مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.
همه چیز از تنهایی من شروع شده بود . از این آدم خسته ، از تمام این قرص هاى شب که به خورد قلبم داده بودند.
مثل همیشه نفس میکشیدم و چشم هایم را رو به آسمان مصنوعى پر هیاهو جهان در سکوت ابهام انگیزش دوخته بودم .
لب هایم را هم دوخته بودم و تمام حواسم را زیر لب زمزمه میکردم
(“حال من بعد از تو مثل دانش اموزی است که
خسته از تکلیف شب
خوابیده روی دفترش
مرگ انسان گاهی اوقات از نبود نبض نیست
مرگ یعنی حال من با دیدن انگشرتش”)
ناگه ، در آسمانم پرنده ای را دیدم که پرواز بال هایش به خنده های چال گونه هایم بند شده بود.
ارام ارام پر هایش را گرفتم و دور سرم چرخاندم
انقدر که جاذبه امان نداد مرا به دست روحم سپرد . روحی شکننده تر از آنی که آدم ها در توهمشان می پنداشتند.
من مثل هیچ کس نبودم . چرا که من از تظاهر به آدم بودن بدم میامد ، از این دلسوزی های مسخره و لاف حرف زدن های بیهوده بدم میامد
من .. من با چشم خویشتن دیده بودم که ادم ها تمام قول هایشان به گوش فراموشی می سپراند
ادما ها با هر رنگی سیاه می شوند. ادمها از آن پست های فرو رفته اند .
ولی تو !
تو مثل من بودی . یعنی جانم راستش را بهواهی تو یک نفر مثل هیچ کس نبودی . که کاش بودی..
نه نه ! نباش .. تو تنها مرهم این زخم های کهنه ای . تو واقعی مرا به باد میدهی مرا میچرخانی در انگشتانت و می اندازی در برق چشم هایت یا در قطره ی شور چشمانم.
از آن فکر های قشنگ ، اما به تو قشنگ تر میبالیدم . از آن شعر های دلی ، دلی تر برای تو میخواندم . و از این زندگی ام ، و غم انگیز تر برایت مینوشتم .
اصلا با تو همه ی خداحافظی ها به یک سلام دوباره تبدیل شد . اصلا با تو همه چیز خوب شد، همه رو سرو سامان دادم هلش دادم گوشه ای از ماندگاری جسمم.
آخرش همین مثل هیچ کس نبودن تو کار دستم داد. اخرش دلم را زد و مرا پرت کرد در زیر خورشید و انعکاسش مرا خاکستر کرد و به وحشتناک ترین لحظه ها سپرد.
گلایه دارم از تو !
از اینکه تو بهترین اسطوره هنر بشاش بودن من بودی از اینکه خوش ذوقی هیجان ، همه شان اثرش در من مانده .
هر کس به تو نگاه کند مگر غیر من
میبیند؟
و من آخرین حرفایم را مظلومانه میگفتم و داشتم به غرور و خوشی های بی حد و نصابم خیانت میکردم
("من از مرگ نمیترسم
مرگ دور سرم میچرخد
من از آن میترسم
که بعد از من
گلم را کسی دیگر ببوید")
.
آمدی خرابش کردی رفتی
ولی تو نمیدانستی
که قصه غصهی ما ادامه دارد و
تمام آدم های این کهکشان قلب دارند
که شاید عاشقانه کسی را بپرستند
و دیگر چیزی از ما باقی نماند
لا جرم مرگ بی وقفه مرا به یغما می برد.
نویسنده: آرمیتا رجبلو،
پایه دوازدهم ریاضی
دبیرستان نمونه بصیرت
شهرستان گنبد کاووس
دبیر: خانم زهره علی نژاد
________________________________
مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.
روزی که برای اولین بار او را دیدم هرگز با خود فکر نمیکردم یک روز تمام دنیایم خلاصه شود در ان چشمان قهوه ای و دروشتش در ان لبخند شیرین و دلنشینش مگر میشود یک نفر را اینقدر دوست داشت که جان دادنت برایش مانند اب خوردن باشد ولی بود برای من بود
روزها میگذشت هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش میشدم با لبخندش میخندیدم با غم نگاهش دنیا برایم جهنم میشد
وقتی کنارم بود بی نیاز از هرکس و هرچیز بودم ساعت ها برایم همچون برق و باد میگذشت وقتی نامم را صدا می زد عاشق اسمم می شدم دستات گرم و مهربانش ارامش را به تک تک رگ هایم تزریق میکرد
او برایم عجیب بود با انسان های دیگر فرق میکرد حرفایش کار هایش طرز نگاهش اخ نگاهش
وقتی چشمم به چشمانش می افتاد همه چیز می ایستاد ثانیه ها دقیقه ها ادما
همه و همه دست به دست هم می دادن تا عقل از سرم بپرد حرف های که از قبل در ذهنم هک کرده بودم در یک لحظه ناپدید میشدن
او مرا با کسی اشنا کرد که قبلا دیده بودم ولی نمیشناختم کسی که انقدر با او صمیمی شدم دیگر نتوانستم کنارش بزارم راستی اسمش را نگفتم نامش صداقت بود اخر میدانید او یک شهریوری بود که از دروغ نفرت داشت و عاشق صداقت بود و من نیز عاشق او
هر انچه دوست داشت دوست داشتم و هر انچه دوست نداشت من نیز دوست نداشتم
او بهترین دوست روز های تاریکم بود اگر حال دلم بارانی میشد رنگین کمان قشنگش میشد تا لب هایم را بخنداند
من با او عوض شدم با او به دنیای دیگر سفر کردم دنیای که او برایم ساخته بود
ولی به قول قدیمی ها دنیا دو روز است روزهای خوش من نیز باید روزی تمام میشد دلبر مهربانم چه زود نامهربان شد ان دنیای قشنگم را خودش با رفتش نابود کرد جوری دستانم را رها کرد که دیگر صدای تپش سریع قلبم را نشنیدم
نمیدانم چه شد چگونه شد ولی بد از او دیگر هیچ کس نتوانست راه رسیدن به قلبم را پیدا کند او هم خودش رفت هم کلید قلبم را با خود برد به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست و من نیز هنوز عاشقانه دوستت دارم مجنون تر از لیلی شیریم تر از فرهاد
نوشته: خانم براتی پایه دوازدهم
______________________________________
مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.
می گویند آنکه می رود روزی خواهد آمد روزی می رسد که او با پشیمانی ترک کردن تو و با همه ی بغض ها و دلتنگی هایی که تو شب هایت را به آغوش می کشید رو به رویت خواهد ایستاد و تو غرق در وجود احساسات اورا به آغوش می کشی ولی کسی نمی داند او قبل رفتن وجودش را از عشق پاک نهاد.
این مردمان چرا هرگز نگفتند.
اینهارا عقل باور دارد نه قلب مجنون.نه قلبی که شکست نه قلبی که تکه هایش زیر پای کسانی است که امضای عزیز بودنشان در زندگیت برایت آشناست.قلبی که رنگ سرخش را هدیه غمهایش کرد و رنگ سیاهی را هدیه گرفت.دل اری دل همان دلی که پر از غم است پر از نفرت است پر از حرف های ناگفته است اما به همان اندازه عشق دارد عشقی که پنهان است پشت لبخند هایی که از درد هم بی درمان تر و عذاب آور تر است.این دل هرازگاهی یادش را زنده میکند و عقل هرازگاهی با خود میگوید او رفته است دیگر.بی بهانه در هوای دلتنگی ها نفس میکشی،در خیابان های شهر به امید دیدن چشمای بلورینش پرسه میزنی.با قلبی شکسته لبخندی گرم را بر لب می آوری با چشمانی تر اشکی تلخ بر گونه هایت غلط میخورند اما تنها خودت هستی که اینهارا از عماق وجودت درک میکنی.
باز هم سیاهی شب از راه میرسد باز میشوی همان آدمی که خودت او را میشناسی و تمام روز را آنی هستی که دیگران می شناسند همان دلقک قصه های کودکانه.در این شهرِخالی از حرف های ناگفته حرف هایی که بیخ گلویت هستند آدم ها با نقاب های زیبا و زشت در نقش های متفاوت به کارگردانی زندگی خود را میسازندو پنهان می کنند،غافل از آنکه دروغ شیرین،حقیقت تلخ،عشق حماقت و خیانت مردانگیست.
سفره ی دلت را باز نکن هنوزم کفتارهایی در گوشه های تاریک این شهر تشنه اشک های تو هستند.من نمیگویم تنها نیستم چون مادرم هست پدرم هست خواهرم و دوستانم هست من میگویم تنها هستم چون وقتی تکه های قلبم را جمع میکردم وقتی در تنهایی هایم در گوشه اتاقی که هم دم و مرحم زخم هایم است کنارم نبودند این یعنی تنهایی یعنی تنهایی زندگی کردن و بزرگ شدن.
کسی تورا نمیفهمد کسی تو را درک نمیکند همه به عشق و قلب شکسته ات میگویند لابد حکمت و سرنوشت سیاه توست،اما کسی نمیداند اگر دل یادش کند اگر دل اورا بخواهد راهی جز تحمل نخواهد ماند راهی جز فروریختن در خود و جنگیدن با دل عاشقت باقی نخواهد ماند.فرهاد این روزها دیگر عشقی نست تنهایی ها مد شده است.در این زندگی های تاریک عشق تو و شیرین معنا و مفهومی جز حماقت و جرم ندارد آری اینجا میان مردمانی که عشق نیست عاشق شدن جرم است گناه است.محبت با محبت عشق با عشق و صداقت با صداقت جواب داده نمیشوند بلکه با خیانت با رفتن و تنهایی ها جواب داده میشوند.فرهاد دفتر عشقت برای دیگران به پایان رسیده آنچه باقیست حکایت عشق توست در دنیایی که عشق و محبت از مد افتاده است دنبال عشق ومهربانی نباش.
نویسنده: بهار محمدی
دبیر:خانم قربانی
دبیرستان عصمتیه
______________________________________
مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.
دلم ضعف میرود برای نیمچه لبخندی میان لبان سرخت؛
دلم ضعف میرود برای سیاه چاله میان شیار گونه هایت؛
ودلم ضعف میرود برای آن دومروارید سیاه،میان صورت سپیدت؛
توهمان روحی هستی که بر روی زمین سایه می اندازد؛
یادم می آید روزی میان تارهای طلایی خورشید بر روی زمین سپید دیدمت؛کلاهی قرمز رنگ به سر داشتی!
نمیدانی با دیدنت یک جورمَستی در تمام رگ های من دوید؛
کتاب ملت عشق را میان دست های ظریف زنانه ات قرار دادم؛میدانی؟هیچ وقت آن برق نگاهت رابه فراموشی نمیسپارم،ولی میان خیالم غیر ازتو هرچه هست به نسیم آرام فراموشی میپسارم..
گویی مانند زندانی بودم،اسیر چشمانت،وتو زندان بانی بی رحم..
آن روز که آن کتاب را برروی زمین کوبیدی،گویی قلب من هم صد تکه شد وتوان جمع کردن آن تکه های کوچک را نداشتم،
خدای کوچک من!
شاید ده هزاران ثانیه ودقیقه وحتی ساعت ها ازآن روز های شادیمان میگذرد،آن روزها که دستانت رابه دستان بی پناهم میپسردی ودیدن صورت قرص ماهت را از من دریغ نمیکردی!
ای جانِ من روزهایت بی من چگونه میگذرد؟
هرروز بیشتر از دیروز دوستت دارم،وهر دیروزی بیشتر از فردای آن،سالیان دگر هم روزگار همین است،بهتر است بگویم "به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست" همان حکایتی که دوست داشتنت عقل از دلِو جانم برد...
نویسنده: آیدا حاجتی
_________________________________________
مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.
گوشه گوشه شهر را وجب می کنم با بارانی تکیده ای بر تن که شاید سرمای دلم را آرامشی ندهد. اما خوب می تواند مرهم زخم های تنم باشد. می بینم روزی را که ستاره شب هایم خاموش می شود. ترس از تنهایی و بی کسی تمام بچه های کوی ما را می لرزاند زیرا این باران که امشب بر خرابه های شهر می زند نیم نگاهی به پای برهنه کودکان ندارد. رهگذر می گذرد نم نمک اشک هایی می ریزد.
شاید دیگری گمان کند که آسمان دلش برای ما ابریست اما من خوب می دانم که او بر ویرانه قلب خود می گرید که هردم سیبی را هوس می کند. این شب بارانی می گذرد با تمام رنج هایش، عاشقان می خندند، شالیکارها سجده می کنند و این برای من غم انگیز ترین سمفونی زندگی است. این که همگان شادند من در سوگ همبازی کودکی ام که خنده هایش در امتداد صدای باران پایان گرفت می گریم. و ترانه ای را زمزمه میکنم که با یکدیگر برای مردم نجوایش می کردیم «باز باران بی ترانه/می خورد بر خاطراتم /باز هم با گریه هایش گریه می خواهم دمادم...»آسمان زندگی من نیز روزی از این تباهی ابری خواهد شد و آن روز من برای این شهر،تنها جمله ای وصیت دارم«به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی»
نویسنده:پریساسادات سلامتی
مطالب مرتبط:
خیلی قشنگ بود جالب بود برام هم اسممی موفق باشی خیلی چیزا توش بود که حق و حقیقت بود