موضوع انشا: خورشید
(به شیوه پرسش و پاسخ در متن عینی و ذهنی)
به نام خدا...
خورشید یکی از میلیاردها ستاره ی موجود در جهان است. این ستاره در مرکز منظومه ی شمسی قرار دارد. نه سیاره ی منظومه ی شمسی تقریباً بر روی یک صفحه به دور خورشید می چرخند. خورشید به دلیل نزدیکیش به ما درخشانتر وبزرگتر از سایر ستارگان به نظر می رسد. فاصله ی آن تا زمین 150 میلیون کیلومتر است. قطر خورشید حدود 1.390.000 کیلومتر است که در مقایسه با قطر زمین (12756 کیلومتر) بسیار زیاد است. با اینکه خورشید از گاز تشکیل شده است، وزن آن بیش از 300 هزار برابر وزن زمین است. حجم خورشید حدود 3/1 میلیون برابر حجم زمین است. هشت دقیقه و 20 ثانیه طول می کشد تا پرتوهای خورشید به زمین برسند . خورشید نیز مانند سایر اجرام آسمانی همواره در حال حرکت است. این ستاره به همراه سایر اجرام منظومه ی شمسی هر 225 میلیون سال یک بار به دور کهکشان راه شیری می چرخد. علاوه بر این خورشید به دور محور خود نیز در حال گردش است. دمای مرکز آن حدود 15 میلیون درجه ی سانتی گراد است.
سطح خورشید از سه لایه ی گاز تشکیل شده است. داخلی ترین لایه «شید سپهر» نام دارد. دمای این لایه حدود شش هزار درجه ی سانتی گراد است. لکه های خورشیدی در سطح شید سپهر ظاهر می شوند. لایه ی بالاتر، «رنگین سپهر» نامیده می شود. ضخامت این لایه 14 هزار کیلومتر است. رنگین سپهر از هیدورژن، هلیم و سایر گازها به وجود آمده است. دمای این لایه حدود پنج هزار درجه ی سانتی گراد است. به خارجی ترین لایه ی خورشید که اطراف رنگین سپهر را احاطه کرده است، «تاج» می گویند.
خورشید منبع نور و حرارت در منظومه ی شمسی است. بدون وجود آن امکان ادامه ی حیات بر روی کره ی زمین غیرممکن است.
چطور انشا بنویسم؟
اگر نمی توانی انشا بنویسی یا انشا نوشتن برای تو مشکل است، غصّه نخور. با توصیه های زیر می توانی بهترین انشا را بنویسی و نمره 20بگیری. هرچند خواندن ونوشتن برای دریافت نمره ی 20 کار نادرستی ست. پس با دقّت سفارش های زیر را بخون وبه آن ها عمل کن.
1_ یادت باشد انشا همان گفتن است، اما گفتن مکتوب یعنی همان گونه که حرف می زنی می توانی ینویسی، حتی از گفتن هم آسان تر است . یا حتی شما می توانید گفتارتان را بنویسید. مثلا ًاگر برای خرید به مغازه رفتید و چیزی خریدید، همین رفتن به مغازه را ابتدا به زبان گفتار بنویس و سپس آن ها را تبدیل به نوشتار کن. با این کار شما انشا نوشته اید.
2_ با جمله های ساده شروع کن. ابتدا چند کلمه برای خود بنویس و سپس با آن ها جمله بسار. مثلا هر کلمه زیر را در یک جمله به کار ببر. سوسک، درخت، هواپیما، نمک.
3_ حالا سعی کن با دوکلمه که اصلا به هم ربط ندارند، جمله بسازی. مثلا کلمات مداد و آسمان را در یک جمله به کار ببر.
4_در این مرحله سعی کن با سه کلمه یا بیش تر جمله بنویسی. مثلا یخچال، مدرسه و کوهستان را در یک جمله به کار ببر.
5_ جمله هایی با فعل های متفاوت بنویس.
موضوع انشا: در مورد ضرب المثل برو کار میکن مگو چیست کار
پدربزرگ قبل از آنکه از این دنیا برود، نوه ۶ سالهاش را همیشه در آغوش میگرفت و این شعر سعدی، شاعر نامدار ایران را که درس زندگی صدها نسل بعد از خود داده است، میداد.
او در گوشهای نوهاش همیشه این شعر را زمزمه میکرد:
برو کار میکن مگو چیست کار / که سرمایه جاودانیست کار
نوه کوچک، دیگر اندکی بزرگ شده بود و به مدرسه میرفت و در یازدهمین سال زندگی نوهاش که دیگر آرامآرام نوجوان میشد از این دنیا رفت و نوه عزیز پدر بزرگ بر فراز آرامگاه او بهشدت گریست و ماهها بعد از فوت او عزادار بود.
یک روز پدر جوان، فرزند نوجوانش را در آغوش گرفت و گفت: پسرم! دیگر نباید در مرگ پدربزرگ سوگواری کنی اگه میخوای او را همیشه به یاد داشته باشی به تعمیرگاه من بیا یعنی تابستانها که کار یاد بگیری.
پسرک گفت: راست میگی بابا؟ مگه میشه؟! [enshay.blog.ir]
پدر گفت: چرا نمیشه پسرم، اینجا حسابی کار یاد میگیری! مشتریها ماشینهاشونرو میآرن و تو همه چیرو درباره وسایل ماشین یاد میگیری و نحوه تعمیر آن را.
پسر نوجوان و زیرک یاد گفته پدر بزرگی که عاشقش بود افتاد و گفت: برو کار میکن مگو چیست کار!
از فردا پسر همراه دیگر شاگردهای تعمیرکار اتومبیل در تعمیرگاه بود. شاگردها پسر اوستا را خیلی خوب تحویل میگرفتند و همه چیز را به او یاد میدادند: ببین رضا جان، پنچری رو اینجوری میگیرن!
یکی دیگر میگفت: این کلاجه، این هم صفحه کلاج اگه خراب بشه!
سومی میگفت: وقتی میگن یه ماشین آب و روغن قاطی میکنه! یعنی این.
چهارمی: این باتری ماشینه، برق ماشین مال اونه.
و رضا فکر میکرد چقدر چیزهای جالبی در دنیا وجود دارد که گاهی بسیار بهتر از بازیهای رایانهای است. این یک ماشین واقعی است اما بازیهای پلیاستیشن و بازیهای دیگر خیالی! [enshay.blog.ir]
هر روز صبح زود با پدرش به تعمیرگاه میرفت و در عالم خیال میدید که روح پدربزرگ نیز خوشحال و خندان همراه آنهاست و گاهی در کارها به او کمک میکند. حتی یکروز به شبح خیالی پدربزرگ گفت: باباجون وقتی ماشین ترمز میبره یعنی چی؟
پدر با خنده گفته بود: با کی حرف میزنی پسرم؟!!
رضا حرفی نزد و با روح پدربزرگ به گمان خودش حرف میزد.
یک روز، پدر با خوشحالی آمد و گفت: پسرم، اسمترو توی مدرسه تیزهوشان نوشتهام!
رضا خیلی خوشحال شد اما با حالتی غمگنانه گفت: بابایی! کارم رو خیلی دوست دارم.
پدر با خنده گفت: ای شیطون! یعنی میخوای مدرسه نری؟
رضا گفت: نه، درس رو هم دوست دارم اما کارم رو هم همینطور!
روبهروی تعمیرگاه، درختهای پاییزی برگهای خشک خود را فرو میریختند و نرمه بادی بوی پاییز را انگار در شهر میگسترد. روح پدربزرگ بر فراز سر تعمیرگاه پسرش باز هم نجوا میکرد:
برو کار میکن مگو چیست کار
که سرمایه جاودانیست کار...
موضوع انشا: در مورد ضرب المثل برو کار میکن مگو چیست کار
به نام نامی نامان که هر چه در وجود منو توست همه از بهر وجود اوست
تعلل در کثیری از مشکلات بشری نشانگر ان است که مردمانی خود را بدون تلاش فراخوانده و به ان دل بسته اند و در مفهوم کلی خود را تنبل جلوه میدهند.
حکایت چنان ارضه دارد که روزی بهر خدایی خداوندگار،کهنسالی با نواده اش در کلبه ای بهر دیاری میزیست چنانچه اجل مهلت تکلم بر زبان پیرمرد را سد کرد چنان خواست تا پندی از برای نوه اش ارزانی دارد.
بن مادام سخن شبانگاه نوه خویش را به محضر خوانده و بدوی گفت،
فرزندم تو که بهر این روزگار نه مکتب میروی و نه طعامی از برای تناول بر ماعده قرار میدهی تکلم بر من سخت است دست اجل بر گریبانم چنگ انداخته و دستانم از بهر کمک به تو کوتاه است ،وانگه تورا بدان پند میدهم که کار کنی و نان از عمل خویش خوری،
فرزند چنان تعجب نمودو گفت اقای من کار کردن در این زمان بسی مشکل است و ایزد در برآن مارا روزی دهد.
پیر خردمند که دیگر رمقی از برای سخن نداشت بدوی گفت برو کار میکن مگو چیست کار ،و چشم از دار دنیا فروبست.
پسر چن روزی از سرمایه پدر تناول کرده و به مطربی و.. مشغول گشت ،بدان سان که هیچ پولی از برای طعام در بساطش باقی نماند،پس کاسه گدایی به سر گرفت در شهر ها به گدایی مشغول گشت.
پس از چندی حکیمی اورا نظاره کرد و بدوی احوال خواست و او احوال خویش را از برای حکیم سرایید،حکیم بدوی گفت به گفتار جدت عمل کن که خیری بیش در ان است،این کیسه را بگیر و سرمایهای احیا کن.
پسر کیسه را گرفت و به داد وستد مشغول گشت، پس از چندی زمان همه از پسر طاعت می بردند و او سرمایه دار بزرگی گشت.
وانگه به گفتار پدر بزرگش یاد کرد و ان را در قابی طلایی بر سر بستر خویش قرار داد.
بدان سان هر کس که در پیش او از سختی کار و تنبلی سخن می گفت به ان اشاره کرده و انان را ارشاد میکرد.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: ساختن زندگی
در زندگی گاهی باخته ام...
گاهی با کسی ساخته...
گاهی گریه کردم...
گاهی بخشیده...
گاهی فریب خورده ام...
گاهی افتاده...
گاهی در تنهایی مرده ام ...
اما حال،[enshay.blog.ir]
زمانش رسیده که بگویم:
اکنون خوشحالم که خودم رو باز پیدا کردم...
شاید ساده باشم اما صادقم...[enshay.blog.ir]
من خودم هستم و این برایم کافیست
دوست من ...من اینو خوب فهمیدم که هیچ آدمی بد نیست ...
ایراد از خودمونه ... خودت رو درست کن ... باور کن با هیچکس به مشکل نمیخوری...اگه هم تو یه رابطه هستی که جنگ اعصاب زیاد داره و تو هم نمیتونی ازش بیای بیرون .... بدو برو خودت رو درست کن که ایراد بدون شک از خودته ... خودت رو که ساختی از همه لحاظ... اعتماد به نفست میره بالا. عزت نفس غوغاااا میکنه.[enshay.blog.ir]
خوب باش ... مهربون باش ... صبور باش ... که اگه به هر دلیلی قرارداد این تعهد و دوستی بهم خورد ... عذاب وجدان نگیری و با خودت بگی شاید من کم بودم و کم گذاشتم ... با خودت بگو اون یه آدم با وفا و با معرفت و قابل اعتماد و از دست داد... واینجور آدما خیلی کمیابند... خییییلییییی...
خودت رو بساز
خودت رو پیدا کن
موضوع انشا: گردش ایام
روز ها سال ها و ماه ها در پی هم می آیند و میروند و ما هر روز پیر تر میشویم و از جوانی ما فقط یاد و خاطره میماند به قول صاعب تبریزی:
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا/از جوانی حسرت بسیار میماند به جا مثلا همین بهار که شد درختان از خواب زمستانی بیدار شدند هوا دلپذیر شد
گر کدورت ها را کنار زدیم همه لباس تازه به تن کردند حتی درختان ما آنقدر سرگرم کار و مساعل بودیم که زیبایی بهار را فراموش کردیم تا به خود آمدیم تابستان با روز های گرم و پر حرارت رسید و میوه ها هم رسیدند.
هندوانه خربزه طالبی سیب گلابی هلو و یک باره دیدیم پاییز با تن پوش زرد هوهو کنان از راه رسید و لباس درختان را عوض کرد برگ های خسته زیر پای مسافران خش خش کرد تا آمدیم با پاییز و هنر نمایی اش چای و قهوه ای بنوشیم فراش زمستان آمد و چای را برد و گفت یخ کرده است عوضش میکنم.
سماور و بخاری را روشن کردیم از پنجره کنار در خانه که نگاه کردم همه جا از قوی سفید پر بود شاید هم اردک ها و مرغابی های سفید تا در را باز کردم که به آن ها آب و دانه ای تعارف کنم پر کشیدند به اوج آسمان و مهاجرت را آغاز کردند. حالا آغاز بهار دیگری بود و شکوفه ها و پرستو های کوچک آمدند
موضوع انشا: گردش روز ها
روزها,ماه ها سال ها می آیند و میروند. هر روز که می گذرد یک روز پیر تر می شویم،هر ماه هم که می گذرد یک ماه پیر تر می شویم. فقط تجربه ها، خاطره ها از دوران کودکی، نوجوانی و جوانی به برایمان می ماند. زندگی سایر مخلوقتخداوند از جمله درختان نیز خیلی تفاوتی با زندگی ما انسان ها ندارد آنها هم باگذر زمان نوجوانی، جوانی و پیری را به خوبی حس می کنند. همین امسال که زمستان از راه برسد برف پیری درختان حیاط خانه را کریح منظر و بی رمق خواهد کرد. نهال ها نیز اگر سوز و سر ما زمستانی را تاب بیاورند با شور ونشات دیگری از خواب بیدارخواهند شد لباس تازه خواهند پوشید و زندگی دوبارهای را از نو شروع میکنند با روز های گرم تابستان میوه ها خوشمزه تابستان: گیلاس، هلو، زردآلو، گوجه سبز و البته سیب سرخ خواهندآمد. تابستان هم که تمام شود پاییز با تن پوش زرد خود از راه می رسد و لباس های درختان را عوض می کند برگ های خسته زمین می ریزند زیر پا ها خش خش می کنند و انگار موسیقی دلنواز آمدن بهار را خواهند نواخت باز هم انگار بهاری در راه است...
اگر انسان ها نیز مانند این درختان و نهال ها زمستان های زندگی خود را تحمل کنند و زیربار مشکلات زندگی کمر خم نکنند ثمره تابستان پربار وبهار دلنواز زندگی خودشان را تجربه خواهند کرد.
موضوع انشا: سنگ صبور
خود را در آغوش گرمت می فشارم و جهان کوچکم را در میان بازوانت جای می دهم و امیدی به زندگی پیدا میکنم و غم های جهان را مانند فردی که آلزایمر دارد فراموش میکنم. زندگی را با تو میخواهم همانطور که تو را سفت در بغل خود جای داده ام. با صدایی آرام نام مقدست را بر زبان می آورم به طوری که لاله های گوشت به وجد می آید. صورتم را در گردنت میگذارم و لب هایم را به گوشت نزدیک میکنم. ولی ولی سکوت اختیار میکنم دلم پر از غم و اندوه است نمی دانم چه بگویم. خیلی حرف های ناگفته دارم ولی نمی دانم چه بگویم بغض بزرگی راه گلویم را تنگ کرده بود. پرده ای اشک بر روی چشمانم پدیدار شد.و سیل اشک روی گونه هایم جاری شد و اشک هایم بی صدا روی پیراهنت،که بوی عطر مورد علاقه ی من را می دهد که ریه هایم را با طراوتش پر کرد. و پیراهنت به آرامی قطره ها را به آغوش می کشد. من این متن را هر روز در ذهن خود مرور میکنم و دوباره برای خود تکرار میکنم. ای وجودم؛ای کسی که تو را تا حد مرگ میپرستم ای همه جان و جهانم دلم بیمار دستانت است. گرمای وجودت را به سلول های بدنم تزریق کن تا از این بیماری رها شوم و شفا یابم.
...دوستت دارم"مادر"...
موضوع انشا: سنگ صبور
غروب بود،پاییز تازه قدم بر این صفحه از زندگی ام گذاشته بود ؛ عجیب بود...گویا همه چیز رنگ دیگری داشت؛آمدنش را میتوانم به نهادن عینکی بر چشمانم تشبیه کنم.عینکی که زندگی را آتشین میبیند،وقتی آنرا بردیدگانم گذاشتم،همه چیز راهمانند
گداخته هایی از آتش می دیدم.
درختانی را دیدم که گویا میوه آتشین دارند،زرد...نارنجی...گویا آن عینک جدا ازرنگهای آتشین چیزی نمی بیند.
جای جایِ زندگی را مجنون می دید؛ همه چیز دلگیر بود.ازکوچه باغ تکیده کودکی ام گرفته،تا غروب آتشین ساحل...
کاش می شد بدانم آن لیلی که بوده که این چنین همه رامجنون خودش کرده؟!..چنانکه گویا از ادامه زندگی صرف نظر کرده اند؛شاخه های خشکیده...خش خش برگها...غروب غم انگیز ساحل...همه وهمه خبر از وجود لیلایی زیباروی می دادند که دل از آنها ربوده بود...چه میکشید عینک که اینهمه غم را بردیدگانش به دوش می کشید؟!...
عینک را از چشمانم برداشتم،به آن خیره شدم تا بردباری رادر وجودش بیابم،دستم لرزید؛عینک ازدستم افتاد...وآن سنگ صبور،شکسته شد...
موضوع انشا: خاطره ها
چه تکرار تلخ و بی رحمانه ای دارند،این روزها. برای دیگران روزهایشان تکرار میشود،اما برای من تکراری.
نمی دانم،شاید اشتباه میکنم.آخر من که از دلشان خبر ندارم.شاید پشت لبخند و سکوت آنها نیز همانند من ،خرمن ها آه و ناله انبار شده باشد.
امان از دست این خاطره ها.خاطره هایی که مجالی برای لذت بردن از حال و اندیشیدن به آینده را به ما نمی دهند.و به فراموشی سپردنشان نیز تا حدودی غیر ممکن است.
دلم میخواهد در صبح یکی از همین روزهای تکراری،وقتی از خواب بیدار شدم،چند تن از آهنین دلها که چرخه ی بد روزگار دل شفاف و شیشه ای آنها را به آهن های سخت و کدر تبدیل کرده است،را ببینم. که بر پشت بام یکی از همین خانه های بلند همین شهر ایستاده اند.و جار میزنند: (آی مردم. آی مردم.ما اینجا خاطره دار میزنیم.بیایید. همگی با خاطره هایتان بیایید.آنقدر خاطره دار میزنیم تا اثری از آنها باقی نماند.)
سپس مردم،یکی یکی،با کوله باری از خاطره هایشان بروند آنجا.آن خاطره را بر تکه کاغذی بنویسند و به آن آهنین دلها بدهند.آنها هم خاطره ها را بر پشت بام آویز کرده،و با تمام زور بازویشان آن را شلاق بزنند.و بعضی ها را هم بکشند.
بگذریم،خاطره را که نمیشود دار زد و نه میشود که کشت.
دوستی میگفت:(ما هر وقت تصمیم بگیریم چیزی را فراموش کنیم،بالعکس میشود.)
میدانید چرا؟!
چون هر بار که تصمیم به فراموش کردن آن میگیریم، داریم،بار دیگر آن را در ذهن خود مرور میکنیم.بنابراین بار دیگر یادش برای ما زنده میشود.
حال که نمیتوانیم،این خاطره های لعنتی را فراموش کنیم،خوب است،وقتی که آنها را به یاد می آوریم،از ته دل پوزخندی بزنیم و بگوییم:
《زندگی به لحظه هاست / خوشی ها و خنده هاست 》
موضوع انشا: مروارید های درخشان
امروز هوا غمناک است و من هم دلم گرفته نمی دانم چرا؟ابرهای سفید پنبه ای امروز به رنگ خاکستری شده اند آسمان هم مانند من دلگیر است و بغضی درون گلوی خود حبس کرده است.
آسمان کم کم به رنگ سیاهی درمی آیند بالاخره اشک های زیبای آسمان سرازیر می شوند؛همه ی این زیبایی ها و اتفاق ها در یک کلمه ختم می شود
باران !
صدای زیبای باران مرا به وجد می آورد باران مرا به یاد اشک هایم می اندازد که بر روی گونه هایم سر می خورند و گونه هایم را نوازش می کنند.
باران همانند مروارید های زیبایی به زمین می آیند و گل های تشنه را در آغوش می گیرند و به آنها نشاط و سرحالی را منتقل میکنند.
باران برای من یادآور بوی کاهگل خانه ی مادربزرگ است؛باران که می بارد بوی کاهگل به مشام می رسد و این بوی خاک آدم را مدهوش وافسونگر
می کند.
امروز روز زیبایی است و من به بیرون می روم تا از طبیعت زیبا لذت ببرم وقتی زیر نم نم باران قدم برمی دارم آرامش سرتاسر وجودم را فرا می گیرد و به روحم نشاط و شادی می بخشد.
آفتاب از پشت ابر های ناراحت و غمگین بیرون می آید و با نور گرم و شادی بخش خود همه جارا روشن می کند و قاصدک ها همراه نسیم به استقبال رنگین کمان می روند و من امروز با این همه زیبایی واقعا شیفته
طبیعت شده ام .
موضوع انشا: رویای خیس
گرما و نور قرمز رنگی که حتی از پشت پلکای بسته هم احساس میشد چشامو لمس کرد اروم اروم چشامو باز کردم از لای پنجره که شب باز مونده بود سوز میومد بلند شدم تا پنجره رو ببندم که صدای دل انگیزی به گوشم رسید پنجره رو باز کردم و دنبال صدا گشتم تا اینکه چشم به گنجیشکای روی سیم برق افتاد،صدای حرف زدن گنجیشکابود .نمیدونم چی میگفتن شاید ددعوا میکردن،شاید هم حرف خنده داری میزدن همین موقع نسیم ملایم و نابی صورتمو نوازش کرد.پنجره رو بستم رفتم پایین.
مامانم مثله همیشه زودتر از همه بلند شده بود.صبحونموخوردم میخواستم بزنم بیرون که مامانم با صدای بلندی گفت:کجا انشاالله به این زودی؟گفتم میخوام از زندگی لذت ببرم اینو گفتم و از خونه اومدم بیرون مامانمم با یه لحن تمسخری گفت:باشه برو لذتتوببر .یه دفعه زن همسایه مون رو که مثل همیشه داشت امار محله رو میگرفت دیدم تا چشش بهم افتاد با حالت تاسف گفت امان از دست شما جوونا منم لبخند ملیحی زدم و رفتم.
توی پیاده رو مسیر مدرسم یه درخت بزرگی بود که سایش رو کل عرض پیاده رو سنگینی میکرد از زیرش که رد شدم برگای خشک و رنگارنگشو رو سرم ریخت انگار با این کارش میخواست منو بدرقه کنه شایدم میخواست تو چشمه ی لذتم سهیم باشه همین طور که میرفتم صدای خش خش برگارو زیر پام احساس کردم ،صدای خرد شدن کینه ها ، ناراحتیا ،نا مهربونیا رو تو دلم حس کردم .حسی که انگاری ول کنم نبود. یاد جمله ای افتادم (پاییز فصل دلتنگیه )با خودم گفتم حتما دلتنگه بهاره ویه پوز خندی زدم .تو همین موقع پسر بچه ای از کنارم رد شد و سرشو تکون داد منم با دیدن کار اون بلند تر خندیدمو به راهم ادامه دادم .وقتی بیشتر فک کردم دیدم واقعا پاییز با این هوای سردو بی روحش ،دلتنگه .چشامو ناخود اگاه بستمو سکوت کردم اروم قدم برداشتم که یهو با صدای گوش خراش بوق ماشین چشامو باز کردم ،دیدم ای وای وسط خیابونم کم مونده بود از صفحه روزگار محو شوم .تو این فک بودم که پاییز چه تنهاست و چه حال بدی داره یه دفعه بوی اشنایی به مشامم رسید ،یه قطره اب رو صورتم چکید سرمو بالا کردم دیدم اهان همون بارون خودمونه که با بوی نابش ادمو مست میکنه باز ابرا گریه میکردن به خاطر کی ناراحت بودن؟اره فهمیدم اومدن تا نذارن پاییز تنها بمونه تا دیگه سردو بی روح نشه یه جورایی ابر مثه مادر میمونه،وقتی پاییز تنها میشه میباره وقتی زمین تشنش میشه گریه میکنه چه حکایت تلخی داره این ابر با ناراحتیش و اشکاش حال بقیه رو خوب میکنه.
رفته رفته اشکای ابر زیاد تر و پر قدرت تر به صورتم میخوردن و حس دلنشینی رو تو وجودم ایجاد میکردن .دیگه به مدرسه رسیدم رفتم سرکلاس البته با لب خندون و کلی حس ناب .نشستم رو صندلیم از پنجره بیرون رو نگاه کردم انگاری اشکای ابر تمومی نداشت وهمین طور میبارید وهوای پاییز رو دلپذیر می کرد .خورشید خانومم با لب خندون از راه رسید اونم میخواست هوای پاییزرو عوض کنه باهاش همراه شه .بالاخره من اون لذتی رو که میخواستم به دست اوردم اما هنوز داستان تموم نشده یهو با صدای خواهرم که میگفت :زیبا زیبا ! چشامو باز کردم وروبروم سیب زمینیای سوخته رو اجاق گاز رو دیدم .حالا من موندمو یه رویای خیس و یه تابه سیب زمینیه سوخته.
موضوع انشا: قهوه اسپرسو (طنز)
کشور ما ایران از شهرها و روستا های مختلفی تشکیل شده است که هرکدام ویژگی ها و مکان های دیدنی منحصر به فرد خود را دارند.اما روستایی ناشناخته و مدرن در ایران وجود دارد که اتفاقات عجیبی در آن رخ می دهد!!!
عصر یک روز پاییزی در روستای منجق تپه بود.پسری به نام اکبر چهار نعل در خانه شان مشغول پیانو زدن بود.دلیل تخلص او به اکبر چهار نعل آن است که او مانند یک اسب روی مغز اهالی روستا می دود و در حال خرابکاری است.به همین علت پدر و مادرش برایش یک پیانو خریدند.
گوش جان بسپارید به نمونه هایی از خرابکاری های او:
(روزی اکبر در کنار مخزن آب و نفت در حال بازی کردن بود که ناگهان حس کرم ریزی اش فعال شد و جای مخزن آب و نفت را با هم عوض کرددر نتیجه تمام تخت های بیمارستان پر شد!!!! چند هفته پس از این اتفاق اهالی تصمیم گرفتند صبحانه را در باغ کدخدا بخورند و برای رهایی از دست اکبر به او گفتند که برود و شکر بیاوررد و این نوجوان فرهیخته،خیرخواه و مهربان به جای شکر برای آن ها آهک آورد.پس از آنکه اهالی برای بار دوم از بیمارستان مرخص شدند،آن پسر خیرخواه و فرهیخته را به مدت یک هفته از درخت آویزان کردند تا مغزش که به اعتقاد آن ها در پاشنه ی پایش گیر کرده بود سر جایش برگردد)
اکبر به انتهای موسیقی خود رسیده بود که ناگهان،انگشتش بین کلاویه های پیانو گیر کرد. و صدای دادش به هوا برخواست..اقدس خانم ملقب به عدس خانوم خدمتکار خانه تا صدای پسرک را شنید،با سرعت 80 کیلومتر بر ثانیه به سمت اکبر دوید و وقتی وضعیت او را دید سریع به دنبال کسی رفت تا قبل از آنکه اکبر گند دیگری بزند به آن ها کمک کند.عدس دوان دوان خود را به بقال رساند و گفت((دستم به پالونت إإإ نه نه ببخشید دستم به دامنت کمکم کن که دست اکبر لای کلاویه های پیانوش گیر کرده.))بقال((غمت نباشه آبجی الان براش یه راه حل پیدا میکنم.))بقال به سرعت به سراغ برادر کشاورزش رفت و گفت((جواد زود باش یه کاری بکن که دست و پای اکبر چهار نعل تو پیانوش گیر کرده.))جواد((ناراحت نباش،الان براش یه راه حل پیدا می کنم.))جواد سریع بیلش را انداخت و به سراغ صفر قصاب رفت.جواد((صفرجون،گوسفندات قربون اون سیبیل ظریفت،کمک کن که پیانو افتاده رو اکبر و از گردن به پایین فلج شده!!!.))قصاب((آآآآه چه اتفاق ناگواری جناب جواد حال من حقیر چگونه می توانم خواسته ی شما را به سر منزل مقصود برسانم؟))جواد((
نمیدونم چی میگی صفر فقط بدو تا ننه باباش یه بچه ی افلیج تحویل نگرفتن!!!))خبر همین طور دست به دست بین روستاییان پیچید تا اینگونه به گوش کدخدا رسید((کدخدا به دادمون برس بعد از اینکه چند تا نینجا پریدن تو خونه اکبر اینا و اونو گروگان گرفتن،یه طیاره(هواپیما) افتاد رو سقف خونشون و عدس له شد!!!!کدخدا رفت تا ماجرا را با چشم خود ببیند،چیزی که کدخدا دید این بود:عدس دست اکبر را از لای کلاویه در آورده بود و آن دو با هم قهوه اسپرسو میخورند!!!
خب انگشت اکبر که از لای کلاویه درآمد و عدس هم زنده ماند اما شما حواستان باشد تا اگر خدایی نکرده برایتان اتفاق ناگواری افتاد،مادرتان ننشیند پای تلفن و ماجرای کتک کاری شما با هشت نفر از دزدان مسلح بانک را برای عمه گرامیتان تعریف کند!!!