نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
تو...بی پایان
دیشب تو را مرور کردم
در میان هجوم خاطراتم
درمیان اشک های بی مهابای چشمانم
در میان تیری که گاهی قلبم از بی وفاییت می کشد
دیروز تورا مرور کردم در میان پارکی که چند روزی است، تنها روی نیمکت دونفره اش می نشینم
درمیان پیاده رویی که روزی قدم هایمان را در آن میشمردیم
درمیان بستنی فروشی که طعم بستنی های شکلاتیش با خنده هایت... امان از خنده هایت
امروز تورا مرور کردم
درمیان ماشین، پشت چراغ قرمز، وقتی که باران روی شیشه می غلتید
در میان کافه، پشت میز انتهای سالن ، وقتی چایم از نگاه منتظرم به در سرد شد
درمیان خانه، پشت پنجره ، وقتی که جای پایت درکوچه دیده نشد
امشب تورا مرور می کنم
وقتی سطل زباله کنار میزم پر شده از نامه های مچاله
وقتی در میان جمع با خنده تورا پنهان می کنم و چشم های مادرم نم دار می شود و خدا در گلو می شکند
وقتی تنها با ماه روی برگ های پاییز قدم برمیدارم ، و سنگ ریزه هایی که روزی هنگام قدم زدنمان شوتشان میکردی ، برای اشک هایم گریه می کنند...!
فردا تورا مرور خواهم کرد
اگر باران ببارد و شانه های خیسم گرمای دستانت را کم داشته باشد.
اگر کسی برایم سه شاخه گل یاس هدیه بیاورد
اگر لباسم جیب نداشته باشد و دست هایم نیازمند گرمای دستانت باشد.
اگر تو باشی
اگر تو بیایی...
😔😔😔😔😔
نویسنده: فاطمه کوشکی
مدرسه هدی، استان قم
دبیر: خانم مریم بختیاری
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
کفش هایش ذق ذق میکرد، کیفِ چروکش از همان ٢٠ مترى حرفى داشت حتى دستانش ِ زخمِ قشنگى داشت که با پوست تیره اش برق میزد ، اما برقِ غم .
نزدیک تر رفتم . سرش را خم کردِ بود کنجِ دیوار نشسته بود رو به اولین مردى که چشم هایش دید گفت : آقا ! میشه فقط یه گلِ رز بردارید ، مردِ حتی زحمتِ سلام کردن هم به خودش نداد و سگرمه هایش در هم فرو برُد و با بی اعتنایى از کنارش رد شد . خودش را محکم بغل کرد اما انگار شکست براىِ دلش معنی نداشت ! با دستِ پُر سمت ِشاستى رفت ! حتى قدش انقدر کوتاه بود که بلندى ماشین به چشم نمیخورد ، رو پنچه هایش ایستاد و خودش رو بالا کشید و دست هایش جلب توجه کرد و خانومى که کنار پنجره بود ، نگاهِ بدى انداخت! حداقل اینطورى میگویم که حس من اینگونه بود!
مگه نگفتم برو احمق ؟ ، خانوم فقط یه شاخه گلِ رز آخه
ِ میشه میشه ؟ با خودم حرف میزدم گناهِ اون فقط سرنوشتش بود ! یا حداقلِ خوشبختى که تبدیل به زهر شده بود! این آدمها از کى انقدر بی رحم شده اند!،
یک لحظه ، با شتابِ رفتن ماشین و کوبیده شدن در جسمش روى زمین فرود آمد .
بدونِ حتى یک ثانیه فکر ، خودم رو کنارش دیدم . بغلش کردم ، جسمِ نحیفش تو دست های من گم بود! تمامِ تهران را سراپا دویدم ! در اولین بیمارستان را باز کردم و بردمش روى تخت، دستاش و خونى شده بود و پر پر شده هاى گل توى دستاش مچاله !
بعد چند ساعت به هوش اومد . شروع کرد به گریه کردن!
من من .. خیلى.. میترسم.. من ..
گلایِ رزم .. باید اونارو.. من ..من کجام خاله ؟
دستش رو یواش یواش گرفتم و موهایِ جو گندمیشو نوازش کردم ،
عزیزم گریه نکن ، اتفاقی نیفتاده ! فقط اومدی پیش من ..
پیش شما؟ آخه من که شمارو نمیشناسم ! مامانم گفته خونه غریبه ها نرم!
کمی اونو یه آغوشم نزدیک کردم.
مامانت و بابات کجان ؟
خاله .. مامانم و بابامم میگن رفتن تو آسمون.. اون بالا بالاها .. انگاری منو دوست نداشتن هیچ کدومشون نمیان دیدنم.
.
اشک حتی تو رگای منم رفته بود! اما خب نمیتوانستن بروزش بدهم.. حداقل الان نه!
عزیزم .. اونا خیلیم دوست دارن ، گفتن از این به بعد پیش من بمونی ..
....)
چند ماه گذشت ، دیگه خبرى از لباسِ گل گلیه گِلى شده اون نبود ، حتى کفشِ هاى بد فرمُ ، با این سن کم درست مثلِ یه فرشته بود ، هر روز حواسم بهش بود، اونم به من عادت کرده بود کم کم داشتم یه گوشی از جای خالی آدما تو دلشو پر میکردم ! هر روز یه گل رز روى موهاش میزدم ! و یه جورایى دیگه تمامِ گلاى رز دنیا مال اون بود! بخاطرش میجنگیدم بخاطر چشم هاىِ مشکی درشتش ! اسمش شد پناه ، البته با خواسته دلِ کوچولو خودش ،
اون دختر از تمامِ آدم هاى بزرگ قوی تر بود! اون کسى بود که باهاش عشق بی قید و شرط در تمامِ داستاناى دنیا خلاصه میشد.
نویسنده: آرمیتا رجبلو
دانش آموز پایه دوازدهم
دبیرستان نمونه بصیرت شهرستان گنبد کاووس
دبیر: خانم زهره علی نژاد
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
خاطره ی روز های بارانی
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
زمانی که صدای قطرات باران به گوشم میرسد بی اختیار خودم را به زیر اسمان خدا میرسانم تا از بوسه های پروردگار که برای زمینیان میفرستد بی نصیب نمانم!
باران، این رحمت الهی،پیام عشق و شادی برای انسان ها به همراه می اورد و برکت و زیبایی را برای طبیعت، مزارع و باغ های کشاورزی....
در بهار گویی اسمان اغوشش را برای زمین تازه از خواب بیدار شده گشوده و با فرستادن باران، خاک سرد را اماده رویش میکند و نوید بخشی سبزی و طراوت برای طبیعت خسته از سرمای زمستان است.
و چقدر باران بهاری را دوست دارم!
باران این معجزه حیرت انگیز خداوند ،معانی مختلفی به همراه دارد،گاهی ملایم و نم نم ، فقط میخواهد نوازش های خالق بی همتا را به یاد منو تو بیاورد، گاهی ریز و تند و پیوسته میبارد و هدفش ابیاری مزارع و درختان و زمین های کشاورزی هست.
گاهی سهمگین و بی رحمانه می اید و سیلابی به راه می اندازد که هرچه بر سر راه دارد با خود میبرد و تداعی کننده خشم و قهر و تلاطم است.
امیدوارم ما انسان ها نیز بخشش بی کران همچون اسمان داشته باشیم و مانند باران، برکت و عشق را به زندگی ، خانواده،دوستان و اطرافیان سرازیر کنیم و همواره سپاسگزار پروردگار و خالق این همه زیبایی و شکوه باشیم.
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
نویسنده: ملورین صوفی
دبیرستان شاهد فاطمه الزهرا
استان مرکزی شهرستان اراک
دبیر: سرکار خانم طهماسبی
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
مقدمه:
می گویند تا چیزی را از دست ندهی نمی فهمی چقدر برات مهم بوده! قصه ی منم شده قصه ی منچستر یونایتد وقتی که اسطوره خود «روی کین» از دست داد.
متن بدنه:
در حال خواندن اخبار از تلتکست بودم که خواهرم گفت :پاشو برو خونه ی آقاجون منم گفتم :خبریه؟؟بابغض گفت مگر نمیدانی؟آقاجون حالش خوب نیست منم بالحن خنده داری گفتم :برو باباآقاجون ماشالا هزار ماشالا انقدر پر انرژی هستن که تا۵۰سال دیگه هم عمر میکندبا ناراحتی گفت: برواجی ...خودم رابه خانه ی کوچک آقاجون رساندم وارد خانه که شدم خشکم زد!!وای خدای من!این همان مردی ست که صورت تپل و جوانی داشت؟همان که به عمرش نمیخورد۹۰ساله باشد؟همان همان که تا حالا از دردی ننالیده؟؟وقتی حرف میزد صدایش نمی لرزید وقتی راه میرفت.. نه!الان دیگه نمیتواند راه برود..همیشه میگفت:که سعی کنیددر دل همه ی مردم جایی داشته باشید فرقی نمیکند بزرگتر باشید یا کوچکترحالا که توان راه رفتن دارید سری به آن که دلتان هوایش راکرده بزنید...مادر بزرگ سفره راانداخته بود..پاهایم سست شده بود رفتم گوشه ای نشستم که آقاجون سرش را بلند کردصدایش میلرزیداما از اشاره دستش میگفت که برم کنارسفره..مادرودایی جان آقاجون بردند تهران,همه چشم انتظار این بودیم که سر پا بیاد خانه..بالاخره مامان برگشت اما تنها!! چشمان شرمنده دایی جان حاکی از آن بود که دکتراآقاجون جواب کردن...حالا یک سال واندی میگذردهر بار که خانه حاج خانم میروم منتظر اینم که به محض ورودم آقاجون بگویددختر دخترمی؟منم باشیطنت بگم:ببخشیدشما؟اوهم با عصایش مرا بزنداما وقتی میروم میبینم حاج خانم چشم به در است انگار او هم منتظر است آقاجون از مسجد برگردد..
نتیجه:
سعی کنیم تاعزیزانمان هستند قدرشان رابدانیم تا قصه ما قصه ی منچستر یونایتد نشودوقتی که همه کاره تیمش از دست داد. به این نتیجه رسید که اسطوره ش هافبک تدافعیش کین بودنه بکام ..الان ۱۲سال میگذرد خیلی هاجای بکام گرفتندو از آن بهتر بودند اما جای کین هنوزم که هنوزه خالیست!
نویسنده: مینا خوش نظر
دبیر: خانم نصری
هنرستان: عفاف دشت عباس
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
موضوع: دلی که زیر آوار جاماند!
بار دیگر پلک هایم را روی یکدیگر گذاشته و به سرنوشت خود می اندیشم سرنوشتی که روزهای خوب گذشته را به روزگاری جگرسوز تبدیل کرد...
آن روز همانند روز های دیگر از خواب بیدار شدم اما چه کسی می دانست چنین فاجعه ای در انتظار ماست...با صدای فریاد مادرم ب خود امدم همه جا در حال لرزشی سهمناک بود مبل ها به این طرف وان طرف حرکت میکردند و صدای شکستن ظرف های آشپزخانه را می شنیدم ناگهان صدای مادرم راشنیدم که فریاد می کشید علللیییی..کاملا به طرف آنها نچرخیده بودم که سقف از ناحیه کنار در بر سرم هجوم آورد گویا با من خصومتی قدیمی داشت و..
خانم خانم صدای مرا می شنوید اگه می شنوید انگشتتان را تکان دهید تمام قوای بدنم را جمع کردم وانگشت سبابه ام را به حرف بالا حرکت دادم، این یک معجزه است بیمار هوشیار است!
چه بلایی به سرم آمده بود؟ چه اتفاقی دلیل این همه درد شده بود؟خواستم کلامی بگویم که بار دیگر از هوش رفتم.
فاطمه فاطمه..این صدای خاله عزیزم بود که مرا نظاره گر بود. تمام نیرویم را جمع کردم تا بالاخره کلامی بگویم: چه اتفاقی افتاده مادرم...؟
چشمان زیبای خاله ام پر از اشک درخشید اما به خود مسلط شد وگفت: آنها خوب اند.
با گذشت چند هفته بلاخره اجازه مرخص شدن از بیمارستان را یافتم به سمت خانه خاله ام حرکت کردیم.چرا اینحا آمدیم؟ به خانه ما برویم ،با اصرار های مکرر من و تلاش های بیهوده خاله ام به منزل ما رفتیم...خدااییییی من چنین چیزی غیر ممکن است چیزی جز خرابه در اطرافم نمی دیدم.فریاد کشیدم چه اتفاقی افتاده است چنین چیزی غیر ممکن است؟ گروه های امداد را دیدم به سمتشان دویدم:چه اتفاقی افتاده است؟ هم چون کودکی که منتظر شنیدن کلمه ای آرامبخش است تا آرام گیرد نظاره گر آنها بودم..اما سرپرست آنها شروع به سخن گفتن کرد: زلزله ای به وسعت۷/۵ریشتر کرمانشاه را لرزاند !
در روز...دیگر چیزی نمی شنیدم خدایا دیگر پاهایم توان حفظ وزنم را نداشت، ناگهان گروه امداد فریاد کشیدند چیزی پیدا کرده ایم!
خدایا دیگر شانه هایم توان به دوش کشیدن این همه غم را ندارد..این جسم های پدر و مادر عزیزم بودند ک برادر کوچکم را در اغوش داشتند...
ماه ها از حادثه دلخراش زلزله کرمانشاه می گذرد وتمام رسانه ها ومردم اعلام تاسف و همدردی میکنند اما آنها دلی را که زیر اوار جاماند درک نمی کنند آنها درد مادری که فرزندان عزیز خود را از دست داده است را درک نمی کنند، آنها غم پسر جوانی را که همسر خود را از دست داده است و با فریاد نام او را صدا می کند درک نمی کنند. نمی دانم چرا هنوز بدون نوازش های مادرم دست گرم پدرم و شیطنت های برادر کوچکم که فردا جشن تولد ۵ سالگی اش است نفس می کشم قلبم در سینه ام می تپد.
به آرامگاه سه تن از عزیزانم نزدیک می شوم شاخه های گل رز را بر روی آنها می چینم با نگاه به خانه ابدی آنها به یاد خانه خودمان می افتم خانه ای که با شب بیداری های پدرم وتلاش های بی وقفه مادرم ساخته شده بود قطره های اشک بر روی گونه ام می غلتند. به خانه بد می گردم به قاب عکس خانوادگیمان به روی دیوار نگاه می کنم و بار دیگر چشمان را می بندم تا شاید در رویاهایم با دیگر نظاره گر آنها باشم.
تن بی جان مرا سردی بهمن ماه است
نگرانم چه بسا حادثه ای در راه است
شهر می سوزد و هربار کسی می میرد
این غم انگیز تری حالت کرمانشاه است.
نویسنده: فاطمه زیرکجو
دبیر: خانم نوروزی
دبیرستان الزهرا تولم شهر
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
موضوع: آش دوغ مریم
اواخر سال ۱۳۹۷ بود و سه شنبه؛ گویی همه دانش آموزان کلاس ویار داشتند! زنگ آخر بود که از گرسنگی هوس همه چیز میکردیم. من خودم به شخصه پری را مرغ بریان میدیدم. انگار همه کلاس قحطی زده بودیم.
بحث جذاب و مشترکمان غذا بود. هر کدام از ما اسامی انواع و اقسام غذاها را میگفت، یهو اسم عشق همه یعنی «آش دوغ» به گوش رسید و همه کلاس با آه و افسوس گفتند: «هععع...»، که ناگهان رگ غیرت مریم گرفت و با یک حرکت جنتلمنانه گفت: «فردا همه برای خودشان ظرف بیاورند، من آش دوغ میآورم.» ماهم ذوق مرگ شدیم و شکممان را برای یک چهارشنبه خوشمزه آماده کردیم.
فردای آن روز مریم را دیدیم که دبه آش را زیر چادر زده و مخفیانه و با هزار سلام و صلوات محموله را به کلاس رساند و دبه آش را گوشه کلاس گذاشت. چشمهای همه قلب شده بود و آب از دهنمان جاری شده بود.
اکثر بچهها برای خود ظرف اورده بودند و آنهایی هم که نیاورده بودند پول جمع کردند و ظرف یکبار مصرف خریدند.
خوشبختانه خانم خامودچی، دبیر جغرافیا نیز آن روز نیامده بود و میتوانستیم با خیال راحت آش را نوش جان کنیم. در اوج لذت بودیم که رئیس سازمان ضدحال (معاون) سررسید و دبه را طلبید. چرا؟! چون سرخود آورده بودیم.
مریم که خیلی حالش گرفته شد دبه را سلانه سلانه به اتاق معاونت برد، ولی ما نمیتوانستیم بیخیال آش شویم و با هزار دوز و کلک و دادن چند کاسه آش رشوه، آن را پس گرفتیم.
بوی آش کل سالن را فراگرفته بود. بساط صرف آش را پهن کردیم و همینکه خوردیم متوجه شدیم در اوج خوشمزگی بی نمک است. با سمیرا و پری رفتیم دنبال نمک. به آبدارخانه مدرسه سر زدیم ولی نبود. خدمتکار هم خسیس بازیش گل کرده بود و میگفت: «پول بیارید نمک ببرید!» ما هم که همه پولهایمان را خرج کاسه ها کرده بودیم، نشد و آش را بی نمک خوردیم.
خلاصه روز خوشمزهای بود، ولی مریم جان تا سه نشه بازی نشه! الان با این انشا باز ویارمون بیدار شد. به امید آش دوغی دیگر!
نویسنده: شکیلا جعفری و دوستان
دبیر: شیوا تقیزاده
دبیرستان: زینب کبری (س)
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
مدت زیادی بود که هوادار او بودم! شاید واژه هوادار برای عشق علاقه ای که به او داشتم ناچیز باشد؛ تمام مدت به این فکر میکردم که اگر او را ببینم چه می شود تا اینکه....
هجدهم فروردین ماه سال ۱۳۹۴بود؛از مدرسه به خانه برگشتم و به پدرم گلایه کردم که مگر تو قول نداده بودی وقتی مهدی به اینجا آمد به دیدارش برویم؟! پدرم که اصرار و شوق مرا دید و از علاقه ی من به او خبر داشت ترتیبی داد تا عصر آن روز به شهر انزلی برویم.
زمان مثل برق و باد در حال سپری شدن بود و من به این فکر میکردم که قرار است چه شود؛راستش کمی هم نا امید بودم!احساس میکردم او آن کسی نباشد که من درخیالم ساخته ام.
هوا رو به تاریکی بود؛به منزل یکی از اقوام رسیدیم و منتظر ماندیم تا دوستِ پدرم بیاید و مارا به هتل ببرد.
ساعت ۹ شب را نشان میداد؛وارد هتل سفیدکنار شدیم.تعدادی از بازیکنان تیم در حال تماشای سریال کلاه قرمزی و برخی هم در کافه هتل نشسته بودند.
اضطراب داشتم؛دائما به دنبال او بودم تا اینکه سرپرست تیمشان آمد و گفت:مهدی در اتاقش در حال نماز خواندن است،به او خبر داده ایم گفت چند دقیقه منتطر بمانید،می آید.
روی مبل نشستیم و منتظرش ماندیم؛مهدی از پله ها پایین آمد؛فکر میکنم تمام اطرافیانم صدای تپش های قلبم را می شنیدند؛طبق معمول مشغول صحبت کردن با تلفن همراهش بود،آخر آن شب برای او هم بسیار مهم بود زیرا تولد پسرش علی بود. وقتی متوجه شد ما منتظر او هستیم تلفن را قطع کرد و به سمت ما آمد؛ همان مهدی بود؛ تعریفی برایش ندارم فقط میتوانم بگوییم اسطوره!
همه فکر میکردند من طبق معمول که پرحرف هستم باید کلی با اون سخن بگویم اما من کاملا ساکت شده بودم؛ وقتی به او سلام کردم او با خوش رویی و مهربانی جوابم را داد. چهره ام خنده دار بود، کاملا بُهت زده بودم. بعد از گرفتن عکس یادگاری و آرزوی موفقیت برایش از او خداحافظی کردیم و او به سمت کافه هتل رفت.
هنگام خروجم از هتل به سمت من برگشت و برایم دست تکان داد؛حالم در آن لحظه وصف شدنی نیست.
بعدها هرکس مرا می دید این سوال برایش پیش می آمد که چرا با او سخن نگفته ام؛ اما من فقط یک صحنه از ذهنم عبور می کند؛ که او از من پرسید نامت چیست و بعد از امضا نوشت:دوست دارت سید مهدی رحمتی!
نویسنده: عسل پورنوروز
دبیرستان الزهرا
منطقه تولمات
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
از پنجره به بیرون خیره میشوم،در زمینه آبی تیره آسمان دانه های سفید برف مانند پنبه هایی سپید از آسمان بر روی زمین می ریختند. گویی در آن بالا بالا ها گوسفندانی پروار را اصلاح می کردند و پشم های پنبه ای شان را میچینند و بر روی زمین می پاشند.همه این توصیفات چیزی را یادم می اندازد؛خاطره ای دور و تند و شیرین... کلاس سوم ابتدایی بودم؛کله شق و درس نخوان و بازیگوش کاملا متضاد با حال الانم...
جمعه روزی زمستان سرد بود،از صبح که بیدار شدم ،بازی و تفریحم را شروع کردم تا ساعت چهار بعد از ظهر که برنامه کودک مورد علاقه ام شروع شد.تا ساعت هشت غروب مشغول تلویزیون نگاه کردن بودم؛تا اینکه مادرم به خانه آمد و چیزی گفت که کل بدنم را سر کرد.
_هاله جان امتحان ریاضیت رو خوندی دیگه ؟!
وای بر من امتحان ریاضی !چرا خواهرم یادم نیاورد؟چرا خودم یادم رفت؟وای خانم فتوحی حتما مرا خواهد کشت! خانم فتوحی،معلم سخت گیری بود. تا آنجا که حافظه ام یاری ام میکند درشت هیکل بود با چشمانی رنگی که به او وجه ای سخت گیر و وهم انگیز میبخشید!همیشه نیز با من در ریاضی مشکل داشت.
در آن لحظه با پرشی بلند خودم را به اتاق رساندم؛ کتاب ریاضی را باز کردم و با اشک شروع به خواندنش کردم،ضرب برایم همانند دو چاقوی تیز بود که بر مغزم خراش میکشید.یک فصل کامل امتحان بود و من نمیدانستم و نخوانده بودم!
تا شام خودم را در اتاق حبس کردم تا اینکه مادرم مرا برای شام فراخواند.غذا لذیذ بود و باب طبع من ؛خانواده ام نیز با شادی در مورد اتفاقات روزمره خود صحبت میکردن اما من،با بغض و سکوت غذا میخوردم و به این فکر میکردم که اگر نمره امتحانم بد شود؛حتما معلم مادرم را به مدرسه می خواند و حتما خانواده ام از من نا امید خواهند شد.! سریع غذا خوردم که بروم درس بخوانم اما همان لحظه دایی ام با همسرش و فرزندانش به خانه ما آمدند. دیگر کارم تمام بود...ساعت یازده شب رفتند و بعد مادر مرا آماده خواب کرد و به رخت خواب برد.سریع با بغض فرو خورده به خواب رفتم.
صبح با ترس از خواب بیدار شدم و لباس مدرسه ام را دولا یه لا پوشیدم. خودم را برای دریافت شماتت از طرف معلم آماده کرده بودم. اما وقتی پنجره را باز کردم... دیدم که کل جاده و پیاده رو از برف سفید و سنگین پرشده است.پدرم در حالی که چایی اش را شیرین میکرد با خنده گفت:تا دوشنبه تعطیلین،برو لباس هات رو عوض کن دوباره بخواب
سپس رو به مادرم گفت:حالت عادی به زور از خواب بیدار میشه چرا امروز سحر خیز شده؟!
هر سه سر مستانه خندیدیم و من از شدت ذوق با همان لباس مدرسه دوباره این بار با شادی به خواب رفتم.
از فکر خاطره ام بیرون می آیم. حس شیرین توام با ترس را هنوز هم احساس میکنم.گویی همین دیروز بود.حال من هجده سال سن دارم،درسم دیگر بد نیست،ولی هنوز که هنوز است با ریاضی سر جنگ دارم،مثل اینکه بین ما هیچ وقت صلح و صفایی سر نخواهد گرفت!
نویسنده: هاله نعمانی
دوازدهم تجربی
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
اولین روز آخرین سال تحصیلی ام در مدرسه
امسال بر خلاف سال های گذشته هیچ ذوق و شوقی برای آمدن به مدرسه نداشتم،زیرا استرس کنکور یک طرف و دوری از این فضای صمیمی و خاطره انگیز طرفی دیگر. چند روز قبل از شروع مدرسه فکر کردن به این موضوع برایم بسیار ناراحت کننده بود، وقتی با خود فکر می کردم امسال آخرین سالی است که پشت نیمکت های چوبی در کنار همکلاسی های دوران ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان که چندین سال است با هم دوستیم می نشینیم، آخرین سالی است که می توانیم در کنار دوستان خود بی دغدغه شیطنت و بچگی کنیم قلبم به در می آمد.
زنگ ساعت به صدا در آمد، امروز اولین روز آخرین سال تحصیل در مدرسه بود،با اینکه بیدار بودم اما بیشتر در پتو فرو رفتم، دوست نداشتم امسال شروع شود. اما با شنیدن مکرر اسمم از سوی پدر و مادرم، تصمیم گرفتم امروز را شروع کنم.بالاخره راهی مدرسه شدم، بعد از ورود به مدرسه با چهره های جدید و خندان سال اولی ها روبه رو شدم و در دل با خود گفتم: دلشان خوش است! با طی کردن پله ها و با دیدن راهروی همیشه تاریک مدرسه که شباهت عجیبی به سلول های زندان داشت، تصمیم گرفتم زودتر از این فضای خوف آور دور شوم. وارد کلاس شدم و زیر لب سلام گفتم وقتی سرم را بلند کردم با دو نگاه خشمگین دوستانم روبه رو شدم، می دانم دلیل این رفتارشان چیست، زیرا امروز دیر به مدرسه آمده بودم و هر کدام می گفتند به حسابت می رسیم. آنهانمی دانستند من به چه چیزی فکر می کنم،کیفم را روی نیمکت گذاشتم و به همراه دوستانم به سمت حیاط مدرسه رفتیم تا صف بگیریم. به مناسبت اولین روز مدرسه از اداره آموزش و پرورش به مدرسه امان آمدند تا این روز را جشن بگیرند. روبه روی ما صندلی هایی به ترتیب چیده شده بود ،جلوی آنها میزی پر از شیرینی و چای قرار داشت.مراسم شروع شد و آنها شروع کردند به خوردن شیرینی و چای،بعضی بجه ها با دقت به آنها زل زده بودند و عده ای همچنان مشغول حرف زدن بودند.خانم مدیر زیر لب جوری بچه ها را دعوا و تهدید می کرد و همینطور لبخند بر روی لب داشت گویی که هر کس فکر می کرد،خانم مدیر مشغول قربان صدقه رفتن آنهاست در حالی که اینطور نبود.پس از اتمام مراسم و عبور از زیر قرآن راهی کلاس شدیم. کلاس پر بود از سر و صدا های مختلف یکی می خندید، یکی فریاد می کشید و خلاصه هر کس مشغول کاری بود. من بر روی نیمکت نشستم، بدون اینکه حرف بزنم، با خود فکر می کردم من از دوری آنها اینطور ناراحت بودم اما آنها انگار نه انگار همه مشغول خندیدن هستند. در کلاس باز شد و معلم ادبیاتمان طبق معمول با چهره ای خندان و متعجب وارد کلاس شدند و شروع به توضیح روند امتحانات و سخت و دشواری سوالات شدند، جوری که در همان ابتدا ته دل هایمان خالی شد. بچه ها همچنان مشغول حرف زدن بودند، امسال به خود عهد بسته بودم که دیگر به آنها نگویم ساکت باشید و حرف نزنید، با خود گفتم سال آخر است هر چقدر می خواهید حرف بزنید، چون مطمئنم با شنیدن این کلمه کلی در دل به من ناسزا می گویند، پس بی خیال این موضوع شدم. زنگ آخر هم به صدا در آمد و من به همراه دوستانم از کلاس خارج شدیم امروز هر چه بود گذشت، با همه آن حس مبهم و ناراحت کننده که قلبم را می فشرد، دور شدن از مدرسه و آن حال و هوایش هر چه قدر ناراحت کننده و غمگین باشد مطمئنا در جایی در مهم ترین خاطرات زندگی ام جای خواهد گرفت،این بود اولین روز آخرین سال تحصیلی ام در مدرسه.
نویسنده: مبینا مومنی
دبیرستان الزهرا
سال۱۲ رشته انسانی
تولمات استان گیلان
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
سال هشتم
اولین روز سال هشتم مدرسه مان بود. روزی که دوماجرای فراموش نشدنی رقم خورد.
من و دوستم میخواستیم دقیقا ردیف وسط کلاس تخت دوم بنشینیم. که سر صف دوستم گفت؛ سوگند من میرم به مدیر میگم دلم درد میکنه بذاره برم تو جا بگیرم باشه؟ گفتم؛ ماهگل آخه اگه بفهمن چی؟
_ن بابا خوب نقشمو بازی میکنم.
بعد هم آنقدر با سیاست رفتار کرد و نقشش را خوب بازی کرد که اجازه دادند. من دیگر خیالم راحت شده بود. قرار شد به کلاس برویم ...
محض احتیاط تند تند رفتم داخل دیدم کسی نیست. کیفم را همان جای مدنظر گذاشتم ک متوجه شدم ماهگل نیست.
به دنبالش رفتم.. دیدم در یک کلاس دیگر همانند مار به خودش میپیچد!! صدایش زدم.
گفت: دیدی جارو گرفتم بیا دیگه.
اونموقع منم این شعرو ک تو یه فیلم دیدم بهش گفتم:
خاک چو سبزه بر دمد از سر تو!.
کلاسو اشتباهی اومدی عقل کل.
_ اههه حییف شد که!!
+ نشد بیا بریم من جارو گرفتم.
یک زنگ گذشت. معلم ادبیاتمان آمد و اوایل کلاس حرف زد و اواسط زنگ شروع کرد به درس دادن ما هم حوصله مان سر رفته بود..
دیدیم دوستمان مائده محدثه را ک جلویش نشسته بود اذیت میکرد و میخندید. قدش بلند بود و پاهایش را به نیمکت جلویی میزد و آن ها را خاکی میکرد. و پاهایش وسط نیمکت آنها بود. شیطنت ما دوتا بغل دستی ها گل کرد. نقشه ای کشیدیم تا بساط خنده را راه بیاندازیم.
تقی تقییی؟(مخفف فامیلی اش بود) گفت = چیه؟
ببین به بهونه یه چیز برو پایین میز بند کفش مائده رو به نیمکت گره بزن. اول گفت آخه نمیشه اما بعد ما راضی اش کردیم.
رفت پایین اول دو بند کفشش را به هم سپس به میله نیمکتا گره زد. مائده تا پاهایش را تکان داد متوجه شد. خودش هم خنده اش گرفته بود. معلم صدا زد صفایی؟ حواست کجاست؟
بیا پای تابلو این موضوع جلسه قبل رو چی کن ینی بگو...
چی کن چی تکه کلام معلم گرامی هان بود!
حالا من مائده را نگاه میکردم ک اصلا نمیتواست تکان بخورد معلم وقتی ک آمد اورا در آن وضعیت دید تازه همه کلاس متوجه شدند و کلاس رفت رو هوا... همه از خنده قرمز بودیم.
مگر بند کفشش باز میشد! معلم هم هل کرده بود ناگهان خواست گره را با دندانش باز کند ک یک بار هم انجام داد ما اول بهت زده به او نگاه کردیم سپس دوباره خنده ها شروع شد. خداروشکر معلم همراه و مهربانی بود...
من و ماهگل هم داشتیم به شیطنتمان میخندیدیم. چون زرنگ بودیم و درسخوان کسی به ما شک هم نمیکرد!
معلممان هم از سر شوخ طبعی و جنبه بالا گفت: خدا نگم چیکارتون کنه بساط خنده رو چی کردید یعنی راه انداختید ناقلا ها!!
آن روز آنقدر خوش گذشت و حادثه آفرین بود ک صفحه پررنگی از خاطرات خنده دار این چندسال اخیرم را ایفا می کند.
نویسنده: سوگند قربانی
دبیر:,خانم نوروزی،
تولمات استان گیلان
سرباز خسته
امروزه هم این اجبار ها درزندگی پسران می باشد و به قول معروف٬ میفرستند تا ادم شویم.من با آدم شدن مخالف هستم چون با وجود پسران شیطانی مانند خودم ،ادم نمی شویم که هیچ آن سربازی را روی سرمان خراب میکنیم .
اصلا از سربازی رفتن و حرف زور شنیدن خوشم نمی آمد چه برسد به حرف آدم دیگری گوش کنم اما به اجبار مجبور بودم این دو سال را بگذرانم آخر چه کار می کردم از اینکه صبح بلند میشدم و رژه ی صبح را با چشمان خواب آلود می رفتم بدم می آمد .
یک روز خواستم رژه را بپیچانم. خودم را به مریضی زدم و به دوستانم گفتم که به گروهبان بگویند که نمی توانم امروز را رژه بروم و به شدت در تب و مریضی میسوزم .
دوستانم و خودم می دانستیم که تب داشتن من ٬ چیزی جز دروغ نیست . اما از شانس بدی که داشتم وقتی به خواب شیرین جمیله جانم رفته بودم با صدای بلند گروهبان از خواب بیدار شدم . ای خدا لعنتت کند تازه موفق شده بودم پدر جمیله را راضی به ازدواج کنم ،لعنت به این شانس .
خلاصه نمیدانم گروهبان از کجا پیدا شده بود و دماسنج به دست با صورتی قرمز و صدای خروشان میگفت سرباز بلند شو.
تازه چشمانم را باز کرده بودم ک جواب گروهبان را دادم . تبم را گرفته بود و متوجه شده بود ک تبی نداشتم و دروغ گفته ام . در آن زمان یک سرباز جدید با هیکل غول مانندی در حال خوردن غذا بود که اورا صدا زد و به من ک هیکل ریزی داشتم گفت ک این غول را بر دوش بکشم و کل پادگان اورا حمل کنم من هم مجبور بودم که درخواستش را قبول کنم
خلاصه بین ما بماند من با هیکل کوچکم آن تازه سرباز را حریف بودم و آن را مجبور کردم تا نزدیکی جریمه من را به دوش خود حمل کند .راستش را بگویم سواری خیلی دلچسبی بود
به اخر راه ک نزدیک شدیم من به پایین آمدم و سرباز دلسوز را به دوش گرفتم و هنوزم که هنوزه گروهبان متوجه نشده است ک چگونه با این سرعت،حمل بار جریمه آن را انجام داده ام خلاصه علاوه بر اینکه سربازی جای بدی نمی باشد از همان پسران شیطان مرد می سازد.
نویسنده: هانیه امیدی فر
دبیر: سرکارخانم نوروزی
منطقه تولمات استان گیلان
با احتیاط قدم بر می داشتم. تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. حتی ستاره ها هم به ندرت به چشم می آمدند. سکوت حکم فرما بود. دستانم از ترس می لرزیدند. به هرجا که نگاه می کردم ، همان بود. راهم را گم کرده بودم. تنها من بودم و یک جنگل بزرگ که باید هرچه زودتر از آن می گریختم. فقط تا روشن شدن هوا فرصت داشتم. اگر صبح می شد و من هنوز در جنگل بودم ، دیگر هیچوقت نمی توانستم به خانه ام برگردم. آخر در دنیای ما جنگلی وجود ندارد و بنابراین قادر نبودم از جنگل وارد دنیایم بشوم.
هرچند این دنیا را بیشتر دوست داشتم و چیزهایی را در اینجا تجربه کرده و آموخته بودم که در دنیای خودم هیچ جایی نداشتند اما باید بر می گشتم. خواهرِ کوچکترم آنجا تنها مانده بود. فکر کردن به اینکه در چه حالی به سر می برد ، قلبم را به درد می آورد.
قدم هایم را محکم تر کردم. یک مسیر را در پیش گرفتم و بی وقفه دویدم تا شاید بتوانم راه خروجی بیابم. ناگهان سکوت شکسته شد. صدای خوشایندی نبود. کسی ضجه می زد. ناله می کرد. صدا را دنبال کردم. آیا درست می دیدم؟ به جاده رسیده بودم. فقط کافی بود خواهرم را صدا بزنم تا در را باز کند و وارد دنیای خودمان شوم. می خواستم صدایش بزنم که دوباره آن صدا را شنیدم.
آن طرف جاده دود می دیدم. انگار چیزی آتش گرفته بود. نزدیک تر شدم. "وای خدای من" هنوز هم وقتی به آن لحظه فکر می کنم ، از شدت ترس به خود می پیچم. خودرویی واژگون شده بود. جلوتر رفتم تا ببینم صدا از کجاست. به جلوی ماشین نگاه کردم. راننده غرق در خون بود. صدایش زدم. پاسخی نگرفتم. جان سپرده بود. کسی که کنارش هم نشسته بود دیگر نفس نمی کشید. عقب را هم نگاه کردم اما کسی را ندیدم. با خودم گفتم شاید بیچاره ها تا الان زنده بودند و صدا می زدند.
می خواستم بروم که یکدفعه کسی پایم را گرفت. ایستادم. برگشتم. چه می دیدم؟ دختربچه ای با چهره ى معصومش نگاهم می کرد. بر زمین افتاده بود. فکر می کنم از ماشین به بیرون پرت شده بود. سرش آسیب دیده بود. قطره های خون صورت زیبا و سفیدش را رنگی کرده بودند. از من کمک می خواست. آمدم دستش را بگیرم تا با خود به جایی برسانمش اما نتوانست بلند شود. پاهایش حرکت نمی کردند. فکر کردم پاهایش شکسته اند که آهسته و شمرده شمرده گفت : "من فلج هستم" او را به کول گرفتم و بلند شدم. یک لحظه یاد خواهر خودم افتادم؛ جثه اش دقیقا به اندازه ى او بود. داشتم خواهرم را فراموش می کردم. خورشید درحال طلوع کردن بود. باید هرچه زودتر به دنیای خودم بر می گشتم. نفس های دخترک بیچاره را روی گردنم احساس می کردم. در همان حال فریاد می زدم و کمک می خواستم تا شاید کسی پیدا شود و دخترک را به بیمارستان ببرد. جاده خالی بود. هیچ ماشینی دیده نمی شد. تنها چند ثانیه وقت داشتم. وجدانم را کنار گذاشتم و دخترک را رها کردم. نمی توانستم خواهرم را نادیده بگیرم. صدایش کردم. گفتم "در را باز کن تا وارد دنیایمان شوم". چندین بار صدایش زدم اما توان ورود را نیافتم. این بار فریاد کشیدم و نامش را صدا زدم. آهسته گفت : "خواهرِ خوبم؛ من همیشه عاشقانه دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت اما این دوست داشتنم شرطی دارد. تو اگر آن دختر تنها را رها کنی و نزد من بیایی دیگر آن خواهر مهربانِ من نخواهی بود بلکه هیولایی می شوی که از کمک به یک انسانِ بی گناه دریغ کردی و هرگز خودت را نخواهی بخشید. من خوشبختی نمی خواهم که به منزله ى بدبختی تو و آن دختر باشد. من زمانی احساس خوشبختی خواهم کرد که تو در آسایش باشی و آن دختر هم به لطف تو سالم و در قید حیات. پس برو و نجاتش بده و قهرمانِ زندگی من باش."
اشک از چشمانم سرازیر شد. آیا این همان خواهرِ کوچکِ من بود؟ حرف هایش حرف های یک اسطوره بود نه یک کودک. از اینکه دیگر هیچوقت نمی توانستم او را ببینم بسیار آشفته و غمگین شده بودم اما در عین حال با داشتن چنین خواهر فداکاری به خود می بالیدم. دخترک را دوباره به دوش گرفتم و با نهایت توانم به پیش رفتم. درحالِ دویدن بودم که ماشینی کنارم متوقف شد. رو به راننده کردم و گفتم: "رسیدید اما دیر رسیدید." با تعجب به من نگاه می کرد که گفتم: "برای چه ایستاده اید؟ لطفا ما را تا یک بیمارستان برسانید."
آن روز گذشت. آری گذشت. درحالی که من فکر می کردم بدون خواهرم قادر به زندگی کردن نخواهم بود. اما زندگی به این راحتی ها از ما دست نمی کشد. چه با عزیزانمان چه بی آنها به جریانش ادامه خواهد داد و این تنها به ما بستگی دارد که نگاهمان نسبت به آن چگونه باشد. در آن روز کذایی من خواهرم را برای همیشه از دست دادم ولی تنها نماندم. آن دخترِ کوچک هم تنها نماند. خواهرم هم تنها نماند. یادتان نرود انسانها در دلهایمان باقی می مانند نه درکنارمان.
نویسنده: محدثه قربان زاده دبیرستان الزهرا، منطقه تولمات
خاطره ای درونم است...!
هیچ جای جهان خانه ی پدری آدم نمی شود،خانه ای که درنهایت سادگی و سنتی بودنش،شادترین نقطه ی دنیاست؛با پنجره هایی قدیمی که هنوز هم به سوی بی خیالی محض،گشوده می شوند؛دیوارهای آجری کهنه ای که هر آجرش،صفحه ایست از خاطرات سالهای دور وحیاطی که هر گوشه اش سکانسی از کودکی ات را تداعی می کند.
جایی که حتی آسمانش هم با آسمان های دیگر فرق دارد.آدم ها نیاز دارند در هر سنی که باشند آخر هفته را به خانه ی پدری شان بروندو فارغ از تمام غم ها با خیال راحت کودکی کنند.
عادتم بود هر پنجشنبه سری به خانه ی خانوم بزرگ و آقاجون بزنم،صبح زود آماده شدم و به راه افتادم،کلید انداختم و در رو باز کردم بوی نان تازه ای که خانوم بزرگ کله سحر خریده بود از همین جا هم صدای قاروقور شکمم رو بلند می کرد.
خانوم بزرگ کنار سماور کوچکش نشسته بود و منتظر بود تا من برسم و صبحانه بخوریم اون روز خانوم بزرگ یه حالی عجیب داشت چشم هایش داد می زد که دلش خیلی پر است انگار منتظر یک تلنگر بود ،چشمم به استکان هاکه افتاد، پرسیدم:خانوم بزرگ چرا همیشه سه تا استکان میذاری روی سفره؟
چشم های چروکیده اش رو بهم دوخت و یه اشاره به قلبش کردوگفت:آخه ننه،سیدرضا هنوز اینجاست؛همین رو که گفت آسمان چشماش بارانی شد،شروع کرد به گفتن:۱۴سالم که بود با سید رضا ازدواج کردم ،۱۰سالی ازم بزرگتر بود واسه همین همیشه مثل یه پدر هوامو داشت،مهرومحبتش رو هیچ لحظه ازم دریغ نمی کرد .
سیدرضا عاشق باغ و باغبونی بود واسه همین همیشه عصرها می رفت می نشست لب حوض و مشغول گل ها و باغش می شد،منم یه استکان دم باریک برمیداشتم و چای تازه دم میریختم می بردم براش.
این درختای خرمالوی ته باغ حاصل چندسال دست رنج سیدرضاست ،از همان زمان که نهال بودند کاشت و بزرگشون کرد،حوض رو رنگ می کرد،خاک باغچه هارو عوض می کرد،راستش رو بخوای ننه، خرمالوهای ته باغ بوی سیدرضا را میدهند ،استکام های دم باریک بوی سید رضارومیدن،وجب به وجب این خونه بوی سید رضارو میده!
ننه!نگاه به چروک دست و صورتم و سوی کم چشام نکن،منه پیرزن خاطره ای درونم است،خاطره ای به بزرگی سیدرضا!
معشوقه پاییز بود،
دلش را در دور دستهای خاطراتش همانجا درکنج باغی
درگرمای دستانی
دربرق چشمانی
جاگذاشته بود...!
نویسنده: ریحانه بیکس
دبیرستان الغدیر تبریز
دبیر: خانم رحیمی
به نام خدا!
خیابان ۴۶ ام:
همیشه فکر میکردم آدمها،حالا در هر جای دنیا با هر خلقیات قابل درک و غیر قابل درک، حتماً یکبار در تمام عمرشان عاشق شده اند؛همیشه ،تا چند وقت پیش که گذرم به خیابان ۴۶ ام افتاد.
چهارشنبه ۹۸/۴/۲۶ در حدودیات ۸:۴۵ دقیقه،دمدمای غروب.
همانطور قدم زنان به مغازههای پر جنب و جوش و ویترین های رنگارنگشان،خیره شده بودم و انگار روی آسفالت افکارم گام برمیداشتم ،هر بار زیر نور چراغهای رنگی مغازه ها رنگ عوض میکردم و نهایتاً لای چشم چرخاندن ها و گشت و گذار مردمک بیتابم ،یک پیرمرد با چشم های دوخته به زمین و ریش هایی نسبتاً بلند،در کنج یک تیر چراغ برق نگاهم را نگه داشت.
نزدیک تر رفتم آنقدر که تنها فاصله ایی به میزان،یک قدم،میانمان ایستاده بود؛
خم شدم،کارتن هایی گوشه خورده و کمی هم رنگ پریده،قلم و دوات و یک عینک، تنها چیزهایی که داشت.
روی کارتن های گوشه خورده و رنگ پریده اش شعر می نوشت،روی کارتن روبه رویی اش یک شعر که نمیدانم، کدام شوربختی در جایی آنرا با بی حوصلگی تمام گفته بود،را به سنت نستعلیق پرده کوبی کرده بود:
خو کرده بر چشمان او،دلکنده از دنیای او
دل را کجا پنبه زنم،در عقل و در دیار او؟
بی مقدمه و بی آنکه سرش را بلند کند گفت: یه وقتایی فقط یه یاد میمونه از یه روزگار، که یه روزگار به پاش سوخت؛
کاش آدما عاشق می شدن ،ولی ، میدونی واقعیت اینه که فقط«ما» عاشق میشیم...
همیشه ، فکر میکردم آدمها حالا هر جای دنیا،با هر خلقیات قابل درک، و غیر قابل درک،حتما یکبار در تمام عمرشان عاشق شده اند، اما واقعیت این است که فقط«ما» عاشق می شویم...
نویسنده: هانیه سلیمانی،
دبیرستان عصمتیه،
دبیر: خانم قربانی.
نگارش دوازدهم - درس اول
خاطره با بیان طنز
قلم در دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم.
البته راستش را بخواهید یکبار قبل از این، آمدم قلم در دست بگیرم اشتباهی یک نخ از سیگارهای بابایم را در دست گرفتم ، وجای دشمن تان خالی، یک سیلی محکم از بابایم خوردم.😂😂
سیلی محکم و حرف های آموزنده و غیر قابل ذکر بابایم باعث شد که من متوجه بشوم سیگار خیلی بد است .
شاید اگر یک روز، یک نفر، مثل هیمن سیلی محکم را به پدرم زده بود او هم می فهمید که سیگار بد است.
البته بابای من سیگاری نیست و این خودش یک نکته ی مثبت است ،اما
بجای سیگار چیز می کشد، دیروز که آقای کارشناسی داخل تلویزیون داشت می گفت :" معتاد مجرم نیست یک بیمار است" من خیلی عصبانی شدم و به برنامه پیامک زدم
که بابای خودش بیمار است.😝😝😝
البته بعدا که فکر کردم دیدم با این حساب پس بابای من مجرم محسوب می شود و خب این هم خوب نیست. هرچند بیمار و مجرم ازین جهت که برای هردو کمپوت می برند شبیه به یکدیگرند ،
ولی خیلی باهم فرق دارند برای همین دوباره به برنامه پیامک زدم و عذر خواهی کردم .
جالب اینجاست که امروز برایم پیامک آمد که در مسابقه پیامکی برنامه برنده شده ام .
دوستان! اعتیاد خیلی بد است! مثلا بابایم برای اینکه چیزش را بخرد چیزهای دیگرمان را برد و فروخت و دیگر چیزی توی خانه مان نبود که بشود آن را فروخت .
یک روز، بابایم داشت با یک نفر درباره ی کلیه اش صحبت میکرد و بعد که تلفنش تمام شد، نشست زل زد به من !
فکر کنم من را شبیه میز تلویزیون خدا بیامرزمان می دید.
و پیش خودش داشت فکر می کرد من راهم ببرد بفروشد ، اینکه بابایم ببرد من را بفروشد خیلی کمتر ازین ناراحتم می کند که من را شبیه میز تلویزیون می دید، کاش لااقل من را شبیه یک چیز گرانتر و با ارزش تر می دید .
وقت هایی که بابایم چیزش را مصرف نکند، حالش قمر در عقرب میشود! بعد که چیزش را مصرف کند، حالش بهتر میشود و اصلا یادش نمی آید که چه رفتارهایی با ما داشته است یکبار آن روزهایی که هنوز وضعمان اینقدر بد نشده بود و تلفن و رایانه داشتیم از بابایم وقتی که جیزش دیر شده بود، فیلم گرفتم برای این که بعد ها نشانش بدهم که چقدر آن وقت ها ،چقدر! غیر قابل تحمل می شود و بعد اشتباهی فیلم را فرستادم در یکی از گروه های تلگرام... بلافاصله زیر فیلم نوشتم : فیلم مربوط به پشت صحنه ی فیلم جدیدی است که پدرم قرار است بازی کند .
از آن روزبه بعد بین همه محبوب شدم و به خیال آنکه پدرم یک روز آن ها را می برد که فیلم بازی کنند با من مهربانتر شده اند و هوایم را دارند .
خدا روشکر که بابا تلفن همراه و رایانه را برد و فروخت ،
وگرنه نمیدانستم جواب آن همه آدم را که منتظرند بازیگر شوند چه بدهم
یکی دیگر از بدی های اعتیاد این است که باعث می شود آدم دروغگو بشود، مثلا: بابایم مدام به ما میگوید: می رود پشت بام کولر را تعمیر کند ولی خب ما میدانیم می رود یواشکی چیز بکشد ،من تا مدت ها فکر می کردم منقل یکی از وسایل تعمیر کولر است اما بعدها فهمیدم که نیست.
آن اوایل باورمان می شد و مادرم مدام غر میزد که اگر این کولر اینقدر خراب است چرا عوضش نمیکنی ..اوضاع ادامه داشت تا این که زمستان از راه رسید
و ما فهمیدیم که بابا نمی رود پشت بام تا کولر را تعمیر کند ،چون هیچ آدم عاقلی در زمستان کولر روشن نمی کند. ولی بابایمان هنوز ،که هنوز است هر وقت می خواهد برود چیز مصرف کند میگوید :دارد می رود پشت بام تا کولر را تعمیر کند .
البته مادرم خیلی زودتر ازین ها فهمیده بود که بابا دارد دروغ میگوید و خب بخاطر همین ول کرد و رفت و من را هم می خواست ببرد اما نبرد. دلیلش را هم نمیدانم شاید دلش به حال بابا سوخت و با خودش فکر کرد یک روز بابا به نداری می افتد و آن روز می تواند من را هم مانند میز تلویزیونمان ببرد بفروشد.!!
مادرم واقعا زن زندگی بود چند بار هم سعی کرد، کاری کند که بابا چیز نکشد مثلا: با ماهی تابه زد توی سر پدرم و بعد اورا بست به تخت و... به من هم گفت: این یک نوع شعبده بازی است البته من همان وقت کمی شک کردم آخر کدام شعبده باز است که حرف های زشت و ناپسند به دستیارش بزند پدرم آن روز ها آنقدر داد می زد که هم تارهای صوتی خودش مشکل پیدا کرد و هم گوش های من ، صاحب خانه هم نتوانست تحملان کند وبیرونمان کرد.
من وقتی بزرگ شدم نمی خواهم معتاد بشوم و چیز مصرف بکنم ،چون خیلی هم خوب نیست که پسرم انشایی اینگونه در مورد من بنویسد
در هر صورت من به پدرم احترام میگذارم و دوستش دارم و گفته باشم اگر کسی بعد ازینکه انشایم تمام شد چیزی درمورد پدرم بگوید و من را مسخره کند به پدرم میگویم برود با پدرش دوست شود و اورا هم معتاد کند.
نویسنده: الهه شاکری
دوازدهم انسانی
دبیرستان حضرت خدیجه
شهرستان قوچان
پاییز بود؛ و غروبِ جمعه نیز. شهر به آرامی در سیاهیِ شب غرق میشد. تک و تنها در گوشه ی اتاقم کز کرده و زانوی غم بغل گرفته بودم. به خیال خودم، داشتم با بغضِ سختی که راه نفسم را بسته بود، پیکار میکردم. اما مگر میشد؟!
آبِ دهانم را به زحمت قورت میدادم که مبادا اشکم بریزد؛ این دیگر عمق فاجعه بود!
اما مشکل آن بود که نمیدانستم چه مرگم است؟ به درسهایم فکر میکردم، در نقطه ی امنی بودم و مشکل درسی نداشتم.
در خانواده و رابطه ام با دوستانم جست و جو میکردم، باز هم به بن بست میخوردم! همه چیز آرام بود. پس این دل را چه شده؟
با بی رحمی دلخوری ها و بغضم را به پایِ پاییزِ زیبا و باران های عاشقانه اش نوشتم. اما عمق وجودم، دردم را داد میزد.
احساس خلاء میکردم. دلتنگ آغوش بودم. مهم نبود آغوشِ چه کسی! تنها آغوشی که حس امنیت را تزریق کند. همین که میفهمیدم کسی دوستم دارم در آن لحظه برایم کافی بود.
صدای چرخش کلید آمد. سراسیمه به بیرون دویدم. گویی به انتظار کسی بودم که بیاید و مرا از این مخمصه ی کریه نجات دهد.
همدمم بود؛ منجیِ روزهای دشوارم؛ مادرم.
با آن رزِ سفید رنگی که در دستانم نهاد، همانند روزهای کودکی سیرم کرد. اما اینبار سیر از محبتی که تشنه اش بودم.
سوالی نگاهش کردم. خودش توضیح داد: حدس میزدم که رزِ سفیدِ خونِت اومده باشه پایین. گفتم اینو برات بیارم تا پاییز نتونه حالِ دلِ دخترِ بهاریِ منو بد کنه.
نویسنده: زهرا قمی
مدرسه: پیام دانش(نوشهر)
خاطرم باشد اگر روزی دلم در خاطراتم جا ماند بخاطر آورم خاطراتی که خاطراتم را به خاطره ها سپرد، شاید دل بکند دلم از این خاطره ها...
غروب دلچسبی بود. خیابان در نگاه سرد بعد از ظهر مملو از خستگی بود. جاده منتظر نگاه باران بود و دل من در اندیشۂ زیبایی ابر. پیاده رو پر بود از عابرانی که همگی شان کوله باری از خستگی را بر دوش گرفته بودند و بدون آنکه توجهی به یکدیگر کنند ره به سوی خانه هایشان در پیش گرفته بودند. من هم حال آشفته ای داشتم و غرق در افکار و خیالاتم بودم که لحظه ای صدایی ریسمان افکارم را برید و تمام توجهم را به خود جلب کرد.
نزدیکش شدم، دخترکی بود هفت_هشت ساله، با مو های بلند خرمایی رنگ و چشمانی سیاه و مظلوم. دامن گلداری به تن داشت و ژاکتی صورتی رنگ. چیزی که توجهم را جلب کرده بود نه دامن گلدارش بود و نه ژاکت صورتی رنگش، بلکه جملاتی بود که به عابران میگفت:« میخواهید برایتان شعر بخوانم؟ اجازه بدهید برایتان شعر بخوانم. نمی خواهید یک بیت شعر مهمانم شوید؟» تا آن روز دخترکی به سن و سال او ندیده بودم که این جملات را بگوید. طاقتم تاب نیاورد و نزدیکش شدم.
اسمش ثریا بود. با او هم کلام شدم و چند بیت شعر شیرین با لحن کودکانه اش برایم خواند. خواندن -نوشتن را دو سالی بود که یاد گرفته بود و علاقۂ بسیاری به نویسندگی و شاعری داشت. آنقدر لحن حرف زدنش به دلم نشسته بود که تصورش را هم نمی کنید. خیلی دختر شیرین و بامزه ای بود. شب چشمانش چه سخت و دلفریب قلبم را به اسارت برده بود که هنوز هم نگاه هایش در خاطرم هست. نگاه هایش پر بود از آرزو ها و رویا های کودکانه ای که مانند آرزو های من بود. آرزوی نویسندگی و شاعری اش.
از کتابفروشی ای که در آن نزدیکی بود دفتر و خودکاری برایش خریدم با یک جلد دیوان اشعار پروین اعتصامی. از دیدن کتاب شعرخیلی خوشحال شد کتابچۂ کوچکی داشت که نشانم داد که اشعار مختلفی در آن بود و میگفت معانی بسیاری از کلمات اشعار پروین اعتصامی را نمی داند اما اشعارش را خیلی خیلی دوست دارد. دوست داشت مانند او شود. شور و شوق در چشمانش موج میزد. با لبخندی که بر لبانش شکوفه زده بود از من تشکر کرد. از او قول گرفتم تا وقتی بزرگ شد شاعر پر آوازه ای شود، درست مثل پروین اعتصامی.
الآن نزدیک به یک سال از این اتفاق میگذرد و هنوز هم در فکرش هستم. هیچ وقت از ذهنم پاک نخواهد شد آن غروب دلچسب پاییزی.
نویسنده: آلین کشیشی - دبیرستان طوماسیان منطقه 8 تهران
موضوع: خاطره ی من ازدوران اول ابتدایی
سال اول ابتدایی ام بود
ازهمه عوامل مدرسه می ترسیدم .همه برایم بیگانه بودند.اولین روز کلاس فقط
می دانستم که روی یک نیمکت باید بنشینم .سرجا ی نشستن، یکی ازبچه ها بامن درگیر شد.ازخود دفاع کردم .گریه کردم.امروزه خیلی برایم جالب است ولی درآن موقع حکم زندگی را داشت.
به قول ویل دورانت:"زندگی کشمکش دا ئمی با طبیعت"
لذت بخش ترین دوران سال اولم نوشتن
مقدمه کتاب فارسی بود همان خطوط بی معنی.درنقاشی ام همیشه سه عنصر حضور داشتندخورشید،گل وپرنده.
امروزخودم را وراندازمی کنم می بینم
این سه موجود را خیلی دوست دارم.
درآن زمان تغذیه می دادندمن سه سال
تغذیه خورده ام .شیر پاکتی را با ترکه خوردم .من خود به شخصه بالای صف کتک خورده ام تا شیر پاکت تمام شد.
ما شیر گاو داشتیم شیر پاکتی یه مزه ی دیگر داشت.استفراغم می داد
ناظم اگه نمی دید آن را روی زمین گلی می ریختم.ازیادآوری زدن دانش آ موزان در ابتدایی حس غریبی به من دست می داد.
وامروز آن را جنایت می دانم.چون کودک برای کتک خوردن نرفته است وحس دوگانه پیدا می کند .توباید چیزی یاد بدهی نه آنکه بزنی.توکه می دانی او نمی داند.
آن موقع ردی ها زیاد بود. اکثرا سه ساله بودند و هم کلاسی ها باهم هم سال نبودند .
من هر سال قبول می شدم وحس خوبی داشتم واز اینکه سه ساله نبودم خوشحال .
باخواهرم هم مدرسه ای بودم . می خواستم با معلم کلاس اولم عکس بندازم
خودم روم نشد بگم .با اصرار خواهرم معلم آماده بود مرا کشید نزد خود و عکس گرفتیم .خیلی خوشحال بودم .سال هاآن عکس را با خمیر نان یا برنج پخته به دیوارگلی خانه یمان می چسباندم دوباره در هنگام بهار می کندم
خلاصه آنقدر آن را به دیوار چسبانده بودم کوچک کوچک شده بود.هرسال گوشه ای از آن کم می شد.
معلمان من تاسال سوم ابتدایی سپاه دانش بودند.باکت ودامن یک رنگ .اکثرا کاموا می بافتند بازرس می آمد قایم می کردند. ترسناک ترین ا
کش به وسط ده انگشت من زد ماه ها کبودی روی انگشتانم ماند دستم ورم کرد.
ما نا خن گیر نداشتیم .با چاقو ویا تیغ
ناخن ها را کوتاه می کردیم .زیر ناخن ما گل بود.خلاصه بهداشت مناسب نداشتیم.
بایاد آوری دوران ابتدائی باتمام تلخی وشیرینی هایش یک امر مسلم است که معلمان روشنگران راه تاریکی وجهلند
اگر همراه با مهربانی باشد تاثیرش بسیار
زیاد خواهد بود....
موضوع: خاطره تلخ من
صبح یکی از روز های گرم تابستان خبرش رسید، درست هنگامی که من خواب بودم. آن شب را در ذهن دوران می دادم،اما دروغ بود مگر می شود؟
مگر می شود او که به من این همه نزدیک بود بی صدا برود!
گیج بودم مغزم هنگ کرده بود!
با توقف ماشین به خود آمدم .
پیاده شدم ترک دیار می گفت ولی هنوز روشن بود.می لرزیدند همانند شاخه ی گندم در دام باد، لباس هایم در تنم سنگینی می کرد. گلویم خشک شده بود و تیر می کشید. جماعت مشکی پوش را که دیدم. آشنایان را گریان که دیدم فهمیدم این جماعت داغ دیده با من یه الف بچه شوخی ندارند.
باهر قدم که به سمت مزارش برمی داشتم خاطراتش در ذهنم مرور می کردم. نمی دانستم دلداری دهم یادلداری داده شوم، آخر چگونه؟
آه این بغض لعنتی چرا رهایم نمی کند؟سرم سخت سنگین است. صدای شیون بدجور زجر آوراست! صدای به گوشم رسید آمدی دخترم؟دیر آمدی! دیگر پدر بزرگی نیست.دیدی چگونه رفت؟دیدی سجاده اش بی ناز شد؟دیدی عید امسال را ندید؟آه چرانمی گذارد بدانم دلیل اینگونه معلق ماندنم در زمین و آسمان چیست؟
انگار تازه به خود آمدم. نزدیک جسم نرمی شدم که سفید پوش شده بود،نام پدربزرگم را روی آن نوشته بودند. پاهایم توان قدم برداشتن را نداشت.خدایا او نباشد!خدایا دیگر کار بد نمی کنم قول می دهم، قسم می خورم.
خدایا مگر نمی گویی تمام دنیایت برای اهل انسان، من تمام دنیا را می دهم اورا به این جهان باز گرداند! خدایا او باشد؟ من نباشم مراببین،نگاه کن، دراین اجبار دست و پا می زنم شبیه یعقوب به دنبال یوسف هستم.اصلا مرا بیخیال بیقراری بچه هایش را ببین آنها نیز اجبار نام یتیمی را نمی خواهند . اما انگار خداوند سمیع برای من شنوای نداشت! انگار مجبورم می کرد این اجباررا زندگی کنم.
باد پارچه سفید را کنار زد خودش بودچشمان بسته، زمزمه می کردم بی انکه نزدیک شوم!
سلاو بابه...باشی بابه....
به من چونی بابه...
بابه زور دلم ئیشاوه لیت...
بوبه من رویشتی...
ئه سته ک جیگاکه ت خوشه له م ناپرسی.؟
بابه دنگم پیت دگات...؟
زور دل ته نگم ...
ئه ی بابه تنوکی گریان کوسپم بوه ناهیلت تیر سیرت بم....
به ردی سرگوره کت ئه بریقه ته وه.....
چاوم پر خوینه دلم برینداره.....
توکه نیت بابه تواو ئه م ماله دیشیت...
چی بکم بابه لومه م مکه....
خومه یش دله راوکیمه....به لام هرچی خو را ئه گرم دیسان نابیت...
به لام بابه تو خفت مخو ده زانم جیگاکت باشه بیه ر له من مکه ره وه...
خوات له گه ل ئازیزه کم
و این گونه تقدیر و خواست خدارا پذیرفتم. سخت بود، اما بدرقه اش کردم.
نوشته: پرینازقیصری -کردستان، دیواندره
موضوع: گشت غمناک دل و جانِ عقاب
پنجم اسفند ۱۳۹۵ برای مراسم بزرگداشت علامه علیاکبر دهخدا و تجلیل از استاد دکتر رسول شایسته در لغتنامهی دهخدا مراسمی برگزار شد که با اندکی تأخیر به آنجا رسیدم. سالن پر بود از چهرههای آشنا، استادان و همکاران لغتنامه. در ردیفهای آخر جایی پیدا کردم و به سخنرانیها و حرفها گوش دادم. فضای سالن انگار بوی دهخدا را میداد.
هر بار که به این فضا پا میگذارم همین احساس را دارم. عظمت او، که در لابهلای نسخههای خطی و چاپی و فیشهایی در اندازههای نامساوی، با مدادی در دست، در پی واژهها میگردد، تصویری در ذهنم میسازد که مرا مسحور این دنیای پرخلسهی عاشقی میکند، عشق مجنونوار به زبان فارسی.
آن شب هم فضا پر از این عشق بود، تا اینکه فیلم مستند نادرهکار اثر منوچهر مشیری دربارهی زندگی و آثار دکتر محمد دبیرسیاقی پخش شد. یادم آمد چندین سال پیشتر، برای رفع مشکلی کوچک در مقالهی ایشان که قرار بود در مجلهی نامهی فرهنگستان منتشر شود و من مسئول پیگیریهایی از این دست بودم، به استاد تلفن کردم.
صدای محکم و قویِ او در گوشم آمد. با ترس پرسشم را مطرح کردم و چندین نکتهی دستوری را با سرزنشی استادوار شنیدم، ترسم بیشتر شد و لرزی هم بر آن افزوده شد و جرئت ادامهی گفتوگو را نداشتم، اما بعد از خداحافظی، شعفی عجیب از اینکه «با استاد دبیرسیاقی حرف زدم» روحم را نوازش داد و تا مدتها گفتن اینکه با ایشان صحبت کردهام جزو افتخاراتم بود. هنوز هم هست.
فیلم با این صحنه شروع شد که کارگردان دمِ در خانهی استاد دبیرسیاقی بود، ولی استاد اجازهی ورودشان را به منزل نمیداد، چون فراموش کرده بود که این آقایان برای چه آمدهاند. آن لحظه همهی خاطرههایم در هم شکست. لحظهلحظهی این فیلم قلبم را میفشرد. قدرت نگهداشتن اشکهایم را نداشتم.
دیدن آن حافظهی قوی و قدرت سخنوری، آن چهرهی آراسته و خوشسیما، با کت و شلوار و کراواتی که هرگز ترک نمیشد، تصویر نشستن در جمع همکاران لغتنامه و گشودن کتابها برای یافتن کلمات و معانی و خواندن شعرها و شواهد، از دوران جوانی تا اواخر سالهایی که در لغتنامه همکاری داشت، شاید تقریباً همان زمانی که من تلفنی با ایشان صحبت کردم، در مقابل روزهای بازنشستگی در منزل همه و همه قلبم را به درد آورد.
ارادتش به دهخدا بخش مهمی از شخصیت او بود و شعر و ادبیات فارسی در رگهایش جریان داشت. تصویر جلد کتابهای فرهنگهای فارسی، پیشاهنگان شعر فارسی، گزیدهی امثال و حکم، خاطراتی از دهخدا و از زبان دهخدا، تذکرهالملوک، دیوان دقیقی و دهها کتاب دیگرِ او ورق میخورد و تصاویرش به لحظهی پایانی فیلم گره خورد؛ وقتی پاسخ پرسشها را نمیدانست و با نگاه معصومانهاش مهمانان را مینگریست.
از او درخواست کردند شعر «عقاب» خانلری را بخواند و او آغاز کرد «گشت غمناک دل و جان عقاب» صدایی آرام و ناتوان، صدایی عاشق، اما اسیر، اسیر بیرحمی نسیان. شروع به خواندن کرد. چند مصرعی میخواند و لحظهای درنگ میکرد و دیگران یاریاش میکردند و ادامه میداد. گاهی ابیات را پشتهم، اما ناپیوسته میخواند. در دلم گفتم، انصاف نیست که بیماری نسیان نصیبِ این حافظهی کمنظیر شود. سنگینی آن لحظه که صدایش قطع میشد و در جستوجوی کلمات ذهنش را میکاوید شانههای حاضران را در زمین فرومیبرد. آن روز و تمام روزهایی که اسم محمد دبیرسیاقی را میشنیدم تصویر آن لحظه دلم را به درد میآورد.
چند ساعت پیش که در خبرها خواندم: «آخرین یار دهخدا هم جاودانه شد» یاد آن صحنه افتادم. اگرچه نسیان روح و مغز این دانشیمرد را خراشاند، نام او را از حافظهی ما و از صفحهی فرهنگ این کشور محو نخواهد کرد.
آخرین سطر شعر را به یادش و به یاد آخرین صحنهی فیلم نادرهکار زمزمه میکنم:
نوشته: مهناز مقدسی
موضوع: شوهر خانم مدیر
سال ۶۸ بود. در دبیرستان فرهنگ و ادب در یکی از شهرهای لرستان درس می خواندم.
دوران بمباران و آژیر و فرار و خزیدن در سنگر مدرسه و تعطیلی را گذرانده بودیم و به آرامشی نسبی رسیده بودیم. به همین دلیل با دقت و وسواس به درسها میپرداختیم و سطح علمی و آموزشی دبیران را به قول امروزی ها رصد می کردیم. شهرستان ما دبیران زحمتکش و خوبی داشت و هرسال هم درصد بالایی از دانش آموزان با رتبه های خوب در دانشگاه های معتبر پذیرفته می شدند. از آن جا که آن زمان از کلاس کنکور و تقویتی و دبیرستان نمونه و غیرانتفاعی و... خبری نبود. باری که بر دوش دبیران مدارس دولتی بود بیشتر می شد.
سال سوم بودیم و به دلیل کمبود دبیر خانم اکثر دبیران از آقایان بودند که در تدریس هم بسیار باتجربه و جدی بودند.
دبیر تاریخ ما نتوانست به کارش ادامه دهد. همسر مدیر مدرسه که رشته اش جغرافی بود به جای دبیر تاریخ به کلاس آمد.
یکی دوجلسه که گذشت متوجه شدیم بر درس تسلط ندارد. نمونه سوال هم نمی داد این شد که زمزمه های اعتراض برخاست.
از آنجا که همسر مدیر و بسیار پرخاشگر بود، کسی جرأت نداشت اعتراضات را سروسامان دهد.
من اما که کله ام باد داشت و شاگرد اول مدرسه و نمونه ی شهرمان بودم نتوانستم تحمل کنم چون همانطور که گفتم مثل الان کتاب کمکی و نمونه سوال در دسترس نبود و طرز کار دبیر در کلاس بیشترین شرط و شانس برای موفقیت در کنکور بود. طوماری نوشتیم و امضا کردیم و یک روز بعد از تعطیلی مدرسه به آموزش و پرورش رفتم.
بدون اینکه کسی متوجه بشود به آرامی از پله ها بالا رفتم و جلوی اتاق رییس اداره رسیدم رییس با یک نفر دیگر در اتاق بود.
چند ضربه به در زدم و پس از کسب اجازه وارد شدم . رییس که لابد از رفتار گستاخانه ی من جا خورده بود گفت بفرمایید دخترم ، کاری داشتی؟
من هم موتورم روشن شد بدون وقفه از مشکلات درس تاریخ و دبیر جدید و بی تجربگی در تدریس و بدخلقی اش با دانش آموزان گفتم و تاکید کردم برای من که بهترین دانش آموز این مدرسه ام این وضع غیر قابل تحمل است و برای دیگران نیز . این هم نامه ی اعتراض ما با امضای همه ی بچه ها که جرأت نداشتیم برای رسیدگی آن را به مدیر بدهیم که همسر دبیر مذکور هستند.
رییس کمی خود را جابجا کرد و سری تکان داد و گفت چشم پیگیری میکنم شما هم بهتر است سخت نگیرید بعضی دبیرستان ها اصلا دبیر ندارند و مشکلات زیادی دارند گفتم بله ولی مدرسه ما و دانش آموزانش جزو مدارس خوب هستند. طرز برخورد رییس و دفاعش از دبیر برایم عجیب بود و البته وقتی آقایی که روبروی رییس نشسته بود به سمتم برگشت تعجبم به ترسی قریب به سکته بدل شد! کسی که هنگام ورود من با رییس صمیمانه گرم گفتگو بود همان دبیر جغرافی بود! و من آنقدر شتابزده وارد شده و با حرارت مشغول اعتراض شده بودم که او را ندیده و نشناخته بودم.
خشکم زده بود و احساس خفگی میکردم ولی خود را از تک و تا نینداختم به زحمت آب دهانم را قورت دادم و گفتم خوب است که ایشان خودشان حضور دارند و اگر خلاف واقع گفته ام میتوانند تکذیب کنند!
تا همین جا توانستم خود را نگه دارم اگر یک دقیقه دیگر میماندم حتما کف زمین ولو میشدم با دستپاچگی و ظاهری بی تفاوت خداحافظی کرده و بیرون پریدم در حالیکه نگاههای خشمناک دبیر را از پشت شیشه های عینکش حس میکردم .
آن روز نفهمیدم چطور به خانه رسیدم بقدری اضطراب داشتم ناهار نخوردم موبایل و تلگرامی نبود تا لااقل بچه ها را خبر کنم و از دلشوره ام بکاهم، تلفن هم نداشتیم . تا صبح کابوس دیدم. نگران نمره ی پایان ثلث بودم ولی همان هفته دبیر تاریخ عوض شد و نفس راحتی کشیدم.
هرچند تا آخر سال نگاههای سرد و خشن مدیر به دنبالم بود.
حس غرور و بلوغ فکری و روحی و پیروزی ، ناب ترین و زیباترین حس آن روزهایم بود.
نویسنده: خانم معصومه سوکی - دبیر ادبیات تهران
موضوع: اردوی راهیان نور (بانه):
شاید یکی از بهترین خاطرات دوران مدرسه همان اردوی راهیان نور باشد که این جا برایتان می نویسم.
از همان روزی که اعلام کردند قرار است به اردوی راهیان نور برویم،روزها سخت تر از شبها و شبها سخت تر از روزها می گذشت. انتظار تمام شدنی نبود تا اینکه بالاخره نمردیم و به این اردو رفتیم. شب قبل که قرار بود فردا عازم سفر شویم،نه خواب داشتیم ونه خوراک؛و صبح هم که سرحال تر از همیشه بودیم.صبح که در محوطه سپاه جمع شدیم بچه ها را با کوله پشتی و در این میان بعضی هارا با پتو و چمدان و... هم مشاهده کردیم که انگار عازم سربازی می شوند من جمله شیوا. به بانه که رسیدیم انتظار داشتیم مارا در هتلی که در خیالات خود می پنداشتیم که یکی از هتل های دبی با آن همه جمال و جبروت باشند ببرند؛اما زهی خیال باطل،در اردوگاه سربازان که قسمت پشتی آن دیوار هم نداشت اسکان دادند، یه سری از بچه ها همون اول در اتاق اسکان داده شدند و ماهم با هزار بدبختی و بعد از دوساعت چانه زدن و سرپا نگه داشتن در اتاقی اسکان دادند که آن هم به زور و اصرار خانم احسنی(مدیر دبیرستان )بود.
خلاصه سرتون رو درد نیارم،بعد از کمی استراحت در اردوگاه عازم سیرانبند(مرز بانه)شدیم با کلی دلقک بازیهای دانش اموزان تو اتوبوس از سیرانبند که برگشتیم به "آربابا " رفتیم و کمی آنجا توقف کردیم.عرضم به حضورتون ماهم که در اوج نوجوانی بودیم و دلمان کمی شیطنت میخواست،البته کمی نه،یکم بیشتر از کمی،با عبور هر ماشین یه متلک بارش میکردیم و چه حالیم میداد خدا میداند که قاه قاه می خندیدیم.
شاید یکی از قشنگترین خاطرات آن اردو،دور هم بودن ما و بچه های ریاضی و از حرف و شوخی و غیبت گرفته تا حرف های ممنوعه هابود!
شب که تانصف شب بیدار بودیم صبحم که قبل از خروس ها از خواب بیدار شدیم.البته اگه شفق رو فاکتور بگیریم چون به هیچ وجه از خوابش دست نمیکشید تا اینکه خانم احسنی رو به جونش انداختیم،شفق هم بعداز سروصدای خانم احسنی با چشایی خواب آلود بیدار شد مستقیم از تخت بالایی توی سطل اشغال افتاد،حالا بماند از لطف نگین جان هم که مانتوی کوثر را پوشیده بود و مانتوی خودش را توی کیفش گذاشته بود کوثر هم تا لحظه اخر دنبال مانتویش بود وبالاخره عازم سنندج شدیم و به گوشی هایمان رسیدیم بعداز گذشت یک روز که با سختی گذشت البته خاطرات سنندج هم زیبا وجذابه ولی دیگه خیلی طولانی می شود.
نویسندگان:
شیوارضائی،کوثر مصطفی،
سارینا مرادی،شفق محمودی.
کردستان،دیواندره،دبیرستان نور
موضوع: سوئیچ ماشین
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا وتماشای بهار
"عید نوروز" مانند سالهای قبل برای سیزده بدر با خانواده برای رفتن به جایی بیرون شهر که حدود پنجاه کیلومتری فاصله داشت ، برنامه ریزی کردیم.
از روز قبل وسایل را آماده کردیم و هر کدام به نوعی به مادر کمک کردیم.
قرار شد با خانواده ی عمو برای سیزده بدر برویم
همگی خصوصا بچه ها از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند
فرصت هایی این چنینی برای بچه ها ، اوج تفریح وشادی به حساب می آمد، چون بچه ها تقریبا هم سن وسال بودند و حسابی باهم بازی می کردند.
صبح زود به راه افتادیم، تا نزدیک های ظهر بعد از چند توقف کوتاه به مقصد رسیدیم
طبق روال بزرگترها به گفتگو باهم پرداختند و از هر دری باهم شروع به حرف زدن نمودند و ما بچه ها به بازی کردن پرداختیم.
انقدر مشغول بازی بودیم که متوجه نشدیم که زمان کی سپری می شد.
بساط سفره برای خوردن غذا آماده شد .
تا مشغول تدارک برای غذا بودیم ،برادر کوچکترم لباسش را گلی کرد و سویچ را از پدرم گرفت تا ازصندوق ماشین ساک رابیرون بیاورد ،سویچ را همان جا داخل صندوق گذاشت واز ساک لباس را دراورد و بدون اینکه سویچ را بردارد ،صندوق رابست. با چشمان گریان نزد ما آمد وجریان را گفت.
پدرم خیلی عصبانی شد و خواست که او را کتک جانانه ای بزند که همه مانع شدند.
بعد ازآرام کردن پدر ، زنگ زدن به چند آشنا وکلی درد سر برای پیدا کردن کلید ساز ، بالاخره شماره ی کلید سازی را بدست آوردند وبا راضی کردن او در آن روز تعطیلی برای آمدن ، به او آدرس دادند که انجا آمد و با ور رفتن با جا سویچی ماشین توانست آن را باز کند. همگی نفس راحتی کشیدیم....
و از آن به بعد به هر جایی می خواهیم برویم ، قبل از همه ی وسایل ابتدا کلید ژاپاس ماشین را با خود می بریم
نوشته: خانم نسیم مراغی، دبیر ادبیات استان فارس
موضوع: کتاب
دبیرستان بودیم وخوراکمان کتاب بود. کتابهای درسی ارضایمان نمیکرد. بیشتر و بیشتر میخواستیم. از بیست و پنج نفر بچههای کلاس، بیستو چهار نفرمان دیوانه کتاب و رمان بودیم. شب که میشد، کتابها از این خانه به آن خانه، از این محله به آن محله نقل مکان میکردند. کتابها را میخواندیم و صبح به جای نان و پنیر به مدرسه میبردیم. کتابها را به همدیگر میدادیم و کتاب دیگری میگرفتیم.
آن روز زنگ اول تاریخ داشتیم. طبق معمول کتابها را عوض و بدل کردیم و سر جایمان نشستیم تا منتظر ورود بداخلاقترین و منظم ترین معلم، آقای ذاکری باشیم. معلم آمد. بلند شدیم و نشستیم. بعد از سلامی بلند و خشن،شروعکرد به پرسیدن اوضاع جهان از دریچه چشم کتاب درسی.
همکلاسیام رضا از آن دیوانههای کتاب بود و سیرمونی نداشت. آن قدر کتاب خوانده بود که درس معلم برایش تکراری بود و حوصلهاش را سرمیبرد. او از هر ثانیهای برای خواندن استفاده میکرد. آن روز هم طبق معمول کتاب رمانش را لای اوضاع جهان گذاشتهبود و غرق خواندن بود. شاید ترجیح میداد افسانه بخواند، تا تاریخ افسانهای. به هر حال نمیتوانست از آن دل بکند. انگار نذر کردهبود همان روز کتاب را تمام کند. دقایقی گذشت. آقای ذاکری کمی شک کرد و نگاهش به رضا افتاد که دائم سرش رو به پایین بود. در همان لحظه با ضربه خودکاری از میز پشتی که به گردن رضا وارد شد سرِ او بالا آمد و به خیر گذشت. ولی رضا دست بردار نبود. انگار به مقام فناءفیالله رسیده بود و دلش نمیخواست از فهم حقایق الهی دور بماند.
اما آقای ذاکری که همیشه حرف اول را در مچگیری میزد، همانطور که قصههای تاریخی میگفت و سر ما را گرم میکرد و شاید شیره میمالید، به طرفةالعینی به وسط کلاس آمد و بالای سر رضا قرار گرفت. او اینقدر سریع این کار را انجام داد که کسی فرصت نکرد رضا را از وجود خطر مطلع کند.
بیچاره رضا که دیگر وقت اینکه کتابش را پنهان کند یا زیر پا بیندازد نداشت. نفسها حبس شد. کسی جیکش درنمیآمد.
آقای ذاکری دستش را به کمر زد و ابروهای کلفتش را در هم کرد و گفت: که داستان میخوانی! که کتابخوان شدی! و دستش را دراز کرد و کتاب را از روی پای رضا برداشت. رضا خجالت زده بلند شد و گفت: آقا ببخشید، آقا این کتاب امانته، باید به صاحبش بدم، آقا... .
آقای ذاکری کمی عقب رفت. نگاهی به جلد کتاب انداخت. نام نویسنده را زمزمه کرد. آن را ورق زد و شروع کرد به خواندن. صفحه اول را خواند و برگ زد. نگاه همه کلاس به آقای ذاکری بود که ببینند چه تنبیهی برای رضا در نظر میگیرد. اما آقا همانطور محو کتاب شده بود و قدم از قدم برنمیداشت.چند دقیقهای گذشت. کتاب را بست و دوباره نگاهی به جلد آن انداخت. با سرفهای صدایش را صاف کرد و رو به رضا گفت: چه کتابی! دو روز دست من باشد. کلاس یکباره از جا کنده شد. همه در حالی که از رفتار غیرمترقبه آقا متعجب شدهبودند، کتابهای پنهانی را از زیر میز درآوردند و به او نشان دادند.خلاصه بقیه وقت کلاس صرف دیدن ومعرفی کتاب های بچهها شد و نام آقای ذاکری در لیست امانت دهندگان کتاب قرار گرفت.
رضا که از تنبیه معلم جان سالم به در بردهبود، نفس راحتی کشید و به گمانم تصمیم گرفت بیشتر در کتاب مستغرق شود تا سرانجام بوی گل چنان مستش کند که آنگونه دامنش از دست برود و از درس تکراری نکتهای به گوشش راه نیابد.
نوشته: معصومه محتشمی، دبیر ادبیات برازجان
موضوع: به یاد مادرم
وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت، وقتی توی آشپزخانه غذا میپخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ میکرد و میخورد. من و خواهرم هم بعضی وقتها مچش را میگرفتیم و میگفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال میخوره. و میخندیدیم. مادرم هم میخندید. خندههایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچههایی که درست وسط شلوغیهایشان گیر میافتند، چارهای جز خندیدن نداشت.
مادرم زن خانه بود (و هست)، زن خانواده بود، زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود. وقتهایی هم که میآمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود. حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچههایش سری به ما میزد، دست خالی نمیآمد، یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دستهایش بود، یک تکه برای من، یک تکه برای خواهرم.
وقتی پدرم از سر کار میآمد، میدوید جلوی در، دستهایش را که لابد از شستن ظرفها خیس بودند، با دستمالی پاک میکرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته میکرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور میبافت و من و خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش مینشستیم و با گلولههای کاموا بازی میکردیم.
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی مینشست که آفتابگیر باشد. موهای خرماییاش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب میدرخشیدند و دستهایش میلهای بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان میداد.
مادرم نمونه کامل یک مادر بود (و هست). مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود، او فقط در یک کلمه میگنجید: "مادر".
یادم میآید همین اواخر وقتی پدرش مرد، تهران بودم. زود خودم را رساندم. رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریه کردم. نه به خاطر پدربزرگ. به خاطر مادرم که مرگ پدرش برای اولین بار بعد از تمام این سالها، از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریه میکرد. و من به جز همین در آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم... چیزی برای خود خودش.
مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمیخواست. تا مجبور نمیشد لباس نمیخرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به عناوین مختلف میگرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سالها تنها لحظههایی که مال خود خودش بودند، همان وقتهایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ میکرد. سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقالهای نارنجی چهارقاچ شدهی خوش عطر یواشکی بود.
مادرم عادت داشت کارهای روزانهش را یادداشت کند
و من از سر شیطنت، سعی میکردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم
فقط برای اینکه در تنهاییاش او را بخندانم.
مثلا اگر در لیست تلفنهایش نوشته بود زنگ به دایی جان، جلویش مینوشتم: ناپلئون
میشد زنگ به دایی جان ناپلئون...
هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را میدیدیم میگفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ و کلی با هم میخندیدیم
یک روز شدیدا مریض بودم.
به رسم مادر، کاغذی روی در یخچال چسباندم: مُسکّن برای دردم.
کنارش مادر نوشته بود: دردت به جانم!
عجب دردی بود
جان مادر را گرفت و دیگر نخندیدم...
نوشته: رضا میر کریمی
موضوع: باران و "هایده " در زندان
پاییز سال ۱۳۸۹ ساکن بند ۳۵۰ (سیاسی) زندان اوین بودم. از این هم گریزی نبود! در یک عصر جمعه دلگیر به اتفاق تعدادی از همبند های دوست داشتنی آن روزها، در اتاقمان مشغول گپ زدن های همیشگی بودیم که یکی از دوستان از حیاط کوچک زندان به شیشه پنجره اتاق کوبید و با هیجان و خوشحالی گفت که باران می آید! راستش بعد از آن تابستان گرم و خشک و طولانی، این خبر، خبر کم اهمیتی نبود بنابراین به اتفاق بچه های اتاق با خوشحالی و هیجان زیاد به حیاط رفتیم. تقریبا همه افراد بند که آن موقع شاید حدود ۱۵۰ نفر می شد به حیاط آمده بودند تا از اولین باران پاییزی استقبال کنند. مطابق رسم رایج و ناگزیر زندان همگی در زیر باران شروع به چرخیدن به دور حیاط کردیم. می گویم ناگزیر چون حیاط زندان به قدری برای این جمعیت کوچک بود که تنها راه برای یک پیاده روی نسبتا معقول، همین چرخیدن های دایره وار به دور حیاط بود. به طور تصادفی با یکی از دوستان روزنامه نگار و فعال دانشجویی همقدم شدم و شروع به گپ زدن کردیم... مطابق معمول بحث های رایج بند سیاسی زندان! یادم می آید سوالی انتقادی در مورد سکولاریزم و جنبش دانشجویی و مباحثی از این دست از او پرسیدم و او با آرامش و حوصله داشت نظر و موضعش را برای من بیان می کرد در حالی که تقریبا بیشتر بچه های زندان از پیر و جوان گرفته تا نماینده سابق مجلس، وزیر، وکیل، فرمانده سپاه، استاد دانشگاه، دبیرکل حزب، دانشجوی نخبه، مخترع و شاگرد اول کنکور که جملگی در زندان کم نداشتیم، مثل ما دو به دو در حال گپ زدن و چرخیدن بودند و بارش باران همچنان ادامه داشت...
همین طور که مشغول بحث و جدل بودیم، ناگهان احساس کردم صدایی غریبه با فضای زندان به گوش می رسد بحث را قطع کردم و متوجه شدم از دور صداهایی زنانه به گوش می رسد که مشغول خواندن ترانه هایده هستند: ” وقتی میای صدای پات / از همه جاده ها میاد / انگار نه از یه شهر دور / که از همه دنیا میاد ... " گیج و مبهوت به هم نگاه کردیم. به سرعت نتیجه گیری کردیم که صدا قاعدتا از طرف بند نسوان است که در فاصله نسبتا کمی با بند ما قرار داشت و لابد آن ها هم مثل ما از بارش باران سر ذوق آمده اند و دسته جمعی می خوانند.
شاید درک آن لحظه برای کسی که تجربه مشابه نداشته باشد سخت باشد، اما لحظه، لحظه خاص و مهمی بود. عاملی بیرونی به شکلی غافلگیر کننده فضای یکدست مردانه و شاید جدی و سیاسی زندان را شکسته بود. چیزی از جنس زندگی که به شیرینی چیزهایی را به یادمان می آورد که تلخی زندان در ذهنمان کمرنگ کرده بود!
کم کم همه متوجه صدا شدند و آرام آرام بحث ها قطع شد و بعد از مدت کوتاهی همگی در سکوتی هماهنگ نشده راه می رفتیم و لبخند به لب به صداهای آشنایی که قوه تخیلمان را به کار می انداخت گوش می دادیم... سرها پایین، لبخند به لب و برخی با چشمانی نمناک... و دخترها هنوز با همان حرارت می خوانند:
" وقتی تو نیستی قلبمو / واسه کی تکرار بکنم / گل های خواب آلوده رو / واسه کی بیدار بکنم ...»
نوشته: آبتین غفاری
موضوع انشا: بهترین معلم من
تازه کلاس پنجم ابتدایی را شروع کرده بودم با خاطرات نه چندان خوش از کلاس چهارم. بی صبرانه منتظر دیدن "خانوم منصوری" معلم جدید مان بودم. اغلب پیش از شروع سال جدید اطلاعاتی راجع به خانوم معلم از بچه های سال های قبل می گرفتیم ولی چون خانم منصوری تازه به مدرسه ما آمده بود هیچکس چیزی در موردش نمی دانست به جز اینکه همسر یکى از خلبان هاست که تازه به پایگاه شیراز منتقل شده. بلاخره زنگ خورد و خانوم منصوری با لباس چهارخونه حاملگی یشمی، در حالیکه زیرش یه بلوز یقه انگلیسی سفید پوشیده بود و موهاش را پشت سرش گوجه ای کرده بود وارد کلاس شد. [enshay.blog.ir]
خانم منصوری خیلی جدی بود و به ندرت لبخند می زد و بر خلاف خیلی از معلم های پیشین که سابقه بچه ها رو می دانستند هیچ تفاوتی بین دانش آموزان صرف نظر از مرتبه پدرشان در ارتش، بچه معلم بودن،.... قائل نبود و به این ترتیب علیرغم جدیت زیاد به زودی جای خودش را بین بچه ها باز کرد. از خانم صادقی همسایه مان که معلم بود شنیده بودم که خانوم منصوری در "دفتر" عنوان کرده بود که پدر و مادرش را در کودکى از دست داده و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و در روز اول معلمی قسم خورده که هیچ وقت بین بچه ها تبعیض قائل نشود. این باعث شد که هر روز خانم منصوری را بیشتر و بیشتر دوست داشته باشم و حتا می توانم بگویم که عاشقانه می پرستیدمش!
خانم منصوری یک پسر داشت. بعد از مدتی که دخترش بدنیا آمد، یک روز به دیدنش رفتم و با خودم گل و یک عروسک دختر بادکنکى که آن موقع خیلی محبوب بود بردم. خندید و گفت: برای نی نی "خانوم بیزلى" آوردی (عروسک "بافی" یکى از دو قلو های سریال محبوب "خانواده دیویس") بهر حال آن سال هم گذشت در حالیکه یاد و خاطره خانم منصوری همیشه با من بود...
سالهای بعد وقتی به تهران منتقل شده بودیم در پایگاه قصرفیروزه از خواهرم شنیدم که خانم منصوری به تازگی معلم کلاس پنجم دبستان "قصر فیروزه" شده است. [enshay.blog.ir]
آن هنگام ١٨ سالم بود و منتظر نتایج کنکور بودم. یک روز به مدرسه ابتدایی رفتم و بلاخره بعد از رد شدن از سد ناظم و امور تربیتی، خودم رو به دفتر مدرسه رساندم و گفتم که آمدم خانم منصوری را ببینم و اینکه یکى از شاگردان سابقش هستم. زنگ خورد و خانمی عینکی با چادر و روسری وارد دفتر شد وقتی روسریش به عقب لغزید متوجه موهاش شدم که کم و بیش خاکستری رنگ بود. ناظم رو به من گفت: مگه نمیخواستی خانوم منصوری رو ببینی؟ اینم خانوم منصوری! راستش در لحظه اول اصلا نشناختمش ولی بعد نگاه مهربون و آشناش رو دیدم و بطرفش رفتم و گفتم: سلام، من ژینوس هستم. بعد حسابی بغلش کردم و بوسیدمش. باهاش از نگرانی هام حرف زدم از اضطراب نتایج کنکور و اینده نه چندان مشخص...
سال ها گذشت، بعد از پایان دوره تخصص در دانشگاه همدان مشغول بکار شدم. از تدریس کردن هراس داشتم میدونستم هر جوری که رفتار کنى بهر حال یک عده راضی نیستند. دخترها فکر می کنند به پسرها بیشتر توجه می کنید و پسرها بالعکس. مذهبی ها فکر میکنن با آن ها خصومت داری و غیرمذهبی ها فکر میکنند هوای مذهبی ها رو دارى....
یادم می آد که در اولین روز تدریس با خودم سوگند یاد کردم که مثل "خانوم منصوری" هیچوقت بین دانشجو هام تبعیض قایل نشم و صرفنظر از جنسیت، سن، ایدیولوژی (و بعدها پس از مهاجرت ملیت، نژاد، مذهب، گرایش جنسی...) همه رو به یک چشم ببینم و تا امروز همیشه به این اصل وفادار بوده ام..... در دو سال اول تدریس در مقطع علوم پایه از طرف دانشجو ها به عنوان یکی از ٣ نَفَر اساتید نمونه علوم پایه انتخاب شدم و بعدها پس از سالها وقتی چرخش روزگار در خارج از کشور من را دوباره به حیطه تدریس آورد همین روش را ادامه دادم. امسال هم یکی از دریافت کنندگان "Exemplary Teacher Award" (مدرس نمونه) در دانشگاه فلوریدا بودم....
از خانوم منصوری هیچ اطلاعی ندارم ولی در آستانه روز معلم خیلی دلم می خواهد که دستاوردهای خودم را به این معلم عزیز تقدیم کنم که با رفتار و شیوه تدریسش اولین اصل بدیهی معلم بودن رو به من اموزش داد: عدم “تبعیض” یا به قول امروزی ها discrimination...
[این مطلب رو دو سال پیش نوشته بودم و گویا نهایتا از طریق بعضی از دوستان به دست خانم منصوری رسیده بود.
یک روز وقتی در محل کارم بودم تلفن زنگ زد و بعد از بیست و چند سال صدای خانم منصوری را شنیدم که گفت از خوندن مطلب خیلی خوشحال شده و اینکه چقدر به وجود من افتخار می کند. آن لحظه یکى از زیبا ترین لحظات زندگی من بود....]
درود فراوان بر ایشان و تمامی معلمان دلسوز و زحمتکشى که قادرند مسیر زندگی جویندگان دانش را تغییر بدهند .
ژینوس صارمیان، پاتولوژیست و استاد دانشگاه علوم پزشکی فلوریدا آمریکا
موضوع: خاطره دیدار با "شیرین پارسی"
در اتوبان تهران- قزوین که میافتم و از این شهر پردود و آشوب و جادویی دور میشوم، هوای پاک که به مشامم میخورد و استواری کوهها که چشمانم را مینوازند، هربار از خود میپرسم ما را چه میشود که به این شهر بازمیگردیم؟ برای مایی که زاده و بزرگشده تهران هستیم، کندن از این شهرِ بیمار جسارت میخواهد؛ جسارتی که یاریمان کند تا از تقدیر و جبر و جذبه و جادوی کلانشهر بگریزیم و جهانمان را خود بسازیم، آنگونه که شایستهمان است.
می خواهم خاطره خودم از دیدار با خانم «شیرین پارسی » بگویم.
شیرین برخلاف عموم شالیکاران، بسیار ریزنقش بود و در گپوگفتی که با او داشتم، فهمیدم اصلا اهل گیلان نیست؛ در تهران به دنیا آمده بود، در ١٨سالگی به اصرار پدرومادر و برخلاف میل خودش برای ادامه تحصیل به فرانسه رفته بود، هرچند هر تابستان به ایران میآمد، چون دلش پر میکشید برای آسمان ایران که «حتی اگر آبی نبود، اما رنگش با همه آسمانها متفاوت بود». شیرین در فرانسه بهسرعت گروه دانشجویان ایرانی را پیدا میکند و در اندکمدتی به یکی از آنها که از تبار گیلان بود دل میبندد.
شیرین که جسارت آن را داشت که جهانش را چنانکه میخواهد سامان دهد، اندکی پس از آشنایی، علاقهاش را ابراز و کمی بعد زندگی مشترک را با همسرش در یک خانه دانشجویی آغاز میکند. آن دو در زمان انقلاب به ایران بازگشتند. یکسالی ساکن تهران بودند، اما در سال ١٣٥٩ به پیشنهاد شیرین و با انگیزه بهبهرهبرداریرساندن زمینهای کشاورزی خانوادگی، راهی گیلان شدند. چند سال اول در رشت اقامت داشتند، هرچند مدام در مسیر شهر تا روستا رفتوآمد میکردند، چون امکانات روستا خیلی محدود بود و برق و آب نداشت، فقط در فصل برداشت محصول در روستا مستقر میشدند. در این سالها یک خشکسالی عظیم را از سر گذراندند، بهنحویکه هرآنچه در طول یکسال کاشته بودند سوخت شد. این خسارت چنان تلخ بود که بسیاری از کشاورزان منطقه را از پا درآورد. برای شیرین اما، این شکست، اولین جرقه تغییر شیوه کشاورزی بود. با خودش فکر میکرد، همیشه همینطور است. یک سال باران میآید، یک سال هم باران نمیآید، «ما که تنها برنجکار دنیا نیستیم، باوجود اینکه خیلی از سالها باران نمیبارد، همه هنوز در تمام دنیا برنج میکارند». او بهدنبال راهی رفت تا بتواند با این شکستها مقابله کرده و مقهور طبیعت نشود. ساماندهی مصرف آب اولین گام وی در تغییر شیوه تولید بود. در این راستا آنها برای اولینبار تسطیح زمین را در منطقه خود انجام دادند. کمی بعد آنها ساکن روستا شدند. اکنون تمام مراحل کشتوزرع برنج در مزرعه آنها به صورت مکانیزه انجام میشود و مدتی است که برنج قهوهای نیز به تولیدات آنها افزوده شده است. شیرین در چندین نهاد مدنی دو حوزه محیط زیست و توانمندسازی زنان نیز فعالیت میکند.
به خانه شیرین می رسم. آشیانهای که شیرین، همسر و فرزندانش برای خود در روستا بنا کردهاند؛ خانهای که نهتنها طرح و نقشه که خشت خشت آن را خودشان ساختهاند. درِ خانه شیرین به روی تمامی دوستانش و پنجره خانه او به سوی سبزی مطلق شالیزار گشوده است. شیرین و فرزندانش که ناهار را روی میز میچیدند، من به منظره جادویی پنجره خیره شده بودم. شیرین پارسی سرگذشتی عجیب دارد، اما باورم این است که بیش از سرگذشت او، این نگاهش به زندگی بود که همه ما را به وجد آورده بود و جسارتش برای زندگیکردن. او زندگی را عاشقانه دوست دارد و در طول تمام این سالها کوشیده تا زندگیاش را آنگونه که شایسته خود و اطرافیانش است بسازد. محل سکونت، همسر محبوب، شغل و شیوه زندگیاش را خود برگزیده است. به او که مینگرم و از منظره چشمنواز پنجره خانهاش که دنیا را مینگرم، انگار جسورتر میشوم برای زدن به جادههایی که دورمان میکند از تقدیر و جبر جادو، برای دنبالکردن رؤیاهایی که تحققش جهانمان را زیباتر میکند.
نوشته زهرا عمرانی
موضوع: خاطره زمان تحصیل: جدول ضرب
در کلاس سوم ابتدایی معلمی داشتیم که سخت تنبیه میکرد. غیر از زدن چیزی در چنته نداشت. داد و فریاد، نگاههای تند و سرانجام مشت و لگد و در آخر که خسته میشد ترکه ابزار کمک آموزشی او بود. در آن روزگار او خیالش راحت بود که گوشتمان را به او بخشیدهاند و استخوان مان برای خانواده است. شاید تقصیری نداشت. او هم بدتر از ما آموزش دیده بود و آموختههای خود را به ما ارائه میداد.[enshay.blog.ir]
به هر صورت آن روز جدول ضرب لعنتی داشتیم که همیشه در دل، بانی آن را لعن و نفرین میکردیم. البته بدون حضور معلم وقتی از یکدیگر میپرسیدیم فوتِ آب بودیم امّا در جلوی معلم لال میشدیم. وقتی میپرسید سه سه تا؟ اصلا یادمان میرفت که سه یکی از عددهای ریاضی است. آنچنان سرمان را پایین میانداختیم و با چشم به زمین خیره میشدیم که آجرهای کف کلاس شرمندهٔ ما میشدند. در همان حال هم گونههای سرمازدهٔ خود را آمادهٔ پذیرایی سیلیهای محکمتر از محکم معلم میساختیم.
در چنین شرایطی دوستم برای جواب پای تابلو رفت. جلوی تخته با قامتی خمیده ایستاد. وقتی نتوانست جواب سؤال معلم را بدهد، در یک زمان غیر منتظره معلم مثل شکارچی که به شکار حمله برد مثل برق صورت او را نشانه رفت. بیچاره آنچنان دور خود پیچید که دستانش موجب سقوط لولههای بخاری که از کف کلاس تا بام ادامه داشت، شد.
هنوز صدای «آی آقا... مان در رفت» او را در لابهلای سر و صدای افتادن لوله بخاریها در گوشم پیچیده است. او به سرعت از کلاس بیرون رفت درحالیکه رد پایی از خود بر کف کلاس گذاشت.
مطالب مرتبط:
عالی بودند من هر وقت بخوام انشا بنویسم باید چندین مطلب مطالعه کنم تا ذهنم باز شه واقعا بدرد بخورن
لطفا یک جور بنویسید ک اگ کسی خواست تقلب کنه بتونه😜😂😂😂
من از اون موقع دارم میخونم ولی چیزی ک بدرد من بخوره نبود