انشای رنگی خدا
چشمانم را می بندم، واژهی طبیعت را می نگارم روی دستم، قلبم سبز می شود، نیلوفری در قلبم میروید و میپیچد دور قلب سبزم. ساقه اش از ته روح شفافم سر میکشد. بالا میرود، بالا و بالاتر... فریاد میزند:«بیا طبیعت این جاست.»
با نسیم بهاری هم نوا میشوم ، از نیلوفر میگیرم و بالا میروم. روی هاله ای از ابر میایستم و از روی گیسوی طلایی خورشید سر می خورم تا طبیعت.
در میان جادهای سبز فرود میآیم. بوی سبز میآید، بوی شور بوی زندگی. دست در دست نسیم قدم میزنم در کلاس شکفتن. اینجا خاک معلم است و یادمیدهد درس شکفتن را به غنچههای امید.
اینجا زندگی ست که میروید از میان قلب پاک و سفید قاصدکها.
میچشم مزهی خیس خاک را، میبویم بوی صورتی رنگ لاله هارا و لمس میکنم حس لطیف اشک غنچه هارا. اینجا چشمه است که پرواز میکند در آسمان قطرهای شبنم و کبوتر است که میجوشد از قلب طلایی پرواز.
اینجا باران اشک ابر نیست، باران حس لطیف و زلال عشق آسمان است به شببو های تشنه، به مرواریدهای سیاه کفشدوزک رویبرگ.
اینجا منم که میدوم در رگ های برگ نهال زندگی، منم که قدم میزنم در پس کوچههای دفتر انشای پروردگار.
روی بال نسیم قدم میزنم برای معرفت برای درک رنگ شفاف موضوع انشای خداوند.
نترسید!! مواظب غنچه ها هستم میدانم نویسنده تازه آنها را نوشته است. شاید رنگ جوهرشان پخش شود! آری میدانم، باید مواظب باشم که نشکنم سکوت پرهیاهوی سبزه هارا.
اینجا قلب ها سفید است؛ جان ها سبز است و صفحه های دفتر خدا آبی. اینجا شاید بند باشد نفس طبیعت به یک غنچه ی کوچک.
آری خداوند همواره مینویسد، او هیچگاه خسته نخواهد شد...