موضوع انشا: هوا هوای برف بود،سردوسوزناک...
دیروز هوا گرفته بود و اشک از چشمانش جاری میشد نمیدانم چرا اما گویی امروز دل آسمان بیشتر گرفته که گلوله گلوله خودش را خالی میکند...بگذریم از دلتنگی های آسمان هرچه گویم کم گفتم...
چیزی روی زمین نشسته است که کاملا آن را دربر گرفته است،لباسی که گویا دقیقا برای خودش دوخته شده است...برف...کلمه ای که وقتی میشنویم تعطیلی و سفیدی و سرما برایمان تداعی میشود...
سفیدی برف همه زمین را پوشانده است،ازآن برف های تمیزی که میخواهی آن را برداری و بخوری و یخ بزنی...قدیمی ها میگویند یادش بخیر برف و شیره میخوردیم حالا که دیگر برف ها قهوه ای هستند و گل آلود و نمیشود آنها را خورد ولی گویا این برف فرق میکند...
سفیدی اش به رنگ موهای سپیدمادربزرگم است که جوانی اش را به پای فرزندانش گذاشته است،شاید این برف فقط برای او و هم دورانی هایش باریده است،باریده است تا به یاد دوران جوانیشان بیفتند...شاید آسمان خودش را برای مادربزرگ هایمان خالی میکند...
دلم میخواهد مثل زمانی که کوچک بودم آدم برفی درست میکردم یا گلوله برف درست میکردم و پرتاب میکردم باشم...قدیم ها گلوله هایم از هم میپاشید مانند مادربزرگم که میگفت
اوایل ازدواجم کوفته هایم از هم میپاشید...
اما حالا که خم شدم و گلوله ام را درست کردم تازه معنی حرف مادربزرگم را فهمیدم...
آری من بزرگ شده ام،دستانم،فکرم،قدرتم،احساساتم...خیلی چیزهارا میفهمم،وقتی کوچکتر بودم زیر باران خیس میشدم اما معتی باران را... دیگر گلوله هایم خراب نمیشوند،دیگر وقتی آسمان خودش را خالی میکند از تعطیلی مدارس خوشحال نمیشوم...سپیدی زمین برایم معنای دیگری دارد...شاید رنگ موهای مادربزرگم...
خیلی از چیزها بعد از گذشت چندسال تغییر میکند...معنی باران و برف و زمستان،طلوع خورشید و شکوفه ها و بهار...حتی احساسات آدمی...
این زمستونم به یاد تو میمونم
برف و بارونم به یادتو میمونم
هرچی میتونی نیا و تلافی کن
من تا میتونم به یاد تو میمونم