موضوع انشا: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
مثل ها از داستان های بسیار ساده و قدیمی برگرفته شده است که می توان با کمی فکر داستانی ذهنی برای ان ساخت( این داستان برگرفته از ذهن نویسنده است).
در روزگاران قدیم پنج دوست و یار دیرینه در کنار هم زندگی می کردند و در سختی ها و مشکلات و شادی ها در کنار یکدیگر بودند و تا حد امکان در زمان مشکلات دست یکدیگر را می گرفتند. در یکی از روزهای خدا یکی از این پنج نفر برای یکی از ثروتمندان شهر مشغول به کار بود. چون در گذشته مردم کوزه به کوزه آب بر سر سفره خود می بردند، مرد موظف شده بود که برای مرد ثروتنمند با کوزه بزرگ سفالی آب ببرد. مرد هر روز کارش همین بود با کوزه ی روی دوش به سمت چشمه می رفت و کوزه را پر از آب می کرد و به سمت خانه مرد ثروتمند می رفت. در راه چهار دوست دیگرش را دید. با آن ها کمی خوش و بش کرد و به همراه یکدیگر به سمت مقصد حرکت کردند. در راه با همدیگر از همه جا سخن گفتند و از خاطرات قدیمی و اتفاقات روزمره بگیر تا کار و درآمد و… . در میانه های راه دیگر لب هایشان از تشنگی و پرحرفی ترک برداشته بود و توان ادامه ی مسیر را نداشته اند، در حالی که کوزه ی آب بر دوش مرد بود و اجازه ی خوردن از آن را نداشتند. دوستان مرد هر کدام نظری دادند تا رفع تشنگی کنند. یکی گفت: برویم به خانه مردم تا آبی بنوشیم. دیگری گفت بازگردیم و از چشمه آب بخوریم و دیگری گفت: توان رفتن به چشمه را نداریم. در آخر نفر چهارم گفت: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم. این است حکایت این پنج نفر که نه توان بیش داشتند و نه توان پس. اما هر چه کردند به امانت مرد دست درازی نکردند تا مرد توبیخ یا تنبیه نشود. آن پنج نفر تشنه لب ماندند اما کوزه ی پر از آب را سالم و سلامت به دست مرد ثروتمند رساندند.
موضوع انشا: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
خدا بیامرزد مادر بزرگم را،همیشه وقتی نوه ها دورش جمع میشدیم؛شروع به حرف زدن میکرد. از هر دری سخن می گفت؛از اهل محله گرفته تا نصیحت هایی که آخرشان می گفت:«مادر باید بگم.شما جوونید و خام.باید بدونید.»
و ما بی توجه سر به سرش می گذاشتیم و آخر هم حرفش نا تمام می ماند و با جمله«امون از دست شما جوونا.» می رفت از جمع جوانانه ما.ولی یکی از حرف هایش همیشه ورد زبان خودش و همه نزدیکان بود.
میگفت:«آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.» راست هم میگفت خدا بیامرز همیشه نگاه ما به آن دور دست هاست.آنجا که نمی رسیم؛آنجا که نمیتوانیم به آن دست پیدا کنیم و دم دستی هارا کنار می گذاریم به هوای همان دور دست ها که نیستند.
آنها که به موقع هستند؛همیشه هستند و همه جا هستند را نمیبینیم.گویی چشم بندی نامرئی بسته ایم و نمیبینیم این عزیز های همیشه یار و یاور را که بی سر و صدا و آرام جایی حوالی قلبمان منزل گزیده اند و زمانی می فهمیم که دیر شده.
نویسنده: شیرین شفاهی
مطالب مرتبط: