انشا با موضوع: زبان
*پرسش ها*
1_زبان چیست؟
2_زبان چه کاردبرد هایی دارد؟
3_فایده بهره مندی از زبان چیست؟
4_زبان را به چیز هایی می توان تشبیه کرد؟
5_ در اشعار شاعران فارسی از زبان چگونه یاد شده است؟
✔️ *انشاء* ✔️
*اَلرحمَن☆عَلَمَ القُرآن☆خَلَقَ الاِنسانَ☆عَلَّمَه البَیانَ☆*
خداوند متعال؛پس از یاد آوری آفرینش انسان مسئله آمرزش به کمک زبان یادآوری میکند.بزرگ ترین مظهر لطف و مهربانی خداوند به انسان این است که نعمت قدرت و تکلم و بیان را به او ارزانی داشته است.
زبان اصلی ترین را ما انسان هاست که از همان ابتدای زندگی می توان آغاز کرد.
کار اصلی زبان ایجاد ارتباط میان انسان هاست؛نعمت زبان و نقش آن در زندگی انسان مهمترین وسیله ارتباط انسان با افراد بشر،و انتقال شفاهی اطلاعات از قومی به قوم دیگر؛ و از نسلی به نسل دیگر به وسیله زبان انجام میشود.
و اگر این وسیله ارتباطی نبود هرگز انسان نمی توانست تا این حد در علم و دانش و در مسائل معنوی پیشرفت کند.
اگر خواهی شوی محبوب دل ها / زبانت را ز هر زشتی نگه دار
اگر خواهی بجوشد حکمت از دل / سخن گاهی بگو آن هم به اجبار
موضوع انشا: عشق و نفرت
عشق،
سر آغازی بزرگ در دنیا،
حسی که همزمان با انسان متولد شد. همان لحظه که خدا از روحش در او دمید. خدا حوا را فرستاد. همدمی برای انسان. این بار عشق با زن آمد. همان لحظه که آدم حوا را دید و دلش لرزید. ازدواج کردند. بچه آوردند. این بار عشق با فرزند آمد. بچه ها بزرگ شدند. بزرگ و بزرگ تر. یک زن بود و دو مرد عاشق.
آن دورها ، بین آتش ، در ظلمات ، شیطان نشسته بود. سنگ هایی تیز در بغل داشت. غرورش بود که شکسته بود. هنگام تقاضای سجود. همان لحظه که فهمید آدم از او برتر است. آن قدر برتر که باید سر فرود آورد برای بزرگی و عظمتش. نفرت را ساخت. با سیاهی چشم. با آتش دستان. از آدم کینه به دل گرفت. کینه ای بزرگ. آن قدر بزرگ که تصمیم گرفت نشان دهد بی لیاقتی انسان را. جهلش را. حقیر بودنش را. عقده ها وجودش را پر کرده بودند. فرصت را مناسب دید. در گوش قابیل نجوا کرد. هر روز و هر شب. نفرت را به کره ی خاکی آورد و شد آنی که نباید می شد.
سال ها گذشت. آدم و حوا مردند. نه نسل انسان از تبار آدم به دنیا آمدند و مردند. قابیل هم مرد. اما نفرت نه. نفرت هیچ وقت نمرد. جهل زمین را فرا گرفت. از همه جا صدای قهقه ای به گوش می رسید. قهقه ی شیطان. داشت می خندید. خیال می کرد به هدف رسیده. فکر می کرد آن قدر به پاکی انسان و محبت و عشق بین مخلوقان آسیب رسانده که خدا شرمنده شود. شرمنده از آفریدن انسان ها. اما خدا نوح را فرستاد. صبر کرد و صبر کرد. جهان بهتر شد. راستش کمی بهتر شد. آن قدر کم که به چشم نمی آمد. خدا بهتر دید جهان از نو شروع بشود. دنیا زیر آب برد. همه مردند. به جز عاشق ها. به جز کسانی که نفرت در دلشان جایی نداشت. دنیا درست شد آن طوری که خدا دلش می خواست.
گذشت. زمان جلو رفت و همه چیز فراموش شد. حتی آن واقعه ی بزرگ. انسان مغرور شد. فکر کرد پاک است و قوی. برای فرزندانش از شیطان می گفت. از بدیش. نفرت را به سیب زمینی گندیده با بویی منزجر کننده تشبیه می کرد ، اما نفرت سیب زمینی نبود. از سیب زمینی باهوش تر بود. عطری زد و خود را میان زندگی ها ، انسان ها ، عشق ها و دوستی ها ؛ خلاصه هر چه که در آن اثری از محبت و پاکی هر چند کوچک دیده می شد ، جای کرد. مانند بادی وزید و شمع ها را خاموش کرد. از روشنی دنیا کاسته شد. عشق به اغما رفت. دنیا تاریک شد. در دنیا تک توک چند شمع روشن بود. باد نفرت خاموششان می کرد ، اما باز با کبریت عشق روشن می شدند. عشق کوچک شده بود و حقیر. تنها امیدش آن شمع ها بودند. نفرت از شمع های خاموش کمک گرفت. همه با هم به جان شمع روشن افتادند. فوت می کردند و فوت می کردند که شمع های روشن به خود آمدند. عشق داشت می مرد. یعنی مرده بود. نبض نداشت. شمع ها از غصه آب شدند. آب شدنشان فایده نداشت پس به سمت شمع های خاموش دویدند. نجاتشان دادند. روشنشان کردند. عشق به هوش آمد. قلبش ضعیف می زد ، اما هنوز زنده بود. نفس می کشید.
شیطان عصبانی شد. صدای قهقه اش با خرناس حاصل از خشم عوض شد. نفرت را فرستاد. دوباره نجوا کرد. در گوش ها زمزمه کرد بدی ها را. کینه ها را. دشمنی ها را. همهمه ای در دنیا به وجود آمد. آدم ها دیوانه شدند و مجنون. همه شان نه ، اما کم هم نبودند. باز هم جنگ. باز هم جدال. پیکار بین خوبی و بدی. پستی و برتری. عشق و نفرت.
باز هم گذشت. باز هم همه چیز فراموش شد. از آن همه اتفاق تنها داستانشان ماند. داستان هایی که هیچ کس هیچ کدامشان را باور نمی کند. بعد از آن روز عشق به زندگی نباتی خود ادامه داد. خدا هم دیگر دنیا را زیر آب نبرد. نوحی هم نفرستاد. صبر کرد. باید صبر می کرد تا عشق تیمار شود. آدم ها تیمارش کنند. دیوانه ها عاقل شوند. نفرت باید از بین می رفت. باید خفه می شد با دستان کسی که آن را اورده بود به این دنیا. به دست انسان.
نویسنده: فاطمه ربیعی
سال دهم تجربی دبیرستان نمونه دولتی حضرت معصومه اهواز
دبیر: خانم برونی
موضوع انشا: عشق و نفرت
جنگی بسیار تماشایی بین سپاهیان عشق ونفرت برای بدست اوردن سرزمینی به نام قلب درحال آغاز شدن بود.
هردو سپاه با جنگاورانی شجاع اماده حمله بودند،عشق باوجود فرماندهانی شجاع به نام های صبر،دلتنگی و شادی ترسی نداشت،اما نفرت با نگاه خشمگین خود به سپاه عشق می نگریست وگاهی با فرماندهان خود که همان غرور،کینه وحسرت بودند سخن می گفت.
عشق با فروتنی به وسط میدان آمد ونفرت را صدازد،نفرت با نگاهی زهراگین روبه روی او ایستاد ومنتظر شد.عشق با مهربانی به او گفت:«نمیخواهی تصمیمت را عوض کنی؟مگر یادت نیست که من و تو هردو ازجایی به نام قلب رشد می کنیم،گاهی ممکن است مرگ تو باعث تولد من شود و گاهی کشتن من باعث پیروزی تو می شود!چرا با خودت اینگونه میکنی؟
نفرت با نگاهی پراز غم به عشق گفت:«چون از تو و از خودم خسته شدم! تو هروز برای انسانها شیرین تر میشوی امامن روز به روز تلخ تر می شوم؛نفرت به خودش آمد،پوزخندی زد و ادامه داد:اما میدانم روزی انسانها از این همه شیرینی دل زده می شوند و روزی منِ تلخ را می پرستند!
عشق با نگاه دلخوری به او گفت:«نفرت!تو کاملا در اشتباهی،انسانها هرگز از شیرینی وجود من خسته نمی شوند و من را می پرستند،اما همه از تلخی تو بیزارند،چون کارتو جدایی بین قلب و روح انسانها است.»
نفرت فریاد زد وگفت:«از تو وامثال تو متنفرم!
عشق گفت:«میدانستی زندگی من و تو مثل زندگی خورشید وماه است!درهنگام شب وقتی ماه با غرور می تابد خورشید جایی در آسمان ندارد ودر هنگام روز خورشید می تابد و ماه در خوابی آرام است،دقیقا مثل من و تو،هنگامی که تو هستی من زنده نیستم و هنگامی که من هستم تو جایی نداری، گاهی قلب انسان نیاز به کمی نفرت و گاهی نیاز به عشق دارد و گاهی خالی از هر حسی است.
نفرت در چشمان زیبای عشق نگاه کرد و برای اولین بار خندید!عشق هم خندید!
وسرزمین قلب با خنده آنها به تصرفشان درآمدعشق بار دیگر پادشاه قلب شد ونفرت در خانه ای کوچک در نقطه ای دور از عشق به خوابی عمیق رفت تا نوبت ماموریت او شود.
نویسنده: خانم زهرا بازه
موضوع انشا: عشق و نفرت
از زمانی که تازه چشمانمان را رو به این دنیا گشودیم و زمانی ک طعم شیرین آغوش گرم و پرمهر پدرومادر را درک کردیم آن وقت بود که دکمه ی احساساتمان فشرده شد. از آن به بعد هروز با احساسات مختلفی آشنا شدیم .روزی خوشحال و روز غمگین،روزی با حس تنهایی گذشت و روزی خوشبختی. اما این احساسات ابتدایی تا زمانی ادامه داشت که هنوز معنی واقعی خوب و بد را نچشیده بودیم .باگذشتن از دوران کودکی و پاگذاشتن ب دنیای جدید و حقیقیه بزرگسالی ، احساساتمان هم با ما بزرگ شد .
دیگر نمیتوانستیم مثل اوایل یا همان کودکی بخاطر داشتن آبنباتی انقدر خوشحال شویم که خودمان را خوشبخت ترین فرد دنیا بدانیم . حال احساساتمان فرق میکرد ،درست بود که ازهمان احساسات دوران کودکی منشا می گرفت اما پیشرفت کرده بود ، میتوانستیم آن ها را به دوقسمت عشق و نفرت تقسیم کنیم.
حال دیگر بزرگ شده بودیم افراد زیادی وارد زندگیمان شدند ،خیلی از آنها مسیر زندگیمان را عوض کردند، بعضی از آنها مارا داخل چاهی فرو کردند که دیگر نتوانستیم از آن بیرون بیاییم ، چقدر که برای ورود ب این چاه دل نشکسته بودیم و اطرافیانمان را عذاب نداده بودیم . الان در دل دو حس دیده میشد ۱. تنهایی ۲. نفرت دومی مهمتر بود چون قلب را ب رنگ زغال کرده بود . این حس نفرت تنها یک کلمه نبود زیرا در ادامه ی خود احساساتی مثل انتقام را در دل پرورش میداد، آن زمان زندگی به سیاهی شبی می شد که حتی یک ستاره هم درآن پیدا نبود.
اما خیلی ها هم بودند که زندگی را برایت به شیرینی عسل کردند، آنقدر تورا حمایت کردند تا تو به بهترین مقام برسی حتی اگر کمکی هم از جانبشان به تو نرسیده باشد ، چشیدن حس بودنشان ، پشتیبانیشان و دوست داشته شدنت دلیلی برای زنده بودنت و امیدی برای شب های غمبارت بود ، انقدر خوب بودند که می توانستی جانت راهم فدای آنها کنی . قطعا این معنی جز عشق و دوست داشتن نیست.
اما در آخر می توان گفت که هر دوی آنها احساساتی هستند که زندگیمان با آنها رقم می خورد ، یادمان باشد اگر روزی نفرت در قلبمان را کوبید بی چون و چرا و حتی فکری آن را رد کنیم اما اگر عشق به ما نزدیک شد به سمت آن پرواز کنیم و با جان و دل به آغوشش بکشیم چون با ارزش است و به زندگی معنی می دهد.
نویسنده: نگین احمدزاده - پایه دهم
موضوع انشا: عشق و نفرت
زندگی اتفاقهای زیادی دارد که گاهی بزرگ گاهی کوچک،تلخ یا شیرین،خوب یا بد،زیبا یا زشت است. اما گاهی زندگی روی خوش و شیرینِ لذت بخشش را برایمان بوجود می آورد و در سرنوشتمان روزی از بهترین روزهای عمرمان رؤیایی ترین روز را همراه با بهترین اتفاقها رقم میزند،شاید هم اتفاقهایی که بر خلاف خواسته ی خودمان سرانجام شیرینی نداشته باشد، گاهی مثل دوستی،آشتی شاید هم عشق...
عشق زیباست مثل رویش گلها در روزهای پایانی زمستان،مثل موجهای خروشان دریا که با قدرت حرکت میکند مثل صدای جیک جیک گنجشکانِ روی درخت توی باغچه یا شاید مثل تنین صدای کودکی که در هنگام بازی کردن با شادی تمام میخندد و قهقه میزند.اما گاهی کاتب سرنوشتمان روزهای خوب و خوش را برای روز مبادا نگه میدارد و بدیها را نثارمان میکند و نفرت را در قلب های اطرافیانمان بارور میکند؛در دله همان کسانی که روزی تمام روزهای شیرینمان را با آنها گذراندیم و شیرین ترین خاطرات موجود در حافظه ی مان خاطرات همان شخص است؛نفرت،پایان همان عشقیست که روزی چاشنی زندگیمان بود و امید فرداهایمان و بهانه ی نفس کشیدنمان.چقدر با رؤیایی که داشتم قصر رؤیای خیالم را با شکوه کرده بودم رؤیاهایی که شب ها با فکر به واقعیت تبدیل شدن تک تکشان خوابم میبرد رؤیاهایم را مانند ساختمانی محکم در ذهنم استوار و محکم بود اما...اما، با کار های تلخ خودشان قصر رؤیاهایم که محکم و استوار بود به کلی نابود شد و پایه های عشق دیروزمان نابود شد و نفرت را بر دیوار قلبشان حک کردند و عشقش، دلیل زندگیم را برای همیشه نابود کردند.اما ای کاش خاطره هایش را هم مثل عشقش میسوزاند و میرفت....
موضوع انشا: عشق و نفرت
عشق طپش تند قلبم است ، تنفر حس بد زندگی نسبت به چیز های متفاوت .
عشق بی خبر است بدون اینکه اجازه دهم ؛ وارد قلبم می شود در می امیزد مانند میهمانی نا خوانده ، ورودش در مواقعی نا خوشایند ،نا خواسته وسخت است ......
تنفر گاهی کنار عشق قرار دارد وگاهی دور از آن . درکش بسیار دشوار است ؛ عشق ادامه دارد در دل لانه می کند بلکه می سازد و می ماند .......
اما تنفر روزی از بین میرود ،چه کنیم که سر آغاز عشق با تنفر است .
عشق مانند آبشاری است که از کنار ه های قلبم جاریست ، عشق راز پنهانی است در وجودتمام بشریت . گاهی دست یابی به ان فرسنگ ها دور است اما همینکه جوانه زد وریشه دواند آرامش بخش است و روح نواز .
تنفر با ان چهره عبوس وپر کینه نیز گاهی به عشق منتهی می شود . عشق همیشه جاودانه و زیباست .بیایید جهان را با عشق رنگ آمیزی کنیم ....
داستان تخیلی
از بچگی عاشق درس و مدرسه بودم. اما به خاطر وضع مالی پدرم نه من نه خواهر و برادرام نتونستیم درس بخونیم. همه از کودکی فقط کار کردیم. اما به جایی نرسیدیم. پدرم معتاد بود اون مارو رها کرد و رفت و برنگشت. البته چه بهتر که برنگشت چون شاید مارو بیچاره تر از اینی که هستیم میکرد. مادرم از غصه قلبش گرفت و مرد. مادرم فرشته بود. طفلکی خوشی ندید. احساس می کنم تو چهارده سالگی پیر شدم. دوس داشتم تو خانواده ای بودم که وضعشون خوب بود و منم با هم سن و سالای خودم به مدرسه می رفتم. هر روز میرم جلوی مدرسه به بچه هایی که از مدرسه تعطیل میشن نگاه می کنم خیلی خوشحالن چون امید دارن چون خونواده ای دارن که منتظرشونه. چون دارن یاد میگیرن که زندگی کنند. اما من فقط بلدم اسم خودمو بنویسم (رویا) رویایی که رویای درس خوندن داره شاید این حداقل آرزوی من باشه که خیلی ها قدرشو نمی دونن. شده کار هر روزم دیدن همه دخترایی که از مدرسه تعطیل میشن. اونا آینده دارن باید خوشحال باشن ولی دختر پسرای مثل ما ؛مثل منه رویا حتی کوچکترین رویاهاشونم برآورده نمیشه.
موضوع انشا: پروانگی
در تمام روز ذهنم را درگیر خودت کردی با اینکه میدانم هرگز تورا در زندگی ام لمس نخواهم کرد ولی حسی ک با تو تجربه کردم را با هیچ چیز عوض نمیکنم
زندگی با تویی که هم حس دخترانه را تجربه کردی و هم حس پسرانه بودن را تویی که روح پسرانه ات در پیله ای پیچیده بین جسم دخترانه ات حبس شده است......
که در دنیای ما به تو لقب همجنس گرا میدهند،آنها هیچ وقت تورا درک نکردند؛مثل این میماند که یکی را وادار کنی کاری را انجام بدهد که متعلق به او نیست و...
در دنیای ما ترنس بودن تو را جرم میدانند،ولی مردمان سرزمینم نمیدانند که تو مرد تر از هرمردی، آنها ترنس بودن تو را نشانه ی آخر الزمان میدانند و نمیدانند که اینطور زندگی کردن برای تو مانند جهنمی است و حرف هایشان هیزم هایی هستند که به آتش جهنم جان دوباره میدهند.
نمیفهمند وقتی نمیگذارند به چیزی ک هستی برسی چ دردی دارد،نمیفهمند برای رسیدن به جسم واقعیت باید چه درد ها و سختی هایی را تحمل کنی؛از مجوز پوششت گرفته تا عمل های دیگرت.
پارتنر یک ترنس بودن:
یعنی صبور بودن صبور بودن صبور بودن...
یعنی نتونی عشقتو همه جا جار بزنی...
یعنی استرس خانواده رو داشتن...
یعنی به دل نگرفتن حرفاش وقتی شرایط بی حوصله اش کرده...
یعنی به مردت بگن کی عروس میشی...
یعنی روزی هزار بار شاهد خرد شدن غرور مردت باشی و نتونی کاری کنی...
یعنی تیکه و کنایه های بقیه رو بشنوی و بریزی تو خودت...
یعنی دلت بشکنه از حرفای مردمی که تا چیزی رو نمیفهمن مسخره ش میکنن ولی دم نزنی...
یعنی عشقتو نفهمن...
یعنی وقتی دستای عشقتو میگیری متوجه نگاه های سنگین مردم بشی...
یعنی به خاطر انتخابت طردت کنن...
یعنی پا به پاش دویدن از این دکتر به اون دکتر واسه گرفتن مجوز...
یعنی قوی بودن و تحمل مشکلاتی که سر راهته...
.
یعنی سکوت کردن موقع تغییر خلق و خوش وقتی هورمون مصرف میکنه...
یعنی بند بند وجودت پاره شه پشت در اتاق عمل وقتی عشقت زیر تیغه عمله...
بیایید فرهنگ سازی کنیم که ترنس بودن گناه نیست ، نشانه آخر الزمان نیست و ترنس ها مجرم نیستند!!!
به امید پروانگی همه ی ترنس های سرزمینم.
موضوع انشا: سلام
سلام
رسول اکرم (ص)،در مورد سلام کردن فرمودند:
هنگام ملاقات با سلام گفتن همدیگر را دیدار کنید .
سلام کمترین احترام و محبتی است که هرکس می تواند نسبت به دیگران ابراز کند و هر کس این کار را نکند بنابر این قول پیامبر اکرم (ص) ، فردی بخیل است. [enshay.blog.ir]
پیامبر اکرم (ص) : بخیل ترین مردم کسی است که از سلام کردن خودداری کند .
یکی از تأثیرات سلام کردن از بین بردن کبر و غرور در انسان است که باعث می شود فرد متواضع شود و تکبر را کنار بگذارد با این کار، فرد خود را همسطح با دیگران می بیند و برای خود شخصیت دروغین و کاذب نمی سازد و به راحتی با آنها انس می گیرد . سلام کردن باعث می شود دوستی و محبت در میان مردم برقرار شود .
از طرفی در سلام کردن باید تساوی را رعایت کرد ، یعنی انسان ها نباید در سلام کردن به افراد دارا و ثروتمند و فقیر و ندار تفاوت قایل شوند بلکه باید به همه به یک شیوه سلام کنند.
امام رضا (ع) می فرماید: هر کس با مسلمان فقیر روبرو شود و به او به گونه ای سلام کند که با سلام کردن با فرد دارا تفاوت داشته باشد ، روز قیامت هنگامی که به دیدار خدا می رود خدا از او خشمگین است .
نکته قابل توجه این است که در فرهنگ اسلامی سلام کردن به چند گروه ممنوع شده است؛از جمله سلام کردن به کسانی که کارهای ناشایست و نامشروع انجام می دهند مانند سلام کردن به فرد قمار باز ، شرابخوار و فرد معروف به فسق و کسانی که آشکارادست به گناه و مفسده می زنند . زیرا سلام کردن به آنها نوعی تأیید و صحه گذاشتن بر اعمال آنها محسوب می شود و باید در برخورد با آنها با قیافه ای گرفته و نامهربان برخورد کرد ، ولی اگر بدانیم که با سلام کردن و احوالپرسی کردن صحیح با آنها باعث هدایت آنها خواهیم شد ، اشکالی ندارد .
و از جمله کسانی که نباید به آنها سلام کرد کسانی هستند که اگر به آنها سلام کنید ، امکان دارد خود به مفسده بیفتید یا تأثیر نامطلوبی بر روحیه معنوی شما بگذارد ؛ مانند سلام کردن به زن جوان.
سلام کردن به غیر مسلمان و سلام کردن به کسانی که در حالتی هستند که جواب دادن برای آنها ایجاد مشکل می کند (نماز گزار ) ممنوع است .
رسول اکرم (ص) می فرمایند : نزدیک ترین مردم به خدا و رسولش ، کسی است که با سلام ، گفتارش را آغاز کند.
موضوع انشا: سلام زیباترین واژه ارتباط
پنج چیز است که تا لحظه مرگ آنها را فراموش نمیکنم؟ یکی از آنها سلام کردن به کودکان است ؛درانجام دادن این اعمال مراقبت دارم تابعد ازمن به صورت سنتی بین مسلمانان بماند وبه آن عمل کنند!؟۰(پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله )
ما انسان هابه محبت ودوستی هم نوعان خود احتیاج داریم. اولین مرحله برای ارتباط سالم بین دونفر سلام کردن است !!!سلام عامل افزایش دوستی و محبت است !سلام واژه ای زیبا و پرمعنایی است که ماباگفتن آن به طرف مقابل خود صمیمیت ومحبت را در دل او می پنداریم !؟
سلام کردن هفتاد ثواب دارد که شصت ونه بخش آن به سلام دهنده ؛ویک بخش آن برای جواب دهنده است !»سلام کردن امری مستحب و جواب دادن اش امری واجب است ؟»سلام کردن دراسلام آنقدر اهمیت دارد که پیامبر (صلی ا...علیه وآله)همواره انسان ها وکودکان رابه سلام کردن تشویق می کرد.
ایشان همچنین فرمودند :«درسلام کردن از یکدیگر سبقت بگیرید » البته تابه حال کسی نتوانسته درسلام کردن از پیامبر (ص)سبقت بگیرد زیرا ایشان پیامبر خدا والگوی مسلمانان بوده اند ؟!»[enshay.blog.ir]
گاهی اوقات وقتی به کسی سلام میکنی ؛آنقدر زیبا و دلنشین جواب ات را می دهند که تامدتی سرحال و خوشحال می مانی ودوست داری هزاران بار دیگر سلام کنی؟!۰ اما گاهی اوقات وقتی به کسی سلام میکنی آنقدر بااخم وبی حوصله جواب میدهند که ؛واقعا افسرده میشوی ؟!
همیشه درسلام کردن ازهم دیگر سبقت بگیرید !زیرا سلام کردن دارای فواید زیبایی است ازجمله نوعی ذکرخداوند،احترام به یکدیگر ،رحمتی ازپروردگار ،نردبان سلامتی ،دعاکردن ،و...است !
موضوع انشا: صدای آب را دوست دارم...
آب مایه ی حیات است و صدایش دلنواز زندگی هایمان به آب وابسته است آب باید باشد تا من و تو بتوانیم زندگی کنیم به راستی که قدر این نعمت را باید دانست...
صدای شر شر آب به گوشم میرسد گویی احساس عجیبی پیدا کردم یک حس خوب و خاطره انگیز حسی که تا به حال نداشته ام در کنار چشمه ای خروشان که از دل کوه پایین می آید ایستاده ام
گاهی قطره ای از آب زلال صورتم را میشوید و نسیم دلپذیر بهاری قطرات را از صورتم پاک میکند
هر وقت به این چشمه خیره میشوم یاد دوران کودکی ام می افتم و خاطرات خوبم را به یاد می آورم
نگاهی به بالای کوه می اندازم قطره های براق به سوی چشمه سرازیر شده اند و هر لحظه صدایش دلنواز و زیبا تر از قبل میشود. آرامش وجودم به من باز گشته است. یاد حدیثی از امامان مهربان می افتم که میفرمایند: سه چیز به انسان آرامش میدهد نگاه به آب نگاه به سبزه و نگاه به فرد مومن. آری گفته است آن امام صدای آب واقعا آرامبخش است...
ما باید قدر این نعمت الهی را بدانیم و در مصرف آن صرفه جویی کنیم و آنرا بیهوده هدر ندهیم و از آن استفاده ی درست و صحیح کنیم
به راستی که هیچ چیز را در دنیا پاک تر و زلال تر از آب ندیده ام...
موضوع انشا: حیاط مدرسه
مقدمه: درزندگی ما ادم ها مکان هایی بسیار جذابی هستندکه هیچوقت از خاطرات ما فراموش نمی شوند وتا ابدبایادوخاطران حس خوب وحال خوبی به ما دست می دهدمانند حیاط مدرسه.
متن انشا:
حیاط مدرسه مکانی است که ما دران بازی کردیم …. درس خواندیم … افتادیم, نشستیم …گریه کردیم .. خندیدیم .. دوست های جدید پیدا کردیم ..گاهی قهر کردیم ..گاهی دعوا کردیم .
حیاط مدرسه مانند خود مدرسه شامل خانه دوم ما است که اتفاق های شیرین و تلخ زیادی را در ان تجربه کردیم حیاط مدرسه ما مانند همه مدرسه ها دارای شیر اب خوری و زمین فوتبال و والیبال است و درختچه ها و درخت های زیبایی دارد که ما همراه با دوستان مان همیشه در زیر سایه های ان دور هم می نشینیم و لحظات زیبای کودکی و نوجوانی و جوانی خود را رقم می زنیم .
روز اول مدرسه راهیچکس فراموش نمی کند.لحظه ی اول باوارد شدن به مدرسه اولین منظره ی قابل روئیت حیاط مدرسه است که با دیدن ان منظره ی زیبا شوق وذوق امدن مدرسه بیشترمی شودتا همراه با دوستان جدید در حیاط مدرسه بازی های جدیدی را نیز تجربه کنیم.
نتیجه گیری: نتیجه می گیریم که همیشه از حیاط مدرسه ی خود واز منظره و وسایل تفریحی ان مراقبت کنیم تا برای دانش اموزان جدیدی که وارد مدرسه می شوند نیز خاطرات شیرینی مانند خاطرات ما ثبت و در یادها همیشگی شود.
موضوع انشا: حیاط مدرسه ی ما
در این طبیعت (مدرسه)همیشه انتظار شنیدم آوای پیامبرش (زنگ حیاط)باران را میکشیم هر انچه سرد باشد حیاط مدرسه ی مان بوی عطر طبیعت را نمیدهد خاکش به گرمی خاک جنگل ها نیست درختانش در برابر درختان سر به فلک کشیده سر خم میکند جنسش از کویر است اما به بزرگی کویر نیست اما خجل زده نیستند ریشه هایشان از حس کردن این همه شور و نشاط قوت میگیرد به نظر میرسید خورشید یک رنگ با باغبان این باغ دسته به یکی کرده است و در همه حال علم زندگانی را به ما می اموزند تصویر این باغ سرشار از رنگ های متنوع است گاهی آبی آسمان و گاهی مشکی شب گوشه ی از این باغ دکان بذری است که همه به ان هجوم می اورند راه راهه این حیاط شاخه های است که در هم فشرده است.
موضوع انشا: شب رویایی
از هر طرف باغ صدای قدم های نسیم می آمد. درختان با نوازش آرام نسیم به خواب میرفتند و گل بوته ها به باد شب بخیر میگفتند.
ماه در آسمان با تمام وجود نور افشانی میکرد و به همه ی موجودات پیام شب بخیر را میداد....
صدای جیر جیرک ها از هر طرف به گوش میخورد.
گاهی هم صدای چک چک آب از جوی کنار باغ میآمد و همین فضای شب را رویایی تر میکرد
به هر طرف قدم بر میداشتم و با هیجان به صحنه های زیبای باغ نگاه میکردم..
میدیدم که درختان شاخه های خویش را رو به آسمان بلند کرده بودند و انگار داشتند به خاطر شب آرام دیگری خدا را شکر میگفتند.
کم کم در حال دور شدن از آنجا بودم و برای آخرین بار سرم را برگرداندم ، دیدم گل، گلبرگ هایش را برای خداحافظی بامن تکان میداد و من هم با تکان دادن دست خویش به آنها پاسخ خداحافظیشان را دادم...
موضوع انشا: مهربانی را دریابیم؛شاید فرصت ها تکرار نشوند
آن روز درخیابان سوزناک و تاریک شهر که هر روز از آن عبور میکردم و به اداره می رفتم قدم گذاشتم و مانند هر روز به راهم که آن را از حفظ بودم ادامه دادم وپیرمردی را که هر روز با صندلی چوبی اش به آنجا می امد را ندیدم ؛ بی خیال به راهم ادامه دادم و به خانه رفتم.
به کارهایی که در امروز انجام داده بودم فکر کردم به خوبی و مهربانی که آیا اصلا در این روز کاری کرده ام؟!..
تا بتوانم مهر وجودم را با مردم به اشتراک بگذارم؟!..[enshay.blog.ir]
این مسئله من را کاملاً درگیر خود کرده بود ... با خود گفتم چرا هر روز پیرمرد را ک روی صندلی چوبی اش نشسته و در هوای سوزناک شب با دست های چروکینش سعی در جمع کردن لقمه نانی است کمکی نکرده ام؟!..
چرا فقط ب اداره رفته و بازگشته ام بدون مهر؟!
در این فکر بودم ک صبح وقتی به اداره می روم نزد پیرمرد بروم برای کمک و نشان دهم ک مهری در دل تمام انساها هست ولی اکثرشان استفاده از آن را نمی دانند!...[enshay.blog.ir]
غرق در این مسئله بودم که متوجه گذر زمان نشدم و ب خواب رفتم ..
آماده و خوشحال با شاخه گلی که برای پیرمرد گرفته بودم ب راه همیشگی ام ادامه دادم، اما وقتی رسیدم باز هم پیرمرد شهر را ندیدم:(
به اداره رفتم و درتمام ساعت کاری به فکر پیرمرد بودم ..
وقتی ساعت کاری تمام شد با عجله با شاخه گل پژمرده به سمت خیابان شهر رفتم و هر چه نزدیک تر میشدم بیشتر متوجه نبود پیرمرد میشدم،اما صندلی چوبی اش آنجا بود.
حال،سالهاست که روی این صندلی چوبی پیرمرد در کنار خیابان سوزناک شهر نشسته ام بر تمام این انسانهایی که مهربانی شان را فراموش کرده اند نگاه می کنم :/..[enshay.blog.ir]
کاش..ای کاش فقط یک روز زودتر فکر میکردم ..
مهر وجودت را پیدا کن ؛ ودر هر فرصتی از آن استفاده کن ، زیرا ک فرصت ها ، فرصت نمیدهند:)...
موضوع انشا: اگر معلم نگارش بودم...
از بچگی دوست داشتم برخی تصمیمات زندگی ام را قبل از هجده سالگی بگیرم. به علایق فردی خودم احترام میگذارم و قبول دارم که عاشق ادبیات هستم. تفکرات و تصورات بسیاری دربارهٔ آیندهٔ خود، در قطار ذهنم میگذرد. شنیدن کلمهٔ نگارش، برایم مثل شنیدن بوی باران است. وقتی بوی باران را میشنوم، نسیم آرامش در تمام تنم میدود. احساس میکنم اگر معلم نگارش شوم، موفق ترین فرد دنیا خواهشم شد. اینکه بتوانم دانش آموزان را مصور کنم برای کشیدن نقاشی ذهنشان توسط کلمات، اینکه سعی کنم حال و هوای ابری دلشان را مهار کنند تا باران دلشان روی دریای کاغذی، حروف به حروف ببارد احساس غرور میکنم و شادمان میشوم!
من اگر معلم نگارش شوم سعی میکنم یاد دهم که نوشتن عشق میخواهد! یاد میدهم که از ذهن تا زبان و قلم و کاغذی که در دست دارند فاصلهٔ کمی است!
سعی میکنم برای نویسندگان کوچک کلاسم بفهمانم که اگر میخواهند در آینده بهترین متون را بنویسند، باید با نگرشی جدید به نگارش بنگرند. نگارش تنها حروف چینی کلمات و ارتباط اجباری آنها نیست. نگارش یعنی بازی با کلمات! حس خیلی خوبی دارد وقتی جدول کاغذ را طوری پر کنی که خواننده لذت ببرد و شنونده اوج بگیرد!
اگر معلم نگارش شوم سعی میکنم یاد بدهم که نگارش تنها نوشتن توسط ذهن و دست نیست. نگارش یعنی قدرت این را داشته باشی که حواس پنجانه ات را میهمان فضای نوشتن کنی. اینکه بتوانی مزه هارا بچشی ، بوهارا بفهمی و صداهارا لمس کنی!
من اگر معلم نگارش شوم سعی میکنم بچه هارا وادار کنم تا راحت بنویسند. اکثر نویسندگان بزرگ هم ابتدا هرچه راکه از ذهنشان خطور میکند، مینویسند و بعد شروع به ویرایش و پیراسته نویسی متن اولیه میکنند.
خشکی قلم و سردی کاغذ وقتی سراغ نویسنده می آید که او بخواهد هردورا باهم رعایت کند! یعنی هم خلاقانه بنویسد و هم پیراسته!
با این تصورات امیدوارم در آینده، بهترین معلم نگارش شوم و معنای نوشتن را دگرگونه بر ذهن و قلب نوجوانان بنشانم!