مثل نویسی: ضرب المثل بار کج به منزل نمی رسد
قاضی بست
قاضی بست مردی بود بس جنتلمن. وی مایه دار بودی و در شهر بست قصر بزرگی داشتی و از هر مراجعه کننده ای زیر میزی گرفتی!
هزار هزار دینار ...
شاید هم هزار هزار هزاردینار!
معاش وی بدین طرق می گذشت.
روزی امیر مسعود غزنوی وی را فراخواند. بوالحسن خیر خیر خود را به امیر رسانید.
امیر فرمود می خواهیم ازین زر پاره ها که ددی بزرگوارمان از هند آورده بود به تو بدهیم. اینها را ددی بطور ددمنشانه ای به چنگ آورده وهدفش اسلام نبوده آیا می پذیری؟
بوالحسن گفت قربانتان گردم شما می توانستید از #780* کارت به کارت کنید و برنده ی 1 هزار هزار دینار پول نقد شوید! حال عیبی ندارد چکی بنویس و توقیعش بنما!
امیر فرمود: « مالمان حرام است !درگلویت گیر می کند!
بوالحسن گفت Noproblem!
باری قاضی بر مرکب خود
« لامبرگینی» بر نشست و در بست به بست شتافت. بولحسن در مسیر تصادف کردی و قرار بود بار کج به بست نرسد که airbag ها گشوده شدند و وی نجات یافت ودر خوشی و فراغت حال تا حساب و کتاب کرام الکاتبین باقی ماند.
نویسنده: لا ادری
مثل نویسی: ضرب المثل بار کج به منزل نمی رسد
مقدمه: خداوند همیشه گفته است هرگاه یک قدم به سوی من بیایید من ده قدم به سوی شما می ایم.روزی حلال نیز همین گونه است.وقتی روزی حلال در می اوریم خداوند به ان برکت می بخشد و ان را ده برابر می کند در حالی که مال حرام برعکس این موضوع است.
تنه ی انشا: در همین حوالی های شهر در کوچه بازار ها در گوشه ایی از همین دنیا در خانه ایی فقیرانه که هر دیوارش ترکی برداشته که هر کدام نشان از یک اتفاق و ماجرا است.خانواده ایی زندگی می کردند،اینبار نمی توان گفت در صلح و ارامش و عشق.در این خانواده همیشه جنگ بوده و دعوا بوده و کدورت.در این خانواده هزار مشکل بوده و هزار درد که همه ی ان ها تنها یک راه حل داشته اند ان هم چیزی نبوده جز پول!اری همان چند اسکناس کاغذی که حلال هزار و یک مشکل است.مخصوصا در خانه ی فقیرانه که دست می برند به هزار نوع کار تا پول در بیاورند و مشکلشان را برطرف کنند.این بین بعضی افراد دنبال پول حلال می روند و بعضی به دنبال پول حرام.در این خانواده همیشه مشکل مالی موج می زده ،بااینکه پدر خانواده همیشه در بیرون از خانه دنبال پول بوده اما همیشه باز هم هشتش گرو نهش بوده.مادر خانواده که دیگر خسته شده بود تصمیم به جدایی گرفت اما قبل از ان خواست که شغل پدر خانواده رابفهمد همان شغلی که همیشه ان را پنهان می کرد و هربار از گفتنش شانه خالی می کرد.زمانی که مادر خانواده فهمید که همسرش دزدی می کند و ازراه حرام زندگیش می چرخید بسیار خشمگین شد و ان لحظه بود که فهمید برای چه روزیشان برکت ندارد وم روز به روز برمشکلات زندگیشان اضافه می شد.
نتیجه گیری: بار کج ها هرگز به منزل نمی رسند تنها چیزی که نصیبشان می شود اه و نفرین درد و مریضی است.
انشا در مورد: ضرب المثل بار کج به منزل نمی رسد
در زمان های قدیم پسر جوانو بازیگوش در روستا زندگی می کرد که از قضا دستش کج بود و دزدی می کرد و سر اطرافیان خود را کلا میذاشت اما هر چه قدر دزدی می کرد و حق دیگران را می خورد نه خانه خوبی داشت و نه غذا درست حسابی برای خوردن داشت و همیشه بدهکار بود و از نظر مالی مشکل داشت روزی کیسه ای زر و سکه دزدید بود از دست سربازان در حال فرار بود بعد از دویدن زیاد و تنگی نفس و رهایی از دست سرباز ها گوشه ای دنج ایستاد تا نفسی بکشد و دوباره بگریزد و وقتی دست در جیب خود کرد تا از وجود کیسه اطمینان کند هر چه قدر گشت اما کیسه ای در جیب او نبود پیر مردی که در گوشه ی همان دیوار بود در نظاره گر رفتار پسر جوان بود و گفت ای جوان بار کج به منزل نمی رسد.
انشا در مورد: ضرب المثل بار کج به منزل نمی رسد
هر انسانی خلاقیت هاو تفکراتی دارد ک میتواند پای ان را در پیش بگیرد و به هدف واقعی خود برسد رفتار گفتار نیز نقش موثری در موفقیت ما میتواند داشته باشد کسانی که برای بدست اوردن منافع خود
دست به هر کاری میزنند قطعا نتیجه خوبی نخواهند داشت
باید همیشه دانست که خدایی وجود دارد که از همه اعمال ما با خبر است و هر بی توجهی به دستورات خداوند اثرات جبران ناپذی در سرنوشت ما دارد
همه اینها بر میگردد به اگاهی و نیت انسان .
سعی کنیم نگاه خوبی به برخی موقعیت ها داشته باشیم تا از بهترین موقعیت ها برخوردار شویم
ای سعدیا نکو کن که به مقصد نمیرسد کج رفتار.
انشا در مورد: ضرب المثل بار کج به منزل نمی رسد
یکی از شاهزادگانی که به سعدی شیرازی ارادت داشت، محرمانه از شاهزادهخانم خویش به وی شکایت کرد که همه ساله برای من سه قلوی دختر میآورد و از او علاج خواست. سعدی راهحلی نشان داد که شاهزاده خانم را سخت برآشفته ساخت و فرمان داد او را از شهر اخراج کنند. شیخ بار سفر بست و زاد و توشه سفر را در یکتای خورجین و تای دیگر را خالی گذاشت. آنگاه خورجین را روی الاغ انداخت، ولی از هر طرف که خورجین را میانداخت، آن طرفی که پر بود، سنگینی میکرد و به زمین میافتاد. شاهزاده خانم که از پنجره قصر این ماجرا را مینگریست، به سعدی بانگ زد و گفت: بار کج به منزل نمیرسد. چرا وسایلت را مساوی در هر دو طرف خورجین نمیگذاری تا تعادل برقرار شود و بارت به زمین نیفتد؟ سعدی گفت: از ترس شما؛ زیرا من هم جز آنچه شما گفتهاید، نگفتم ولی شما امر کردی مرا از شهر بیرون کنند.
مطالب مرتبط:
مثل نویسی ضرب المثل: باد آورده را باد می برد
به ماه خیره شده بود. صفحه سیاه آسمانِ همرنگ دلش را با نگاهش نوازش میکرد. در تاریکی مطلق، همراه با رفیق همیشگی اش، تنهایی، در کوچه ها پرسه میزد. به دنبال کسی میگشت. کسی که ردپای دردناکی بر روی قلبش گذاشت و به سرعت نوری که در نگاهش بود، در خاطره ها محو شد. کوچه ها بلندتر شده بودند و پیمودن آن راه چند متری برای جسم آن پسرک بی روح مانند راه چندین کیلومتری خستگی آور بود. راه میرفت و در خیالات خود غرق بود بی آنکه کسی نجاتش دهد. آری، او در خیالاتش زندگی میکرد...
دو سال و هفت ماه و سه روز از آن روز میگذشت. روزی که در آن خیابان نفرین شده، لبخند خورشیدوار دخترکی، دلش را روشن کرد و یک جفت چشم عسلی، تلخی زندگی اش را شیرین کرد. آه از آن چشمان شیرین دیوانه، که او را به جنون رسانده بود. موسیقی دلنواز صدایش مرهم درد های بی پایان پسرک شد و آغوش گرمش چون مرهمی، زخم های التیام نیافته پسرک را تسکین داد.
کوتاه بود. کوتاه تر از برهم زدن چشم. آن لحظاتی که در کنارش آرامش را خریده بود، زود گذشت. دو ماه همراه روشنی بخش زندگی اش خاطره ساخت و الان دوسال است که همان خاطره ها مانند آهنگی در سرش تکرار میشود و تکرار میشود. دقیقه هایی با او حرف میزد و اکنون ساعت ها صدایش را در همه جا میشنود و میشنود. روز هایی به صورتش خیره میشد ولی الان نیست و این ماه است که انعکاس چهره روشن او را به چشمان منتظر پسرک نشان میدهد.
روزی که رفت...باران میبارید. از آن روز صدای چک چک باران همدم بی کسی هایش شد. روزی که رفت...شهر شلوغ بود. گویا همه شهر برای واقعه ای بزرگ و وحشتناک مراسم عزاداری گرفته بودند. روزی ک رفت...پسرک فقط خودش را سرزنش کرد، برای دلبستن، دلدادگی، دلگرمی و در آخر دلگیری، دلشکستگی و دلتنگی. آه از این دل که درد است و درمان ندارد.
زمان زیادی نگذشته بود. در یکی از روز های بی رحم پاییزی، پسرک همراه با تنهایی اش، بر روی برگ های مرده پا میگذاشتند و سنگ ها را با پا لگد میزدند. پسرک حال، به برگ های پاییزی میمانست. سرد، خشکیده، شکننده، بی روح و مرده. از کنار دکه روزنامه ای میگذشت. چشمش به نوشته ای خورد: "باد آورده را باد میبرد" لبخند غمگینی زد و با خود گفت:
"او فقط باد نبود، او طوفانی بود که بی خبر آمد و خانه دلم را ویران کرد و هرچه احساس و آرامش و زیبایی در وجودم خفته بود، با خود به یغما برد"...
نویسنده: مهسا اشتریان
مثل نویسی ضرب المثل: باد آورده را باد می برد
طوفان شدیدی بود،اب طغیان کرده بود و صدای هیاهوی باد ،اسمان را پر،ابرها خورشید را پوشانده بودند،اسمان خوابیده بود وفضا در تاریکی و سرمای شب گرفتار شده بود.باد انقدر تیز و پرهیاهو بود که حشرات وحیوانات کوچک و ریز رااز زمین بلند می کرد،از میان تمام حشرات جهت حرکت پروانه ای را وارونه کرده بود و او را به سمت جنگل کوچک می برد.باد پروانه را رقصاند و رقصاند تا به تار عنکبوتی افتاد ،تار عنکبوت میان دوسنگ در امان بودو به پروانه می نگریست و او رااز هزاران جهت زیر نظر گرفته بود.طعمه ی روزانه اش جور شده بود.دستانش را به هم مالید و خنده ی مستانه ای سر داد،شال و کلاه کرد و با سختی به سمت طعمه حرکت کرد،پروانه بیچاره حسابی ترسیده بود.
همین که عنکبوت چنگال هایش را بالا اورد تا اورا یک لقمه کند،باد دوباره وزید،این بار انقدر تند و بی رحم بود که پروانه را از چنگ عنکبوت در اوردولانه اش را ویران کرد.پس پروانه ازادو شادشد وعنکبوت مات ومبهوت ماند.دیگر او هم فهمیده بود،که چیزی که بدون رنج به دست اورد به زودی از دست می دهد.
نویسنده: مهلا نیک نژاد
مثل نویسی ضرب المثل: باد آورده را باد می برد
تو آسان رفتی! خیلی اسان انگار برایت هیچ مشکلی نبود این در حالی بود که می گفتن باد آورده را باد می برد؛ اما مگر تورا باد آورده بود؟؟!
تو از آسمان بودی چشمان بلورینت خبر از باران های زیادی می داد؛من تورا راحت بدست آوردم؟؟! نه من برای به دست آوردنت زجر های زیادی کشیدم، مگر زجر بالا تر از این داریم که تو در چشمانم باشی و لبانم عاجز از اوردنت نامت یا صدایت در گوش هایم جاری باشد و چشمانم عاجز از دیدنت ،شاید برای تو اسان بود اما من از زمانیکه ان دوکره ی فضایی چشمانت در مردمک چشمانم پیدا شد چشمانم دارند تقاص می داند هر شب و هر روز و هر ساعت تقاص عاشق شدنت ،اسان امدنت ،اسان رفتنت و اسان سوزاندنت تو باد اورده نبودی اما باد تورا با خود برد و مرا از خود ربود.
نویسنده: فاطمه دلاور
مثل نویسی ضرب المثل: باد آورده را باد می برد
مال و ثروتی که بدون رنج و زحمت به دست آید خود به خود از دست میرود، زیرا سعی و تلاشی در تحصیل آن بکار نرفته تا قدر و قیمت آن بر صاحب مال و مکنت معلوم افتد. مال و ثروت باد آورده چون به دیگری تعلق دارد، همیشه دستخوش باد حوادث است و صاحبش هر آینه از آن طرفی نخواهد بست.
بیهود نیست که در ممالک راقیه و پیشرفته، ثروتمندان واقع بین، فرزندانشان را مجبور میکنند که به هنگام تحصیل علم و دانش، ساعات فراغت را شخصاً کار کنند و به مال و منال پدر خوشدل و دلگرم نباشند. چه فرزندی که در عنفوان جوانی کار کند قطعاً احساس رنج و زحمت میکند و پس از مرگ پدر ثروت موروثی را به دست تطاول و اسراف نمیسپارد.
موضوع انشا: پرندگان مهاجر
صدای خروشان پرندگان در آسمان آفتابی شنیده میشود نگاهی به آسمان میاندازم تا به نغمه های زیبایشان گوش دهم...
دسته دسته پرندگان مهاجر با رنگ های متفاوت و صدا های متفاوت در حال عبور از آسمان شهر ما هستند...
در عجایب خلقت میمانم! چگونه این پرندگان هر کدام جداگانه پرواز میکنند و هیچ کدام راه خویش را گم نمیکنند؟!
وااااااای خدای بزرگ چه میکنی تو!
غرقه ی تماشای پرندگان بودم و زمان از دستم در رفته بود خیلی صحنه ی زیبایی بود و من با هیجان تماشا میکردم...
من معتقدم که این پدیده ی زیبا کمک میکند تا همه ی ما بتوانیم به معرفت و شناخت خداوند دست یابیم...
معرفت کردگار
دیدن این عالم است
خوب جهان را ببین
هرچه که بینی کم است
موضوع انشا: اگر صدملیارارد پول داشتم
من اگه صد میلیارد داشتم، بدون تعارف!اولین کاری که میکردم یک ماشین فوردموستانگ و یک موتور آر اس میخریدم.
هر کسی هم که میگفت چرا به فکر فقرا نبودی،میگفتم به تو ربطی نداره ...
بعد خرید ماشین و موتور مورد علاقه ام ، تقریبا ۹۹ میلیارد برایم میماند.
یک پاساژ در کیش میخریدم در حد بیست میلیارد و (ده میلیارد)یک کشتی میخریدم تا تجارتم را از کشورهای همسایه از دریا انجام بدهم.
تجارت درآمد خیلی خوبی دارد ! درآمدم را تقدیم موسسه مصاف میکردم و از لحاظ مالی کمکشان میکردم.
با(نوزده میلیارد)یک هتل در تهران یاهمدان میساختم.
درآمد آن را برای تهییه مهمات و نیازهای کشورهای ضعیف مسلمان میکردم که گروهک داعش را از میهن خود دور کنند.
با(سی و پنج میلیارد)شهرک زیرزمینی در خلیج فارس میساختم که مردم درآن تفریح کنند.
با این درامد از تفریح مردم ،برای خودشان خرج میکنم. مثلا به داروسازی کشورعزیزمان انقدر کمک میکنم که دیگر کشوری برای ما تجارت دارو نکند.
(پانزده میلیارد)مانده!
با آن در تهران به ساختمان سازی میپرداختم
به زندان ها سرمیزدم بیگناهانی که فقیراند و بخاطر پول های ناچیز دربند هستند،آزاد
میکردم و یک خانه کوچک به آنها میدادم.
این که انشا بود،نمیدانم که به این گفته ها عمل میکردم یا نه !آخه آدمی را میشناسم به
سی برابر این پول تمع کرده.
الان که حساب کردم با این سرمایه گزاری ها بعد یک سال دو برابر صد میلیارد را در میآوردم.
یک شهربازی هم میساختم که درآمد آن را برای خودم برمیداشتم و زندگی میکردم.
البته نزدیکانم هم بی بهره نمیگذاشتم.
موضوع انشا: مقایسه دیوار با قفس
اشکهایم بر روی گونه هایم غلطیدند. چهره ام خیس از اشکهایی بود که با هر عبورشان مانند خنجری گونه هایم را خراش می دادند.
من در قفسی که به دور خود کشیده بودم، تنها بودم. هیچ هم صحبتی نبود جز دیوار..... دیوار..... یا بهتر بگویم قفس من. قفسی که میان من و آرمان هایم بود. غولی که همانند قفسی هر روز مرا بیشتر در خود فرو می برد،و انگار به دور خیالاتم حصاری کشیده بود، تا اسب خیالم یارای پرواز نداشته باشد.
شاید پس از خواندن این نوشته فکر کنید که چرا من نویسنده،دیوار را همانند قفسی می دانم؟ و اما در این رابطه باید بگویم که دیواری که می تواند مرا در غم فراغ یار خود خورد کند،می تواند همانند قفسی، مرا در خود فروبرده و از آرمان هایم دور کند، مانند حصاری باشد یا مانند گره ای که در کلاف سردرگم افکارم افتاده باشد، همانند فیلم نامه ای باشد که مرا در نقش انسانی کم حرف و گوشه گیر قرار دهد، یا..... .
واما من قفس را به دیوار ترجیح می دهم.
شاید بپرسید چرا؟ در این باره باید بگویم که در قفس میتوانم معشوقم را به نظاره بنشینم،برق چشمانش را، سرخی گونه هایش را،صورت همچون گلبرگ گلش را و.... ببینم. دست در دستانش نهم ،و ترانه ای از عشق بسرایم، من برایش آوازی از عشمان سر درهم، و او با گوش جان بشنود، باهم برای عشقمان دعا کنیم و.... .
واما دیوار، دیگر یارای دیدن چهره همچون گلش را ندارم و تنها، از پشت دیوار با تک تک اجزای وجودم، حسش می کنم و من در این همیشه دیوار اسیرم.
هر چقدر این دیوار، یا بهتر بگویم قفس سنگدل را توصیف کنم، بازهم یارای وصفش را ندارم.
از اینها که بگذریم، احساس عجیبی داشتم. باید دیر یا زود پروانه بودن را تجربه میکردم. اما آیا پروانه خواهم شد؟ آیا از این قفس تنهایی خواهم گریخت؟
مدام زیر لب نام عشقم را زمزمه می کردم تا،مانند اکسیری بر روح تشته ام باشد، و مرا با عشقش سیراب کند.
جوانه ای در دلم رویید، نیرویی مرا استوار ساخت؛ به خودم آمدم و تمام خاطرات بدگذشته ام، تنهایی هایم و..... را به ابدیت سپردم.
بغضم را فرو خوردم و برخاستم. پروانه ای شدم و دیوار تنهاییم را خورد کردم.
من آزاد شده بودم. حس کودکی را داشتم که،اولین گام هایش را برمی داشت....
چیز هایی را درک کرده بودم که تا کنون برایم بی ارزش بودند.
حال دیگر از قفسم رها شده بودم، واین تولدی جدید برای یک آرزو بود.
موضوع انشا: فیل و فنجان
روزی فیلی قویجثه که از خستگی نای راهرفتن نداشت و در آن لحظه همهچیزش را میداد که مقداری آب بنوشد. نالهکنان راه میرفت. ناگهان فنجان آبیرنگ را دید که فیل پیری کنارش بود. فیل قویجثه گمان کرد که در آن فنجان میتواند آبی بیابد و خود را سیراب کند. ازاینرو بهسمت فنجان رفت. تا نزدیک آن شد در آنِ واحد فیل دیگری را داخل فنجان دید. از ترس به عقب رفت. خواست دوباره امتحان کند. دوباره نزدیک شد؛ اما گویا فیل درون فنجان سمجتر از آن بود که به این راحتیها برود. خواست از فیل پیر کمک بگیرد؛ اما با خود گفت نه عقلش را دارد، نه زورش را.
پس با درماندگی راهش را ادامه داد. چند سال بعد فیل قویجثه تصمیم گرفت در کلاس درسی که همه از آن تعریف میکردند شرکت کند. با کمی تدبیر دریافت که معلم کلاس همان فیل پیری است که کنار فنجان دیده بود. درس آن روز این بود که ما میتوانیم تصویر خود را در آب ببینیم. فیل قوی قصه ما بسیار نادم شد که چرا آن روز از آن پیر کمک نخواست و بهخاطر خستگی بیش از حد دو روز دیرتر به مقصد رسید.
موضوع انشا: صدای اذان
صدای ملکوتی اذان از گلدستههای فیروزهای مسجد محله پر میکشد و آرامآرام بر جان عاشق دیدارم مینشیند. انگار صدای آشنایی گوش جانم را مینوازد؛ صدایی که بذر عشق و معرفت را در کویر وجودم میکارد و امید و رحمت حق را در دلم زنده میکند و حالم به طور عجیبی دگرگون میشود.
بار دیگر آرامشی میگیرم و کام جانم شیرین میشود از حلاوت این نوای روحبخش. الله اکبر، الله اکبر. آری تو بزرگی؛ بزرگتر از آنچه در ذهن و عقل ما بگنجد. تو بزرگی و من حقیر در برابر اینهمه عظمت و بزرگواری.
چه زیباست لحظهٔ نجوای با حق! چه زیباست لحظهٔ سبز رهایی از خویشتن و به خدا پیوستن! چه زیباست سرنهادن بر خاک عشق! چه زیباست ثانیههایی که دل با نام و یاد خدا آرام میگیرد.
پس از شنیدن این نغمهٔ جانبخش حس پرندهٔ سبکبالی را دارم که بهسوی آسمان پر میزند. هنگامی که بانگ الله اکبر سر میدهد، ستون قلبم از بزرگی یاد خدا میلرزد. هر وقت که این بانگ دلانگیز را میشنوم، به این حقیقت که زندگی بی یاد خدا تاریک است و انسان بدون تکیهگاه هراسان پی میبرم.
موضوع انشا: شب برفی
شبی برفی بود. دانه های بلورین برف، هم چون مسافرانی در باد سفر نه چندان طولانی خویش را از مبدا ابر های تیره و تاریک به زمین طی میکردند. کمی بعد زمین رخت سپید بر تن کرده و سپید پوش شد.
دانه های برف نیز از این که زمین برای آن ها مانند مادری مهربان آغوش گسترانده بود خوش حال شدند.بچه ها هم برای شنیدن خبر تعطیلی بی تابی میکردند ، ولی خود را از بازی با برف محروم نمی دانستند. آان شب تاریک با بارش برف تبدیل به منظره ای زیبا از دانه های سفید و خجالتی برف شده بود.
در آن شب ماه که چراغ راه شب و در شب بسیار زیبا، درخشان و سفید است از زییبایی و درخشش دانه های بلورین بزف جذابیت و زیبایی دوچندان یافته بود و ابر ها هم مانند پدرانی دل سوز و مهربان خود را برای مقابله با خورشید صبح روز بعد آماده میکردند تا فرزندانشان در آسایش بمانند،ولی امان از دست این باد، همان بادی که ابر ها را به این طرف آورده بود، رابطه ی پدر و فرزند را خراب می کرد ، خوب دیگر، باد آورده را باد می برد.
آن شب دیگر شب نبود ، بیشتر بچه ها مانند پرندگانی که تازه طعم لذت بخش آزادی را چشیده اند در ان شب برفی در حال جنبش و تکاپو بودند. پدران و مادران هم برای خرسندکردن دل فرزندانشان به تماشای خبر های شبانه ی تلویزیون نشسته بودند، تا با شنیدن خبر تعطیلی از آن شب برفی لذت بیشتری ببرند، گویی خود کودکند،آری آنان همان بچه های دیروزند .
اما اگر تعطیل نمی شد چه! این ها بودند پاره ای از زیبایی های یک شب برفی در اسفند ماه 95.
موضوع انشا: شب برفی
دستهایم را دور چای البالویی رنگم حلقه کردم.
گرمای لذتبخشش مثل گرمآی آتشین زیر کرسی بود.
دیدگآنم به سمتـ گلوله های کوچک و ارام که از عرش اسمان به سمت زمین سقوط میکردند کشیده شد.
زمین ها مثل،موهای مادربزرگـ نرم و لطیف و همانند دانه های کوچک برنج سفید بود.
درخـتهایی که از سوز سرما لخت شده بودند،در کوچه پس کوچه ها خودنمایی میکردند.
دیوارهای کاهگلی که بانم نم بارانـ خیس شده بودند،بوی زندگی را میدادند.
از کلبه نقلی و دوستداشتنی ام بیرون امدمـ...
نوازش باد به صورتم سیلی زد.هیزم ها را روشن کردم و به شعله های نارنجی رنگش،خیره شدمـ...🔥
آتش از هر سو زبانه می کشید.دقایقی میشد ک اسمــآن چآدر سیاهش را کـ با مرواریدهای نقره ایی زینت بسته،سرش کرده بود.
به ماه نگاه کردم،انقدر به من نزدیک بود،کـ دوست داشتم ان را در اغـــوش گرممـ پنهان کنمـ...
چشمکـ های ستاره ها مرا به وجد می اورد.
اســـمان هوآی باریدن داشت...
بوی عطر برگهای کهنه،بیدو گل های دامنه کوه درهم امیخته بود.
بغض اسمان ترکید و شروع به باریدن کرد.
دآنه های باران ارامـ ارامـ با یکدیگر سُر سُره بازی میکردند.گویی هوا و زمین باهم متحد شده بودند.
به اتـــش نزدیک شدم!موجی از گرمآ در اعماق رگ های یخ زده ام سرازیر شد.
در ڔۅیای بی انتها و شیرینم غرق شدم.
موضوع انشا: نماز
صبحگاهان و شامگاهان، نمیدانم این چه شوقی است که مرا این همه به اشتیاق وا داشته است،اشتیاقی که حتی تصور آن هم برایم زیباترین هارا به همراه دارد.
نمیدانم در نماز چه حرف های را با خدایم میزنم که دوست دارم تمام آن لحظه را به شوق لبخند خدا و درود ملائکه همچنان بگویم حرف هایم را،انگاری حرفایم هم برای خودم آرامش بخش هست و هم خداوند از شنیدن آن ها لذت میبرد،زیرا در آن لحظه که با خدایم خلوت کرده ام از همه ی گناهان خود را محفوظ کرده ام، هم از گناه غیبت،هم دروغ و کینه،هم حسادت و ریا،و هزاران هزار گناه دیگر،که در آن هنگام از همه آنها به دور هستم،همین هم برایم کافی هست که خداوند با لذت به سخنانم گوش سپرده است.
هر وقت میخواهم نمازم را اقامه کنم به یاد زیبای ها و لذت های آن لحظه ای می افتم که توجه خداوند و ملائکه بر من است،پس خود را سریع تر به سوی اقامه کردن نمازم آماده میکنم،و در این لحظه به یاد سخن با ارزش پیامبرم حضرت محمد(ص) می افتم که می گویند:هر روز خودتان ر ا از روز قبل بهتر و زیباتر برای نماز آماده کنید.
سجده ام را آنقدر طولانی می کنم انگاری دیگر هیچ وقت نمی خواهم سر از سجده بردارم،آنچنان دست به قنوت میشوم گویا از خدا همه ی دنیا را می خواهم،ولی همه دنیای من همان لحظه قنوتم هست که خدا حرف هایم را شنیده و با لبخندش مرا آرام گردانیده است.
هیچ حسی به اندازه این شیرین نیست که دانه های تسبیحت را یک به یک با قلبی پاک و چشمی اشک بار از شوق وصال ارتباط با خدا بیندازی،همه ی فرشتگان از سوی ما به خدا پیک شادی را ببرند.
سجاده ام را اینقدد عطرباران کرده ام که انگاری خوشبوترین گل دنیا در کنار گذاشته اند،شاید هم گذاشته اند ولی من از وجود آن بی خبرم.
لحظه ای را تصور کنید،با چادری سفید،سجاده ای آبی،و تسبیحی با مهره های قرمز حال رو به قبله ایستاده ای و با خدایت ارتباط برقرار کرده ای،به به چه حرف های شیرین و زیبای زده میشود،شک ندارم که خدایم در این لحظه بهترین ها را برایم رقم زده.
پس نماز بعدی ام را با شوق و اشتیاقی بیشتر اقامه می کنم.
من همانیم که لحظه ای نمازم را ترک نکردم ای خدای خوبی ها....
نویسنده: زهرا درویشی
دبیرستان ادب گوربند
هرمزگان ، میناب
دبیر : فوزیه عباسی
موضوع انشا: چگونه بهتر زندگی کنیم؟
زندگی بهتر ارزوی هر انسانی است. ولی انسان خود باید بکوشد و در راستای زندگی بهتر تلاش کند.
زندگی خوب مهمان ناخوانده نیست که در بزند و بیاید داخل، زندگی خوب را خودمان باید بسازیم.
باید حسد و کینه را از خودمان دور کنیم تا در کمال آرامش به زندگی ادامه دهیم.
باید عشق بورزیم و کرسی هر خانه ای را با محبت خود گرم کنیم.
زندگی را باید دوست داشت و به تک تک لحظه های تلخ و شیرینش امید بخشید.
زندگی را در آغوش بگیریم و از زندگی کردن لذت ببریم و از تمام لحظه ها خاطره بسازین . زیرا ما فقط یک بار فرصت زندگی داریم...