خنفری
استان خوزستان، شادگان
دبیرستان عترت
دبیر:خانم ریحانی

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

نگارش دوازدهم  نثر ادبی

موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

یک صبح سرد و برفی❄️
در یک صبح سرد و برفی در دل این شهر قدم بر میداشتم ،قدم هایی از جنس سنگ که در دل برف های اسمان که همچون دانه های اَنار بودند،فرو می رفتند.و جای پایم مانند کاسه های گدایی در پیاده روهای شهر باقی می ماند.
سرما شمشیر را از رو بسته بود و قصد داشت که به جنگ با زره من بیاید ولی او نمی دانست که زره من مقاومت چرم و نرمی و گرمی پشم را دارد و نمی تواند از زره من عبور کند و به بدن من برسد و پیروز شود.
برف ها خود را در آغوش زمین رها می‌کردند و زمین را از دلتنگی لبریز‌. و در آن صبح بیجان خورشید سعی داشت برف ها را با گرمی محبت خود ذوب کند‌.
درختان لباس عروس بر تن داشتم و با آهنگ باد می رقصیدند و دست های خودشان را همراه با ریتم تکان می دادند. بچه ها در پیاده رو ها مشغول درست کردن پدر برف بودند، آدمک برفی که فکر کنم در زمستان مشغول پرخوری بوده است؛ زیرا آن گونه که بچه ها آن را چاق و تپل درست کرده بودند گمان کنم به او زیاد در زمستان خوش گذشته است و با آن دماغ بزرگ و درازش که مانند دماغ پینوکیو بود فکر کنم زیاد به مردم دروغ گفته بود دروغ هایی مثل دیگر امسال هوا سرد نیست و دیگر برفی نمی بارد...

نویسنده: فاطمه باشت
مدرسه فاطمه الزهرا (س)،
دبیر: خانم قاسم زاده

 

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir 

موضوع: یک صبح سرد و برفی 
با بهره گیری از عنصر خیال و احساس، انتخاب واژه های مناسب

گویی، پنجره ها ، صدایم می زنند!.. پردهٔ چشمانم را کنار میزنم و به سختی برمی خیزم و به سمت پنجره ، می روم از دیدن صحنهٔ روبه رویم ،غمی سنگین بر دلم سایه می افکند؛فکر بیرون رفتن به سرم می زند فورا، لباس می پوشم و راهی می شوم، دختری سرد، در زمستانی سردتر.
باز هم زمستان می آید!درنمی زند در برایش باز است ‌،همیشه همینطور می آید، بی اجازه...
اولین قدم را که برمیدارم رد کفش هایم روی لحاف سفید زمین، نگاهم را به خود جلب می کند! به نقش برجسته های این لحاف خیره میشوم که با هر گام روی برف، گویی مهر میزنم و عبورم را تایید می کنم و می روم .
با آمدنش ،درختان ، ته مانده ی، برگ های زرد و نارنجی خود را روی زمین پهن کرده اند. باد ،با لالایی مادرانه اش زمین را به آرامی خواب می کند تا خستگی نه ماه، کار و تلاش و بیداری را از تن خسته اش بیرون کند .
می خواستم موسیقی ای را که تمام خاطراتم را زنده می کند ، در هدفونم پخش کنم، توجه ام جلب رودخانه شد !رودخانه ای که تا چند روز پیش در جریان بود و آواز دلنشینی داشت اما حالا از آواز و جنبش ایستاده !
زمستان به ظاهر سرد و خشن، اما برای طبیعت و زمین ،پدری است دلسوز ، مهربان و پناهگاهی امن ومحکم .پر از نعمت و برکت برای اهل زمین.
دارد برف میبارد و من ،در گوش دانه های برف نام تو را زمزمه خواهم کرد تا برف زمستانی از شوق دیدار تو بتواند بهار را لمس کند !
آرامشی را در وجودم حس میکنم نمیدانم ؟به این می اندیشم آیا ،برف عاشق زمین و درختان و مزرعه است که اینقدر باعجله وشتابان فرود می آید و به آرامی آن ها را می بوسد ودر آغوش گرم خود می فشارد ؟
پرده های خاکستری ابر با شکوفه های برفی اش در همه جای آسمان کشیده شده است.
طبیعت در امنیت و آرامش، زیرلحافتی سفید به خواب می رود تا مهمان بعدی اش بهار خانوم ، از راه برسد.
در افکار خودم غرق و چشم به زمین دوخته ام و نشستن دانه های برف را بر روی زمین نگاه می کنم ، ناگهان ،در مقابل چشمانم پوتین های قهوه ای رنگی را می بینم و چشمانم را حوالی چهره ی صاحب این پوتین ها می چرخانم، تپش های قلبم نامنظم ،شده بی تاب شدم. چشانم، قفل شده اند بر روی چشمانی که دنیایم را غرق در خود کرده؛دلم ! دلم به ناله و جانم به آه .اما او خالی از احساس! بی تفاوت از من گذشت و گذشت. چشمانم به راه رفتنش خیره ماندند، اشک هایم جاری شدند
و من دیگر برف را دوست ندارم زیرا جای قدم هایش را پر میکند ...‌
دیگر نمیخواهم کسی دوستم داشته باشد .
این روز ها سردم ،مثل دی، مثل بهمن، مثل اسفند ،مثل زمستان، احساساتم یخ زده ،آرزوهایم قندیل بسته، امیدم زیر بهمن سرد احساساتم دفن شده ،نه به آمدنی دلخوشم و نه از رفتنی اندوهگین، پراز سکوتم ،پر از سردی.
سرد که باشی همهٔ آدم ها برایت غریبه می شوند ...
من اکنون دختر زمستانم❄️ ،دختر زمستان که باشی میشوی تو ٬میشوی من ٬همان که میشناسید: یک جنون زدهٔ دلشکسته از جنس سرما...!

نویسنده:مهدیه ساربان 
پایه دوازدهم انسانی ،قوچان
دبیر:خانم تحقیقی

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

موضوع: یک صبح سرد برفی

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

قلقلک دادن پاهایم توسط دست سرد ونامرئی از زیر پتو مرا به دل کندن از خواب گرمم دعوت کرد .
مادرم سفره صبحانه و چای لب سوز را که به من چشمک میزدند، آماده کرده بود .
به حیاط رفتم . تمام زمین از سرمای شب گذشته انگار پتوی مخملی سفید رنگی،پوشیده بود که مخملش به خاطر تازه خرید بودن زیر دست و دلبازی بزرگترین ستاره کهکشان مانند الماس می درخشید. الماس هایی تراش خورده که دیشب آسمان با سخاوت همیشگی اش به زمین بخشیده بود .
به باغچه نگاه کردم. اشکهای گل رز یخ زده بود . انگار سرمای دیشب دل آنها را از آمدن عمو نوروز با سوغاتی هایش سرد کرده بود .
آسمان اما با تمام سردی هوا لبخند گرم و طلایی خود را به لب داشت .
بلبل ها برای خود نمایی و خالی نبودن عریضه سرود دسته جمعی می خواندند.
به خانه رفتم وتازه متوجه شدم هوای داخل خانه با بودن قلب داغ فلزی چقدر گرم و لذت بخش است .
آماده شدم که به مدرسه بروم .
در راه به یاد خیال پردازی هایم سرم را بالا گرفتم و دود قطار از دهانم بیرون می دادم.

نویسنده: نرگس دیناروندی نیا
استان:ایلام ، موسیان
دبیرستان ۱۳ آبان،
دبیر: خانم کاید عباسی

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

زنگ ساعت به صدا درآمد ولی در وجودم شوری برای بلندشدن نبود.ساعت ها به حالت جنینی خوابیده بودم. ودر حصار دستان سرد زمستان اسیر شده بودم.نگاهم را به پنجره ی اتاقم که روبه حیاط خانه مان بود دوختم آفتاب هنوزچشمانش راباز نکرده بود،ابرها به هم پیوند خورده بودند و اخم های آسمان را به وضوح تشخیص می دادند
گهگاهی هم ناله ی خشمگین آسمان را می شنیدم و ترس عجیبی کل وجودم رافرا می گرفت.اطرافم را نگاه کردم ولی جز آغوش سرد زمستان همدمی نداشتم.آسمان بغضش گرفته بود واز بی مهری زمستان دلگیر شده بود.
نگاهم به باغچه ی خانه مان افتاد،سبزه های بی روح روی زمین خوابشان برده بود،گل ها سر روی زانو گذاشته بودند وگویا التماس می کردند که هرچه زودترزمستان به دیارخودبرگردد.درخت هاخمیده تر شده بودند دست های دراز خود را رو به فلک بازکردند تا شایدخدای رحمان دعای آن هارا مستجاب کند.نسیم سردی درگوشم زمزمه کرد«زمستان فرا رسید»وبا خونسردی دست روی صورتم کشید و به راه خودادامه داد.کفشم راپوشیدم،پالتوی چرمم راتنم کردم وبه سوی دریاحرکت کردم.دلم میخواست بدانم دریا درچه حالی است؟درطول مسیر باخود فکرمی کردم که زمستان کیست که این چنان هیاهووغوغا به پاکرده است؟
به دریارسیدم.چقدرآرام بود ،چرا جوش وخروش هر روز را ندارد؟نگاهم به سمت آن دسته ازکبوترها که درحال جمع کردن بساط خودبودند،افتاد.آری،می خواهنددیارخود راوداع کنند...
چقدر زمستان بی رحم بود،که این همه مخلوقات ازدستش کلافه شده بودند یک لحظه احساس کردم برف سرم راپوشاند،گویاصدسال به عمرم اضافه شده است.احساس کردم شکوفه ی برفی که بر روی گوشم نشست چیزی رادر گوشم زمزم می کرد.گوش هایم راتیز وبااو درد دل کردم. چه چیزی باعث شدهمه مخلوقات از زمستان گله کنند؟این سؤالی بودکه برف درگوشم زمزمه کرد...ثانیه ها،لحظه ها،دقیقه ها گذشت ومن آن را در ذهنم بررسی می کردم.مگرااین زمستان چ کاری ازدستش برمی آمد که ماچنین اوراسرزنش می کنیم؟ یک لحظه احساس کردم روی ابرها قرارگرفتم.زیر پاهایم رانگاه کردم زمین ازبرف پوشیده شده بود،سبزه هادرزیر ملافه ی سردزمستان پنهان شده بودند، درختان راازدورنگاه کردم،جامه سبزخود را از تن درآورده بودند وبا نگاهی غضبناک به برف نشسته براندام بی روحشان خیره بودند...چه صبح عجیبی بود امروز!!!

نویسنده: حوریه خنفری

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

موضوع: یک صبح سرد زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

یک صبح سرد زمستان
پاییز بساط خود را جمع کرده و کم کم میرود.وجای خود را به سلطان فصل ها،زمستان میدهد.
به دل ناگفته صدها حرف دارم
میان سینه زخمی ژرف دارم
به روی پیوستن سالخوردم
زمستان در زمستان برف دارم
از پنجره اتاقم بیرون را می نگرم،دانه های برف رقصان رقصان به زمین می رسند و تجلّی زیبایی زمستان هستند.
خورشید غمگین وبی صدا از زیر لحاف ابر ها گم شده بود و از ترس زمستان جراَت طلوع نداشت.
کودکان با برف بازی می کنند. قهقهه و شادی سرمی دهند و انگارجانی دوباره گرفتند.برف زمین را همچون عروسی آرایش کرده ،دانه های برف روی زمین نشسته اند و درختان به خواب زمستانی رفته اند.خوابی عمیق گویی که قصد بیداری ندارند،درختان رنگ باخته اند.پیرمرد با بخار دهانش دستان پینه بسته خود را با بخار نفس هایش گرم میکرد. آدم برفی ها جانی دوباره گرفته و دوباره چشم به جهان گشودند،با آن چشم های دگمه ای و دماغ های هویجی و شال و کلاه های بافتی خودشان.
پسرک را میبینم که صبح زودبا دیدن برف ها به پشت بام رفته واز بلند ترین نرده بان بالا می رود. گویی دوست دارد ستاره هارا در آغوش بِکشد تا مبادا سردشان بشود.وقتی در خیابان های شهر قدم میزنم برگ های پاییزی از زیر برف ها خش خش میکنند و شور و نشاط و زندگی دوباره به شهر برگشته.
فصل زمستان تابلویی از نماد زیبایی وتجّلی زیبایی خداوند است .باید از این اثر هنری به خوبی استفاده کنیم. زندگی این لحظه های است که لحظه های آن را این فصل ها رقم میزنند.

نویشنده: رضا باقری

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

نگارش دوازدهم  نثر ادبی

موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

سفید شده بود.همه جای این شهر سفید شده بود.حتی بر پلک مجسمه ی معروف شهر دانه های بلور برف نشسته بود. چه مبارک روزی بود تمام مردم شهر در شور برف خندان بودند.
خندان!برف سرد نیست مگر؟از انجماد آب متولد نمی شود مگر؟
پس چرا دل های مردم را گرم می کند؟
حتی دل مادر بزرگ مرا که سالهاست در انتظار فرزند مفقود الاثرش تیله های چشمانش مرطوب و منتظر است.
در این روز مبارک انگار بر کدورت تل انبار شده ی قلب ها نیز سفیدی برف می نشیند.آه! برف! آه برف، برفِ سر زده!برف بی محابا!برف بی اعتنا به سیاهی های زمین...
دوستت دارم.
مثل مادری که فرزندش را؛که با تولدش ،گلی بر گونه های مادر شکوفه می زند.
صبح برفی را با هیچ صبحی نمی توان مقایسه کرد. گویی خدا نیز روزهای برفی را بیشتر دوست دارد.
خواهرم را در روز های برفی بیشتر دوست دارم وقتی که مثل معمار ها، مشغول ساختن آدم برفی می شود.
باید شما باشید و به او همچون من، خیره شوید.
هفت صبح پدرم کت را بر روی شانه هایش می اندازد و می رود کنار باغچه و مشغول ساختن آدم برفی می شود. می گوید آدم برفی نگهبان کوچه و باغچه ی ماست باید باشید و ببینیدش.
انقدر ظریف و با عشق بینی وچشم های ادم برفی را می گذارد که گویی دارد موجود زنده ای را متولد میکند.
مادرم به او می گوید:بجنب دیگر ،
بجنب و بیا صبحانه ات را بخور که دیر می شود.
وقتی خواهرم با بالا انداختن شانه هایش اعتنایی نمیکند،مادرم نیز به شوخی میگوید: پس بر تن آدم برفی لباس گرم بپوشان چون مجبوری او را هم با خودت به مدرسه ببری.
برف نماد صلح و شوق است.ای کاش هر صبح که از تخت های خود با رخوت بر می خیزیم، پشت پنجره را که نگاه میکنیم،چشمانمان کولاک برف را ببیند.
بسیاری از دوستانم برف سنگین را برای تعطیلی مدرسه دوست دارند.این نفرت انگیز ترین نوع دوست داشتن است.
اینکه آدم چیزی را برای آنچه که نیست دوست دارد.
در واقع سوءاستفاده از نعمتی عظیم است.
خداوند، برف را همچون پروانه های ستاره ای بر منازل و معابر و کوچه پس کوچه های شهر می فرستد.
تا با دیدن تغییر شگرفی که ایجاد کرده است یادمان بدهد که سپیدی برای قلب های ما انقلابی شکوهمند تر است تا انباشته شدن کردن دود نفرت و سیاهی های کینه در قلب بی گناه.
برف نماد اتحّاد نیز هست.سفید و بی لکّه ای از سرخی یا زردی،سفیدِ سفید.
این وحدت عجیب و تماشایی! این یکرنگی مهیّج و دل فریب کاش برف بودم!
من اگر در سرنوشت خود حقّ انتخابی داشتم بی دریغ می باریدم بر تمام تیرگی ها و نماد عشق بودم و همدلی!
انسان بودن دشوار وناشدنی ست.خوشا برف بودن،خوشا سفیدی!
مادرم همیشه می گوید: که برف نگاه ویژه ی خدا به انسانهاست.
مخصوصاً اگر در ابتدای صبح شروع به بارش کند.
مادرم معتقد است که صبح برفی، یکی از روز های بهشت خداوند در این جهان مادی است.

نویسنده: سیده رقیه فقیه

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

نگارش دوازدهم  نثر ادبی

موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

بوی گیسویش رهگذران را مست می کرد و من هم استثنا نبودم، خوب به یاد دارم صبحی پر از رنگ و عشق و مهر بودم ؛ اما او آرام و نم نم آمد، سفید چون مرواریدی در دل صدف بود.باریدن که گرفت ، آسمان دلم را برفی کرد. دلم با اولین بوسه اش لرزید و سرد شد. عاشقی پیشه کرد، عاشقی پیشه ام شد.

نگاهش همچون امیدی برای آن من تنها شده از هرچه عشق شد. آن روز زیباترین بود، تا زمانی که او که چون من عاشق بود؛ با آن شال گردن دستبافت و زیبایش و آن پالتوی بلند از خانه بیرون زد، و روی برف های دست نخورده ام قدم گذاشت؛ نگاهش را دیدم ، برقی داشت که دلم همیشه بعد از باران های عصر پاییزی به خود می گرفت.

او آمد، آرام و با هیچ عجله ای قدم می زد.برف ها روی شانه هایش می نشستند و او بی توجه بود؛ گویا تنها منتظر شنیدن ، قدم های عشق بود . او برایم حکم همان لبخند های آسمان را داشت.

اما؛ آن روز، آن صبح و آن من،به غمگین ترین لحظه ی او تبدیل شدم.چرا که او عاشقترین بود ، روی همان نیمکت سرد و برفی همیشگی، به انتظار نشست. اما معشوقش نیامد، و گوش های او شنوای صدای خوش عشق نشد.دلش گرم نشد، تنش سرمای زمستان را به تن کشید، و دیگر از آن برق زیبای باران خورده نگاهش، خبری نبود.اینبار او هم،نوای سکوت پیشه کرد.

اما نمی دانم، او هم ، مانند من و برف زمستان دید، گیسوهای شبرنگش ، رخت کفن به تن کردند.نمی دانم دید یا نه، که چهره اش از سختی های روزگار پرشد و مانند قلب بلورینش، ترک خورد.

من شاهد عشقی بودم که سر انجامش شد، هر روز درست زمان من آمدن و نشستن روی همان نیمکت و انتظار کشیدن و سرانجام پیر شدن.

کوچک و نادان بودم. تا زمانی که به سن 59 سالگی رسیدم، ومن هم مانند او منتظر نشستم. سرد بودم اما؛ هرچه انتظار با قلم صبر کشیدم او نیامد.نه آن دختر سفید بخت آمدو نه آن برف دست نخورده از دل آسمان بر دل من ...

نویسنده: معصومه سلمانی پاک

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

نگارش دوازدهم  نثر ادبی

موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

چشمانم را باز میکنم مثل همیشه اولین چیزی که به ذهنم می رسد یاد توست ، کجایی ، نکند درهوای سرد سرما بخودی مریض شوی . آخر وقتی مریض می شوی دلبرانه تر می شوی . .

بیرون بسیار سرد است گویا برف باریده اما من اینجا احساس گرما میکنم نوعی گرما که پوستم را فرا گرفته ، این حسی است که هر زمان به تو فکر میکنم به من دست می دهد تو احساس گرمایی هستی که بدن یخ زده مرا با گرما ی وجودت شعله ور می کنی . .
پنجره را باز میکنم بله حدسم درست بود دارد برف می بارد آرام در گوشش نام تو را زمزمه می کنم تا برف زمستانی از شوق حضورت بهار را لمس کند کاش بودی وصبح برفی مرا با بودنت به یک روزگار تبدیل می کردی حتی به درختان هم حسادت می کنم گویا برف عاشقشان است که این چنین آرامند، گویا به آنها می گوید بخوابید و لحاف سفیدی بر سرشان پهن می کشد کاش جای این درختان بودم . .
می دانی گاهی حس می کنم زمستان اصلا هم معرفت ندارد. اینقدر سرد و سوز دار است جوری که تمام بدنت و سرما سست می شود اما باز عاشقانه دوسش داری . .
تنها و تنها تو میدانی دراین روز سرد زمستانی دل گرمی دل دیوانه من باشی. .
من از برف نمی ترسم ، از سرما می ترسم ، از اینکه دیگر نباشی یخ می زنم ، مریض می شوم . زمستان برای کسی که خاطره گرمی ندارد ، حتما سرد است نگذار احساس سرما کنم . می دانی آمدنت قندرا در دلم آب می کند مانند برف در دل زمستان . .
آنقدر دوست دارم که وقتی به برف هایی که می بارید نگاه می کردم باصدای محکم و جدی گفتم ببین زمستان جان حواست خوب جمع باشد که دور تو و عاشقانه هایت را خط می کشم اگر با آمدنت اوحتی یک سرفه کند.

نویسنده: الهام یوسف پور

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

صبح با نوید یک روز تازه چشمانم را بازکردم و نگاهم را از پنجره ی کوچک اتاقم به بیرون دوختم. ضیافت شگفت آوری برپا شده بود که به یکباره وجودم را سرشار از نشاط کرد. زمین، ملحفه ای سفید رنگ به رویش انداخته بود و نسیم سوزناکی بر تنِ سردِ زمین بوسه می زد. نگاهم به درختان بلند قامتی افتاد که با صدای لالایی گوش نواز باد،در گهواره زمین به آرامی تکان می خوردند و به این سو و آن سو می رفتند...و در بین آن همه درخت،درخت بید مجنونی که انگار سایه بانی از مروارید شده بود بیشتر به چشم می خورد.
فریاد سوزناک باد این بار از درز های پنجره ی اتاق،وارد خانه شد و تمام جانم را از سرما لرزاند!
پتویم را همچون محافظی به دورم پیچیدم تا پناهگاهی شود برای این هیاهوی بی امان که لرزه بر جانم انداخته بود.
ناگهان نگاهم به آدمی افتاد که تمام وجودش از این مروارید های سفید رنگ درست شده بود و با چشم هایی که دو عدد دکمه حقیقتش را ثابت می کرد، به اطراف چشم دوخته بود و یک عدد شال گردن که به دورش پیچیده شده بود، گرمایش را تضمین می کرد.
به راستی چه ضیافتی بر پا بود در حیاط خانه!
آدمکی ساکت و آرام ایستاده در گوشه ای و خیره به درختانی که هر یک به طریقی در حال رقص و آوازند.
و گویی در هر گوشه از این ضیافت،قدرت عظیمی پنهان است.

نوشته: زهرا مجنون

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

نگارش دوازدهم  نثر ادبی

موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

فصل ها به نوعی هرکدام برای ما دلبری می کنند!بهار با شکوفه هایش!تابستان با رنگ هایش!پاییز با برگ هایش،شاید هم با اشک هایش!اما زمستان به نحو دیگری عشوه گری می کند!کارش از دلبری گذشته،او اینبار همه را عاشق تر می کند شاید هم مجنون تر...

هوای سرد زمستان لرزه برتن آدم می اندازد و مرا به طرز ماهرانه ای از خواب بر می خیزاند؛خوابی که برایم شیرینتر از هر عسلی است،اینبار گویی زمستان شیرینی اش را چون زهر تلخ کرده بود.برمی خیزم و به بام خانه قدم میگذارم،دانه های مروارید گونه برف چه دلفریبانه برلبانم بوسه میزنند!هوای سرد و مرموز زمستان جای آنکه بر گونه هایم سیلی زنند همچو نسیمی از سرزمین های مشرق گونه هایم را نوازش می کنند!به اطراف که مینگرم سپیدی پیرامونم،وجودم را چون دستان خواهری قلقلک میدهد،اما چیزی به گمانم کم بود نگاه آسمان گویی رنگ حسادت به خود گرفته بود!آسمان مرموز گویی نیشخند زنان به انتظار ناله زمین ایستاده بود،اما زمین با نغمه های عاشقانه اش درسکوت نشسته بود،آسمان چه بیهوده گمان می کرد که زمین از این بار سنگین برف به ستوه می آید و نغمه های عاشقانه اش به یکباره به ناله های بی انتها سرباز خواهد زد!آسمان گویی زمینش را بی وفا خوانده بودو ابرهای ذهنش نوار بی وفایی را سر میداد و چون غرش رعد و برقی؛بر سر زمین طنین انداز شده بود.آسمان گله مند از اینکه چرا زمین برای آرایش صورتش برف هایش را پذیرا نیست!
گمان عاشقی زمینش،بر پاییز بیصدا امانش را بریده بود! اما آسمان بی خبر و غافل از اینکه پاییز پربغض زمین را چون همدردی دیرینه یافته بود که غمخوار اشکهایش باشد!که همه سوی بغض هایش باشد!و این آخرها زمین را برای عروسی دیرینه اش گویی آماده میکرد؛گویی بارانی میزد و صورت زمین را پاکیزه میکرد و به رسم جبران خوبیهایش جشن نامزدی را برپا میکردتا در زمستان برف های آسمان زمین را چون عروسی زیبا بیاراید! اما آسمان چه بی رحمانه تهمت بی وفایی زده بود...
زمین اینبار اما سکوت نمی کند!برایش چه سخت است تهمت بی وفایی،شنیدن و دم نزدن حال آنکه برای آقایش،آسمانش پاییز را واسطه کرده بود!
زمین اینبار اما به رسم ناز کردنش شاید هم قهر کردنش برف های روی گونه هایش را چون چشمه ای راهی جویبارها می کند!ناز می کند و انتظار می رود این بار هم آسمان نازش را بخرد،گویی اینبار آسمان کمی متعصب میشود،باید هم بشود عروسش درمیان عالم و آدم برای آقایش عشوه گری می کند؛در این حین آسمان به یکباره خورشید را پس می زند و خورشید چه شرمسار سر فرود آورده و روی از زمین بر می گرداند،برگهای ته مانده درختان از ترس به زیر پتوی زمستانی خود می خیزند!جویبار ها نیز کلاه یخی خودرا بر سر گذاشته و به رسم همیشه گوش خودرا فرو می بندند؛آسمان پنجره ها را نیز به تیرگی می آراید تا کسی شاهد عاشقانه های آنها نباشد....و اینک به آرامی زمزمه می کند:زمینم ،همه وجودت برای من است،این لباس مخملینت،گونه های سپیدت ،نغمه های دیرینه ات،همه و همه برای من است!
و زمین تبسم به لب خودرا درآغوش بی انتهای آسمان می سپارد و آسمان اینبار عاشقانه ترین بوسه خودرا راهی لعل زمین می کند و زمین چه بی صبرانه آن را پذیرا می شود و با زمزمه ای آرام آوای خویش را سر می دهد:
هم نفسم گاهی تورا یاد می کنم!
گاهی موهایت را من بو می کنم!
گاهی برق چشمانت را من تمنا می کنم!
در پس این کوچه های تنگ غوغا می کنم!
گاهی دستانت را خود به دست خویش زنجیر می کنم!
گاهی رفتنت را تماشا می کنم!گاهی ماندنت را التماس ها می کنم!اما گاهی خود را نیز در آغوشت فراموش می کنم...

نویسنده: شیوا علیزاده

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

مطالب مرتبط: