موضوع انشا: خواب و بیداری
بیداریم را غرق خواب های خیالی میکنم، خواب هایی که نمی خواهند نبودنت را حتی برای یک ثانیه باور کنند و این زیباترین قانون زندگی من است که بعد از تو جز خوشی طعم تمام تلخی های روزگارم را بچشم...
در اتاق تار و مبهوتم غرق شده ام و باز هم سعی می کنم از بیداری فرار کنم که جای جای آن مرا به اغوای تو می کشاند و حتی گوش هایم نمی خواهند صدای قدم های دور شدنت را باور کنند ودائم خودم را به خواب و خیالی فرو می برم که تنها رنگ و بوی بودنت را به مشامم می رساند و گرمای آن مرا از هیچ سرما و زمستانی نمی ترساند و مصوب دور ریختن لباس های گرمم از خانه ای می شود که تک تک آجرهایش با عشق تو روی هم چیده شده و در گوشه ای دنج از آن کنار شومینه ای که شعله های محبت تو از آن زبانه می زند، ساز های خوشبختیم را کوک می کنم و هر صبح آن را به گوش تمام مردم شهر می رسانم و تنها می خواهم در بین هیاهوی شهر صدای خنده مان پیچیده شود و آغوش گرمت را چون حصاری می پندارم که هیچ گاه هوس پرواز از آن به سرم نمی زند و دستانم را تا ابد به دستانی گره می زنم که می دانم بی من خون به جای جریان در آن بر زمین سرد می چکد اما بیدار شدنم تو را برای همیشه از عکس های دو نفرمان زیر و زبر کرد و دوباره مرا در دریای نبودن کسی هدایت کرد که هیچ گاه شنا کردن را از او نیاموختم و لحظه به لحظه در آن فرو تر می روم و منتظر دست نجاتی هستم که تا ابد مرا از این کابوس رهایی بدهد.
موضوع انشا: خواب و بیداری
دلنوشته از کودکی که مادرش را از دست داده است
خواب دیدم ،خواب اینکه لحظه ای آزادم از بند دنیا ،خواب دیدم ساعتی می توانم با کسی که دیگر نمی توان با او حرف زد خاطره گویم . خواب دیدم آمده است ؛ شاید برای بردن من و شاید....
مادر آمدی ولی چرا دیر؟نکند نمی دانستی هربار که باران می آمد ،منتظر کلام آخرش می نشستم تا شاید حرفی از تو بزند،نکند نمی دانستی باسرنوشت آشتی کردم تا شاید روزی تو را آورد،همان سرنوشتی که تورا به بهشت هدیه کرد.
با فریاد به تقدیر گفتم:« اگر تو را نیاورد با تمام دنیا قهر خواهم کرد».حال که آمدی دیگر نه سر نوشت چیزی می خواهم نه از نویسنده ی آن.
مادر می دانی دنیا بی وفاست؟می دانی حقیقت ها تلخ است؟می دانی زخم روی قلبم آشناست؟می دانی ساز شکسته ای که در سینه ی من است درد می نوازد؟ می دانی بی وفایان قلم سیاه به دست گرفته ،تا دنیای کوچکم را تیره و تار کنند.
مادر چرا از من دوری؟اندکی نزدیک تر بیا می خواهم دست هایت را لمس کنم،تا از اسیر بودن در این دنیا لحظه ای آزاد شوم.
مادر چرا نمی توانی از این مرز عبور کنی؟نکند...شاید فراموشم کردی.چرا سخنی به زبان نمی آوری؟من برای این روز دعوت خورشید را رد کرده ام، مگر می شود تو نباشی و ستارگان میهمانی بگیرند؟می دانی کسی که نقاشی مرا کشید خیلی ماهر است ؛ آخر غم کشیدن کار هر نقاش نیست؟
با فرزندت سخنی نمی گویی؟حرفی نیست می دانی که دستان نویسنده ،دل مرا در گهواره ای گذاشته و از خوشبختی به بد بختی تکان داده و در نهایت جایی که ایستادم تباهی محض تمام زندگی ام را خریده ومالک دنیای کوچکم شده . غافل از اینکه هیاهویی بزرگ اما بی سر و صدا در راه است.
مادر باران چشم هایم را می بینی؟پس چرا برای خاتمه دادنشان کاری نمی کنی؟نکند سیل تو از باران من درد ناک تر است. نرو صبر کن؛شاید ندانی من برای لحظه ای با تو بودن و با تو درگلستانت قدم زدن، غرورم را دردستانم خفه می کرده ام،کلاس عاشقی گل ها را به هم می زنم.مگر می شود عشق تو باشی گل درس عاشقی دهد؟
نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست.
موضوع انشا: دل
دل چیزی بس عجیب زبان نفهم است. از دیدگاه من دل هر انسانی از جنس شیشه است فقط نوعش فرق میکند. ادم هایی ک مهربانانه از ادم های اطرافشان انتظار دارند،ادم هایی ک عاشقند، انهایی ک وابسته اند،جنس دلشان از شیشه ی فانوس است.
نازک است و با ضربه ای هر چند کوچک از کسی ک توقعی ندارند تیکه تیکه میشود.
ادم های دورو، دروغ گو ، ظالم و پست و کسانی ک ذره ای ایمان در دلشان نیست جنس دلشان از شیشه است، اما از نوع مشجرش؛ صاف نیست پاک نیست و خدا در ایینه اش جایی ندارد . اما جای شکستن دارد.
ادم هایی ک داغ از دست دادن عزیزشان به دلشان مینشیند یا کسی را از دست میدهند منطقشان ب فنا و شیشه ی دلشان دوجداره میشود.
نه حاضرند صدایی بشنوند و ن حتی صدایمان را ب دلشان راه دهند . معتقدم هر انسانی از روز ازل ظالم ب دنیا نیامده است.
اما شاید جز ان دسته از شیشه فانوشی ها بوده ک بارها شکسته و هر بار تیکه هایش را محکمتر چسبانده. و ذره ای از ان گمشده و احساس و عاطفه ای برایش باقی نمانده است .
و جنس شیشه قلبشان مانند شیشه ضد ضربه طلافروشی میشود و اما بازهم جای شکستن دارد ادم های قاتل جانی هم روزی شیشه ی دلشان سالم بود. اما خرد شد.
و با تیکه ای از ان سعی بر ارام کردن دل خود را دارند گاهی دلهایمان را می شکنیم ذره ذره هایش از فشار قلبمان ب جسممان هم فرو میرود. و ان را میخراشد.
امـــا، امان از این لحظه دل بعضی هامان چقدر سگریختی و سخت است . و دل بعضی دیگر چقدر نازک و لطیف. باور کنید گاهی انهایی ک وانمود میکنند از سنگند مهربانند ، فقط هر بار ک شکستند خرده های دلشان را محکم تر می چسبانند.
تیکه تیکه و پودر شدن دل ها هم منزلت بالا و پایینی دارد . گاهی دل شکستن های سادست ک هیچ، اما انهایی ک وابسته و عاشقند اگر دلشان تنها شود ریزه ریزه های دلشان همانند شن ساحلی میشود. له میشود. دل دیگر دل نمیشود. دل شکستنی شان باید با احتیاط حمل میشد ک نشد پس از ان احتیاجی ب احتیاط نیست هر طور مایلید حمل کنید و انهایی ک خیانت میبینند دلشان همانند پودر لباسشویی پاک اما ریز ریز میشود گاهی هم همانند براده ی اهن سیاه میشود و رنگ کینه را ب خود میگیرد . انهایی ک دل میشکنند اما روز ب روز شیشه ی دل خود را مشجرتر میکنند و شیشه فانوسی ها را همانند خودشان میکنند .
همه ی ما از اول یکی بودیم سرنوشت و حکمت خدا، و اراده ی خودمان وضعیت این دل شیشه ای که متعلق ب خداست و از روح بزرگ او سر چشمه میگیرد سنگ نیست و نمیشود اگر سنگ هایی ک بر شیشه ی دل میزنیم را زمین بگذاریم و تسلیم شویم جنس دل همه ی مان فانوسی میماند . امــــا،امان از روزی ک سنگی ک بر دل میزنی انرا بشکند و اهش را تا اسمان بکشاند انگاه دامن گیرت میکند و دنیا هم ذره های دلت را ب همان اندازه خورد میکند اگر می دانستیم خرد شدن دل با روح وجسم انسان ها چ ها ک نمیکند دست و دلمان ب سنگ نمیرفت ...
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
مثل«آب که یک جا بماند، می گندد»
به نام خالق علم؛
حتما تا به حال این ضرب المثل به گوشتان خورده است که می گوید: آب که یک جا بماند می گندد...
به نظرتان منظور از این مثل چیست؟ چه نکته اخلاقی را می خواهد برای ما یادآور شود؟؟ به نظر من این ضرب المثل مصداق این داستان می باشد که:
روزگاری عالمی بزرگ که سالیان زیادی از عمر خود را صرف علم آموزی کرده بود با خود عهد کرد که دیگر به مکتب نرود و دست از علم آموزی بر دارد،، ماهها و سالها گذشت تا روزی یکی از شاگردان آمد نزد حکیم و جواب مسئله ای خواست؛ حکیم هرچه فکر کرد چیزی به ذهنش نیامد و از پاسخ به آن سوال درماند.
حکیم حیرتزده گشت که چرا با اینکه سالیانی به تحصیل علوم پرداخته و در این راه رنج و زحمت بسیاری را متحمل شده حال از پاسخ به سوال ساده درمانده، نزد شیخی دانا رفت تا علت را جویا شود شیخ به وی چنین گفت: آب که یک جا ماند می گندد
در تمام طول تاریخ بشر همواره انسان دایره مجهولاتش از معلومات بیشتر بوده و با تعلیم دیدن و تعلیم دادن است که اطلاعات در ذهن تثبیت می شوند و این که علم آموزی لزوماً تعلیم گرفتن نیست بلکه بخشی از آن تعلیم دادن می باشد،، همانطور که ائمه اطهار علیهم السلام نیز به شاگردان خود همواره این مهم را متذکر می شدند که زکات علم تعلیم دادن آن است،، چنانچه در جایی شیخ الرئیس میگوید تا سن ۱۸ سالگی تمامی علوم را آموختم و تا آخر عمرم ذره ای به سطح دانشم اضافه نشد اما هر چه بود بعد از آن روز به روز به عمق دانشم اضافه می شد.
این سخن مؤید این مطلب است که اگر بوعلی به نوشتن رساله های بسیار مهم فلسفی و پزشکی نمی پرداخت و به تربیت شاگردانش مبادرت نمی ورزید،، ای بسا که مصداق این جمله بود که:
آب که یک جا بماند می گندد...
اما شیخ با نوشتن شفا در فلسفه و قانون در طب و نوشتن صدها رساله مهم دیگر به عنوان اعجوبه و نابغه ای در جهان علم ماندگار شد تا جایی که امام خمینی رحمت الله در باره اش می فرمایند:
" لم یکن و لم یکن له کفوا احد" یعنی هرگز نیامد مثل بوعلی و نخواهد آمد.
این میتواند در سایر شئونات زندگی نیز مصداق داشته باشد ،مثلا اگر انسان با خویشاوندان رفت و آمد نداشته باشد یا به مسافرت و تفریح نرود بسان گلی پژمرده میشود و به مرور افسرده می گردد زیرا خداوند انسان را ذاتاً اجتماعی آفریده و انسان نیاز به پویایی و نو شدن دارد.
محیا دانش بیات
دبیرستان امیرکبیر
نام دبیر: خانم اسکندری
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
آن گاه که خدا دست به قلم میشود و بر بوم جهانش رنگ های رنگین کمانی میزند پدیده ای بی نظیر از جنس زیبایی خلق میشود ک این پدیده یا همسر تواضع میشود یا غرور .
آسمان دریا را در آغوش گرفته است و همرنگ او شده است؛جنگل خانه تمام سبز پوشان جهان شده است ؛دریا در تلاطم موج هایش از این سو به آن سو میرود تا پایانی برای سرنوشتش پیدا کند و در این میان چشمه ای کوچک آبی رنگ ؛با سنگ های کوچک رنگی ؛ماهی های طلایی و موج هایی به آرامی آرامش خودنمایی میکند
زلال و شفاف است همراه موج های آسمانی در میان سبزی سبزه ها که از هر طرف او را در آغوش گرفته اند ؛ماهی ها و سنگ ها با هم بازی میکردند و روز خود را به سیاهی میرساندند .
چشمه زیبا آن قدر غرق در خود شده بود ک جز خود هیچ کس را نمیدید ؛خود را ملکه زیبایی تمام چشمه ها میدانست و ماهی ها و سنگ ها را زیر دستان خود و در لحظه لحظه گذر موج هایش به زیبایی خود مینازید.
هر روز به این منوال میگذشت تا آن گاه که ماهی ها و سنگ ها خسته شده بودند و میخواستند به سوی فرمانروای آب ها دریا بروند ؛موج حرف هایشان را میشنید و میخواست به آنها کمک کند ؛هر ماهی یک سنگ را در آغوش میگرفت و با همراهی موج میرفت ؛انگاه که کف چششمه همچون آیینه شد ؛موج خود را به این سو و آن سو نزد و چشمه زیبایی خود را نداشت ؛چشمه با خود میگفت چه خوب شد در یک جا ساکن میشوم و آرام به اطراف نگاه میکنم .
ماهی ها می آمدند و میرفتند سال ها گذشت دیگر هیچ چیز مثل قبل نبود ؛سبزه ها ب هلاکت رسیدند و از آن چشمه جز مردابی هیچ نماند ؛موج ها در زیر سنگینی زباله ها به خواب رفته بودند ،سنگ ها به سیاهی میزدند و ماهی جز استخوانشان هیچ ازشان نمانده بود .
غرق در دریای غرور خود میشویم و آن گاه که به چشمه تواضع درونمان میرسیم میبینیم که هیچ چیز نداریم ،این داستان نمایانگر آن است که آب که یک جا ماند می گندد.
نویسنده: فاطمه میری
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
آیا می دانید آب هم مثل نان و پنیر یک جا که بماند می گندد؟موردی ندارد من هم تا همین چند دقیقه ی پیش نمیدانستم ونمی فهمیدم آب به چه شکلی می گندد؛ مثلا کپک می زند می گندد؟ خشک می شود می گندد؟ بو می گیرد می گندد؟یا اصلا اول کپک می زند بعد می گندد؟ یا اول می گندد بعد کپک می زند؟یا ... کلی سوال دیگر.
برای یافتن پرسش های خویش به منبعی معتبر به نام پدر مراجعه کردیدم و از وی جواب مسئله را طلب کردم . آقا جان به من چنین گفت:《که ای دخترک بی خرد پدر این مثل، یک کنایه می باشد به طور مثال اگر تو همین گونه به زیستن ادامه دهی اول می ترشی و سپس می گندی .》لیکن باز هم منظور او را همی نگرفتم .
به همین خاطر به سراغ مادر رفتم تا پاسخ پرسش خویش را از او بیابم اما قبل آن قصد دارم دلیل این گونه سخن گفتن مرا بدانید؛ بنده دو الی سه هفته پیش از ماجرای گندیدن آب ، انشایی قرائت کردم و آموزگار به من چنین گفت:《 ای دخترم نباید بدین سان و لسان گفتاری انشاء نوشتبه این علت من از تو یک نمره کم کرده و نمره ی نانزده به تو همی دهم.》 به همین خاطر در تلاشم انشائی به لسان گفتاری بیافرینم.
و اما همانگونه که می گفتم به سراغ مادر که در حال ریختن البسه به ماشین لباسشویی بود رفتم و سوال خویش را از وی پرسیدم او با دست به پا ی خود کوفت که اگر غلط همی نکنم جایش کبود خواهد گردید و چنین جواب سوال مرا داد:《 ای دختره یه خیره سر به جای اینگونه سوال های چرت بیا و به من در شستن لباس ها کمک کن که دیگر نای ندارم.》 و سپس ادامه داد :《 من همسن تو بودم بیست و شش سالم بود.》 بنده در پاسخ عرایض مادر فقط توانستم بگویم:《 بله حق با شما می باشد؛ حال می شود جواب مرا بدهید؟》
مادر به کیوی کپک زده ی روی اپن اشاره کرد و گفت :《 من ده روز است که هی به تو می گویم بیا و این کیوی را بخور تا نپوسیده و مجبور نشده ایم آن را به سطل آشغال بیندازیم ؛ به هر حال تو بهتر از زباله دانی می باشی ! ولی تو هی بهانه آوردی و آنرا نخوردی اکنون از بس آنجا مانده گندیده است . آب هم فرقی با آن کیوی بی نوا ندارد و وقتی راکد بماند می گندد حال به خود تکانی بده و خانه را جارو کن ، از بس روی آن صندلی و تخت کوفتی می بشی در حال گندیدن هستی.》
گر چه من معنای ضرب المثل آب که یک جا ماند میگندد را نفهمیدندی ولی به خوبی متوجه شدم که در حال گندیدن همی می باشم.
نویسنده: ساجده عطائی
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
آب که یک جا ماند می گندد!
«دستهایم را مشت و همه توانم را در پاهایم جمع کردم.زیر لب گفتم:(یک،دو،سه،حالا...)بعد خودم را برای یک پرش محکم در چالهٔ کوچکی که پر از آب باران بود،آماده کردم.که همین موقع پدربزرگ آمد و از سکوی پرتاب دورم کرد.همانطور که کلاه بارانی ام را روی سرم می کشید،لبخندی زد و چین و چروک های دور چشمش را عمیق تر کرد و گفت:(چطوری دلت میاد با این چکمه های خوشگلِ صورتی توی آب گِل و کثیف بپری؟)پاهایم را تکان تکان دادم و لبخندی از روی ندانم کاری زدم.دستم را گرفت و دنبال خودش کشید و گفت:(آب که یک جا بمونه می گنده.مثل همین آب بارونا.آب اگه جاری باشه با خودش آبادانی رو میبره همه جا.با خودش طراوت داره،آزادی داره... آب مثل دل.نکنه دلت یک جا بمونه ؟!)و سهم من از تمام این حرف ها یک نگاه مات و مبهوت بود و بس.[enshay.blog.ir]
حالا من مانده ام و یک عکس سراسر زلالی.عکس پدربزرگی که دیگر نبود.کسی که هیچگاه یک جا نماند و تنها سفارشش به همه این بود که دلشان و خودشان یکجا نگذارند.در ذهنم جملاتش را مرور میکنم و در دفترم می نویسم:*انسان بی شباهت به آب نیست،اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد باید جریان داشته باشد وگرنه مرداب میشود و میگندد*»
نویسنده: رخشا امینیان
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
مرد از روی چهار پایه پایین می آید. نفس کشیدن برایش سخت است.کمرش را می گیرد.آخ می گوید . خودش را روی مبل زهوار دررفته می اندازد .صدای در رفتن فنر بلند می شود و زن مشغول خیاطی است. چشمانش را ریز کرده و به صورت منظم کوک می زند.
مرد آه بلندی سر می دهد .زن نگاهش می کند و می گوید:" آلان دیگر وقت آه کشیدن نیست".
مرد دهنش را کج می کند و از روی مبل بلند می شود
سرفه می زند .قرص ها را بر می دارد و آب می خورد و به دیوار نگاه می کند . به مدال های آویخته شده بر گردن دیوار که روزی بر گردن او بودند .
چهره اش در هم می رود و به بیرون پنجره نگاه می کند. با خوشحالی یک قیس می کشد و می گوید: احمد! این ،احمد است!. احمد دهقان. یادت هست؟
زن نچ می کند. مرد ادامه می دهد: "همونی که با هم به مسابقات چین رفتیم." من اول شدم و او سوم.
پسرک بامزه ای بود . در هر مسابقه ، گوشش می شکست."زن می گوید : خب؟
مرد می گوید: همین الان دیدمش رفت داخل مغازه.تازه اصلا تغییر نکرده. با گذشت سی و چند سال هنوز هم سرحال است . فکر کنم الان یک مربی درجه یک شده باشد. اما همه می گفتند من بهتر بودم. او هم خوب بود ، اما تکنیکی، کار
نمی کرد،زندگی روی خوشش را به او نشان داد.
مرد آخ می گوید و از درد کمر خودش را دوباره روی مبل می اندازد. سرفه می زند، سرفه می زند . اسپری را برمی دارد. نفسش کمی بالا می آید.
زن پوزخندی می زند و می گوید:" آب که یک جا بماند می گندد".تو که دیگر هیچ .سی سال است که هیچ فعالیتی نداری .
فقط می خوری و می خوابی.
حالا این زندگی ما و آن هم زندگی او. تعجب ندارد.
مرد مچاله می شود و از درد به خود می پیچد...
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
خانواده ای در ناکجااباد زندگی میکردند پدر خانواده که مردی بازنشسته بود که همیشه در خانه می ماند و غر میزد؛ غر میزدو غر میزد
فرزندان و همسرش که به این کار او عادت داشتند کاری به کارش نداشتند ؛ اما پدر از اینکه در خانه کسی به او اهمیت نمیداد ناراحت میشد و دوباره شروع به غر زدن میکرد و تُـــنِ صدای خود را آنقدر بلند میکرد تا بالاخره کسی به او توجه کند. طفلی گناه داشت بعداز بازنشستگی همیشه در خانه می ماند گوشه ای می نشست اندکی فکر میکرد و دوباره شروع به غر زدن میکرد.
چندسال گذشت پدر خانواده که دیگر پیر و فرسوده شده بود اما دست از کارش برنداشته بود روزی
پدر خانواده که خواست شروع به غرزدن کند عروسش بی مقدمه به او گفت : بس کن دیگه اصن حوصله ی شنیدن حرفای الکیتو ندارم , چن سالی هس که برا هیشکی اعصاب نذاشتی...
پدر سخت ناراحت شد و در گوشه ای شروع به گریستن کرد . دقایقی بعد صدای کوباندن در را شنید که عروسش از خانه بیرون رفت
شب ؛ پدر به سمت آیینه رفت و به خود نگاه کرد که چقدر پیر و شکسته شده بود در همین حین ماجرا را برای همسرش تعریف کرد؛ همسرش هم از شنیدن این حرف ها بسیار اندوهگین بود .اما گفت: مقصر خودت هستی که همیشه در خانه می مانی و حرفهای بیهوده میگویی و از قدیم هم گفتند # آب که یک جا ماند می گندد. و اکنون این مــثل مختص حال و وضع امروز توست.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: ریزش
تاریکی را تا روشنایی ، بیدار میمانند ابر ها. ابر های مغرور که به خود قیافه میگیرند و چ در تغییر اند. آنها ، با رعدی ، برف میبارند و میگریند . از سوی آسمان تیره و تار خاکستری ، پر های کبوتر بچه ها جاری است . سفید ، آرام ، ساکت ، مظلومانه و در عین حال دیوانه وار . هیچ نگاهی پیش پای خود را نمیبیند . نفسی ک از ته دل ، گرم ، خارج میشود ؛ مانند دیواری سرد ، سخت و تیره جلوی چشم ، قد علم میکند. تا صبح جدال است.
سیلی سرد سرما ، گوش سپهر را برده است ؛ ثریا ، بامداد را سرخی سحرگه میکند و اگر نه ، شب با روز یکسان است. درختان ، اسکلت هایی از بلور و یخ ، همچون موج دریای پر تلاطم ، در دستان باد میرقصند .
پیر زن بیدار است. تنها. در تلالو کوچکی از نور ، ک از دست سد آسمان عبور کرده ؛ نان میپزد. ب دید او ، این زمستان بوی دیگری میدهد. مخصوصا امروز. ن بوی نان های تازه ای ک از خانه ی او ، تا چند خانه آن طرف تر را فرا گرفته و از سویی ب سوی دیگر میپیچد ؛ بلکه مثل آلبالو میماند ، ترش و در عین حال شیرین از خاطرات. تک درختی سالهاست در کنج حیاط نشسته. مشتی از اقوامش آن سو تر ایستاده اند. او ب تنهایی از همه ی همهمه های آنها دور شد. در نظر آنها ، او چقدر مغرور است. اما سرو جوان ، بی اعتنا و با شوق به پیرزن همیشه تنها و صورت چون نان ها ، قرمز وی مینگرد. گویی ، سرما ، سخت میسوزاند. پیر زن پس از اتمام کار های روزانه اش ، مانند همیشه ، دستش را روی تنه ی جوانک کشید. مانند مادری مهربان. پس از مدتی نگاه کردن ب سرو ، ک ب نظر درخت ، نگاه شوری بود ؛ از او دور شد و ب خانه رفت . زمستان ، با دستان استخوانی و انگشتان کشیده اش ، جای گرمای دست پر مهرش را پاک کرد. مانند الکل زود پرید.
فردا هایی ک آمدند تاریک تر بودند. با این ک برف هنوز هم همانطور سفید ، آرام ، ساکت ، مظلومانه و در عین حال کوبنده و دیوانه وار میبارید ؛ سرو دلش از سردی هوا ، سرما خورد و دستی برتنش ننشست. خانه ، دیگر روحی نداشت. بوی نان در آن نمیپیچید. بوی آلبالوی ترش میداد و مزه ی ریزش احساس. مزه ی مرگ.
کاش میشد در ورای خاطرات کودکی
چرخ گردون فلک
ساعتی زین گردش بی حاصلش
مکث میکرد و مرا
در میان خاطرات کودکی جا میگذاشت
کاش میشد فاصله معنی نداشت
در دل ما غصه ها جایی نداشت
بی کسی چون قصه ها افسانه بود
عاشقی سهم دل دیوانه بود
موضوع انشا: اذانگاه
صدای نابش را می شنوی!
صبح،ظهر ،شام
جا نماز و تسبیحی زیبا !
مطمئنم احساسش کرده ای ...
لحظه ی زیبای تسبیح را می گویم ،انگاری که آفریش همه یک به یک ،بزرگ و کوچک،زیبا و زشت در این لحظات شکر گزارند .
از خاک در زمین تا جو در آسمان ها که علل زندگی هاست ،لحظه نزدیکی قلب ها به خداوندگار و استجاب دعاست...
گنجشکان در بلندای درختان فریاد می زنند و انسان ها در قنوت خویش ربنا می گویند...
آری وقت اذان است که همه می گویند از آن
آری همه مقدمه چینی است !!مقد مه ای
بی نظیر با الله اَکبر های دلنشینش ...
سعی خویش را می کنیم تا اَشهَد اَن لا اِله الاالله
را درک کنیم و بگوییم تو هستی و آفرینش، تو بی نظیر عالمی ...
بسیار لذت بخش است این ذکر اَشهَداَن مُحمّد رسولُ الله ، به یاد آن وقت که بلال بر بیت الله اولین اذان را بر امّت خواند ...
زیبا تر از این بیت در بانگ جهان نشنیده ایم مطمئن هستم ...
اَشهَد اَن علی وَلیُ الله را می گویم به یاد رمضان ، لیالی قدر ، سفره افطار و...
بسیار زیباست که با دعوت نامه های بهشتی با
نواهای حَیّ الصَلاه و حَی الفَلاح به سوی بندگی می رویم و می گوییم سبحان الله ...
همه شعار های خویش را مرور کردیم از روز اول که به دنیا آمده ایم در گوشمان اذان پیچیده است تا مبادا از یاد بروند و چه زیباست هنگامی که با صدای حی علی خیر العمل هر صبح بیدار می شویم ...
و سپس دوباره با الله اکبر فرود می آییم و به زندگی مبهوت خود باز می گردیم و به انتظار اذان گاه بعد میمانیم ، و به حال خود غبطه می خوریم که چرا ما مناره های خانه خدا نیستیم ...
موضوع انشا: فصل برگ ریزان
هوهوی باد، خش خش برگ ها ، بلوط های قهوه ای رنگ و طبیعت پر نقش و نگار بسیار تماشایی است. با شنیدن و دیدن این همه زیبایی ، چه چیزی در ذهنتان مجسم می شود؟
بله، پاییز ، فصل برگ ریزان .
فصل پاییز را همه می شناسند و شکوهش را با تمام وجود لمس می کنند . هر کس در فصل پاییز با رقص برگ ها و چرخش قطره های باران در هوای پاک و نمناک، میان تابستان و زمستان همراه می شود ، با سرود پرستوهای در حال کوچ ، آواز می خواند و تمام وجودش را به دست باد می سپارد تا روحش در میان برگ های پاییزی همیشه جریان داشته باشد .
هر کودکی که کیفش را برمی دارد تا قدم در راه مدرسه بگذارد ، کوله باری از عشق را با هر قدمش بر زمین به یادگار می گذارد ، حتی بزرگ تر ها هم که دیگر درس و مشق را کنار گذاشتهاند ، هر لحظه مشامشان را از بوی ماه مهر و مدرسه پر می کنند و در خیالشان با بچه ها روی نیمکت های چوبی در کلاس عشق می نشینند.
چشمانتان را باز کنید ؛ هوا، پر از عطر زندگی و آرامش است و با هر قدمی که بر می دارید خاطره ای جاودان در ذهنتان نقش خواهد بست ؛ خاطره ای که هیچ گاه فراموشش نخواهید کرد.
فصل پاییز است و شب ها مست و حیران مانده اند/شاخه های خشک سروان از شکوهش زرد و بی جان مانده اند/گر چه برگ هر درختی همره باد صباست/غم نباشد چون درختان همچنان در خواب باران مانده اند.
موضوع انشا: اگر قبول نشوم؟
با این جمله یاد چه چیزی می افتین؟امتحان های مدرسه،کنکور،مصاحبه کاری و...
ولی من نه از این جمله چیزه دیگری درک میکنم این که اگر تو زندگی خودم قبول نشوم چه میشود؟این جمله منو یاد مهمونی آخر هفته می اندازه،همون شبی که همه دور هم جمع شده بودیم و صحبت میکردیم تازه بحث گرم شده بود که بابام یه سوال پرسید:مهم ترین موضوع توی زندگی ما که با سه حرف شروع میشه چیه؟یه لحضه سکوتی که گوش هارو کَر میکرد همه ی فضای خونه رو فرا گرفت.
عمو محمدم اولین نفری بود که جواب داد و گفت:پول.خاله هدیه که تازه عروس بود گفت:عشق.مادر بزرگم که سن و سالی ازش گذشته بود گفت:مرگ
نوبت به من که رسید چیزی نگفتم و سکوت کردم.اون شب اصلا به من خوش نگذشت وقتی مهمونی تموم شد و همه رفتن من رفتم تو اتاقم و یه گوشه نشستم و راجب امشب فکر میکردم و خیلی دلم واسه اون کسی که همه فکر و ذکرش ما هستیم و همیشه حواسش به ما هست ولی ما اصلن بهش توجه نمیکنیم سوخت چرا هیچ کس مهم ترین چیزی که تو زندگیش که با سه حرف شروع میشه و اسمشم(خدا)هستش را نگفت؟چرا هیچ کس فکر نمیکنه که اگر پیش خدا قبول نشیم چه میشود؟اگ اخلاق و رفتارم را مثل خدا نکنم چه میشود؟فقط و فقط به این فکر میکنیم که به فلان چیز نرسیم یا تو فلان معامله شکست بخوریم چی میشه چرا ما ادما این طوری شدیم چرا فراموش کار شده ایم؟ما خیلی پست و نامردیم که یه خدایی ساختیم که مثل ما فکر میکند مثل ما رفتار میکنه ولی این طوری نیست!!!چرا وقتی یه کسی که به ما بدی میکند او را نمی بخشیم؟بعد ادعا میکنیم ک ما ایرانی ها بافرهنگ ترین و دین دار ترین و از همه انسان های دنیا به خدا نزدیک تریم ولی این طوری نیست ما هنوز خدارو درک نکردیم!خدا رو فقط کسی درک کرد خانواده اش رو به اسیری بردن پسر بچه ٦ماهه اش را کشتن ولی باز نفرین نکرد و خواست تا اون افراد بخشیده بشوند امام حسین (ضد جاهل نبود زد جهل بود) چون خداوند هم همین طور است.امام حسین خدا رو درک کرد چون این سوال را از خودش پرسید که اگر پیش خدا قبول نشوم چه میشود؟هیچ وقت نگو که بدبخت ترینم بهتره که بگی سرسخت ترینم.کسی ناامید باشه به زندگی یعنی ناامید شده از خدا بعضی وقتا که فکر میکنی تنهایی و کسی پیشت نیست ک باهاش درد دل کنی یا پیشش گریه کنی به این معنی نیست ک تنهایی خدا خواسته که بغلت کنه فقط خودش و خودت نمیخواد کسی بینتون باشه این یعنی عشق این یعنی توجه،این یعنی خدا،خدا،خدا...
(یا رفیق من لا رفیق له)
موضوع انشا: نوجوانی
هر نوجوانی که پا به عرصه ی هستی میگذارد دوران مختلفی از جمله خردسالی ،نوجوانی،جوانی و پیری را پشت سر میگذارد نوجوانی بهار زندگی هر انسانی است بهاری که مثل بادی به سرعت از جلوی دید میگذرد و متوجه گذشتن گذر زمان نمی شویم.
نوجوانی یکی از پرچالش ترین مراحل زندگی است که در آن عواطف واحساسات در حال تغییر هستند هر نوجوانی میتواند در این موقع کوچکترین انتخاب آینده ی خود را در مقابل دیدگانش تجسّم کند و بتواند برای نسل های آینده ی خود الگویی باشد .
هر پدر و مادری باید از نوجوان و جوان خود به خوبی مراقبت کند این دوره دوره ی سختی است که باید نوجوان نیز مراقب خود باشد و با هر کس و ناکسی پیوند دوستی برقرار نکند و به گفته ی دیگران پایه ی زندگی خود را بنا نکند . نوجوان در این دوره میتواند رشته ی تحصیلی که به آن علاقه دارد را انتخاب کند و با پدر و مادر خویش نیز مشورت کند و در آینده بتواند به رتبه ی بالایی برسد ولی دیگر به این بزرگی و کمال تکبر نورزد . در این دوره ی حساسی که هستیم باید مراقب روزا و اطراف خود باشیم .
پس در این دوران که هستیم از لحظات خود بهترین استفاده را بکنیم به فرموده ی پیامبر اسلام که میگوید در این دوره از لحظات خود به نفع احسن استفاده کن تا هرگز افسوس نکنی که چرا این دوره ی پر تب و تاب را به خوبی پست سر نگذاشتیم چون خداوند در آخرت از همه ی لحظات ما سوال میکند که این دوره ای که به تو دادهام تا از آن به بهترین نفع استفاده کنی چرا قدر آن را نداشتی و حال در محضر من احساس ندامت میکنی.
نویسنده: مریم جودی - تبریز
موضوع انشا: نوجوانی
نوجوانی زیباست،به زیبایی ماه،به لطافت گل و به طراوت باران.کسی که پا به دوره نوجوانی میگذارد احساس میکند که بزرگ شده است و باید کارهای بزرگی هم انجام دهد.اوبا نگاهی دیگر به جهان اطراف خود نگاه میکند و همیشه احساس میکند که با دیگران متفاوت است.انسانها در دوران نوجوانی سرشار از شور و اشتیاق،امیدو آرزو و دارای انرژی مضاعف هستند.
نوجوانی بهار زندگیست که همچون اسبی تازه نفس شتابان میرود.نوجوان باید اسب را در صراط مستقیم هدایت کند تا از راه راست خارج نشودو همنشینی با بدان گرفتار نشود.چرا که امام صادق (ع) میفرمایند:نوجوان را قبل از آنکه دشمنان اعتقادی به سراغ آنها بروند حدیث بیاموزید.نوجوانی پایهٔ آینده است،آینده ای که از تلاش و کوشش به دست می آید.
نوجوانی برای همه زیباست ،بهتر است بگوییم زیبا خواهد شد اگر زیبایی های آن را بپذیریم و پرورشش دهیم،مانند بذر گیاه ،با آب صداقت ،با نور مهربانی و با خاک ایمان.بیایید زیبایی نوجوانی را چنان پرورش دهیم که حتی در بزرگسالی هم از آن بهره ببریم و به آن افتخار بورزیم و هیچگاه افسوس نخوریم و نگوییم کاش زمان بر میگشت.
زمان، این کلمه ی پر رمزو راز رازیست برای نوجوانی،رازی که مانند گذشت ابرها،مانند پر زدن پروانه ها و مانند روییدن سبزه ها تنها یک لحظه است ،میاید و سریع میرود . اما کسانی هستند که این لحظه ها را برای خود عمری با لذت و سرزندگی کنند، عمری مانند طلوع دوباره خورشید ،طلوعی زیبا، طلوعی که هیچگاه نمی گویند غروب کرد.
به امید طلوعی بدون غروب بیایید سرزمین نوجوانی خودرا با بهترین بذرها پرورش دهیم و از آنها درختانی پربار بسازیم تا علاوه بر خودمان دیگران هم ار آن بهره ببرند . چرا که امام علی (ع) نیز میفرمایند: دل نوجوان مانند زمین آماده است که هر بذری در آن افشانده شود میپذیرد.
موضوع انشا: زیبایی های نماز
صدای دلنشینی گوشهایم را نوازش میکند و سکوت و تنهایی ام را در هم میشکند بویی به مشامم میرسد. عصاره عطر اقیاقیاست که با گل رز امیخته شده و فریاد دلنشین الله اکبر را با نسیم صبحگاهی به در خانه مردم می کوبد؛خدا بزرگ است.« حی علی فلاح»بشتابید به سوی رستگاری.از خواب برمی خیزم به کنار حوض می روم شنای ماهیان درون حوض مرا به یاد،شستشوی انسان بوسیله ی نماز های پنج گانه می اندازد. چه صدای دلنشینی«لا اله الا الله»معبودی جز او نیست.سجاده ام را باز می کنم،فریادی از درون،خود را به دیواره های وجودم می کوبد و انگار دیگر تحمل سکوت را ندارد.
می خواهد بغض سکوتش را بشکند و فریاد بزند و با خدای خویش راز و نیاز کند. قنوت چه لحظه زیبایی است. انسان را به یاد ان پرستویی می اندازد که سالهاست در فراغش
به افق نظاره میکند. و من در بی کسی هایم تنها نام مقدس تو را زمزمه میکنم چون تو تنها کسی هستی که در اوج فاصله ها صدایم را میشنوی. ای یاری دهنده دلهای ناامید از تو میخواهم دلم را با نورت روشن سازی ودر هنگام مصیبت ها پناه دل بی کسم باشی. نماز را دوست دارم وقتی که سر بر سجده میگذارم ودر مقابل مقام بلند تو حاجتم را میخواهم وقتی که سجده میکنم میخواهم ساخته شدن وجودم از خاک را به یاد آورم و همچنین از نعمت های بی کران خداوند تشکر کنم.وقتی نماز میخوانم به کرانه های آسمان میرسم،به اعلاء و به عروج میرسم نماز لحظه ی زیبایی است. آری چه زیباست زمانی که فرشتگان در زمان خواندن تو را همراهی میکنند و آن نور و درخششی که در چهره ی ما پدیدار می گردد.فرشتگان را ببین در دستهایشان قلم هایی است که ثواب نماز را می نویسند قلم هایشان از جنس انوار الهی است. انسان با نماز به شناخت حقیقی خدا می رسد. و چه زیباست مرگ در حال نماز.
موضوع انشا: توصیف کویر
ای کویر، ای طبیعت بکر و دست نخورده، ای طبیعت تنها و عریان، ای ابریشم سوخته ی طبیعت ،ای صحرای بورو بردبار به گوش باش و به هوش
از من خواسته اند که شب های بی مانند و روزهای سخت تو را توصیف کنم.
تو ای آیینه ی شکیبایی خلقت، تو گل های لطیف و نازک اندام را نمی شناسی و نمی خواهی بشناسی چه آن ها را نه در حد خود می دانی! نازکی و لطافت گل با روح و طبیعت تو سازگاری ندارد.شب هایی تو ترانه ی سکوت را می سرایند.سکوت و آرامش را برای انسان به ارمغان می آورد.موسم شب های مهتابی، ماه پرده ی شوم شب را از رخسار تو بر می افکند و رویت را نورانی می کند.ستارگان با شادی و سرور وصف ناشدنی بر تو لبخند می زنند و به یمن دیدن روی زیبای تو به پای کوبی و شادمانی می پردازند.نسیم نیز به آرامی تن لطیف و روان تو را نوازش می کند و با تو نجوا می کند.
نسیم به آهستگی ذرات جسم تو را به جنبش در می آورد.ذرات هستی تو به نرمی روی تن هم می غلتند و به بازی گوشی می پردازند.وزش شبانه ی نسیم در کویر ،زیباترین ترنّم خلقت است.ترانه ی زیبا و گوش نواز نسیم کویری ما را خودشناسی و خداشناسی فرا می خواند.
که می گوید که کویر زیبا نیست؟زیبایی کویر یعنی روان بودن شن ها یعنی تپه های شنی.یعنی دشت یک دست صاف و هموار.تو ناپیدا کران و نامحدودی. روزه ای آفتابی ،انوار تند و سوزان خورشید سرو روی تو را می سوزاند.امّا این سوزاندن تو را استوار تر می گرداند.خورشد باید این گونه تو را نوازش کند.اگر خوشید کویر مانند خورشید دامنه های خنک کوه باشد دیگر کویر،کویر نیست.باید تن تو سوزانده شود تا تو اسوه ی صبوری گردی.خورشید باید این گونه به تو بتابد تا همواری و زیبایی تو محفوظ بمماند.تصّور این که در دل کویر ایستاده باشم چه در روز و چه در شب مرا دگرگون می نمماید.خوشحالی وصف ناپذیر به من دست می دهد و در پوست خود نمی گنجم.
چه خوش و فرح افزاست که آهسته هسته راه دامان طبیعت و کویر را پیش گیریم.ای مخلوق صبور و بردبار!روزی به سوی تو خواهم آمد.