موضوع: اتوبوس شلوغ
اسم انشا: دستی که جاماند
با هزار بدبختی خودم رو توی اتوبوس جا کردم . اتوبوس خیلی شلوغ بود تا آمدم یکمی جلوتر برم (دستم لای در گیر کرد ) همون موقع داد زدم 😵 (دست ، دست، دست)
یهو همگی شروع به دست زدن کردن منم مات و مبهوت 😦 بهشون نگاع می کردم.
تو اون گیر و دار سه تا پسر بچه ی تخس و شیطون فاز خوانندگی گرفته بودن می خوندن :🎤 (دست دست دست بیا . جون ننه اقدس بیا)💃
که یهو بلند داد زدم ( دستــــم لای در گیر کرده😤)همه ی سرها به سمت من برگشت منم با مظلوم ترین حالت گفتم😣 (دستم لای در گیر کرده)
راننده گفت:(اون پشت چه خبره؟؟؟؟؟)
داد زدم :(بابا دستم لای در گیر کرده )
راننده یه نگاهی کرد و گفت :(آها اشکال نداره یکم دیگه به ایستگاه می رسیم در و باز می کنم.)😳
منم مات و مبهوت به ایستگاهی که خیلی از ما دور بود نگاه می کردم😟
موضوع انشا: آدم فضایی
گوپ، گوپ، گوپ. این صدای بلند برای چیست؟
می دوم سمت پنجره ی اتاقم، به حیاط نگاهی می اندازم؛ چیزی نمی بینم؛ صدا قطع شده است.
نه!!! می بینم؛ صدا این بار وحشتناک ترشده.( هاهاها، هوهوهو، یوهو... )
صدا ازکجا می آید؟ به سمت چپم نگاه می کنم؛ به خانه ی همسایه مان. نورهای رنگی یکی پس ازدیگری می تابندواین صدا ها پشت سر هم تکرار می شوند.
شما می دانید این چیست؟ من می دانم؛ این صدای یک آدم فضایی ست واین نورها برای بشقاب پرنده اش است. ولی این آدم فضایی این جا چه می کند؟
آهان امده تا زمین را ببیند! شاید هم بنزین بشقاب پرنده شان تمام شده!
نه... امده تا همسایه ی ما را به فضا ببردو...
در تفکرات خودم غرق بودم که سایه ای روی پنجره افتاد وبه سمت در رفت؛ اوه، امده تا من را هم به فضا ببرد.
چه لحظات ترسناکی بود؛ قدی نزدیک دو متر داشت، وزنی حدود یکصد کیلو، با کله ای بزرگ وموهایی مثل پشم گوسفندان ایرانی، چشمانی خماروبینی بزرگ و وحشتناکی که سوراخهایش مثل تونل قطاربود.
وااای، درمی زند. در خانه را می زند؛ آیا در را به روی این ادم فضایی زشت و بی رحم وآدم خوارباز کنم؟
اخر امده من را به فضا ببرد. شاید هم امده من را بخورد! هرچه باشد او خوفناک است ومن را صدا می زند!!
چه عجب اسم من را هم می داند! پس با نقشه ی قبلی وبا برنامه ریزی امده.
چی!؟ خوب گوش می کنم چه صدای آشنایی! به سمت در می روم وبا هزار صلوات در را باز می کنم وچشمانم از تعجب گرد ولبانم تا بنا گوش به خنده باز می شود؛ آیا می دانیدچرا؟
آدم فضایی وحشتناک، زشت وبی رحم وادم خواری که می خواست من را بخورد؛ پسر همسایه مان بوده که در حیاط خانه شان رقص نوری را که برای تولدش اماده کرده بود را امتحان می کرده وحالا امده بود تا مرا به تولدش دعوت کند.
به نظر شما ایا به تولد این آدم فضایی زشت بروم؟
نوشته: گزل پشمکی کلاس نهم
موضوع انشا : آدم فضایی
آدم فضایی کوچک به آسمان نگاه می کرد .او غرق در اندیشه بود.چراغ های سوال ،یکی پس از دیگری به خانه ی خاموش ذهنش روشنایی می بخشیدند.به سرعت به سوی پدر شتافت.پرسش های ذهنش بر روی کاغذ سخن جاری شد.پدر!آیا در کیلومتر ها آن ور تر،در کهکشان راه شیری،در زهره و زمین و زحل،موجودی هست که قلب در وجودش بتپد و خون در رگ هایش جاری باشد؟
پدر لبخندی زد و گفت آری.در آن دور دست ها ،موجودی است که قلبی مملو از علاقه و عشق و عاطفه در هستی اش می تپد و خونی به رنگ سرخ در رگ های غیرتش جاری است.آنها موجوداتی لبریز از فهم و درک و دانایی هستند.موجوداتی که حق و عدالت و انصاف را از ناراستی ها جدا می سازند.موجوداتی که در جای جای سرزمینشان در پی یاری مظلوم اند.آنها انسان اند ،انسان.اشرف مخلوقات.
آدم فضایی قصه ما ساعت ها در آسمان رویا و خیال در حال پرواز بود تا تصمیم گرفت به زمین سفر کند.او بال های خود را گشود و راهی شد.روز ها و ماه ها و سال ها طول کشید تا به زمین برسد.در راه، سیاه چاله ها و ستارگان و شهاب سنگ ها از سرعت بی نهایت او می کاستند و بر انتظار می افزودند.
وقتی با ذوق و شوق بسیار پا بر زمین نهاد،بویی که استشمام می کرد او را آزار داد.این،بوی ناله های خاموش کودکان بی گناه است.بوی بی عدالتی و ناحقی که در تک تک این خشکی ها ریشه کرده.بوی سرد گرسنگی فقیران و غم فراق عاشقان
قدمی دیگر برداشت. اما صداهایی گوش خراش قلب کوچکش را تکه تکه کرد.صدای تلخ فریاد های مردم فلسطین و عراق و سوریه ها ،صدای رسای استعمار و تنفس آلوده ی زمین .
او در جای خود مات و مبهوت ماند.زیرا از زبان پدر چیز دگر شنیده بود.گویا سرزمین خیالش جهنمی بیش نبود.آدم فضایی کوچک ما به کهکشان خود بازگشت و تا سالیان ساااال به نوه ها و نتیجه ها و نبیره هایش گفت(انسان ها ،دگر انسان نیستند )
موضوع انشا : آدم فضایی
میخواهم خاطره ای ازرفتن من ودوستانم به فضا ودیدن ادم فضایی ها را برای شما معرفی کنم .
زمانی که به محل پرتاب سفینه رسیدم دیدم که همه ی بچه ها درحال اماده شدن هستند ولباس های مخصوص فضا نوردی رامی پوشند وهمه خوشحال بودند من هم از خوشحالی درپوست خود نمی گنجیدم شروع به پوشیدن لباس مخصوص کردم وازاین که تاچند دقیقه ی دیگر بادوستانم درفضا خواهم بود شادی می کردم دراین هنگام مسئول سفینه گه ما به اومهندس می گفتیم :گفت بچه ها سوارشوید ماهمگی سوار سفینه شدیم وسفینه پرید وبه آسمان رفت ازمیان ستاره های زیبا وسیاره ای منظومه شمسی می گذشتیم سفر واقعاتماشایی بودسیاره ی مشتری نپتون پلوتون زحل که ازهمه ی آن ها زیباتر بود را دیدیم حلقه ای طلایی وزیبا دور زحل را فرا گرفته بوداز کنار خورشید که گذشتیم دلمان می خواست به آن نزدیک شویم اما گرمای زیادآن مانع ازآن شدکه به آن نزدیک شویم دوستم که خیلی هیجان زده شده بوددستش رااز سفینه بیرون آوردامادست اورا گرمی وحرارت خورشیدسوخت وتاول زدبعداز آن تصمیم گرفتیم به کره ی ماه برویم سطح کره ی ماه حفره های زیادی داشت و شبیه به پنیر بود مشغول نگاه کردن به اطراف بودیم که دیدیم از پشت بلندی های سطح ماه شاخک هایی درحال تکان خوردنوقتی دقت کردیم متوجه شدیم جاندارانی باشاخک هایی بلند و چشمانی از حدقه بیرون آمده که روی کره ی ماه ساکن بودندماراتماشا و کنترل می کردند همین هنگام چند چیز تیز شبیه تیر به سوی ما پرتاب شد وما همگی ترسیده بودیم هراسان به طرف سفینه دویدیم وسوار آن شدیم آن ها نیز به سفینه حمله کردند وبه آن چسپیدیم ماشروع به جیغ زدن کردیم درحال جیغ ودادبودیم که دیدیم یکی از آدم فضایی ها به سفینه ی ما چسپبد ه است ولی به دلیل سرعت زیادی که سفینه داشت ازآن جدا شد وبر روی سطح ماه افتاد.
موضوع انشا: آدم فضایی
اگر یک روز غول چراغ جادو به پیش شما بیاید و بگوید تنها میتوانید یک آرزو بکنید ، آن آرزو چیست؟
از خودم شروع میکنم!
اگر تنها میتوانستم یک آرزو بکنم ، یک آدم فضایی بزرگ ، قوی و با امکانات مجهزی که انسان ها هنوز آنها را اختراع نکردند و برایشان جای تعجب بود میخواستم و اینکه تمام دستورات من رو دونه به دونه انجام بدهد! انوقت میتونستم با یک تیر هزار نشان رو بزنم
اینگونه تفنگ کوچک کننده آدم فضایی ام را با خود به مدرسه میبردم و معلم هایم را کوچک میکردم! انوقت نه خبری از زنگ های زل زدن به تخته و گیج شدن بود ، نه خبری از امتحان...! اینگونه قهرمان تمام همکلاسی هایم میشدم
یا اینکه میتوانستم از آدم فضایی ام بخواهم یک لیزر چشمی برایم درست کند تا بتوانم همه چیز را با لیزرم پودر کنم انوقت یک فروشگاه بزرگ میزدم و هرکسی که از من خرید نمیکرد را تهدید به پودر شدن میکردم !
اصلا چه کاری است؟
به آدم فضایی ام دستور میدادم یک ربات غول پیکر زد گلوله برایم بسازد و انوقت خودم میتوانسم سرقت مسلحانه ای به بانک ها داشته باشم!!
یا حتی بهتر! میتوانستم جنگ جهانی سوم را راه بیاندازم! یا اینکه در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنم! یا اینکه دانشمندارو مجبور کنم راه همیشه زنده بودن رو پیدا کنن!..
یا..
یا..
یا...
متاسفانه
خبر رسیده غول چراغ جادو فقط علاالدین رو دوست داره و سمت من نمیاد!
یعنی چی؟ انقدر خواسته هام ترسناکن؟
اصلا مهم نیست! راه های دیگه ای برای تبدیل شدن به یه رئیس جمهور جنگ جهانی راه اندازه معلم اندازه مورچه کن ، مُشتری پودر کُن و...
وجود داره!
پی نوشت : لطفا این صفحه از افکارم رو به دست معلم هام ندین.
موضوع انشا: آدم فضایی
ادم فضایی که من میشناسم نه ان ابر قهرمان های فیلم های تخیلی شما است و نه یک ربات با تجهیزات به روزی است که در کتاب ها نوشته اند . ادم فضایی که من سراغ دارم یک فرد سرد است و با هیچ انسانی گرم نمیگیرد ادم فضایی که من میشناسم بیشتر از 400 سال عمر کرده است و شغل های مختلفی را داشته است. او یک استاد دانشگاه است ،مانند انسان ها زندگی می کند . از قدرت هایش استفاده نمیکند و ماسکی بر چهره نمیزند او هم تمام احساسات را دارد ،گریه میکند، عاشق می شود ،میخندد،بیمار می شود ،دلتنگ و نگران می شود...
ادم فضایی من دیگر زمین خود را خانه خود می داند ،انسان را هم یک فرد ی می داند که فقط درخواست کمک دارد ،زندگی اش را بیهوده میگذراند .
ادم فضایی من مرگ انسان های خوب و بیگناه را با چشمان خود دیده است،عشقش را از دست داده است،او مرگ کودکان زیر 5 سال را دیده است،دیگر برایش همه چیز زمین عادی شده است،مرگ و خونریزی و جنگ و کشت و کشتار... دیگر وحشی بودن و طمع داشتن انسان ها برایش مانند پیام های بازرگانی حوصله بر شده است . او هر روز میبیند که یک کتاب یا یک فیلم درباره ی قدرت های ادم فضایی ها از زیر دست انسانهاساخته میشود،وهر روز میبیند در مدارس انشائی باموضوع ادم فضایی به دست دانش اموزان مینویسند و همه ی اینها هم به یک موضوع اشاره میکند یک ادم فضایی که جهان را نجات میدهد . در این حال که ان ادم فضایی به نادانی مردم پوزخند تلخی میزندو هرچه از ماندنش در زمین میگذرد میفهمد ک دیگر زمین جای زندگی نیست.
موضوع انشا: آدم فضایی
ادم فضایی ،منظور از ادم فضایی چی هست یا چی میتونه باشه من که نمیدونم البته اون همه دانشمند هنوز کشف نکردن بعد من با این معلوماته کم و سطح سوادم که در مقابله انها از یه بیسواد هم کمتره میتونم بفهمم .
از ادم فضایی به نظره من چند نمونه میشه برداشت کرد ، به ادمی که به فضا سفر کرده و این لقب نصیبت شده مثلا ما ایرانی ها وقتی میریم سفر زیارتی لقب اون شهر میاد کناره اسممون و طرف میشه مثلا کربلایی محمد یا حاج حسین ، شاید این هم مثل اونه و اسم فضایی اینجوریه که شده آدم فضایی ، شاید هم نه شاید ادم هایی مثل ما تو فضا زندگی میکنند ، ولی خب مگه ممکنه ؟ مگه میشه مگه داریم بدونه آب و غذا و حتی هوا
ممکن نیست اخه شنیدم که اونجا تو فضا نه آب هست نه غذا پس چطور ادمی یا موجودی میتونه زندگی کنه یا اصلا نفس بکشه چون اکسیژن هم ندارند جالبه ، احتمالا اونا هم همینطور که ما مشتاقیم بریم سیاره شون اونا هم کنجکاون که بیان زمین ، اگه بیان به خاطره زیبایی هایی که داریم فک کنم خیلی ازینجا خوششون بیاد حتی بیشتر از سیاره خودشون .
یعنی شبیه ما انسانها هستند که بهشون میگن آدم فضایی فک نمیکنم شبیه ما باشن همیشه تو فیلمها دیدم چهره های زشتی دارن ، تو بعضی فیلمها شاخکهایی هم دارند و همیشه هم میخان بیان و زمین رو نابود کنند یا انسان هارو ازبین ببرند و جای انسانهارو بگیرند ولی من که میگم خالی بندیه اگه اونها میخاستن زمین رو یا انسانها را نابود کنند زودتر ازینها که ما عقلمون برسه انجامش داده بودند نمیدونم شاید هم حق با اوناست و من اشتباه میکنم . ولی خب اگه اینطور بود و میخاستن انسانهارو نابود کنند این همه فضانورد و انسان واسه تحقیقات در مورده ماه و ستاره ها و بقیه سیاره های دیگه درسال نمیرفتن فضا .
راستش به نظرم اونا خیلی از ما مهمان نواز تر و مهربون ترند ، چراکه کافی فقط یه بار اونا بیان زمین و قیافشون با ما فرق داشته باشه سریع نابودشون می کنیم یا اینکه بیهوششون میکنیم و میفرستیم ازمایشگاه تا دانشمندان تحقیقاتشون رو شروع کنن که چی هستند ،ساختار بدنشون چطوریه و از کجا اومدند و کلی سوال دیگه ، حالا فقط کافیه اونا یه نگاهه چپ به ما کنند دیگه تمومه ماه و بقیه سیاره هارو به گلوله میبندیم اخه کسی نیست بگه دانشمندان عزیز بجای این کارا باهاشون دوست شین تا شاید دوستای خوبی واسه هم بشیم اینجوری که شما مثل موش ازمایشگاهی داری ازمایشش می کنین اگه مهربون ترین موجود هم میشد بازم از کوره در میرفتن و نابودتون میکرد چه برسه به اینکه میگین موجوداته خشن و ترسناکی هستند و از اول بفکره نابودی زمین اند .
موضوع انشا: دریا
نزدیک به غروب بود کنار ساحل دریا نشسته بودم، به صدای تند و وحشتناک موج های دریا گوش می دادم، صدای وحشتناکی بود اما به من آرامش میداد، آرامشی که با هیچ چیز نمیتوان عوض کرد...........یک لحظه به فکر فرو رفتم وبا خودم میگفتم دریا یعنی چی؟...یعنی ساحل شنی با خرچنگ های رنگارنگ که بی خبر از شن ها سر بیرون آورده بودند.... یعنی شنیدن قشنگ ترین انشاء درباره ی مرغ های دریایی....یعنی وسعت و زندگی بی پایان.... . هرچه به غروب نزدیک تر می شودیم صدای موج های ناآرام بیشتر به گوشم می رسید، انگار موج ها باهم دعوا داشتن یک دعوای هروز و دوستانه ، دعوای که یهو یکی از آنها صدای خود را بالا می آورد..... .
می ترسیدم، می ترسیدم از صدای دریا ناآرام و ترسناک ، می ترسیدم از تاریکی هوا ، می ترسیدم از دریایی که با تاریکی هوا بیشتر به من نزدیک می شود .... .
به افق خیره شدم، هنگامی که خوشید غروب میکرد انگار داشت پشت دریا قایم می شود، مانند یک قاب نقاشی گران قیمت و زیبا بود که یک نقاش داشت ، یک نقاش ماهر و بزرگ و توانمند که خداوند بود..... .
دریا چه دل پاک و نجیبی دارد......
چندی ست که حالات عجیبی دارد......
این موج که سربه صخره ها میکوبد......
با من چه شباهت عجیبی دارد......
موضوع انشا: دریا
«دریا»
بوی خوش ساحل در مشامم پیچید . پاهایم را نرم نرمک ، بر ماسه های سرد حرکت دادم . آرام آرام قدم زدم تا از حرات پاهایم داغ واز شرم و خجالت خیس شوند .
حس مبهمی داشتم . آرامشی عجیب ، شانه های خسته ام را در آغوش کشیده بود . پلک هایم را بر هم نهادم ؛ صدای برخورد دستان سهمگینش با صخره ها و سنگ های ریز و درشت ، گوشم را نوازش میکرد . قلب بی قرارم ، برای صخره ی صبور تپید . لشکر بی رحم اشک از هر سو بر چشمانم هجوم آوردند . صخره ها به مرگ تدریجی خود ادامه میدادند و من ، گوی های درخشان اشکم را ، برای دل عاشقشان پایین میریختم .
صخره ها هم ، همچون من عاشق بودند . عاشق زیبایی و عظمتش ، و آرامش و لطافتش ! خوب یا بد ، زشت یا زیبا ، بزرگ یا کوچک با هر ظاهریا باطنی دوستش داشتند . اگرچه سرانجام در این راه جان خواهند داد ؛ اما با نگاهی شیدا به دریا می نگریستند و با استقامت ، در برابر مشت های زهرآگینش ، صبوری خرج میکردند .
آنقدر در موسیقی آرامش بخش دریا فرو رفته بودم ، که از زمان غافل شدم . چشمانم را که باز کردم ، دریا غرق در سکوت ، پیش رویم بود . انگار دلش برای صخره سوخته بود که دیگر نمی خروشید . او به حرمت عشق صخره ، قفل خاموشی بر دستان قدرتمندش زده بود و خود را از حس پرواز منع کرده بود . او حال آرام بود ، همچون دل من که دیگر بی تابی وصال را نمی کرد.
نویسنده : غزل نادی
دبیرستان : فرزانگان تالش
پایه : دهم ریاضی
دبیر : خانم پور جزی
موضوع انشا: دریا
صدای موجت ای دریا/برایم شعر زیباییست/پر از راز و پر از لذت/همانند معماییست ....!
هرگونه دردی،هرگونه مریضی،هرگونه مشکلی که داشته باشیم درمانی دارد...؛لیکن از نگاه من دریا تنها آرامشی است که از هر مسکن و درمانی در بدترین شرایط ممکن آرامش بخش تر از همه چیز است...
چه زیباست لحظه ی آرام آرام آمدن موج ب کنار ساحل و آرام آرام پر خروش شدنش...!
و بازگشتنش به دریا چه نمایی ایجاد میکند...؟؟؟
سنگ های زیبا و صدفها و مروارید ها چقدر مگر میتواند زیبا باشد؟؟؟
نشستن روی یک سنگ بزرگ و خیره شدن به امواج دریا و نگاه دورادور به غروبی که هر لحظه پر رنگ تر میشود ....
یکباره و بی خبر موج به صخره میخورد و سکوتی که در آنجا ساکن بود و خانه ساخته بود را میشکند....!!!
هرلحظه و هر بار موج کفی را ب ه وجود می آورد و مروارید ها درخشانی خود را به ارمغان میگذارند....
وقتی ک صدای آب دریا با صدای پرندگان و گنجشک ها با هم مخلوط میشوند موزیکی را به وجود می آورند .....
که.....
نمیدانم نامش را چه بگذارم،نمیدانم خواننده ی آن موزیک کیست!
همیشه دوست داشتم مثل دریا باشم ...
گاهی پر از سکوت ...
و...
گاهی پر از هیاهو ...
عمیق و گود و پرخروش ...!
دریا تنها یک واژه نیست!
دریا یعنی:
آرامش
دریا یعنی:
زیبایی
دریا یعنی:
دلنشینی
یعنی:
نعمتی که خدا ما را لایق آن دانسته و آن را به ما داده است ...!
از دریا باید آموخت که آدمها بد زندگی ات را ببری ساحل در همان جا بگذاری و بروی ......
و...
آدمهای مهم زندگی ات را در اعماق وجودت جای بدهی...
دریا احساسی ترین و با غرورترین نعمت دنیاست....
مثل ساحل آرام باش تا دیگران مثل دریا بی قرارت باشند ....
موضوع انشا: تیر برق
به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست
خطوط عاصی رگ هایشان را همچون خطوط دفتری به دستان دیگری می بافند و در این رگ ها صمیمیت جرقه هاست، جرقه!به نقطه ای کور خیره شده اند و پیشانی فولادین خود را به آسمانی که ترس فرو باریدن آن است ، فشرده اند.آنچنان دست هایشان را بال مانند در کنار خود گشوده اند که گویا آرزویشان پریدنی است بی بال.تیربرق های کسل آلود خمیازه کشان که در غروبی که انگار تا ابد از تپش ایستاده است ، رنگ باخته اند و به مشت گداخته ی آفتاب چون سایه ای از خویش نیستند.
کوچه ای هست از خاطرات سیاه و سفید و خش دار که من هر شب در آن متولد خواهم شد ، که در آن تیر برق هایش استوار و فولادین با اتحاد دست های یکدیگر را گرفته اند. و آه آن صمیمیت پنجه های کوچک گنجشکان بر این رگ ها ، این خط های دفتر ، و آواز طربناکی که در گوش زمخت آن ها می خوانند.
دل من غمگین است. دل من غمگین است. اینجا کسی فکر نمی کند ، قلب کوکی تیربرق ها شاید روزی بایستد.کسی فکرنمی کند شاید تیربرق ها عاشق شوند یا که بلکه دلشان هوس کند در زمستان چکمه های ظریفی بپوشند.تیربرق ها گرفته اند.تیر برق ها گرفته اند.کسی آن ها را در آغوش نمی گیرد و بدان ها همانند درختان نخواهد گفت « برگ هایت را دوست می دارم.» باور کنید من برگ تیربرق ها را دیده ام . آن ها را در چراغ های در دستشان می دمند تا که سایه ها ی کوچه ها را بسوزاند.می دانم!می دانم!
من بر روی خط هایی که درونشان جرقه همچون آهوان می جهند ، خواهم نوشت«تیربرق ها می رویند.»تا که بلکه شما ، در روز نمناک پاییزی ، از پنجره های خیس، به زوال آتشین درختان ننگرید و تیربرق ها را عاشقانه بنگرید ، سطر مرا بخوانید وَ زمزمه کنید « تیربرق ها می رویند !»
موضوع انشا: قطره بارانی هستم که ابری چکیده ام ...
مقدمه:
چه کسی می گوید که یک قطره در زندگی جایی را نمی گیرد و می توان به راحتی از آن گذر کرد مگر اینطور نیست که همین قطره ها جمع می شوند و از پس آن دریایی شکل می گیرد به عظمت دنیا.
تنه انشاء:
از تنش ابرها باران تشکیل می شود و از آن قطره های باران هستند که از آسمان خدا بر زمین نازل می شوند از بین این قطره ها که شادی و خنده در کنار یکدیگر فرود می آمدند یکی از آن ها من بودم که همراه با دوستانم قل می خوردیم و می خندیدیم. اما در این بین ناگهان من از دوستانم جداشدم و بر روی برگ درختی چکیدم و روی برگ نشستم و من با وجودم گرد و خاک را از رویش پاک کردم و برگ نیز در حالی که از تمیزی برق می زد به من لبخند زد و من اینکه توانستم با وجودم وجودش را تمیز کنم بسیار خوشحال شدم اما طولی نکشید که روی برگ لیز خوردم به جوی آبی روی زمین چکیدم. آنجا قطرات زیادی مانند من حضور داشتند و دوباره دوستانی پیدا کردم روان شدیم و در راه با تخته سنگ های زیادی برخورد کردیم. گاهی حیوانی یا پرنده ایی از لب جوب آبی می نوشید و گاهی باد می وزید و جریان آب را تندتر می کرد و گاهی ملایم و آرام روان بودیم تا به رودخانه ایی پرخروش رسیدیم و جوی آب که انشعاب باریکی بود به جریان عریض و محکم رودخانه رسیدیم از میان تخته سنگ ها گذر کردیم و به جنگل رسیدیم و از جنگل عبور کردیم و به کوه رسیدیم و از میان کوه ها گذر کردیم تا در نهایت پشت سد بزرگی متوقف شدیم. از آنجا با خیلی ها دوست شدم و تا کمی که صمیمی شدم و کمی ساکن شدم دریچه را باز کردند و وارد لوله های بزرگ شدم، گذر کردم تا به لوله های کوچک رسیدم و باز هم گذر کردم تا در نهایت از شیر آبی خارج شدم و وارد لیوان آبی گشتم ، پسرک کوچکی با دست هایش دور لیوان را گرفته بود و من را نوشید.. این چرخه ادامه دارد و باز می آید و باز می رود مهم این است که این چرخه می آید و می گذرد و زندگی جریان می یابد و ادامه دارد.
نتیجه گیری:
زندگی همین است، از یک جایی شروع می شود گاهی در این میان ضربه ایی می خوری و گاهی از سر لذت ذوق می کنی. گاهی دیگری را شاد می کنی و گاهی اشک را مهمانش می کنی اما مهم این است که ما انسان ها نیز مانند قطرات باران هستیم به تنهایی شاید آن قدر به چشم نیاییم اما همین که در کنار یکدیگر باشیم قطره ها می شوند دریایی بزرگ به عظمت دنیا، زندگی همین است جریان دارد و می گذرد و مهم این است که در میان چه چیزی را به جا بگذاریم لحظات خوب یا بد.
موضوع انشا: در مورد قطره بارانی هستید که از ابری چکیده اید
وقتی چشمانمان را میبندیم و دراوج خستگی و تلاش لحظه ای خود را جای قطره باران میگذاریم گویا سال هاست که قطره بارانی بوده ایم و از ابری چکیده ایم این تجربه همراه با بوی خوش آنچنان آرامش بخش است که هر انسانی را در هر لحظه و ساعتی در دنیای خویش دچار حسی متفاوت میکند. [enshay.blog.ir]
هروز که نور خورشید با شعاع طلایی خود نور افشانی را آغاز کرد یکی از انوار آن به چشمم میخورد و چشمم را باز کردم هرچه به اطراف خود نگاه میکردم تا بیکران افق فقط آب بود و در دور دست ها کوه بلند و عظیمی جلوه گری میکرد تازه به خود آمده بودم و داشتم از زیبایی های خلقت لذت می بردم که حس کردم در نور خورشید غرق شده و گرم شدم و احساس سبکی لذت بخشی بود از ابر های اطراف بالاتر رفتم حالا خودم را بالاتر از همه ی کوه ها و دریایی دیدم ،سبکتر و بی پروا تر به هر سو که دلم میخواست حرکت میکردم .حالا دیگر احساس پرنده ای سبکسال داشتم و شوق انگیز دنبال این بودم دوست کجا بروم که در آن لحظه دوست داشتم به بالاترین قله ها و تپه ها بروم رفتم و رفتم تا که به قله رسیدم دیدم زیبایی های پایینی چه لذت بخش تر است .شوق رفتن لحظه آرام و قرار برای من نمیگذاشت ناگهان دیدم از بالای کوه کنده شدم و به هر طرف پرتاب میشوم اختیارم به خود نبود باد بیچاره خانه و آشیانه ای نداشت دنبال مکانی برای استراحت می گشت اما دیگر داشت دیوانه میشد و من همراه این دیوانه ها رها شده و به هر طرفی میرفتم ،سردم شده بود رعد و برق به هر طرف شلاق میزد ناگهان دیدم قطرات ابری تشکیل شد از اتحاد و هماهنگی ترسمان ریخته شد و بیشتر به هم چسبیدیم تازه آرام شده بودیم که باد دیوانه مارا ز جای خود کند و به جای دورتر برد. [enshay.blog.ir]
زیر آسمان زمین خشکی بود و آسمان به حال زمین خشک و بی آب و علف سوخت .قطرات دیگر را نگاه کردم دیدم همه درحال اشک ریختن هستند و در آن لحظه بی انتظار شروع به گریستن کردم و دیدم با سرعت به زمین خشک رسیدم روی زمین حرکت کردم همچنان می غلتیدم تا به دره های خروشان رسیدم دیگر خودم را گم کردم و خودم را به دست سرنوشت دادم و به همراه آب های خروشان و جاری از دره ها و کوه ها و زمین های مختلف گذشتیم تا به کنار دریا رسیدیم آرام آرام دیدم برگشته ام ،نفسی راحت کشیدم و دوباره آسمان خروشان را مشاهده کردم.
موضوع: قطره ی بارانی هستید که از ابری چکیده اید
لحظه ی فرود است ،اما نمیدانم این سقوط است یا فرودی پیروز مندانه،آرزو میکنم زیرپایم دشتی از گل های تشنه باشدکه چشم به آسمان دوخته اند یا شاید دریایی بی کران،مگر غیر از این است که آرزوی هر قطره ای دریا شدن است .اینهاآرزوهایی بزرگ است اما خب بگذار باشد،آرزوست دیگر جنس رویا دارد.ای کاش فرودم درگودال آبی باشد،آبی زلال که پرندگان تشنه را سیراب کند.هنوز هم میترسم باخودم می گویم نکند روی سنگ فرش این خیابان های شلوغ زمین بخورم و زیر پای آدم های بی تفاوت و ماشین های رنگاوارنگ تکه تکه شوم.می خواهم چشمانم راببندم وفرود بیایم، نمی دانم چه اتفاقی خواهد افتاد به پایین نگاه کردم وقت رفتن است،دختربچه ای باگیسوانی درهم بافته شده وچشمانی پراز اشک درحالی که سرش را بالا گرفته وروبه آسمان دعا میکند:خداوندا می گویند وقتی باران می آید تو به ما نزدیک تری و صدای ما زودتر به گوش تو میرسد...خدایا مادرم بیمار است وهمه می گویند قرار است پیش تو بیاید اما مادرم را نزد خودت نبر،اگر او را ببری من تنها میشوم. دراین هنگام قطره ی اشکی از چشمان او بر روی گونه هایش لغزید ومن نیز فرود آمدم وبه قطره اشکی که ازقلب دخترک چکیده بود پیوستم...من هم به آرزویم رسیدم و طعم عشقی پاک را چشیدم. [enshay.blog.ir]
موضوع: قطره بارانی هستید که ازابری چکیده اید...
توصیف زیبای بی پایان جهان که از بلندی ها،زیبایی هایی رابه من ندا میدهند.جویبارهای زلالی رامیبینم که منتظرند تاقدم برخانه ی آنها بگذارم تمام دیدن این عالم که معرفتی از کردگار جهان است هیچ وقت تمام نمی شوند چشم خریداری باید پیش خود داشته باشم تا به صورت نهایت وباتمام توانم به نگریستن تمام این مخلوقات بپیوندم...[enshay.blog.ir]
ای کاش که دوستی داشتم؛اگر کوه ها کر نبودند واگر آبها تر نبودند،که می توانستم با آنها گفت وگویی تازه می کردم تاتنها نمانم تماشای این مناظر خیلی دلپذیر است ولی ای کاش درهمین جا بمانم افسوس که خانه ی من در زمین است ناگهان سر خوردم وبه زمین افتادم نقشی برزمین بستم همه با صدای من آرام گرفتندگویا که شهرجدیدی رامتولد کرده بودم همه جاپرازعطرکائناتی شده بود که ابر پنبه ای به من تحفه ای داده بود.
زمین را بالطافت ونرمی خاصی نوازش کردم آری که ذهنم درگیر یک مسئله ای شد که آن صورتگر ماهر بی تقلید از چه کسی، این همه نقاشی میبرد بر صفحه ی هستی و آنها را با این همه نقش و نگار می افریند.
خستگی تمام تنم را فراگرفت ولی بعد از اینکه به سمت راست میدان حرکت و سر خوردم خاک تشنه تکانی خورد؛ جنب و جوشی ناآشنا، بود گویا که گیاهی تازه وارد این جهان شگفت انگیز میشد. و متولدی تازه را به تمام جهان تبریک گفتم تولدی که زندگی خوبی را برایش آرزومند بودم تا اینکه خورشید تمام نورش را به جهان تقدیم کرد... .
موضوع: قطره بارانی هستید که از ابری چکیده اید...
اگر مثل من قطره ی بارانی باشید،حتما به جاهای زیادی سفر کرده اید و شاهد وقایع بسیاری بوده اید. یکی از تلخ ترین آنها را بازگو می کنم.
اولش چشم هایم را در هاله ای از دود و غبار باز می کنم و ابرها را در حال جنگ شمشیرکشیدن به یکدیگر می بینم؛ برای همین خودم را به پایین می اندازم تا ببینم خارج از این محوطه چه جور جایی هست...
وقتی از بین ابرهای خشمگین سر می خورم،سرمای باد و گرد و غبار را که مانند تیغ به بدنم فرو میروند حس می کنم.می بینم که نه تنها خارج از ابرها جای بهتری نیست بلکه در قیاس این دو، آن ابرها حکم پر قو را داشتند.
در میان این همه درد،خواستم لااقل نفسی بکشم؛اما تا این کار را کردم،بدنم پر از ذرات ریز سرب و مواد سمی معلق در هوا شد.دیگر کاملا از این دنیا ناامید شده بودم که ناگهان چشمانم به سبزی گیاهانی افتاد که به فاصله ی زیاد از هم قرار داشتند و بیشترشان هم به خاطر همین آلودگی ها و بلاهایی که انسان ها بر سرشان آورده بودند،خشک و یا قطع شده بودند.
با بدنی پر از سرب و قلبی پر از اندوه،وارد خاک شدم و هنگامی که به سمت ریشه ی گیاهی می رفتم که در حال خشک شدن بود،با خود گفتم:《این انسان ها چقدر ناسپاسند که هدایای طبیعت را به زباله ها و وسایل بی مصرف خود تبدیل می کنند. همانطور که من به سرعت تبخیر می شوم،انسان ها نیز به دست خودشان به سرعت نابود می شوند و فقط حیف این کره ی خاکی است که بدون انسان ها چقدر می توانست زیبا باشد.
موضوع انشا: طعم لبوی داغ در یک روز برفی
هوای برفی، آدم برفی های درست شده از برف تازه، لمس سوز و سرما، صدای هوهوی باد، دیدن سفید پوش شدن درختان همه و همه لبریز از یک حس شیرین است.
هوا حسابی سرد است. طولی نمی کشد که زمین از دانه های برف سفید میشود.شاخه های نازک درختان از باد می لرزد. از پشت کنار میروم. پاراوان را می پوشم و بیرون میروم.
در حیاط روی صندلی می نشینم و به دانه های برف که کم کم روی زمین می نشینند نگاه میکنم.
بوی شیرینی مرا به خودم می آورد،بوی لبو است. کمی بعد مادرم با یک طرف لبوی داغ از خانه بیرون می آید.طرف لبو را به دستم می دهد.
از لمس داعی طرف در آن هوای سرد و برفی حس شیرینی به من دست می دهد. بخار های بلند شده از لبو که به صورتم میخورد گونه های یخ کرده ام را نوازش می کند.
کمی از لبو را در دهانم می گذارم. واقعا فوق العاده است. انگار که سرما تمام و کمال از بدنم بیرون میرود . سرم را بلند میکنم تا از مادرم تشکر کنم ولی به داخل خانه برگشته است.
هوای برفی چیزی است که خیلی کم پیش می آید پس بهتر است به جای فرار از سرما به تماشای آن بنشینیم.
نویسنده: زهرا عمیدی پایه هشتم
موضوع انشا: خوردن لبوی داغ در یک روز برفی
دی با برف شادی وارد خانه می شود.
اوکه پیشتاز قندیل بستن ها است، او که میاید و زمان طبیعت را یک ماه به عقب می کشد؛ دیگر رود ها به جلو نمی روند، دیگر درختان رشد نمی کنند و دیگر گل ها زنده نیستن تا با گلدان هم صحبت شوند.
دیگر قلب ها در دل انسان ها نیست بلکه آنها را فقط می توان در دستان مردک لبو فروش دید.آنها همان قلب های هستند که شکسته اند و تیری از میانشان عبور کرده.
من هم یکی می خواهم چون که دی قلبم را همانند زمین سرد و بی روح ساخته.
من هم یک قلب شکسته خوش بو می خواهم.
قلبم را که درون کاسه می بینم متعجب می شوم! چرا که دیگر دی عصبانیتش را از من زدوده و دیگر دستانم سردشان نیست!
درست که می بینم انگار که لبو از پشت کاسه دستانم را دیده و به او ابراز محبت کرده و دستانم از خجالت عرق کرده اند.
آرام، آرام برف به من می رسد ولی انگار که قلبم آنها را به شدت دوست می دارد که به سرعت آنها را در آغوش می گیرد.
ولی آغوش پرمحبت قلبم آنچنان سوزان است که صدای ناله بلور های برف بلند می شود و به سرعت سرخ می شوند.
نباید بیشتر از این قلبم را به انتظار بگذارم،حال وقت این است که من نیز محبتش را حس کنم.
آه چه عال است که محبتش وجودم را گرم می سازد و چه بد که دهان را می سوزاند.
موضوع انشا: طعم لبوی داغ در یک روز برفی
ها؛ها!وای خدای من ! عجب سرمایی فقط یک چیز می چسبد، یک چیز داغ که دست به دست کنی! لبو فروش:«لبو دارم، لبوهای داغ،لبوهای سرخ خوشگل،بیا بخر، صد گرم ،هزار تومان یک کیلو، ده هزار تومان،لبو دارم.» آره بهترین کا همین است، لبوی داغ آدم وقتی لبوها را می بیند یاد لواشک های سرخ می افتد. من: ببخشید آقا هزار تومان به من لبو می دهید؟ لبو فروش: بله بفرمائید. من: ممنون. وای خدا چه قدر داغه! فو فو فو ،حالا بهتر است کمی سرد شده و آنقدر داغ نیست که بسوزی! چشمتان روز بد نبیند،خوردن من همانا و سوختنم همانا! یادم نبود اول یک گاز بزنم تا وسطش هم سرد بشود! ولی عجب روزی بود بعد از سرمای سوزناک بالاخره یک چیز گرم خوردم! فکر کنم برای اولین بار بود که مزه لبویی به آن خوشمزگی بود و از خواب بیدار شدم!
دور و اطرافم را نگاهی کردم،داخل اتاقم بودم و هوا بارانی بود. آری تمام این داستان فقط یک خواب خوش بود.
موضوع :طعم لبوی داغ در یک روز برفی
در خیابان دارم قدم به قدم جلو می روم و به پشت سر نگاه می کنم و با خودم چیز هایی می کشم .
از کنار پارک رد می شوم بچه ها دارند آدم برفی درست می کنند و حاضرند خودشان از سرما یخ بزنند ولی آدم برفی آنها شال و کلاه داشته باشد.
دست هایم بسیار یخ زده اند و می لرزند و دماغم مانند لبو قرمز شده است .
دستانم را جلوی دهانم می گیرم وهر جور که شده آنها را گرم می کنم .
درخت کاج کنار خیابان هم که هیچ فصلی از سال رنگ سبزی خود را از دست نمی دهد این بار
در برابر برف کم آورده است و رنگ سفیدی را به خود گرفته است .ناگهان بوی خیلی خوبی به مشامم می خورد به دنبالش به این طرف و آن طرف می روم از دور نقطه کوچکی از نور را می بینم به طرفش می دوم پیر مردی با شال و کلاه قدیمی لبو می فروشد .
از دور انگار تکه های قلب را به سیخ زده است .
تمام فکرم در کنار آنهاست به طوری که دیگر سرمای انگشتانم را احساس نمی کنم که یک تکه لبو در جلوی چشمانم ظاهر می شود .
سریع آن را می گیرم و و با گرمای لبو تمام سرمای زندگی را فراموش می کنم .
بسیار داغ ....
بسیار شیرین ......
لذت بسیار خوبی دارد ولی بسیار حیف است که این روزها سریع می گذرد.....
موضوع :طعم لبوی داغ در یک روز برفی
خسته وبی رمق ازموسسه بیرون میام.تضادهوای داخل وخارج موسسه لرزه ای به بدنم میندازه وباعث به هم خوردن دندونام به هم وبه وجوداومدن صدایی عجیب میشه.
مقنعموجلوترمیکشم وباخودم میگم:خداکنه سینوزیتم شب برام دردسرسازنشه چراکه این چندوقت سخت مشغول ویراستاری یه کتاب بودم وخواب درست حسابی ای نکرده بودم.
سعی میکنم فکرموازاین افکاربیهوده خالی کنم ونفس عمیقی میکشم، نگاهی به کفشام میندازم ،افتضاح برفی شده بودن ومیترسیدم برف به درون کفشام نفوذکنه برای همین قدماموروی ردپاهای باقی مونده ی برفامیزارم وکمی بیشتراحتیاط میکنم.
یهواستدلال عجیبی به ذهنم میرسه:ازکی تاحالاسالم موندن کفشاتوبه به قدم زدن برروی برفاودرک اون حس دوست داشتنی ترجیح دادی؟!
نفسموبه صورت آه حسرت باری خارج میکنم ومیگم:نمیدونم،ولی راسته که میگن شادیاهم باگذشت سن تغییرمیکنه....
به قدری درفکرواحساساتم غرق شده بودم که دیگه حتی حواسم به قدمامووکثیف شدن کفشامم نبود!!
طوری که باگذشت چن دقیقه صدای بلند فروشنده ای باعث شدبه خودم بیام:لبودارم.چه لبویی!!داغ،خوشمره.تواین هوامیچسبه هااااا،بیایه ظرف بخرپشیمون نمیشی.
چنان دادمیزدکه برای لحظه ای توجه همه مردم روبه خودش جلب کرد،حتی توجه خودمن!!!
کمی که دقت کردم متوجه پیچیدن بوی لبوتوی خیابون شدم،بوی خیلی خوبی داشت،چشاموبستم وبوشوبالذت حس کردم،بوی خوبش به قدری دیوونه کننده بودکه برخلاف خواسته قلبیم که میخواستم زودتربه خونه برگردم وخودموازسرمانجات بدم به سمت لبوفروش به راه افتادم ویه ظرف لبوازش خریدم.
لمس ظرف داغ لبوارامش خوبی روبه تک تک اندام های بدنم تزریق کردولبخندزیبایی روبرروی لب هام نشوند.
میخواستم به پارکی که دراون نزدیکی بودبرم وباخیال اسوده لبوموبخورم که دیدن صندلی های برف نشین منوازتصمیمم منصرف کردوهمونطورلبوبه دست به سمت خونه به راه افتادم،یه تیکه ازلبورودردهانم گذاشتم وهمونطورکه سعی داشتم طعمشوخوب به خاطربسپارم زیرلب زمزمه کردم:هیچی مثل یه ظرف لبوی داغ تویه روزبرفی نمیتونه حالتوجابیاره!!!!
مطالب مرتبط:
موضوع: گذر رودخانه در دل دشتی زیبا
به نام پروردگار مهربان…
رودخانه!چه نام زیبایی! نامی که با شنیدنش زلالیت و پاکی در ذهنمان تداعی میشود و با خود آرامشی مثال زدنی را برایمان به ارمغان می آورد.
رودخانه با صدای دلنشین شر شر خود از دل دشتی سبز عبور میکند؛دشتی که سبزی اش چشم را خیره میکند و مانند نگینی در زمین میدرخشد.رودخانه آن قدر پاک و زلال است که سنگ های ریز و درشت غلتان درون آن به آسانی دیده میشوند. در کنار رودخانه زنبق های زرد رنگ رشد کرده اند که خود را به دل زلال رودخانه سپرده اند و با هر تکان رود به رقصی موزون در می آیند.گل های بنفشه و نسترن در اطراف این رود فراوان اند که با دستان پر مهر و سخاوتمند رودخانه از تشنگی نجات میابند و سیراب میگردند.رودخانه در مسیر خود با پیشکش کردن بخشی از وجودش به حیوانات و گیاهان بی رمق آنها را پر انرژی و شاداب میسازد.
رودخانه گاهی آهسته و بی رمق در حرکت است و گاهی آنچنان تند و باشتاب حرکت میکند که گویی مادری از وجود تهدید و خطری برای فرزندش آگاه شده و میخواهد هر چه سریع تر سنگ های مزاحم را کنار بزند و خود را به فرزند دلبندش برساند تا از آن محافظت کند.
کاش ما هم سخاوت رودخانه را داشتیم تا همهٔ موجودات اطرافمان را از عشق،مهر و محبت سیراب کنیم؛کاش ایثار و فداکاری و از خود گذشتگی را را بلد بودیم تا مانند رودخانه برای کمک به دیگران از وجودمان بگذریم .گذر عمر ما مانند گذر رودخانه است ،خیلی سریع تر از آنچه تصور کنیم سپری میشود ؛سعی کنیم در مدت محدود زندگی مان مهربان و بامحبت باشیم ...
چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد
ما همه همسفر و رهگذریم
آنچه باقیست فقط (خوبی)هاست...
موضوع انشا: تلفن همراه
سلام علیکم.من یک گوشی ام.یکی از میلیارد ها گوشی دیگه.حتما براتون عجیبه که چرا و چجوری دارم حرف میزنم.خوب برای خودمم سواله.خوب میتونم دیگه.شما میتونین منم میتونم.اه.حواسمو پرت کردید.از دست شما آدما.خوب داشتم مگفتم
یه روز من و صاحبم میراندا،با هم رفتیم بیرون برای خرید لباس.
من چندتایی شکایت دارم.اول اینکه هی وسط خیابون با من کار میکرد و نزدیک بود جفتمون رو به کشتن بده.دوم اینکه بعد از کلی راه رفتن،برای خودش آب خرید و اصلا به من تعارف نکرد و همش و خودش خورد.خوب منم تشنم میشه :(
سوم اینکه...نه نه نمیگم.چرا میگم...سوم اینکه منو تو دستش خیلی شل گرفته بود،یهو از دستش افتادم و به مدت 4 دقیقه عو 27 ثانیه بیهوش بودم.
بعد از کلییی پیاده روی،به لباس فروشی رسیدیم.فروشنده،یه سلام گرم و دوستانه به میراندا کرد ولی اصلا به من نگاه هم نکرد.
راستی،وای نبودین ببینین چه لباس زشتی برای خودش خرید.اگه از منم نظر پرسیده بود،الان مثل پرنسسا شده بود.بعد از کلی بیرون موندن از خونه بالاخره رسیدیم.وای من داشتم خاموش میشدم.فقط 3 درصد شارژ داشتم.اما خوشبختانه میراندا منو نجات داد و به سرعت نور،منو زد تو برق.ولی نمیدونم بخاطر من اینکارو کرد یا بخاطر خودش.
حالا که دارم فکر میکنم،داره از میراندا بدم میاد >_<
خوب اینم از خاطره ی دیروز من.
شما خاطره ای چیزی ندارین بخواین به من بگین؟ خوب خداروشکر.خودمم حوصله ندارم بشنوم.
ای وای میراندا اومد.دوباره باید خفه خون بگیرم.خوب من رفتم.خوش گذشت.بای بای
موضوع انشا: تلفن همراه (طنز)
تلفن همراه را از این نظر تلفن همراه مینامند که همه جا با ماست از جمله خانه خیابان صف اتوبوس و …. تلفن همراه هرچه بزرگتر و به سایز نان بربرس نزدیک تر باشد ما را با کلاس تر با اهمیت تر و مهم تر جلوه میدهد زیرا در دستان ما جا نمیشود و دیگران را وادار میکنند جور دیگری به ما بنگرند
میتوان با آن پیامک های درشت ریز چاق لاغر یا بدون متن بدهیم و به اصطلاح دوستان را سر کار بگذاریم و از دور تفریح گنیم و بخندیم!!!
توجه داشته باشید هیچ وسیله دیگری همچنین قابلیتی ندارد تلفن همراه با اعتماد ترین و رازدارترین دوست ما در دنیاست زیرا رمز و قفل دارد و برای حفظ راز های ما تا جای ممکن ایستادگی میکند
ممکن است با چکش له شود ولی چیزی را لو نمیدهد و به اصطلاح نم پس نمیدهد تلفن همراه به ما این امکان را میدهد که در این بودن نباشیم و در عین همراهی با دوستان جدا از آن ها و با تلفن همراه خود مشغول بازی باشیم
خوبی دیگر تلفن همراه این است که هر گاه کسی با ما کار داشت به راحتی میگوید مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد پیام شما از طریق سرویس صوتی به مخاطب اطلاع داده میشود برای کاستن از هزینه های تماس گاهی بهتر است بگوییم شارژم داره تموم میشه با من تماس بگیر و یا اگر نخواهیم تماس بگیریم میگوییم شارژم تمام شده بود
تلفن همراه همبازی خوبی هم هست و گاهی میتوان از صبح سحر تا بوق سگ با آن بازی کنیم تا خوابمان ببرد پس تلفن همراه همراه همیشگی ما بهترین همبازی و رازدار ماست و کم خرج و با اعتماد و بهترین دوست ماست.
موضوع انشا: تلفن همراه (غیر طنز)
اگر سی سال پیش به کسی میگفتید وسیله ای ساخته خواهد شد که بدون اینکه به سیم وصل باشد با آن میتوان ازتباط برقرار کرد بی شک به شما میخندید و با تعجب به شما نگاه میکرد
اما امروزه یکی از مهمترین وسایل ارتباطی تلفن همراه است و بسیاری از بخش های زندگی ما به ان گره خورده است از پرداخت فیش های آب و برق گرفته تا تماشای تلوزیون و انجام کار های بانکی از طریق تلفن همراه میسر استشماره صد ها و هزاران نفر از دوستان و همکاران را میتوان در آن ذخیره و نگه داری کرد میتواند مانند یک منشی یادداشت ها را برای ما به خاطر بسپارد و در صورت لزوم به ما یاد آوری کند
تقویم قرآن و انواع کتاب ها را میتوان در آن نگه داری کرد و به راحتی میتوان از آن در هر جایی بهره برد و چون اندازه ی آن کوچک است ما را از نگه داری قفسه های بزرگ و کتاب های قطور بی نیاز میکند
با تلفن همراه در هر لحظه میتوانیم به دوستان و آشنایان خود دسترسی داشته باشیم و از اخرین اخبار جهان مطلع شویم اما این وسیله با ویژگی منحصر به فرد مضراتی هم دارد:
این دستکاه ممکن است ما را از جمع دوستان و اشنایان دور و منزوی کند و در حالی که در کنار آن ها هستیم از آن ها غافل باشیم
و ضعیفی چشم و امواج سرطان زا و …..
تلفن همراه زندگی امروزه را از خیلی از جهات راحت تر کرده است اما باید توجه داشته باشیم که بیش از حد از آن استفاده نکنیم و همیشه اعتدال را رعایت کنیم
موضوع انشا: روزی که درآن محبت نباشد
روزی که در آن محبت نباشد دیگر خوبی و بدی ، زشتی و زیبایی ، توهم و واقعیت ، درست و غلط ، سیاهی و سفیدی معنایی ندارد.دیگر شب به سر ماه نمی زند که بتابد.دیگر دادگری و عدل ، لطف و بخشش ، همدلی و همیاری ، واژگان بی مفهوم اند.
در این روز خم ابروهای انسان ها همچون پرواز کلاغ ها در آسمان نمایان می شود و زنگار این خم هوای دل را تاریک می کند.در این ایام گرسنه ، گرسنه می خوابد و سیر از شدت سیری هنوز بیدار است.زندگی نه زیباست نه عادلانه.در موسم بی محبتی واژه ای به نام (ما) وجود ندارد وتنها کلمه ای که می توان آن را درک کرد و متوجه بود (من) است.با گفتن فقط من و نبودن بویی از محبت خورشید که سال هاست بر جهانیان با طراوت می تابد دگر شوق نمایان شدن ندارد.در این هنگام زمان همچون آسیاب آبی است که بدون آب در حال گردش است و مانند رنگ خاکستری بی معناست.
پس بیاییم هر چند با این زندگی کوتاه یاد خوب خود را در میان نوادگان خویش بگذاریم.با محبت و مهرورزی دل یکدیگر را شاد کنیم.با دست به دست هم دادن واژه ای به نام (غم)را از لغت نامه حذف کنیم و شاد زندگی کنیم و شاد بمیریم.
نویسنده: مهرشاد محقق نهم 2 دبیرستان غیر انتفاعی یادگاری شهرکرد
موضوع انشا: روزی که درآن محبت نباشد
به نام وجودی که وجودم زوجود پر وجودش به وجود آماده است. روزی که درآن محبت نباشد دیگر خورشید عظمت روشنایی و زیبایی خویش را به رخ مردم این جهان هستی نمی کشد و ماه دیگر نمی تابد ومحبت بین این دو از بین می رود و دیگر جهان بوی مردگی خواهد داد.
در آن روز دیگر زندگی جریان نخواهد داشت و خوشبختی پوچ خواهد شد و دنیا غرق در بی احساسی مردم خواهد شد.کلمات مهربانی عشق در آدم ها را نمی توان یافت بلکه به جای این کلمات واژه های جنگ خشم جدایی و ناراحتی جایگزین می شود.
در چنین روزی ابرو های انسان ها خم می شود وبچه ها شوقی برای بازی کردن را ندارند و درحالی که خانواده ها از هم می پاشند این سوال ملکه ی ذهن بچه ها خواهد شد: (مگر محبت چیست). مردم شور وانگیزه ی خود را از دست داده ودیگر با خود جمع نیستند و کلمه ی ما به من تبدیل می شود وخداوند سعی بر این دارد که جهان را به حالت اول خود باز گرداند. ما در که در میان همه رنگ و بویی دگر داشت اینک او هم فاقد محبت شده وکودک برای زنده ماندن شوقی نخواهد داشت.
کلمه ی مادر خود با واژه ی م آغاز می گردد که به تفسیر کودک به معنای محبت و مهربانی است.در این میان آسمان بی محبت خود را مالک آسمان می داند واجازه ی ورود خورشید و ماه و ستارگان را نمی دهد و بر این اعتقاد دارد که جهان با جود من کامل می شود در صورتی که او کاملا در اشتباه است. خداوند این حال مردمان را می بیند و ناراحت می شود و شروع به گریستن می کند ناگهان می بیند که گل های پژمرده اینک زنده اند و مردم در حال بوسیدن یکدیگرند.آری این خداوند است که با باران خویش محبت را در دل انسان ها می کارد.
دنیای انسان ها به سه چیز خلاصه میشود: محبت، عشق و دوستی
موضوع انشا: فصل های سال
خب من می توانم به یقین بگویم که حتما همه ی مردم دنیا می دانند که مدرسه چیست؟ و همه ی جهانیان هم می دانند یک مدرسه چند معلم دارد؟
مدرسه من چهار معلم دارد. ما زنگ اول با آقای پاییز داریم او باخوشحالی وارد کلاس می شود. والبته همان مقدار خوشحالی باعث می شود رنگ بچه ها زرد شود و شادابی خود را از دست بدهند. چون او خیلی سخت گیر است. ما همیشه با او سه ساعت داریم او مو هایی جو گندمی داردوسیبیل هایی زرد رنگ. او علا قه ی شدیدی به زردکردن بچه ها دارد تا آخر کلاس رنگ بچه ها را تبدیل به زرده ی تخم مرغ می کند.
زنگ بعدی با آقای زمستان داریم. او جوری وارد کلاس می شود که بچه ها بادیدن او از رنگ زرد تبدیل به رنگ سفید می شوند و تا لحظاتی بعد مانند مرده ها می شوند. با ورود اوبه کلاس هر چه غم و ناراحتی و غصه است وارد کلاس می شوند. او زود عصبانی می شود وعلاقه ی شدید به سرماوسردی داردبا ورودش به کلاس بچه ها انگار یخ میزنند. بعضی وقتها بانگ ونفیرش پوست بر تن انسان می خراشد.اوسه زنگ دراین کلاس جولان میدهد وبچه ها را زهره ترک می کند.
زنگ بعدی با خانم بهار داریم. او مهربان است و با آرایشی غلیظ وارد کلاس می شود. ما با او هم سه زنگ داریم او با کفش هایی که فقط 1/5متر پاشنه داردوصدای تق تق پاشنه هایش سر همه ی را سوراخ می کند.وارد کلاس می شود بچه ها با دیدن او از خوشحالی در پوست خود نمی گنجند.، راستی با دیدن او رنگ بچه ها از زرد ی و سفیدی تبدیل به سبز روشن می شود اووقتی درون کلاس هست درس نمی دهد. بلکه یکپارچه آینه ای جلوی صورت نسبتا زیبایش میگیرد وابرو های تتو شده اش را مداد می کشد.لب هایش را رژ می کشدو بقیه ی جاهای صورتش را هم رنگی می کند. بچه ها زنگ او انرژی های منفی اقای پاییز و زمستان را از بین می بردوخودرابرای زنگ بعد آماده می کنند.
زنگ بعد خانم تابستان با لباس یک دست سبز کیف چرمی یشمی وعینک افتابی وارد کلاس می شود. او دوست داشتنی ترین معلم برای بچه هاست. او با خوشحالی وخوش رویی به بچه ها درس می دهد و اخر کلاس برای آنها لطیفه تعریف می کند. وبا بچه ها لی لی بازی می کند و وقتی که سه زنگ او تمام می شود همه ی بچه ها از رفتنش ناراحت می شوند. راستی یادم رفت بگویم با ورود او به کلاس رنگ بچه ها سبز سبز میشودو شادابی از سرو صورتشان پیداست
بهر حال من این مدرسه را با تمام معلمان خوش رو واخمویش دوست دارم ودلم میخواهد یک سال در کنار انها به علمم افزوده شود چرا که بهترین اموزنده کسی است که خودش را با شرایط مختلف بسنجد امیدوارم مدرسه ی شما هم مانند مدرسه ی من تغییراتی داشته باشد.