موضوع انشا: باران، عطر عاشقی
نیلوفر و باران در تو بود... خنجر و فریاد در من...
فواره و رویا در تو بود... تالاب و سیاهی در من ...!
در گذرگاه نگاهت.. سرودی دگرگونه اغاز کردم.....
در این تاریکی شب رنگ ها ب یاد روزهای رفته ؛ب یاد روزهای ناب ک خورشیدش چ زیبا بود و آسمان شبش دریای نور.. نفس میکشم زیر باران عطر عاشقی را..
به یاد میاورم رنگین کمان عشق را ک چشمانش را ب زندگی میدوخت و در لحظه تاریک شمعی در دل کلبه ی دهکده میسوخت...
چشمانم را میبندم و گوش میسپارم ب کوبیده شدن قطرات سرد و بی رحمانه ی باران بر اندام شب... دراین میان گویی اسمان هم دلتنگ است زیرا ناله ای بلند کرده و ناگهان آرام میگیرد و دردل سیاهی شب پنهان میشود و ب گریه های آرام آرام خود ادامه میدهد...
قدم های خود را به روی سنگ فرش هایی میگذارم ک پاییز به آنها لباسی از جنس عشق هدیه داده.. ولی میشکنند زیر ردپای دلتنگی؛.. دست های خود را باز میکنم و ب یاد میاورم روزهای عاشقی را؛روزهای بی کسی را ؛ زیرا من دخترک غریب شهر بی کسی ها هستم.. یکه و تنها.. پس به آغوش میکشم زندگی را و آرام میشوم با شنیدن موسیقی باران و هیاهوی باد در لابه لای موهای طلایی دختران... ب دوش میکشم خاطرات را و سرودی دگر گونه آغاز میکنم.....
پس این را ب یاد میسپارم ک باران آرامش بخش زندگی من است و وسیله عاشقی برگ ها تا انسان ها...!