موضوع انشا: طبیعت
خداوند جهان هستی را به گونه ای افریده است که انسان از درک این افریده ها و مخلوقات عاجز است اگر دقت لازم را برای دیدن اطرافمان به کار بگیریم به این پی میبریم که خداوند متعال چگونه همه چیز را بدون هیچگونه نقصی افریده چیزی که مرا به شدت مهو خود کرده مورچه است که با جثه کوچک خود نیمی از سال را مشغول کار و جمع اوری روزی خود است.طبیعت سهم موزنی از زندگی موجودات و گیاهان حتی انسان که مهم ترین انهاست در بر میگیرد همه اینها میتواند بخش کوچکی از طبیعت با عظمت باشد که ان را مشاهده میکنیم.؛طبیعت رنگ زیستن را به خود گرفته است همه جای طبیعت بوی شکفتن جاریست قدرت طبیعت نامحدود است و در قالب های تصور و تاقل ما نمی گنجد.پلکهایت را با قدرت امید بگشا طبیعت و این جهان را با زیبایی ببین.قدم هایت را برای قدم زدن در طبیعت استوار کن.
موضوع انشا: طبیعت
یکی از روز هایی که مردم در طبیعت جمع شده بودند(سیزده بدر)یکی از درختان پیر گفت:آی مردم ماهم مثل شماهستیم،شاخه هایمان مانند دستانتان پوستمان مانند پوستتان پس چرا از شاخه هایمان طناب آویزان میکنید. از پوستمان آتش درست میکنید دوست دارید از دستهای شما طناب وصل کنند تاب بروند یا دوست دارید که پوستتان را بکنند و آتش درست کنند؟.
طبیعت ادامه داد من هم مانند خانههای شما هستم آیا شما دوس دارید که در خانه تان آشغال بریزند یا پرز فرشتان را بکنند؟.
رودخانه ای که کنار طبیعت جاری بود برخاست و گفت:من آب هستم، کسی با من برابر نیست دشمنی دارم به نام آتش اما شما انسانها حتی بیشتر از دشمنم هم به من آسیب میزنید!.
آخرین سخن را کوه زد و گفت: همانطوری که شما بدن محکمی دارید و از این مقاوم بودن بدن خود استفاده میکنید من هم همانند شما هستیم اگر محکم و استقامت داشته باشم مردم میآیند و از سینه ستبر من بالا میروند ولی اگر محکم نباشم نخواهند آمد چون میترسند دچار ریزش شوم!.
مردم خیلی به فکر فرو رفتهبودند یک نفر گفت:واقعا عجیب است که طبیعت شباهت زیادی به ما دارد اصلا فکر کردنش هم برایم سخت است که ماهم مثل شما پوست و دست و دشمن و ..... داریم.
موضوع انشا: طبیعت
طبیعت یعنی هر آنچه که خداوند مهربان به ما عطا کرده است .از سرسبزی و زیبایی کوه و دشت و دمن تا دریا و غروب و خورشید و بسیاری از چیز های دیگر که زبان من قادر به گفتن آن نیست طبیعت همان گلی است که ما از روی خود خواهی آن را از اصلش جدا می کنیم، تا زیبایی و عمر کوتاهش را کوتاه ترکنیم را کوتاه تر می کنیم. طبیعت همان دریایی است که از زیباییش استفاده می کنیم ،از جزر و مدش زیبایی طبیعت را بیش تر حس می کنیم،اما پس از ترک کردن دیا وساحل هر آنچه که دور ریختنی است را در آن جا رها می کنیم ،با اینکه می دانیم این کار بد و ناپسند است ولی آن را انجام می دهیم و از همه بد تر زمانی است که برای تفریح خود زباله ها را در طبیعت رها م کنیم ، اما نمی دانیم چه آثار بدی برای خودمان دارد صدای طبیعت همچون آهنگ دلنواز روح ما را تازه می کند و به ما زندگی دوباره می بخشد .صدای شرشر آب صدای جیک جیک گنجشگ ها و صدها صدای دیگر که از آن لذت می بریم . ما انسان ها طبیعت را بسیار دوست داریم ، ولی از همه موجودات بیش تر به آن آسیب می زنیم ما باید برای طبیعت مانند هر موجود زنده ی دیگری احترام بگذاریم و برای آن ارزش قائل باشیم . یادمان باشد که ما در برابر نعمت های خداوند مسئول هستیم و خداوند از ما درباره ی آن نعمت ها باز خواست می کند . خداوندا کمک کن تا قدر طبیعت را بهتر و بیش تر بدانیم. آمین
موضوع انشا: طبیعت
دشتی وسیع در مقابلم قرار دارد. باران تازه بند آمده است.گلهای دشت سیراب شده و در باد پاییزی می رقصند. صدای بازدم هایشان را می شنوم که با نسیم ِپاییزی همراه شده و پیام نشاط را به دوردستها می برند.هوا لطیف است. اما خورشید مهلت نمی دهد. و با آمدنش شبنم گلها را الماس می کند.دشت می درخشد.این همه زیبایی واقعاً وسوسه انگیز است. و انسان را به جمع کردن این همه زیبایی تحریک می کند. اما افسوس که این قشنگی ها چیزی جز جادوی حیرت انگیز طبیعت نیست.
پا را پیش می نهم.کم کم به حاشیة جنگل می رسم.درختان سر به فلک کشیده به خوبی دشت را از جنگل متمایز می سازد. در اواسط جنگل تاریکی و رطوبت ناامیدی را با خود به ارمغان می آورند. انگار در پایین ها،زندگی مفهومی ندارد.اما نه،تک گیاهی در تاریکی روییده و برای خود زندگی می کند؛گل میدهد،میوه میدهد و مهمتر از همه اینکه رشد میکند.
کاجی از آن بالاها می افتد.هاگ هایش می ریزند. گیاهی کوچک سر از خاک بیرون می آورد.بدون نور رشد می کند تا به آن بالاها برسد. آن وقت برگهایش در زیر انوار خورشید می رقصند و آواز شادی می خوانند. این چیست که باعث می شود که یک گیاه سختی های رشد کردن را برخود هموار سازد؟ این عشق است؛ عشق به زندگی؛ عشق به بودن و عشق به پیشرفت.
در حاشیة انتهایی جنگل نور با سماجت از شاخ و برگ درختان گذشته و وارد جنگل می شود.خورشید کم کم راه پایین رفتن را در پیش می گیرد و غروب سر می رسد. غروب همیشه غمناک است،نمی دانم چرا؟ مانند یک دزد، شادی و امید دلم را ذره ذره می رباید. اما به هر حال غروب هم زیباست و مقدمه ای برای فردایی روشن تر،زیباتر و پر اُمید تر.
من اینجا ریشه در خاکم،امید روشناییست. گرچه در این تیرگی ها نیست.من اینجا تا نفس باقیست می مانم. من اینجا روزی آخر،از دل این خاک با دست تهی گل برمی افشانم.
موضوع انشا: چرا ما تنبلی میکنیم؟ (طنز)
ممکن است شما در طی یک روز احساسات مختلفی داشته باشید.احساس گرسنگی،احساس تشنگی و...اما مهم تر از همه ی این احساسات، احساس تنبلی است.
تنبلی عوامل زیادی دارد.اما مهم ترین عامل آن خستگی است.من، بسیار انسان پرتلاشی هستم و هیچ وقت فکر نکنید که اگر شما از من چیزی بخواهید بگویم خسته ام یا آن کار را به شخص دیگری بسپارم.
تنبلی فواید زیادی هم دارد.یکی از فواید آن این است که اگر شما به تنبلی شناخته شوید هیچ کس از شما کاری نمی خواهد و در نتیجه شما هیچ کار شگفت انگیزی انجام نمی دهید ،پس از آتش سوزی های احتمالی جلوگیری میکنید. حتما فکر کردید منظور من از آتش سوزی سوختن خانه است،اما منظور من سوختن افرادی از فامیل شماست که مادرتان با آن ها لج افتاده است.اصلا فکر نکنید که منظور من عمه گرامی یا زن عموی عزیز است!!!
دانشمندان با تلاش های فراوان توانستند به تاثیرات تنبلی در دوران هخامنشیان پی ببرند!!برای مثال اگر اسکندر مقدونی تنبلی میکرد و به جای آنکه به ایران حمله کند و تخت جمشید را آتش بزند،برای خود تخمه میخرید و به تماشای برنامه ی نود میپرداخت،هم آثار باستانی ما حفظ می شد و هم آه مردم ایران گریبان گیر اسکندر نمی شد و او در اوج کشور گشایی اش نمی مرد یا اگر ادیسون بر اثر تنبلی برق را اختراع نمی کرد،ما مجبور نبودیم درس بخوانیم،چون قانون نانوشته بسیار مهمی می گوید:هیچ دانش آموزی تا قبل از ساعت هفت شب حق درس خواندن ندارد.(قانون هفت شب - ماده 1023- صفحه 954 قوانین دانش آموزی نانوشته)
دانش آموزان بر اثر تنبلی و در اعتراض به دروس خود،نظریه ای را در هشت بند اعلام کردند:
1-معلمان از ذرات تجزیه ناپذیری به اسم درس ساخته شده اند.
2-همه معلم ها با یکدیگر مشابه اند.
3-درس ها به وجود می آیند ولی از بین نمی روند بلکه از مبحثی به مبحث دیگر انتقال پیدا می کنند.
4-درس های مختلف بدبختی های مختلفی را برای ما بوجود می آورند.
5-درس های مختلف به هم متصل شده و وسیله ای منفور به اسم کتاب را به وجود می آورند.
6-در هر کتاب از درس های معین همواره نوع و تعداد درس ها یکسان نیست و بعضی ها واقعا کمر شکن هستند.
7-کتاب های مختلف شامل جابه جایی کلمات یا تغییر در حروف کلمات است و در این تغییرات و جابه جایی ها چیزی از کتاب کم نمی شود.
8-کتاب استفاده های زیادی از جمله : سپر محافظ-پایه ی صندلی-سلاح سرد - زیرانداز و...را دارد، پس کتاب یک وسیله ی همه کاره است و وسیله ی درس خواندن نیست
جان دالتون پس از شنیدن هشت بند دانش آموزی،خود را در یک کلاس حبس کرده است و منتظر است تا مادرش بیاید و او را از مدرسه ببرد.
پ ن:دوستانی که متوجه هشت بند دانش آموزی نشدن،برن هفت بند دالتون رو بخونن،با تچکرررر
موضوع انشا: در مورد ضرب المثل کلاغ میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد
کلاغ چندروزی بودعاشق کبک قهوه ای رنگ شده بودومی خواست با او ازدواج کند. بنابراین باپدرش به خواستگاری خانم کبک رفت.
خانم کبک که خواستگارهای زیادی داشت ازجغدو پرستو و فاخته برایش غیرباوربود که کلاغی به خوداجازه دهد که ازاو خواستگاری کند،بنابراین خانم کبک تصمیم گرفت که به کلاغ بگویداگرتوانست راه رفتن خودرادرست کندوکبک هاراه بروداوباکلاغ ازدواج می کند.
کلاغ به لانه یشان برگشت هرروزصبح به کبک ها نگاه می کردوسعی می کردکه مثل آنهاراه برودهمه می گفتند:اودیوانه شده وبه اجدادکلاغ برخورده بود که می خواست یکی ازآنهاراه رفتن خود را فراموش کند و از روی کبک ها تقلید کند تا این که یک روز کلاغ به دیدن کبک رفت.
کبک گفت:حالاچندقدمی راه بروولی تاکلاغ آمدراه بروددیدکه مانندروزهایی شده است که بچه کلاغ بودونه تنها راه رفتن خانم کبک را یاد نگرفته بودبلکه راه رفتن خودش را هم فراموش کرده بودوفهمید که هرکس بایدباکسی مثل خودش ازدواج کندوهرگز نباید به خاطرازدواج رفتاروچیزی که دراجدادش رواج است رازیرپابگذارد.
از آن به بعداین ضرب المثل بوجودآمدکه به کلاغ می خواست راه رفتن کبک رایادبگیردراه رفتن خودش راهم فراموش کرد.
موضوع انشا: در مورد ضرب المثل کلاغ میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد
کلاغ میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد کبکی بود که خیلی زیبا راه میرفت. همه پرندگان، مجذوب خرامان راه رفتن او بودند. وقتی کبک از دور دیده میشد، پرنده های دیگر دست از پرواز و جست و خیز بر میداشتند، روی شاخهای مینشستند تا راه رفتن او را ببینند. در میان همه پرندگانی که از راه رفتن کبک خوشش میآمد، پرندهای هم بود که فکرهای دیگری به سرش زده بود. این پرنده کسی جز کلاغ نبود. ضربالمثل33(کلاغ میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن) در ابتدا کلاغ هم مثل سایر پرندهها، به راه رفتن کبک نگاه میکرد و مثل همه لذت میبرد. اما چند روزی که گذشت، کلاغ با خود گفت: " مگر من چه چیزی از کبک کم دارم ؟ او دو تا بال دارد، من هم دارم. دو تا پا دارد و یک منقار، من هم دارم. قد و هیکل ما هم که کم و بیش به یک اندازه است. چرا من مثل کبک راه نروم ؟ " این فکرها باعث شد که کلاغ طور دیگری عمل کند. او که میدید توجه همه پرندهها به کبک است، حسودی اش شد و تصمیم گرفت هر طور که شده نظر پرندهها را به خودش جلب کند. با این تصمیم، نگاه کلاغ به کبک عوض شد. او به جای اینکه مثل همه پرندهها از راه رفتن کبک لذت ببرد، به راه رفتن کبک دقیق میشد تا بفهمد او چطوری راه میرود که همه آن را دوست دارند. کلاغ هر روز در گوشهای سر راه کبک مینشست و سعی میکرد با نگاه به او، شیوه راه رفتنش را یاد بگیرد. بعد از آنکه کبک از کنار کلاغ میگذشت، کلاغ بلافاصله راه میافتاد و سعی میکرد مثل کبک راه برود و راه رفتن او را تقلید کند. چند روز گذشت. ضربالمثل33(کلاغ میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن) کلاغ خیلی تمرین کرده بود و فکر میکرد که شیوه راه رفتن کبک را یاد گرفته است. یک روز که همه پرندگان منتظر آمدن کبک بودند، کلاغ از جایی که بود بیرون آمد و سعی کرد پیش چشم همه پرندهها مثل کبک راه بود. پرندهها که تا آن وقت کلاغ را با آن حال و روز ندیده بودند، کم مانده بود از تعجب شاخ درآورند. آنها نگاهی به یکدیگر انداختند و شروع کردند به مسخره کردن کلاغ. کلاغ که منتظر تحسین پرندگان بود، با شنیدن حرفهای مسخره آمیز پرندهها و دوستانش دست و پایش را گم کرد و روی زمین افتاد. پرزه پرانی پرندهها شروع شد. یکی میگفت: " کلاغ را ببین بعد از سالها پرواز، بلد نیست دو قدم راه برود. " یکی دیگر میگفت: " کلاغ جان، نمیخواهد مثل کبک راه بروی. بهتر است همان طور که قبلاً راه میرفتی، راه بروی. " این حرف، کلاغ را هوشیار کرد. تصمیم گرفت از راه رفتن مثل کبک دست بردارد و مثل گذشته راه برود. اما هر کاری کرد، نتوانست. انگار راه رفتن خودش را فراموش کرده بود.
از آن به بعد، به کسی که صرفا ًتقلید میکند و ادای دیگران را در میآورد و شیوه درست زندگی خودش را هم از یاد میبرد، میگویند:
مثل کلاغی شده که میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.
موضوع انشا: در مورد ضرب المثل کلاغ میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد
موضوع: کلاغ خواسا راه رفتن کبک را یاد بگیر راه رفتن خود را هم فراموش کرد.
روزی روزگاری بود که اقا محسن خانه ای بسیار بزرگ برای زندگی کردن حود و خانواده اش در دهکده ای دوردست ساخت.
او قسمتی از خانه خود را محل نگهداری پرندگان کرده بود و همچون درختان و گل های بسیار زیبا و خوش بو کاشته بود.
در این مکان پرندگانی همچون: کبک، کلاغ، مرغ، خروس و... نگهداری میکرد.
اقا محسن هر روز صبح ، ظهر وشب غذای مورد نیاز انها را تامین میکرد.
روزی از روزهای بهار بود که کلاغ داشت روی درخت اواز میخواند که یک لحظه چشمش به کبک افتاد که داشت در محوطه قدم میزد و این اقا کلاغ با عجله به سمت او رفت و گفت :(( ببخشید میتوانم سوالی از شما بپرسم؟))
کبک گفت:(( بفرمایید، امری داشتید؟))
کلاغ گفت:(( من علاقه بسیاری به راه رفتن شما پیدا کرده ام، آیا تو میتوانی راه رفتن خود را به من بیاموزی؟
کبک هم گفت:(( آری،اما در یک جلسه که نمیشود، باید روزها تمیرین کنی.))
خلاصه داستان کلاغ قبول کرد و هروز صبح به ملاقات کبک میرفت و تمرین میکرد و بعداز چندین جلسه اقا کلاغ بسیار خسته و ناتوان شد و گفت:(( ببخشید من دیگر نمیتوانم ادامه دهم و از این همه زحمتی که برایم کشیده اید متشکرم.))
بعد کلاغ به پیش دوستانش رفت، دوستانش به او گفتند:(( آهای، تو چرا بد راه میروی؟ تو که راه رفتنت تغییر کرده است، راه رفتنت مثل ما نیس.
کلاغ هم پاسخ داد:(( من میخواستم راه رفتن کبک را بیاموزم که متوجه شدم که دیگر راه رفتن خود را هم فراموش کرده ام.))
دوستانش او را مورد تمسخر خودشان قرار دادند ک به او می .
خندیدند.
تا اینکه پس از روزها کلاغ توانست به حالت اولیه(عادی) راه رود.
نتیجه گیری: با توجه به این داستان نتیجه میگیریم که خداوند تمام موجودات را با خصوصیات منحصر به فردی افریده است که هرچه تلاش کنند مثل هم که نمیشود هیچ شاید اداب و رسوم خودشان را هم نیز فراموش میکنند.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: روز بارانی
نغمه ی پرندگان مرا از اعماق خواب بیرون کشید. پلک هایم را از هم گشودم، لحاف را کنار زدم و پنجره ی اتاق را باز کردم.
شگفت زده به دشت گل سرخ نگریستم.آری،درست می بینم. سحرگاه آن زمانی که همه در اعماق خواب فرورفته بودند، ابرها گریسته اند، و با اشکان خود تمام دشت را سیرآب کرده اند. از خانه به سمت سبزه زار به راه افتادم. امروز، روز اول بهار است و اولین باران بهاری نیز قدم بر پهنای دشت نهاده است.
در اعماق اندیشه بسر می بردم. که ناگهان، چیزی توجهم را به خود جلب کرد. با شور و شوق ،نگاهی به اطراف انداختم. دشت جانی دوباره گرفته بود.پرندگان ازشوق باران ،آواز می سرودند و گلها در نسیم می رقصیدند.
کمی نزدیک تر رفتم کفش هایم را در آوردم. و با پای برهنه قدم بر خاک شسته ی دشت نهادم.سردی خاک، لرزش بدنم را بیشتر کرد و مرا بیش از پیش به وجد آورد. نفسی عمیق کشیدم، و هوای اطرافم را با ولع به ریه هایم دعوت کردم.
کوچک نگاهی بر پهنای بی کران آسمان انداختم.آسمان، هنوز غم داشت و میخواست بار دیگر بگرید.
سپاس و ستایش پروردگار جهانیان آنکه، باران را آفرید ،تا لب های خشک کویر سیرآب گردد،گل های تشنه جانی دوباره بگیرند. و زندگی بار دیگر به جریان بیفتد.
~پایان~
موضوع انشا: پیرزن
شب شده است.هوا سرد است.کلبه اش خالیست.یک شومینه،یک فنجان چای،یک پنجره و یک صندلی.دنیای پیرزن در یک کالبه ی چوبی خلاصه بود، ک چند سالی میشد رنگ عشق به خود ندیده بود.
بر روی صندلی اش تکیه زد.دستهای چروکیده اش را قاب دور فنجان کرد.به بیرون از پنجره خیره شد اولین دانه های برف اجازه ی بارش پیدا کرده بودند.نگاهی به آسمان کرد که رنگ نارنجی به خود گرفته بود.اهی از کنج دیواره های دلش روانه ی لبهایش شد وباز به صندلی تکیه زد.
دوباره نگاهی به بیرون انداخت.برف دیگر همه جا را سفید پوش کرده بود.احساس کرد بازهم روی برف ها زیر آن تورهای کم سوی چراغ ها رد پا میبیند.ردپایی که باز رفتن را به رخ قلب پیر پیرزن میکشند،انگار چند سال پیش است.انار بازهم عشق پیرش در خاطراتش پرسه میزند.همان عشقی که سال های جوانی پیرزن در کنارش با بهترین سال ها تبدیل شده بود.همان عشقی که دست های مهربانش گل محبت بر روی گیسوهای پیرزن می گذاشت.عشقی که جشن سال نو در کنارش میشد جشن رویایی.عشقی که یک لحظه در کنارش میشد دفتر دیویست برگ خاطرات.اما حالا همه ی اینها شده بود جاده ای که عشقش را در آغوش گرفته بود اما حاضر نشد برش گرداند.
اشک هایش را از گونه هایش دریغ کرد.عصایش را برداشت و بازهم مثل شب های دیگر در ظلمت آزار دهنده ی کلبه گم شد... .
موضوع انشا: دلنوشته ای عینی از سفر اربعین
شده ام از کرم فاطمه میهمان حسین
وقتی ناامیدی و چند روز تااربعینش نمانده....
وقتی دل شکسته ای و زائر پیاده یکی یکی از تو خدافظی میکنند و راهی دیار عشق میشوند ...
وقتی به بی سروپاییت ایمان می آوری و باور میکنی که بین میلیون ها نفر زائر اربعین زیاده هستی ،وبه خودت می قبولانی که کربلا پیاده آن هم اربعین جای تو نیست...
وقتی مینشینی و محرم و صفر را که یکی یکی پشت سرگذاشته ای مرور میکنی و می فهمی که انگار هرکاری کرده ای دراین یک ماه و نیم حتی به اندازه یک نیم نگاه ارباب که ازسرت هم زیادی است ارزشت را نداشته و دیگر ناامید میشویی..
لحظه به لحظه به زائران اضافه میشود تو هنوز به رفتن فکر هم نمیکنی
که ناگهان......[enshay.blog.ir]
حرف میشود از رفتن ....
رفتن تو....
حرف میشود که برویم ..
تصمیم میگیری که نرویی...
بازمیشود که نه برویم توکل بر خدا..
باز حرف میشود که مرز ها شلوغ اند مرز هارا بسته اند..
حرف میشود نرویم خیلی هاازمرز برگشته اند ...
ناگهان چشم باز میکنی که در راه مرزی!!!!
اخبار دم به دم اعلام میکند :برگردید مرز ها بسته اند ..
میرویی...
درترافیک میمانی....
برمیگردی....
پشیمان میشویی دور میزنی سمت مهران..راه باز شده است
الله اکبر...[enshay.blog.ir]
تا نقطه ی صفر مرزی بی هیچ شکی پیش میرویی...
ناگهان سربازان اعلام میکنند مرز عراق بسته است...
برنمی گردی اما ناامیدانه به نقطه دوردست که کربلاست نگاه میکنی...
ناگهان بایک یا حسین راه باز میشود...
میروی....همه چیز را ارباب مهیا کرده ....
میگفتند:خیلی ها وارد خاک عراق شده اند اما چون وسیله ای نبود آنهارا برساند برگشته اند...
با قبول همه سختی ها میرویی اما...[enshay.blog.ir]
آقای مهربانی همه چیز را مرتب درجایش چیده است..
ماشین ها درمرز توقف کرده و منتظر مسافر ها هستند...
میرویی و محل استراحتت مهیاست...
ارباب انگار منتظرت بوده است....
هرروزت به خوبی میگزرد....
اربعین را کربلا هستی ....
تویی که آنقدر ناامید بودی....
ارباب تمام نگاهش به تو بوده...
دوباره کرم ارباب....
آقا جان ببخش کم گذاشته ایم خرج تو میکنم تمام دلتنگی هایم را به امید دوباره ی شش گوشه ات...
موضوع انشا: شانس
این بار با من یار نبود. اصلاً من هیچ وقت نداشتم. کلمات متداولی که عامه مردم در زندگی روزمره خود استفاده می کنند. شانس،بخت،اقبال و ...
نمی دانم؛ شاید آری شاید هم نه. شانس:
دیدگاههای مختلفی در این مورد وجود دارد که از احتمال و تصادف تا ایمان و خرافه متفاوت است.
البته برخی افراد شانس را گونه معنی می کنند که گویی واقعاً زندگی آنها بر این مبنا استوار شده، بعد از هر اتفاقی افکاری در مورد شانس در خود به وجود میآورند که یک زندگی را بر یک ترتیب خاصی بیان میکند.
تقدیر،قسمت،سرنوشت؛ من شانس را اینگونه می شناسم.
پدیدهای که ما به آن روح و جان می دهیم. اصلاً وجود خاصی ندارد. از نظر من خراب کردن امتحان هیچ ارتباطی با شانس بد ندارد.
ما آمدهایم تا سرنوشت خود را با پندار و رفتارمان بسازیم آری شانس خود ما هستیم.
موضوع انشا: شانس
من یک زمانی به شانس خیلی اعتقاد داشتم ولی درست زمانی که ان را پیدا کردم فهمیدم که همچین چیز تحفه ای هم نیست و اینگونه بود که من اعتقاد خود را به شانس نابود ساختم.
ماجرا از آنجایی شروع شد که من به دنبال شانس میگشتم. بعد از کلی گشتن به بقالی سر کوچمون رسیدم.ازش پرسیدم که میدونی شانس کجاست؟بقالیمون سیبیلاشو تاب داد گفت:شانس کیلو چنده ابجی ما خود شانسوم.البته من هیچ وقت درک نکردم که او چگونه میتواند شانس باشد چون نه خانه ای انچنانی داشت و نه مغازه انچنانی. تنها از مال دنیا یک موتور گازگازو داشت و یک دکل قراضه. زمانی که داشت باورم میشد که او همان شانس است ؛بنده خدا کاسبیش خراب شد و شد معتاد سرکوچه مون.حالا هروقت از کنارش رد میشوم میگوید: سانش گلونه ابچی(زبان معتادی:-).ما نوکر سانشوم.تا حالا شنیده اید که میگویند "شانس یک بار در خانه ادم را میزند؟"باید بگم که این یکی برای ما درست نبود چون بقالی قدیم کوچه ما (یعنی همان معتاد حالای سرکوچمون) هی در خانه مان را میزند و میگوید:ابچی!شیگال منو ندیدی؟اخه یکی نیست به این بنده خدا بگه:اخه من سیگار تو را میخوام چیکار؟ و درباره ی جمله ای که میگوید:"شانس که نباشد جون در عذاب است ." متاسفانه باید بگویم که این هم غلط است. همین یه هفته پیش بود که پلیسا امدند و شانسو بردند پاسگاه. نمیدانید که چقدر محلمون ساکت بود.اصلا جانم جان تازه ای گرفت.ولی هنوز یک هفته ای نشده بود که پلیسا ازادش کردند .انگار انها هم فهمیده بودند که این ضرب المثل غلط است.
خلاصه میخواستم بگویم که شانس همیشه چیز خوبی هم نیست و اگر شما از انهایی هستید که به شانس اعتقاد دارید بهتر است چند روزی به محله ما بیایید.
موضوع انشا: شانس
شانس از نظر پیرامون ما نشان دهندهی نیک بختی واقبال ما و یا باالعکس می باشد به افراد ازنظر شانس خوش شانس بد شانس وامروزه خر شانس هم میگویندو من در جامعهء امروزی جزء انسان های بد شانس هستم واز این رو من داستان یک روز زندگی خود را برای شما باز گو می کنم . شب بود خسته بودم می خواستم بخوابم همین که چشمانم را می بستم صدای ازار دهندی زیر گوشم بود چشمانم رو باز کردم دیدم جمعی از پشه ها درست وسط زمستان دارند ویز ویز میکنند درحدی عصابم بهم ریخته بود که میخواستم صبح که پشه ها خوابند برم بالا سرشون ویز ویز کنم دیگ خواب از سرم پرید بود رفتم سراغ گوشیم یک لحظ خیلی احساس تنهایی کردم دلم برا دوستانم تنگ شده بود اخه خیلی وقت بود که ندیده بودمشون دبیرمون گفته بود هرچی بخوای میتونی از طریق اینترنت دانلود کنی تصمیم گرفتم دوستامو از اینترنت دانلود کنم اما نشد نمی دونم چرا شارژ گوشیم تموم شد همین که اوردم بزنم به برق ،برق رفت که دیدم ناگهان دارند در می زنند رفتم در رو باز کنم دیدم که برق بزرگتر شو اورده سرم که چرا در شب اوج بالا از برق استفاده کردم خلاصه کار به دعوا و دادگاه کشید تااینکه بالاخرء دست از سرم برداشتند اومدم خونه دیگ ظهر شده بود اومدم کمی ناهار بخورم که اشتهام کور شد فکرشم نمی کردم همچنین اتفاقی بیفته مجبور شدم اشتهامو ببرم مدرسه ی نابینایان وقتی وارد مدرسه که شدم بچه ها شپش گرفته بودند ومن این موضوع نمیدونستم و به طور اتفاقی شپش گرفتم رفتمارایشگاه موهامو زدم والانم موهام قهر کردند دیگه نمی خوان دربیان دیگه انقدر من بد شان و بدبخت بودم که از مشکلاتم فرار کردم والانم گم شدم بنابراین فهمیدم که اونقدر که دلم میگیره شانسم نمیگیره وامیدوارم شما نیز فهمیده باشید من چقدر بد شانسم .
انشای تخیلی با موضوع: شانس
مقدمه: به نام آن که آفریدگار همه چیز و همه عالم هست
بدنه: چند سال پیش من و خانواده ام در یکی شعبه بانک حسابی باز کردیم . حالا جدیدا آقایون به فکرشون افتاده که یه قرعه کشی راه بندازنند یهو پدرم گفت: خانم چی میشه می شه ما توی قرعه کشی ببریم من آخه پدر من ما اگه شانس داشتیم خواهر و برادر لوک خوش شانس بودیم ساعت حول وحوش ساعت 21:30شب بود تلفن همراه من زنگ خورد و پاسخ دادم: بله. پشت تلفن: سلام شب بخیر خانم حانیه هنرمند . من: بله بفرمائید .پشت تلفن:خانم هنرمند شما توی قرعه کشی بانک به مبلغ 500میلیون برنده شدید. من:آقای محترم من با کسی شوخی ندارم لطفا مزاحم نشوید. پشت تلفن:خانم هنرمند به خداشوخی نمی کنم اگه باور ندارید لطف کنید بزنید شبکه دو تا متوجه شوید . من: یه لحظه صبر کنید تلویزیون رو روشن کنم وقتی تلویزیون را روشن کردم دیدم بله . پشت تلفن:حالا خانم باور کردین من دروغ نمی گم.
موضوع انشا: سیزدهم آبان ماه روز دانش آموز
سیزدهم آبان ماه روزدانش آموز...
بارهاوبارهادرمورددانش اموزان فداکاری همچون شهیدفهمیده،شهیددهقان وخیلی های دیگرکه شایدنامشان زبانزدهم نباشدبه گوش هارسیده است.شایداین سخنان به گوش کوچکترهاناآشناباشدامامن ترجیح میدهم اکنون درموردخوددانش آموزبگوییم دانش آموزی که اشتیاق این روزرادارد،مسلمااین روزبرای هردانش آموزی خوشایندخواهدبوداماامیدوارم هیچ دانش آموزی تلخی این روزرابدلیل مشکل مالی ،بی سرپرست بودن ویابهتراست بگویم بدسرپرست بودن نچشد.سیزدهم آبان ماه روزدانش آموزاست روزسرمایگان اصلی،دنیااقیانوس بیکرانی ازعلم ودانش است وهرکدام ازدانش آموزان قطره ی ارزشمندی ازاین اقیانوس بیکرانند،روزدانش آموزاست امابدنیست ازمعلمان عزیزی که باشورواشتیاق دراین مقام والامیمانند هم صمیمانه تشکرکنیم ...حال بهتراست کمی هم ازمعلمانی بگوییم که بعدازگرفتن دکترای آموزش وپرورش فکرمیکننددیگرجایشان درمدارس نیست وبایدبه مقاطع بالاتربروند،همان نگاه غلطی که متاسفانه درنگاه های مانهادینه شده است.امیدوارم نوربالنگی وامیدهمچنان درمدارس بتابدومعلمان عزیزباشورواشتیاق بیشتری سرچشمه این تعلیم وتربیت رانهادینه سازند...
دانش آموزبودن مقامی والاست،وغم انگیزی این روزهم تعلق میگیردبه دانش آموزانی که دیگردانش آموزنیستند،یعنی فارق التحصیلانی که بابه یاد آوردن اینکه دیگردانش آموزنیستنددلتنگشان کندبرای مدرسه برای پوشیدن فرم مدرسه برای دوستان قدیمی و...پس قدراین روزهای دانش آموزبودن رابدانیم...
موضوع انشا: باران، عطر عاشقی
نیلوفر و باران در تو بود... خنجر و فریاد در من...
فواره و رویا در تو بود... تالاب و سیاهی در من ...!
در گذرگاه نگاهت.. سرودی دگرگونه اغاز کردم.....
در این تاریکی شب رنگ ها ب یاد روزهای رفته ؛ب یاد روزهای ناب ک خورشیدش چ زیبا بود و آسمان شبش دریای نور.. نفس میکشم زیر باران عطر عاشقی را..
به یاد میاورم رنگین کمان عشق را ک چشمانش را ب زندگی میدوخت و در لحظه تاریک شمعی در دل کلبه ی دهکده میسوخت...
چشمانم را میبندم و گوش میسپارم ب کوبیده شدن قطرات سرد و بی رحمانه ی باران بر اندام شب... دراین میان گویی اسمان هم دلتنگ است زیرا ناله ای بلند کرده و ناگهان آرام میگیرد و دردل سیاهی شب پنهان میشود و ب گریه های آرام آرام خود ادامه میدهد...
قدم های خود را به روی سنگ فرش هایی میگذارم ک پاییز به آنها لباسی از جنس عشق هدیه داده.. ولی میشکنند زیر ردپای دلتنگی؛.. دست های خود را باز میکنم و ب یاد میاورم روزهای عاشقی را؛روزهای بی کسی را ؛ زیرا من دخترک غریب شهر بی کسی ها هستم.. یکه و تنها.. پس به آغوش میکشم زندگی را و آرام میشوم با شنیدن موسیقی باران و هیاهوی باد در لابه لای موهای طلایی دختران... ب دوش میکشم خاطرات را و سرودی دگر گونه آغاز میکنم.....
پس این را ب یاد میسپارم ک باران آرامش بخش زندگی من است و وسیله عاشقی برگ ها تا انسان ها...!
انشا در مورد: ضرب المثل از تو حرکت از خدا برکت
خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد
شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است . به همین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد .
به همین قصد یک روز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد. همین که ظهر رسید از خداون طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخته بود ، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگر را هم خواهد خورد .مردک بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : هر که هستی بفرما پیش. مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد. وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آن مرد هم حکایت خود را تعریف کرد.
درویش به آن مرد گفت : فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد.
مطالب مرتبط: