موضوع انشا: سنگ صبور
خود را در آغوش گرمت می فشارم و جهان کوچکم را در میان بازوانت جای می دهم و امیدی به زندگی پیدا میکنم و غم های جهان را مانند فردی که آلزایمر دارد فراموش میکنم. زندگی را با تو میخواهم همانطور که تو را سفت در بغل خود جای داده ام. با صدایی آرام نام مقدست را بر زبان می آورم به طوری که لاله های گوشت به وجد می آید. صورتم را در گردنت میگذارم و لب هایم را به گوشت نزدیک میکنم. ولی ولی سکوت اختیار میکنم دلم پر از غم و اندوه است نمی دانم چه بگویم. خیلی حرف های ناگفته دارم ولی نمی دانم چه بگویم بغض بزرگی راه گلویم را تنگ کرده بود. پرده ای اشک بر روی چشمانم پدیدار شد.و سیل اشک روی گونه هایم جاری شد و اشک هایم بی صدا روی پیراهنت،که بوی عطر مورد علاقه ی من را می دهد که ریه هایم را با طراوتش پر کرد. و پیراهنت به آرامی قطره ها را به آغوش می کشد. من این متن را هر روز در ذهن خود مرور میکنم و دوباره برای خود تکرار میکنم. ای وجودم؛ای کسی که تو را تا حد مرگ میپرستم ای همه جان و جهانم دلم بیمار دستانت است. گرمای وجودت را به سلول های بدنم تزریق کن تا از این بیماری رها شوم و شفا یابم.
...دوستت دارم"مادر"...
موضوع انشا: سنگ صبور
غروب بود،پاییز تازه قدم بر این صفحه از زندگی ام گذاشته بود ؛ عجیب بود...گویا همه چیز رنگ دیگری داشت؛آمدنش را میتوانم به نهادن عینکی بر چشمانم تشبیه کنم.عینکی که زندگی را آتشین میبیند،وقتی آنرا بردیدگانم گذاشتم،همه چیز راهمانند
گداخته هایی از آتش می دیدم.
درختانی را دیدم که گویا میوه آتشین دارند،زرد...نارنجی...گویا آن عینک جدا ازرنگهای آتشین چیزی نمی بیند.
جای جایِ زندگی را مجنون می دید؛ همه چیز دلگیر بود.ازکوچه باغ تکیده کودکی ام گرفته،تا غروب آتشین ساحل...
کاش می شد بدانم آن لیلی که بوده که این چنین همه رامجنون خودش کرده؟!..چنانکه گویا از ادامه زندگی صرف نظر کرده اند؛شاخه های خشکیده...خش خش برگها...غروب غم انگیز ساحل...همه وهمه خبر از وجود لیلایی زیباروی می دادند که دل از آنها ربوده بود...چه میکشید عینک که اینهمه غم را بردیدگانش به دوش می کشید؟!...
عینک را از چشمانم برداشتم،به آن خیره شدم تا بردباری رادر وجودش بیابم،دستم لرزید؛عینک ازدستم افتاد...وآن سنگ صبور،شکسته شد...
موضوع انشا: خاطره ها
چه تکرار تلخ و بی رحمانه ای دارند،این روزها. برای دیگران روزهایشان تکرار میشود،اما برای من تکراری.
نمی دانم،شاید اشتباه میکنم.آخر من که از دلشان خبر ندارم.شاید پشت لبخند و سکوت آنها نیز همانند من ،خرمن ها آه و ناله انبار شده باشد.
امان از دست این خاطره ها.خاطره هایی که مجالی برای لذت بردن از حال و اندیشیدن به آینده را به ما نمی دهند.و به فراموشی سپردنشان نیز تا حدودی غیر ممکن است.
دلم میخواهد در صبح یکی از همین روزهای تکراری،وقتی از خواب بیدار شدم،چند تن از آهنین دلها که چرخه ی بد روزگار دل شفاف و شیشه ای آنها را به آهن های سخت و کدر تبدیل کرده است،را ببینم. که بر پشت بام یکی از همین خانه های بلند همین شهر ایستاده اند.و جار میزنند: (آی مردم. آی مردم.ما اینجا خاطره دار میزنیم.بیایید. همگی با خاطره هایتان بیایید.آنقدر خاطره دار میزنیم تا اثری از آنها باقی نماند.)
سپس مردم،یکی یکی،با کوله باری از خاطره هایشان بروند آنجا.آن خاطره را بر تکه کاغذی بنویسند و به آن آهنین دلها بدهند.آنها هم خاطره ها را بر پشت بام آویز کرده،و با تمام زور بازویشان آن را شلاق بزنند.و بعضی ها را هم بکشند.
بگذریم،خاطره را که نمیشود دار زد و نه میشود که کشت.
دوستی میگفت:(ما هر وقت تصمیم بگیریم چیزی را فراموش کنیم،بالعکس میشود.)
میدانید چرا؟!
چون هر بار که تصمیم به فراموش کردن آن میگیریم، داریم،بار دیگر آن را در ذهن خود مرور میکنیم.بنابراین بار دیگر یادش برای ما زنده میشود.
حال که نمیتوانیم،این خاطره های لعنتی را فراموش کنیم،خوب است،وقتی که آنها را به یاد می آوریم،از ته دل پوزخندی بزنیم و بگوییم:
《زندگی به لحظه هاست / خوشی ها و خنده هاست 》
موضوع انشا: مروارید های درخشان
امروز هوا غمناک است و من هم دلم گرفته نمی دانم چرا؟ابرهای سفید پنبه ای امروز به رنگ خاکستری شده اند آسمان هم مانند من دلگیر است و بغضی درون گلوی خود حبس کرده است.
آسمان کم کم به رنگ سیاهی درمی آیند بالاخره اشک های زیبای آسمان سرازیر می شوند؛همه ی این زیبایی ها و اتفاق ها در یک کلمه ختم می شود
باران !
صدای زیبای باران مرا به وجد می آورد باران مرا به یاد اشک هایم می اندازد که بر روی گونه هایم سر می خورند و گونه هایم را نوازش می کنند.
باران همانند مروارید های زیبایی به زمین می آیند و گل های تشنه را در آغوش می گیرند و به آنها نشاط و سرحالی را منتقل میکنند.
باران برای من یادآور بوی کاهگل خانه ی مادربزرگ است؛باران که می بارد بوی کاهگل به مشام می رسد و این بوی خاک آدم را مدهوش وافسونگر
می کند.
امروز روز زیبایی است و من به بیرون می روم تا از طبیعت زیبا لذت ببرم وقتی زیر نم نم باران قدم برمی دارم آرامش سرتاسر وجودم را فرا می گیرد و به روحم نشاط و شادی می بخشد.
آفتاب از پشت ابر های ناراحت و غمگین بیرون می آید و با نور گرم و شادی بخش خود همه جارا روشن می کند و قاصدک ها همراه نسیم به استقبال رنگین کمان می روند و من امروز با این همه زیبایی واقعا شیفته
طبیعت شده ام .
موضوع انشا: رویای خیس
گرما و نور قرمز رنگی که حتی از پشت پلکای بسته هم احساس میشد چشامو لمس کرد اروم اروم چشامو باز کردم از لای پنجره که شب باز مونده بود سوز میومد بلند شدم تا پنجره رو ببندم که صدای دل انگیزی به گوشم رسید پنجره رو باز کردم و دنبال صدا گشتم تا اینکه چشم به گنجیشکای روی سیم برق افتاد،صدای حرف زدن گنجیشکابود .نمیدونم چی میگفتن شاید ددعوا میکردن،شاید هم حرف خنده داری میزدن همین موقع نسیم ملایم و نابی صورتمو نوازش کرد.پنجره رو بستم رفتم پایین.
مامانم مثله همیشه زودتر از همه بلند شده بود.صبحونموخوردم میخواستم بزنم بیرون که مامانم با صدای بلندی گفت:کجا انشاالله به این زودی؟گفتم میخوام از زندگی لذت ببرم اینو گفتم و از خونه اومدم بیرون مامانمم با یه لحن تمسخری گفت:باشه برو لذتتوببر .یه دفعه زن همسایه مون رو که مثل همیشه داشت امار محله رو میگرفت دیدم تا چشش بهم افتاد با حالت تاسف گفت امان از دست شما جوونا منم لبخند ملیحی زدم و رفتم.
توی پیاده رو مسیر مدرسم یه درخت بزرگی بود که سایش رو کل عرض پیاده رو سنگینی میکرد از زیرش که رد شدم برگای خشک و رنگارنگشو رو سرم ریخت انگار با این کارش میخواست منو بدرقه کنه شایدم میخواست تو چشمه ی لذتم سهیم باشه همین طور که میرفتم صدای خش خش برگارو زیر پام احساس کردم ،صدای خرد شدن کینه ها ، ناراحتیا ،نا مهربونیا رو تو دلم حس کردم .حسی که انگاری ول کنم نبود. یاد جمله ای افتادم (پاییز فصل دلتنگیه )با خودم گفتم حتما دلتنگه بهاره ویه پوز خندی زدم .تو همین موقع پسر بچه ای از کنارم رد شد و سرشو تکون داد منم با دیدن کار اون بلند تر خندیدمو به راهم ادامه دادم .وقتی بیشتر فک کردم دیدم واقعا پاییز با این هوای سردو بی روحش ،دلتنگه .چشامو ناخود اگاه بستمو سکوت کردم اروم قدم برداشتم که یهو با صدای گوش خراش بوق ماشین چشامو باز کردم ،دیدم ای وای وسط خیابونم کم مونده بود از صفحه روزگار محو شوم .تو این فک بودم که پاییز چه تنهاست و چه حال بدی داره یه دفعه بوی اشنایی به مشامم رسید ،یه قطره اب رو صورتم چکید سرمو بالا کردم دیدم اهان همون بارون خودمونه که با بوی نابش ادمو مست میکنه باز ابرا گریه میکردن به خاطر کی ناراحت بودن؟اره فهمیدم اومدن تا نذارن پاییز تنها بمونه تا دیگه سردو بی روح نشه یه جورایی ابر مثه مادر میمونه،وقتی پاییز تنها میشه میباره وقتی زمین تشنش میشه گریه میکنه چه حکایت تلخی داره این ابر با ناراحتیش و اشکاش حال بقیه رو خوب میکنه.
رفته رفته اشکای ابر زیاد تر و پر قدرت تر به صورتم میخوردن و حس دلنشینی رو تو وجودم ایجاد میکردن .دیگه به مدرسه رسیدم رفتم سرکلاس البته با لب خندون و کلی حس ناب .نشستم رو صندلیم از پنجره بیرون رو نگاه کردم انگاری اشکای ابر تمومی نداشت وهمین طور میبارید وهوای پاییز رو دلپذیر می کرد .خورشید خانومم با لب خندون از راه رسید اونم میخواست هوای پاییزرو عوض کنه باهاش همراه شه .بالاخره من اون لذتی رو که میخواستم به دست اوردم اما هنوز داستان تموم نشده یهو با صدای خواهرم که میگفت :زیبا زیبا ! چشامو باز کردم وروبروم سیب زمینیای سوخته رو اجاق گاز رو دیدم .حالا من موندمو یه رویای خیس و یه تابه سیب زمینیه سوخته.
موضوع انشا: قهوه اسپرسو (طنز)
کشور ما ایران از شهرها و روستا های مختلفی تشکیل شده است که هرکدام ویژگی ها و مکان های دیدنی منحصر به فرد خود را دارند.اما روستایی ناشناخته و مدرن در ایران وجود دارد که اتفاقات عجیبی در آن رخ می دهد!!!
عصر یک روز پاییزی در روستای منجق تپه بود.پسری به نام اکبر چهار نعل در خانه شان مشغول پیانو زدن بود.دلیل تخلص او به اکبر چهار نعل آن است که او مانند یک اسب روی مغز اهالی روستا می دود و در حال خرابکاری است.به همین علت پدر و مادرش برایش یک پیانو خریدند.
گوش جان بسپارید به نمونه هایی از خرابکاری های او:
(روزی اکبر در کنار مخزن آب و نفت در حال بازی کردن بود که ناگهان حس کرم ریزی اش فعال شد و جای مخزن آب و نفت را با هم عوض کرددر نتیجه تمام تخت های بیمارستان پر شد!!!! چند هفته پس از این اتفاق اهالی تصمیم گرفتند صبحانه را در باغ کدخدا بخورند و برای رهایی از دست اکبر به او گفتند که برود و شکر بیاوررد و این نوجوان فرهیخته،خیرخواه و مهربان به جای شکر برای آن ها آهک آورد.پس از آنکه اهالی برای بار دوم از بیمارستان مرخص شدند،آن پسر خیرخواه و فرهیخته را به مدت یک هفته از درخت آویزان کردند تا مغزش که به اعتقاد آن ها در پاشنه ی پایش گیر کرده بود سر جایش برگردد)
اکبر به انتهای موسیقی خود رسیده بود که ناگهان،انگشتش بین کلاویه های پیانو گیر کرد. و صدای دادش به هوا برخواست..اقدس خانم ملقب به عدس خانوم خدمتکار خانه تا صدای پسرک را شنید،با سرعت 80 کیلومتر بر ثانیه به سمت اکبر دوید و وقتی وضعیت او را دید سریع به دنبال کسی رفت تا قبل از آنکه اکبر گند دیگری بزند به آن ها کمک کند.عدس دوان دوان خود را به بقال رساند و گفت((دستم به پالونت إإإ نه نه ببخشید دستم به دامنت کمکم کن که دست اکبر لای کلاویه های پیانوش گیر کرده.))بقال((غمت نباشه آبجی الان براش یه راه حل پیدا میکنم.))بقال به سرعت به سراغ برادر کشاورزش رفت و گفت((جواد زود باش یه کاری بکن که دست و پای اکبر چهار نعل تو پیانوش گیر کرده.))جواد((ناراحت نباش،الان براش یه راه حل پیدا می کنم.))جواد سریع بیلش را انداخت و به سراغ صفر قصاب رفت.جواد((صفرجون،گوسفندات قربون اون سیبیل ظریفت،کمک کن که پیانو افتاده رو اکبر و از گردن به پایین فلج شده!!!.))قصاب((آآآآه چه اتفاق ناگواری جناب جواد حال من حقیر چگونه می توانم خواسته ی شما را به سر منزل مقصود برسانم؟))جواد((
نمیدونم چی میگی صفر فقط بدو تا ننه باباش یه بچه ی افلیج تحویل نگرفتن!!!))خبر همین طور دست به دست بین روستاییان پیچید تا اینگونه به گوش کدخدا رسید((کدخدا به دادمون برس بعد از اینکه چند تا نینجا پریدن تو خونه اکبر اینا و اونو گروگان گرفتن،یه طیاره(هواپیما) افتاد رو سقف خونشون و عدس له شد!!!!کدخدا رفت تا ماجرا را با چشم خود ببیند،چیزی که کدخدا دید این بود:عدس دست اکبر را از لای کلاویه در آورده بود و آن دو با هم قهوه اسپرسو میخورند!!!
خب انگشت اکبر که از لای کلاویه درآمد و عدس هم زنده ماند اما شما حواستان باشد تا اگر خدایی نکرده برایتان اتفاق ناگواری افتاد،مادرتان ننشیند پای تلفن و ماجرای کتک کاری شما با هشت نفر از دزدان مسلح بانک را برای عمه گرامیتان تعریف کند!!!
موضوع انشا: طبیعت
خداوند جهان هستی را به گونه ای افریده است که انسان از درک این افریده ها و مخلوقات عاجز است اگر دقت لازم را برای دیدن اطرافمان به کار بگیریم به این پی میبریم که خداوند متعال چگونه همه چیز را بدون هیچگونه نقصی افریده چیزی که مرا به شدت مهو خود کرده مورچه است که با جثه کوچک خود نیمی از سال را مشغول کار و جمع اوری روزی خود است.طبیعت سهم موزنی از زندگی موجودات و گیاهان حتی انسان که مهم ترین انهاست در بر میگیرد همه اینها میتواند بخش کوچکی از طبیعت با عظمت باشد که ان را مشاهده میکنیم.؛طبیعت رنگ زیستن را به خود گرفته است همه جای طبیعت بوی شکفتن جاریست قدرت طبیعت نامحدود است و در قالب های تصور و تاقل ما نمی گنجد.پلکهایت را با قدرت امید بگشا طبیعت و این جهان را با زیبایی ببین.قدم هایت را برای قدم زدن در طبیعت استوار کن.
موضوع انشا: طبیعت
یکی از روز هایی که مردم در طبیعت جمع شده بودند(سیزده بدر)یکی از درختان پیر گفت:آی مردم ماهم مثل شماهستیم،شاخه هایمان مانند دستانتان پوستمان مانند پوستتان پس چرا از شاخه هایمان طناب آویزان میکنید. از پوستمان آتش درست میکنید دوست دارید از دستهای شما طناب وصل کنند تاب بروند یا دوست دارید که پوستتان را بکنند و آتش درست کنند؟.
طبیعت ادامه داد من هم مانند خانههای شما هستم آیا شما دوس دارید که در خانه تان آشغال بریزند یا پرز فرشتان را بکنند؟.
رودخانه ای که کنار طبیعت جاری بود برخاست و گفت:من آب هستم، کسی با من برابر نیست دشمنی دارم به نام آتش اما شما انسانها حتی بیشتر از دشمنم هم به من آسیب میزنید!.
آخرین سخن را کوه زد و گفت: همانطوری که شما بدن محکمی دارید و از این مقاوم بودن بدن خود استفاده میکنید من هم همانند شما هستیم اگر محکم و استقامت داشته باشم مردم میآیند و از سینه ستبر من بالا میروند ولی اگر محکم نباشم نخواهند آمد چون میترسند دچار ریزش شوم!.
مردم خیلی به فکر فرو رفتهبودند یک نفر گفت:واقعا عجیب است که طبیعت شباهت زیادی به ما دارد اصلا فکر کردنش هم برایم سخت است که ماهم مثل شما پوست و دست و دشمن و ..... داریم.
موضوع انشا: طبیعت
طبیعت یعنی هر آنچه که خداوند مهربان به ما عطا کرده است .از سرسبزی و زیبایی کوه و دشت و دمن تا دریا و غروب و خورشید و بسیاری از چیز های دیگر که زبان من قادر به گفتن آن نیست طبیعت همان گلی است که ما از روی خود خواهی آن را از اصلش جدا می کنیم، تا زیبایی و عمر کوتاهش را کوتاه ترکنیم را کوتاه تر می کنیم. طبیعت همان دریایی است که از زیباییش استفاده می کنیم ،از جزر و مدش زیبایی طبیعت را بیش تر حس می کنیم،اما پس از ترک کردن دیا وساحل هر آنچه که دور ریختنی است را در آن جا رها می کنیم ،با اینکه می دانیم این کار بد و ناپسند است ولی آن را انجام می دهیم و از همه بد تر زمانی است که برای تفریح خود زباله ها را در طبیعت رها م کنیم ، اما نمی دانیم چه آثار بدی برای خودمان دارد صدای طبیعت همچون آهنگ دلنواز روح ما را تازه می کند و به ما زندگی دوباره می بخشد .صدای شرشر آب صدای جیک جیک گنجشگ ها و صدها صدای دیگر که از آن لذت می بریم . ما انسان ها طبیعت را بسیار دوست داریم ، ولی از همه موجودات بیش تر به آن آسیب می زنیم ما باید برای طبیعت مانند هر موجود زنده ی دیگری احترام بگذاریم و برای آن ارزش قائل باشیم . یادمان باشد که ما در برابر نعمت های خداوند مسئول هستیم و خداوند از ما درباره ی آن نعمت ها باز خواست می کند . خداوندا کمک کن تا قدر طبیعت را بهتر و بیش تر بدانیم. آمین
موضوع انشا: طبیعت
دشتی وسیع در مقابلم قرار دارد. باران تازه بند آمده است.گلهای دشت سیراب شده و در باد پاییزی می رقصند. صدای بازدم هایشان را می شنوم که با نسیم ِپاییزی همراه شده و پیام نشاط را به دوردستها می برند.هوا لطیف است. اما خورشید مهلت نمی دهد. و با آمدنش شبنم گلها را الماس می کند.دشت می درخشد.این همه زیبایی واقعاً وسوسه انگیز است. و انسان را به جمع کردن این همه زیبایی تحریک می کند. اما افسوس که این قشنگی ها چیزی جز جادوی حیرت انگیز طبیعت نیست.
پا را پیش می نهم.کم کم به حاشیة جنگل می رسم.درختان سر به فلک کشیده به خوبی دشت را از جنگل متمایز می سازد. در اواسط جنگل تاریکی و رطوبت ناامیدی را با خود به ارمغان می آورند. انگار در پایین ها،زندگی مفهومی ندارد.اما نه،تک گیاهی در تاریکی روییده و برای خود زندگی می کند؛گل میدهد،میوه میدهد و مهمتر از همه اینکه رشد میکند.
کاجی از آن بالاها می افتد.هاگ هایش می ریزند. گیاهی کوچک سر از خاک بیرون می آورد.بدون نور رشد می کند تا به آن بالاها برسد. آن وقت برگهایش در زیر انوار خورشید می رقصند و آواز شادی می خوانند. این چیست که باعث می شود که یک گیاه سختی های رشد کردن را برخود هموار سازد؟ این عشق است؛ عشق به زندگی؛ عشق به بودن و عشق به پیشرفت.
در حاشیة انتهایی جنگل نور با سماجت از شاخ و برگ درختان گذشته و وارد جنگل می شود.خورشید کم کم راه پایین رفتن را در پیش می گیرد و غروب سر می رسد. غروب همیشه غمناک است،نمی دانم چرا؟ مانند یک دزد، شادی و امید دلم را ذره ذره می رباید. اما به هر حال غروب هم زیباست و مقدمه ای برای فردایی روشن تر،زیباتر و پر اُمید تر.
من اینجا ریشه در خاکم،امید روشناییست. گرچه در این تیرگی ها نیست.من اینجا تا نفس باقیست می مانم. من اینجا روزی آخر،از دل این خاک با دست تهی گل برمی افشانم.
موضوع انشا: چرا ما تنبلی میکنیم؟ (طنز)
ممکن است شما در طی یک روز احساسات مختلفی داشته باشید.احساس گرسنگی،احساس تشنگی و...اما مهم تر از همه ی این احساسات، احساس تنبلی است.
تنبلی عوامل زیادی دارد.اما مهم ترین عامل آن خستگی است.من، بسیار انسان پرتلاشی هستم و هیچ وقت فکر نکنید که اگر شما از من چیزی بخواهید بگویم خسته ام یا آن کار را به شخص دیگری بسپارم.
تنبلی فواید زیادی هم دارد.یکی از فواید آن این است که اگر شما به تنبلی شناخته شوید هیچ کس از شما کاری نمی خواهد و در نتیجه شما هیچ کار شگفت انگیزی انجام نمی دهید ،پس از آتش سوزی های احتمالی جلوگیری میکنید. حتما فکر کردید منظور من از آتش سوزی سوختن خانه است،اما منظور من سوختن افرادی از فامیل شماست که مادرتان با آن ها لج افتاده است.اصلا فکر نکنید که منظور من عمه گرامی یا زن عموی عزیز است!!!
دانشمندان با تلاش های فراوان توانستند به تاثیرات تنبلی در دوران هخامنشیان پی ببرند!!برای مثال اگر اسکندر مقدونی تنبلی میکرد و به جای آنکه به ایران حمله کند و تخت جمشید را آتش بزند،برای خود تخمه میخرید و به تماشای برنامه ی نود میپرداخت،هم آثار باستانی ما حفظ می شد و هم آه مردم ایران گریبان گیر اسکندر نمی شد و او در اوج کشور گشایی اش نمی مرد یا اگر ادیسون بر اثر تنبلی برق را اختراع نمی کرد،ما مجبور نبودیم درس بخوانیم،چون قانون نانوشته بسیار مهمی می گوید:هیچ دانش آموزی تا قبل از ساعت هفت شب حق درس خواندن ندارد.(قانون هفت شب - ماده 1023- صفحه 954 قوانین دانش آموزی نانوشته)
دانش آموزان بر اثر تنبلی و در اعتراض به دروس خود،نظریه ای را در هشت بند اعلام کردند:
1-معلمان از ذرات تجزیه ناپذیری به اسم درس ساخته شده اند.
2-همه معلم ها با یکدیگر مشابه اند.
3-درس ها به وجود می آیند ولی از بین نمی روند بلکه از مبحثی به مبحث دیگر انتقال پیدا می کنند.
4-درس های مختلف بدبختی های مختلفی را برای ما بوجود می آورند.
5-درس های مختلف به هم متصل شده و وسیله ای منفور به اسم کتاب را به وجود می آورند.
6-در هر کتاب از درس های معین همواره نوع و تعداد درس ها یکسان نیست و بعضی ها واقعا کمر شکن هستند.
7-کتاب های مختلف شامل جابه جایی کلمات یا تغییر در حروف کلمات است و در این تغییرات و جابه جایی ها چیزی از کتاب کم نمی شود.
8-کتاب استفاده های زیادی از جمله : سپر محافظ-پایه ی صندلی-سلاح سرد - زیرانداز و...را دارد، پس کتاب یک وسیله ی همه کاره است و وسیله ی درس خواندن نیست
جان دالتون پس از شنیدن هشت بند دانش آموزی،خود را در یک کلاس حبس کرده است و منتظر است تا مادرش بیاید و او را از مدرسه ببرد.
پ ن:دوستانی که متوجه هشت بند دانش آموزی نشدن،برن هفت بند دالتون رو بخونن،با تچکرررر
موضوع انشا: در مورد ضرب المثل کلاغ میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد
کلاغ چندروزی بودعاشق کبک قهوه ای رنگ شده بودومی خواست با او ازدواج کند. بنابراین باپدرش به خواستگاری خانم کبک رفت.
خانم کبک که خواستگارهای زیادی داشت ازجغدو پرستو و فاخته برایش غیرباوربود که کلاغی به خوداجازه دهد که ازاو خواستگاری کند،بنابراین خانم کبک تصمیم گرفت که به کلاغ بگویداگرتوانست راه رفتن خودرادرست کندوکبک هاراه بروداوباکلاغ ازدواج می کند.
کلاغ به لانه یشان برگشت هرروزصبح به کبک ها نگاه می کردوسعی می کردکه مثل آنهاراه برودهمه می گفتند:اودیوانه شده وبه اجدادکلاغ برخورده بود که می خواست یکی ازآنهاراه رفتن خود را فراموش کند و از روی کبک ها تقلید کند تا این که یک روز کلاغ به دیدن کبک رفت.
کبک گفت:حالاچندقدمی راه بروولی تاکلاغ آمدراه بروددیدکه مانندروزهایی شده است که بچه کلاغ بودونه تنها راه رفتن خانم کبک را یاد نگرفته بودبلکه راه رفتن خودش را هم فراموش کرده بودوفهمید که هرکس بایدباکسی مثل خودش ازدواج کندوهرگز نباید به خاطرازدواج رفتاروچیزی که دراجدادش رواج است رازیرپابگذارد.
از آن به بعداین ضرب المثل بوجودآمدکه به کلاغ می خواست راه رفتن کبک رایادبگیردراه رفتن خودش راهم فراموش کرد.
موضوع انشا: در مورد ضرب المثل کلاغ میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد
کلاغ میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد کبکی بود که خیلی زیبا راه میرفت. همه پرندگان، مجذوب خرامان راه رفتن او بودند. وقتی کبک از دور دیده میشد، پرنده های دیگر دست از پرواز و جست و خیز بر میداشتند، روی شاخهای مینشستند تا راه رفتن او را ببینند. در میان همه پرندگانی که از راه رفتن کبک خوشش میآمد، پرندهای هم بود که فکرهای دیگری به سرش زده بود. این پرنده کسی جز کلاغ نبود. ضربالمثل33(کلاغ میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن) در ابتدا کلاغ هم مثل سایر پرندهها، به راه رفتن کبک نگاه میکرد و مثل همه لذت میبرد. اما چند روزی که گذشت، کلاغ با خود گفت: " مگر من چه چیزی از کبک کم دارم ؟ او دو تا بال دارد، من هم دارم. دو تا پا دارد و یک منقار، من هم دارم. قد و هیکل ما هم که کم و بیش به یک اندازه است. چرا من مثل کبک راه نروم ؟ " این فکرها باعث شد که کلاغ طور دیگری عمل کند. او که میدید توجه همه پرندهها به کبک است، حسودی اش شد و تصمیم گرفت هر طور که شده نظر پرندهها را به خودش جلب کند. با این تصمیم، نگاه کلاغ به کبک عوض شد. او به جای اینکه مثل همه پرندهها از راه رفتن کبک لذت ببرد، به راه رفتن کبک دقیق میشد تا بفهمد او چطوری راه میرود که همه آن را دوست دارند. کلاغ هر روز در گوشهای سر راه کبک مینشست و سعی میکرد با نگاه به او، شیوه راه رفتنش را یاد بگیرد. بعد از آنکه کبک از کنار کلاغ میگذشت، کلاغ بلافاصله راه میافتاد و سعی میکرد مثل کبک راه برود و راه رفتن او را تقلید کند. چند روز گذشت. ضربالمثل33(کلاغ میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن) کلاغ خیلی تمرین کرده بود و فکر میکرد که شیوه راه رفتن کبک را یاد گرفته است. یک روز که همه پرندگان منتظر آمدن کبک بودند، کلاغ از جایی که بود بیرون آمد و سعی کرد پیش چشم همه پرندهها مثل کبک راه بود. پرندهها که تا آن وقت کلاغ را با آن حال و روز ندیده بودند، کم مانده بود از تعجب شاخ درآورند. آنها نگاهی به یکدیگر انداختند و شروع کردند به مسخره کردن کلاغ. کلاغ که منتظر تحسین پرندگان بود، با شنیدن حرفهای مسخره آمیز پرندهها و دوستانش دست و پایش را گم کرد و روی زمین افتاد. پرزه پرانی پرندهها شروع شد. یکی میگفت: " کلاغ را ببین بعد از سالها پرواز، بلد نیست دو قدم راه برود. " یکی دیگر میگفت: " کلاغ جان، نمیخواهد مثل کبک راه بروی. بهتر است همان طور که قبلاً راه میرفتی، راه بروی. " این حرف، کلاغ را هوشیار کرد. تصمیم گرفت از راه رفتن مثل کبک دست بردارد و مثل گذشته راه برود. اما هر کاری کرد، نتوانست. انگار راه رفتن خودش را فراموش کرده بود.
از آن به بعد، به کسی که صرفا ًتقلید میکند و ادای دیگران را در میآورد و شیوه درست زندگی خودش را هم از یاد میبرد، میگویند:
مثل کلاغی شده که میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.
موضوع انشا: در مورد ضرب المثل کلاغ میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد
موضوع: کلاغ خواسا راه رفتن کبک را یاد بگیر راه رفتن خود را هم فراموش کرد.
روزی روزگاری بود که اقا محسن خانه ای بسیار بزرگ برای زندگی کردن حود و خانواده اش در دهکده ای دوردست ساخت.
او قسمتی از خانه خود را محل نگهداری پرندگان کرده بود و همچون درختان و گل های بسیار زیبا و خوش بو کاشته بود.
در این مکان پرندگانی همچون: کبک، کلاغ، مرغ، خروس و... نگهداری میکرد.
اقا محسن هر روز صبح ، ظهر وشب غذای مورد نیاز انها را تامین میکرد.
روزی از روزهای بهار بود که کلاغ داشت روی درخت اواز میخواند که یک لحظه چشمش به کبک افتاد که داشت در محوطه قدم میزد و این اقا کلاغ با عجله به سمت او رفت و گفت :(( ببخشید میتوانم سوالی از شما بپرسم؟))
کبک گفت:(( بفرمایید، امری داشتید؟))
کلاغ گفت:(( من علاقه بسیاری به راه رفتن شما پیدا کرده ام، آیا تو میتوانی راه رفتن خود را به من بیاموزی؟
کبک هم گفت:(( آری،اما در یک جلسه که نمیشود، باید روزها تمیرین کنی.))
خلاصه داستان کلاغ قبول کرد و هروز صبح به ملاقات کبک میرفت و تمرین میکرد و بعداز چندین جلسه اقا کلاغ بسیار خسته و ناتوان شد و گفت:(( ببخشید من دیگر نمیتوانم ادامه دهم و از این همه زحمتی که برایم کشیده اید متشکرم.))
بعد کلاغ به پیش دوستانش رفت، دوستانش به او گفتند:(( آهای، تو چرا بد راه میروی؟ تو که راه رفتنت تغییر کرده است، راه رفتنت مثل ما نیس.
کلاغ هم پاسخ داد:(( من میخواستم راه رفتن کبک را بیاموزم که متوجه شدم که دیگر راه رفتن خود را هم فراموش کرده ام.))
دوستانش او را مورد تمسخر خودشان قرار دادند ک به او می .
خندیدند.
تا اینکه پس از روزها کلاغ توانست به حالت اولیه(عادی) راه رود.
نتیجه گیری: با توجه به این داستان نتیجه میگیریم که خداوند تمام موجودات را با خصوصیات منحصر به فردی افریده است که هرچه تلاش کنند مثل هم که نمیشود هیچ شاید اداب و رسوم خودشان را هم نیز فراموش میکنند.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: روز بارانی
نغمه ی پرندگان مرا از اعماق خواب بیرون کشید. پلک هایم را از هم گشودم، لحاف را کنار زدم و پنجره ی اتاق را باز کردم.
شگفت زده به دشت گل سرخ نگریستم.آری،درست می بینم. سحرگاه آن زمانی که همه در اعماق خواب فرورفته بودند، ابرها گریسته اند، و با اشکان خود تمام دشت را سیرآب کرده اند. از خانه به سمت سبزه زار به راه افتادم. امروز، روز اول بهار است و اولین باران بهاری نیز قدم بر پهنای دشت نهاده است.
در اعماق اندیشه بسر می بردم. که ناگهان، چیزی توجهم را به خود جلب کرد. با شور و شوق ،نگاهی به اطراف انداختم. دشت جانی دوباره گرفته بود.پرندگان ازشوق باران ،آواز می سرودند و گلها در نسیم می رقصیدند.
کمی نزدیک تر رفتم کفش هایم را در آوردم. و با پای برهنه قدم بر خاک شسته ی دشت نهادم.سردی خاک، لرزش بدنم را بیشتر کرد و مرا بیش از پیش به وجد آورد. نفسی عمیق کشیدم، و هوای اطرافم را با ولع به ریه هایم دعوت کردم.
کوچک نگاهی بر پهنای بی کران آسمان انداختم.آسمان، هنوز غم داشت و میخواست بار دیگر بگرید.
سپاس و ستایش پروردگار جهانیان آنکه، باران را آفرید ،تا لب های خشک کویر سیرآب گردد،گل های تشنه جانی دوباره بگیرند. و زندگی بار دیگر به جریان بیفتد.
~پایان~
موضوع انشا: پیرزن
شب شده است.هوا سرد است.کلبه اش خالیست.یک شومینه،یک فنجان چای،یک پنجره و یک صندلی.دنیای پیرزن در یک کالبه ی چوبی خلاصه بود، ک چند سالی میشد رنگ عشق به خود ندیده بود.
بر روی صندلی اش تکیه زد.دستهای چروکیده اش را قاب دور فنجان کرد.به بیرون از پنجره خیره شد اولین دانه های برف اجازه ی بارش پیدا کرده بودند.نگاهی به آسمان کرد که رنگ نارنجی به خود گرفته بود.اهی از کنج دیواره های دلش روانه ی لبهایش شد وباز به صندلی تکیه زد.
دوباره نگاهی به بیرون انداخت.برف دیگر همه جا را سفید پوش کرده بود.احساس کرد بازهم روی برف ها زیر آن تورهای کم سوی چراغ ها رد پا میبیند.ردپایی که باز رفتن را به رخ قلب پیر پیرزن میکشند،انگار چند سال پیش است.انار بازهم عشق پیرش در خاطراتش پرسه میزند.همان عشقی که سال های جوانی پیرزن در کنارش با بهترین سال ها تبدیل شده بود.همان عشقی که دست های مهربانش گل محبت بر روی گیسوهای پیرزن می گذاشت.عشقی که جشن سال نو در کنارش میشد جشن رویایی.عشقی که یک لحظه در کنارش میشد دفتر دیویست برگ خاطرات.اما حالا همه ی اینها شده بود جاده ای که عشقش را در آغوش گرفته بود اما حاضر نشد برش گرداند.
اشک هایش را از گونه هایش دریغ کرد.عصایش را برداشت و بازهم مثل شب های دیگر در ظلمت آزار دهنده ی کلبه گم شد... .