چگونه ساختار متن طراحی کنیم؟
همانطور که می دانیم در بحث نگارش رعایت ساختمان نوشته از اهمیت خاصی برخوردار است. ساختار متن در کتاب نگارش پایه هفتم و یازدهم آموزش داده می شود.
رعایت ساختار باعث می شود: نقشه ذهنی برای بچه ها تثبیت شود.
مقدمه:
پس از آنکه اهمیّت مقدمه نویسی با ذکر مثال را برای بچه ها بیان کردیم شیوه نوشتن یک مقدمه ساده و کوتاه رو اینگونه توضیح می دهیم:
بعد از اینکه موضوع را شاخه بندی کردن شاخه ها رو در مقدمه بدون هیچ توضیحی ذکر می کنند
اگر موضوع ما مدرسه باشد
بند های متن این گونه است:
مقدمه:
من در روستا درس می خوانم.
حیاط مدرسه من بزرگ و ساختمان اصلی آن بسیار کوچک است.معلمان بسیار مهربانی دارم. تعداد دانش اموزان این مدرسه کمتر از سی نفر هستند که با کمترین امکانات ورزشی، آموزشگاهی، بهداشتی و ... به کار تحصیل مشغول اند.
می بینید شاخه ها در مقدمه آورده شده است.
این کار هم نگرانی دانش آموز را نسبت به چگونه نوشتن کم می کند و هم باعث می شود که اهمیت مقدمه نویسی را بهتر درک کند.
خانم زارع - دبیر نگارش شیراز
موضوع: هم خدا را میخواهد هم خرما را
عبارت مثلی بالا در مورد آن دسته افراد حریص و طماع به کار می رود که بخواهند از دو نفع و فایده مغایر و مخالف یکدیگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هیچ یک صرف نظر کنند.
اما ریشه این عبارت از آنجاست که قبیل عرب هر کدام بتی به نام داشتند که با آداب مخصوص به زیارت آن می رفتند و قربانی تقدیم می کردند .
جالب ترین بت پرستی ها، بت پرستی طایفه حنیفه بوده است زیرا کار جهل و انحطاط و گمراهی را این طایفه به جایی رسانده بودند که بت معبود خویش را از آرد و خرما می ساختند و آن را می پرستیدند . در یکی از سال های قحطی که شدت گرسنگی به حد نهایت رسیده بود افراد قبیله حنیفه آن خدای خرمایی را بین خود قسمت کردند و خوردند !!
پس از این واقعه در میان سایر قبایل عرب اصطلاح "کل ربه زمن المجاعة" رواج یافت و با تغییرى که در این اصطلاح به عمل آمد عبارت فارسی "هم خدا را می خواهد هم خرما" را در میان ایرانیان به صورت ضرب المثل درآمد.
به نام خدایی که در قلب ماهی ها نبض دارد!
آسمانی را تصور کن بدون لکه های ابر و تابش خورشید تابان،چقدر دوست نداشتنی و چقدرغریب میشود
پرندگانی را بخاطر می آوردم در خیال های نیمه شبم که لانه هایشان ته اقیانوس است و بال هایشان خیس از آب باز هم تلاش پرواز میکنند و جوجه هایشان را می پرورانند و پرواز را به عمق جانشان می نشانند و جوجه ها اقیانوس را آسمان می بینند و جولان کودکی میدهند ...
آسمانی را تجسم میکنم پر از دسته های ماهی های پرنده که همگی پیرو رئیس دسته نمایش خیره کننده ای در آسمان به راه می اندازند و پولک هایشان زیر نور تابان خورشیدتلالویی از منشور زیبای هستی به رخ میکشند .
سپیده صبح که میشود به افکار باطلم میخندم وانگشت به دهان حیران می مانم از این همه تدبیر از این همه زیبایی ستودنی و چشم هایم را به افق میدوزم تا خورشید بدمد و آسمان راغرق روشنایی کند و بنشینم غرق پرواز پرندگانی شوم که دسته دسته در آسمان میرقصند و جوجه هایشان را پروازمی آموزند و صحنه های بی بدیل خلقت خلق میکنند ..
محو تماشای ماهی ها که میشوم از یاد میبرم مکان را و تمنای وصال دستانم برای آب سپردنشان را با جان و دل میشنوم ودر وصل وصالشان قوم مینهم ..انگشتانم که با آب دریا آشنا میشود در رویای سبزم پرواز ماهی ها را تجسم میکنم ولی انگار که محال بودنش و زشت بودن و نا دوست داشتنی بودنش بد جور ذوقم را کورمیکند و از تصور این رویای زشت دست میکشم .
چند قطره از اشک ماهی ها را به دیده جان میکشم و بیشتر رقص پولک هایشان در نظرم جلوه میدهد..
تمنای تماشایشان فرصت بی تکراراست ..ببینیم و بشنویم زیبایی هایی که هرروز ساده میگذریم ازکنارشان وثانیه هایی که از عمرمان در غفلت باطل میگذرد را دریابیم.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا : هشتاد سالگی ام
می توانم تصور کنم هشتاد ساله ام و هنوز حافظه ام کار می کند . هشتاد سالگی ام را دوست خواهم داشت ، درست همان گونه که تمام این سال ها زندگی ام را با تمام دردها ، اندوه ها و فراز و نشیب هایش دوست داشتم .
می توانم تصور کنم بدنم خم شده است و آهسته آهسته راه می روم و بیشتر از این که آسمان و ابرها را ببینم ، زمین و آنچه که روی زمین است را می بینم و شاید این همان داستان با شکوه پیر شدن باشد.[enshay.blog.ir]
این که آرام آرام برای به زمین پیوستن آماده می شوی . حتی چشمانت هم بیشتر زمین را می بینند تا آسمان را .
آن زمان زنی جوان با موهایی به سیاهی شب های پرستاره و اکنون پیر زنی هشتاد ساله با موهایی به رنگ برف ، سفید.
چه اندازه این گذر می تواند زیبا می باشد.[enshay.blog.ir]
آرام آرام جوانی ات را در ازای پخته تر شدن می دهی ، انرژیت را در برابر آرام شدن و بیشتر اندیشیدن .
گاهی با خود می اندیشم اگر همیشه مثل روزگار جوانی انرژی داشتیم و سریع رفتار نمی کردیم آیا می توانستیم آرام بگیریم و عمیق تر فکر کنیم ؟
می توانم هشتاد سالگی ام را تصور کنم که به آرامی با عصایی در دست در امتداد درختان راه می روم و با خود فکر می کنم که آیا مسیر زندگی ام را به درستی طی کرده ام ؟
همان طور که صدای ضربه های عصایم به زمین ، آهسته حرکت کردنم را نشان می دهد به یاد تمام روزهای سپری کرده ام می افتم .
روزهای سخت و پر از اضطراب جوانی ام در ذهنم تداعی می شود .
مگر می شود جوان بود و اضطراب نداشت ؟
مگر می شود جوان باشی و سرشار از رویا و تخیل نباشی ؟
مگر می شود جوانی باشد و هیجانی نباشد ؟
مگر می شود جوان بود و در بحران نبود ؟
مگر می شود ...
بحران ها به وجود می آیند که قدرتمان را در جوانی محک بزنند . به نظر من جوانی خودش یک بحران درونی است . ذهن باید درگیر حل کردن مسئله ای باشد و آنقدر راه حل پیدا نکند تا برای مرگ آماده شود و مرگ را حل نشده بپذیرد .
گاهی به این فکر می کنم ، به این که ما در جوانی آنقدر در مسیر بحران های بدون راه حل قرار خواهیم گرفت تا جایی که نا امید می شویم و تصور می کنیم هیچ چیز راه حلی ندارد و باید با مبهم بودن بعضی اتفاقات کنار آمد و نپرسیم چرا ؟
شاید گذر از جوانی این درس را به ما می دهد که بعضی وقایع را باید بپذیریم و در سکوت تسلیم جریان بزرگتری شویم ، جریانی به نام زندگی ...
در نهایت این که زندگی هزاران هزار سال بعد از ما هم وجود خواهد داشت و ما فقط بخش کوچکی از این جریان بزرگ هستیم .
می توانم در هشتاد سالگی ام ببینم جوان هایی را که از کنارم می گذرند و انگار قرن ها با من از همه جهات فاصله دارند .
می توانم تصور کنم آرام آرام سلامتی ام را از دست می دهم و به این فکر کنم که اگر تمام شود راضی هستم ؟ راضی از تلاش هایی که کرده ام . کارهایی که انجام داده ام . عمری که سپری شده است . مسیری که تا هشتاد سالگی آمده ام . راضی از اشتباهاتم ، از بی تجربگی هایم و تصمیم های نادرستی که گرفته ام.
نگارش دهم - درس اول
موضوع: زندگی
هرکسی یک نگاه جدید از یک پنجره نو به زندگی دارد.فردی زندگی را زیبا و دیگری زشت می بیند،البته دریچه نگاهش بستگی به حال آن روزش هم دارد .
ازنظرمن زندگی مانند یک رودخانه خروشان است که به سمت خوشبختی جریان دارد؛حال تعیین جهت موج های رودخانه به خود من و تو بستگی دارد که آیا واقعا آن را به سمت خوشبختی هدایت می کنیم و یا بدبختی ،زندگی را می توان به پله های سعادت تشبیه کرد که ما را به سمت هدف های ریز ودرشتمان سوق میدهد.
در این راه پر تلاطم، ما تلخی ها و شیرینی ها و یا حتی زخم ها و درمان هایی را خواهیم چشید و حس کرد.
در راه قدم زدن، روی سنگ فرش های زندگی ممکن است ما هزاران بار بمیریم و در برابرش هزاربار زنده شده و حیات دوباره بگیریم ولی زیباترین مرحله در این راه عظیم شانه خالی نکردن از سختی های روزگاراست.
حتی اگر صدبار به زمین خوردیم و زانو هایمان زخمی شد دست به کمر بگذاریم و قامت خود را صاف کنیم،برای هدف هایمان قدم های بلند برداریم.
نویسنده ی نوجوان :هانیه رحمتی
دهم تجربی،دبیرستان شاهد عصمت کرج
دبیر:خانم فرحناز حسینی
موضوع: پاییز
پادشاه فصل ها کیست؟ خالق فصل های هفت رنگ کیست؟ پادشاه هفت فصلی که هرسال از جلو چشمانمان می گذرد و پاورقی تمام زندگی هاست ،چه کسی است؟ هر کس در زندگی خود فصل های زیادی را تجربه کرده و شاید قهرمان هر فصل از زندگی ،خود، پادشاه آن فصل باشد. شاید نتوانیم برای فصل ها پادشاهی را تعیین کنیم.
شاید انسان های قهرمان زیادی در زندگی ما وجود داشته اند و دارند و خواهند داشت که نقش های خود را هنوز ایفا نکرده اند .
شاید رابطه ی سرنوشت و فصل های زندگی ما با هم رابطه ی دوستانه ای دارند که هنوز بازی های خود را پشت پرده پنهان کرده اند و به نمایش نگذاشته اند تا زمان موعود...
نویسنده: محیا نصیری مقدم .
دبیرستان صلای دانش
شهرستان گناباد
هر شب تکراری تر از هر روز و هر روز تکراری تر از هر شب
ماه من کجا هستی که اشک هایم را نمی بینی! ماه من آنقدر شب ها نگریستمت که دیگر حتی در روز هایی که کنارم نیستی هم نورت را می بینم اصلا سال هاست که جز نورت در زندگی ام چیز دیگری را ندیده ام.
اما آنقدر در پرتوی نورت و در سوگ این غم فراغ گریستم که دیگر نه آهی مانده است و نه اشکی حال ماه من تو آنقدر بالایی که اشک هایم را حتی برای یک شب ندیده ای.
کاش از همان شب اول نورت را ندیده بودم و حالا سال ها از آن شب میگذرد اما من هنوز روز ها در گوشه ی این اتاق نمناک به تو میاندیشم و شب هایم سهمی جز نگریستنت ندارم.
این اتاق گویی زندان من است که زندانبانش تمام غم های مرئی و نامرئی زندگی است. خسته ام من خسته ام از این همه فاصله از این همه سال که گذشت بی هیچ تغییری...
من سال هاست انتظار میکشم اما نه تو ذره ای از آسمان پر ستاره ات فاصله میگیری تا نزدیک من شوی و نه من به خود اجازه میدهم که غرور شیشه ایم را به خاطر احساسات تاریکم ترک بر دارد.
پس چه باید کرد با این غم بی انتها با این انتظار؟
من نمیدانم تو از آن بالا آیا گاهی به یاد من می افتی؟ آیا لحظات گذشته را حتی یکبار مرور کرده ای؟اما من هرجای این اتاق که پا میگذارم نورت را میبینم نوری که تا عمق قلبم نفوذ کرد سپس آنقدر عمیق شد که دیگر جز نورت چیزی را ندیدم و اما تو،تو همان کسی هستی که میتوانی با چاقوی تیز حرف هایت گلوی من را بشکافی و من برای این که دست های زیبایت به خون من آلوده شده است در آخرین لحظات از تو عذر خواهی کنم و چه زیباست مرگ آرام من در آغوش تو ماه رویایی...
نویسنده: فاطمه امیدیان
دهم تجربی
دبیرستان نورا ناحیه ۲ اهواز
دبیرخانم: فرزانه قربانی
موضوع: پاییز
پاییز آمده!
پاییز آمده پر دلتنگی!
گوش کن !
صدای قدم های دلبرانه ی خزان را می شنوی؟
از عطر سحرآمیزی که در هوا پخش کرده می شود فهمید که چقدر دلتنگ است.
آذر می گوید او همیشه بامهر می آید. از بس که مهربان است.
راست می گوید اگر مهر را بر سر آبان بگذاریم مهربانی می شود بی حد و حساب گرچه آذر خودش عشقی آتشین دارد که همیشه با بغض گرمی پاییز را راهی می کند.
اما هر چه که هست من خزان را دختر دردانه ای می دانم که با آن قلب پر از مهرش نیامده بساط گریه اش را پهن می کند.
او لباسی چین چین، پر شده از برگ خزان بر تنش میزند و گل سری با یاقوت های سرخ انار و چند پره ای از نارنگی و خرمالوی بزرگی که آن گوشه ی گل سرش به شدت خودنمایی میکند می آید و میان فصل ها ردپایی میگذارد فراموش نشدنی!
نویسنده: زهرا تاجمیری
دبیرستان فاطمه پزشکی
استان البرز
موضوع: پاییز
برای من که دلم چون غروب پاییزاست
صدای تو از دور هم غم انگیزاست!
پاییزبه قدم زدن های دونفره اش معروف است،
راه رفتن روی برگ های خشکیده ای که تامتولد می شوند، مادرشان راازدست می دهند!
پاییزرنگ های زردونارنجی اش که زبانزدهمه ی رنگ هاست!
پاییزفصلی است بااشک هایی که هنوزبرگونه ی خیابان نیوفتاده اند، خشک می شوند و عشق زیباترین رازپاییزاست.
عاشق شدن درپاییزرنگ وبوی دیگری دارد.
راه می روی دست دردستانش وبوی باقالی ها و لبوهای کنارخیابان مستتان می کند!
پا می گذارید روی برگ هایی که قلب هایشان زیر پاهایتان جان می دهد.
کوچه به کوچه راه می رویدو خیابان هاشاهدزمزمه هایتان می شوند.
زیر باران پاییز راه می روید و گونه هایتان از اشک خدا،خیس می شود.
وچه لذتی دارد تو باشی و من وپاییز که خیابان هارا به خاطر حضورت زردونارنجی می کند
و
به راستی پاییز قصه ی بهاریست که؛ عاشق شده است!
نویسنده :فاطمه حسینی
دبیرستان فاطمه پزشکی
استان البرز
موضوع: باران
این حال من بند به باران است.
ای وای از آن روزی که آسمان شروع به گریستن کند .
اگر آسمان گریه نمیکرد، شاید زندگی ها زیباتر بود، شاید کمتر دلتنگ آدمهای بیارزش میشدیم، شاید در اوج جوانی پیر نمیشدیم، شاید دیرتر،شاید دیرتر به مردهای متحرک تبدیل میشدیم !
نمیدانم چه نامردیست که اینگونه دل تو را شکسته است که در تنهایی خویش بر سر ما گریه میکنی اما بگذار این را به تو بگویم این فقط تو نیستی که گریه میکنی اشکهای تو بهانهای است برای حال ابریمان، اشکهای تو است که پناهمان میشود در اوج دلتنگیهایمان.....به حرفهای مردم باور نکن که میگویند عاشق باران هستیم آن هم برای بوی نمخاک. خاکی را میگویند که توسط تو به گل تبدیل شده. اشکهای تو حتی قلب خاک را به سنگ تبدیل میکند! باور کن اینجا با آمدنت بوی نم خاکی وجود ندارد اینجا خاطرات هستند که با آمدنت جانی تازه میگیرند. آرام آرام به ما نزدیک میشوند و ما را در آغوش میگیرند و زندگیشان را برایمان تعریف میکنند. خاطراتی که به دستان خود ما شکل گرفتهاند!
باران عزیز میدانی بغض کردن چیست ؟ بگذار برایت بگویم آنها خاطراتی هستند که تو به آنها جانی تازه دادهای میآیند و تلاش میکنند که نفس کشیدن را از ما بگیرند. آنجاست که دیگر نمیتوانی نفس بکشی. خاطرات که دیگر نمیتوانند ما را از پا در بیاورند دست از کار خود کشیده و میروند و آنجاست که ناگهان بدون اینکه خودت بدانی اشکی از گوشهی چشمت روی زمین می ریزد .... نمیدانم خداوند به باران چهگفته است که هنگامی که میبارد خاطرات نیز از گوشهی چشم ما به زمین میریزند. حتما تاحالا فهمیدهاید چهگفتهام؟
خیلی ها را میشناسم که با بارش باران بدون چتر به بیرون میروند که حسو حالی تازه گیرند. خیلی وقتها حسودی میکنم به این آدمها که چه عجیب حالشان خوب است بی هیچ بهانهای!...
باران این را گفتم که بدانی با آمدنت به کنج اتاق میروم! تو میباری و شیشهی اتاقم را تمیز میکنی اما دل من را چه، دلم را خانهی خاطرههای بیخانمانی میکنی که سالهاست در تلاشم آنهارا از خود برنجانم...به شیشهی اتاقم میزنی، تازه میشود داغهای کهنهام ،نمک میپاشی بر روی زخمهای کهنهام. میآیی که تنهاییام را به رخم بکشی؟ میآیی که داغم را تازهتر کنی؟ گم میکنی خودم را در خودم .. خیلی وقت است که گمشدهام .......
بگذریم... هر وقت آمدی باران جان قدمت روی چشم. در میان راه دنبال مینای واقعی نیز بگرد. مهماننوازی این دردسرهارا نیز دارد دیگر، هر وقت آمدی خوش آمدی اگر در میان راه مینای واقعی را دیدی به او بگو که خیلی وقت است که دلتنگشهستم به او بگو برگردد...به امید دیدارت!
راستی یادم رفت گفتهبودم که نیایی؟!!!!
نویسنده: مینا رستمی
پایه دهم دبیرستان عصمتیه
دبیر خانم قربانی
موضوع: -
زمستان بود. من از مدرسه برمی گشتم . در آن سوز سرما ناگهان بوی گلی به مشامم خورد. هرچقدر اطراف را نگاه می کردم، گلی را ندیدم. چشمم به گل کوچکی افتاد. که در میان انبوه ای از برف رویده بود. همینطور که مجذوب بوی خوش گل شده بودم. با خودم گفتم که این گل چقدر عمر می کند. ایا همه گل ها بوی خوش می دهند یا فقط این گل کوچک است، که در میان نا امیدی مورچگان و سردی پرهای پرندگان در اسمان بی کران، بوی امید و بوی بهار را اورده است. ناگهان از دشت گل رویایم که گل با بوی خوشش در خیالم ساخته بود، بیدار شدم. که چشمم به زنبور کوچکی که درون گل بود افتاد. که در میان زردی شهد گل با خط های سیاه و زردش و وزوز بالهایش برای خود از گرد گل کوچک تغذیه می کرد.با خود فکر کردم که اگر گل نبود، عسل تولید می شد.و اگر گل ها بی رنگ بودند، بوی خوششان به تنهایی می توانست، زیبایی این خلقت خدا را کامل کند با خودم گفتم، که اگر گل ها می توانستند سخن بگویند، چه می گفتند. همینطور که هوا سوز سرمایش را زیاد می کرد. فکر کردم که حتما می خواهد در جای گرمی باشد. به خانه رفتم،که خواهرم مشغول خواندن شعر:
« تا گل روی تو دیدم همه گل ها خارند/تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند».
به او گفتم. یک گل پیدا کردم. اما او در جواب گفت:« با یک گل بهار نمی شود.» به او گفتم درست است اما امید را که می آورد. بیل کوچک را برداشتم. و به حیاط رفتم. برف ها را کنار زدم. که ساقه سبز پر رنگی را دیدم. گلدان را پر از خاک کردم. و گل را میان خاک های قرمز گذاشتم. و به خانه بردم. بعد از ساعت ها خانه مان پر از عطر گل شده بود. شب را با استشمام بوی گل کوچک و پچ پچ خواهرم که از مادرم می پرسید. ایا گل پشت رو دارد. راست است که می گویند گل بی خار نمی شود به سر بردیم . وقتی صبح بیدار شدم. جسم بی جان گل را که روی خاک قرمز رنگ افتاده بود، دیدم. اشک در چشمانم جمع شد. خیلی ناراحت شدم. اما با خود گفتم که اگر گل وجود نداشت. دیروز شیرین جایش را به امروز تلخ نمی داد.
نویسنده: بهارک محمدیاری
شهر موسیان،
دبیرستان۱۳ آبان،
دبیر: خانم نصری
روش های نوشتن:
منشآ تشکیل رودخانه ها چیست؟اگر رودخانه ها نبودند چه میشد؟
چرا میگویند بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین؟
بزرگترین رودخانه ها چگونه به وجود آمده اند؟
اگر رودها به دریاها نریزند چه میشود؟
متن:
صدایی ملایم به گوش میرسد؛غلطیدن سنگ ریزه ها را احساس میکنم ،نمناکی هوا نوید دهنده عبوری است که حیات بخش دشت های اطراف است؛گذری آن طرف روستا، مردمان را یکجا دور هم جمع کرده صدای زیبای رودخانه این موسیقی لطیف آفرینش....
رودخانه ها ،برفهای مرده کوهسارانند که عبور را ترجیح داده اند؛برفهایی که کوهها، سنگینی با هم بودنشان را تحمل نکرده و از خود دورشان کرده است.گاه از راه های دور آمده اند سنگ ها و صخره را پشت سر گذاشته و موانع را شکسته اند؛از کوه های مختلف به هم رسیده اند و بزرگ ترین رودخانه ها را تشکیل داده اند به راستی چه باشکوه و زیباست این اتحاد و به هم پیوستگی شان.
گاه می اندیشم اگر رودخانه ها نبودند چه اتفاقی می افتاد؟رودخانه هایی که آبادی ها را در کنار خود جای داده اند و کناره های نمناک آنها بستر رویش سبزه هاست.اگر نبودند و اگر حرکت نمی کردند زمین صفحه ای خشک و سنگلاخی بود که حتی نفس کشیدن در آن سخت می شد.تراکم جمعیت در مناطق سرد و بارانی به حدی زیاد می شد که جایی برای موجودات دیگر وجود نداشت.تمام گونه های گیاهی و جانوری که با توجه به اقلیم جغرافیایی زیست میکنند؛از،بین می رفت و زندگی غیر قابل تحمل می شد و عملا حیات به طور کل از بین می رفت.
رودخانه ها عبور می کنند تا خود را به دریا برسانند جایی ک آرام و قرار بگیرند و در دامان دریا محو شوند و باز چرخش روزگار کار خود را انجام دهد و تا جهان باقی است این چرخه ادامه یابد.
به راستی که عمر انسانها و گذر آن شبیه عبور رودخانه هاست؛سریع و بی وقفه؛لحظه های سخت زندگی همان عبور رودخانه از لابه لای صخره های سخت است.عمر رفته و لحظه های گذشته همان آبی است که بعد از گذشتن برنمی گردد.
جهان هستی سرشار از زیبایی هاست؛پدیده هایی که آفرینش قدرت بی نهایت خداست.رودها انتقال دهنده زندگی اند و بودنشان رگ های حیاتی زمین است.بکوشیم صافی و پاکی آب ها را آلوده نکنیم چنان که سهراب می گویند:آب را گل نکنیم؛در فرودست انگار کفتری میخورد آب...
نویسنده: خانم مریم منفرد،
دبیر ادبیات دبیرستان نمونه دولتی استان فارس،شهرستان زرین دشت
به نام پروردگار قلم
آیا تا به حال حس یک مجرم یا مجرم فراری را داشته اید؟ آیا تا به حال مجرم بوده اید؟ یا اصلا مجرمی را از نزدیک به چشم دیده اید ؛ نه نه! منظورم از مجرم آن زندانی های فراری فیلم های لوکس هالیوودی نیست منظورم مجرم هایی است که هر روز را با انها می گذرانیم یا حتی آنها را در آیینه می نگریم. مجرم هایی که حقوقی نیستند ولی حقیقی اند. در موجودیت هر یک از ما یک مجرم است که خودمان آن را بیدار می کنیم. مجرم های وجود ما مانند فیلم ها ، کشنده نیستند البته اگر با حقیقت نفس آن رو به رو نشویم ، چرا هایش را دنبال نکنیم و اگر آن را واکاوی نکرده به مبارزه با او بپردازیم. مبدانم اکنون استفهام هایی گنگ ذهنتان را به خود مشغول کرده است پس بگذارید قضیه را از آنجایی شروع کنم که فهمیدم شریک مجرمیت خویش شده ام. در زندگی هر انسان اتفاقاتی رخ می دهد که باعث میشود دیگر آن احمق قبلی نباشد من هم از این دسته مستثنا نبودم ؛ از یک سالی به بعد دیگر سنگینی کار هایم را حس میکردم دیگر ذات شریرم معصومیت هایم را از وجودم طرد کرده بود. از فردا ها هراسان بودم حس می کردم بازیچه علت و معلول ها شده ام در صف انتظار بدترین ها بودم. خدای من! این حس مجنون وار از چیست؟ کار هایت را در لحظه میکنی و تا روز ها میدانی که تقاصش در راه است. ثانیه ها را در آزادی خود خطا می کنی و گوارایی را به کمال می رسانی و چندی نمی گذرد که در افکار متوحشت حبس می شوی و تا روز محاکمه در زندانی بی نهایت از جنس زندگی به آزادی های ثانیه ای خویش پوزخند میزنی. مانند یک مجرم فراری اجتماع را بالا می آوری و به همه به چشم طلبکار می نگری به خودت رجوع میکنی اما خودت هم از تو شاکیست چرا که تو حتی خودت هم نبودی و با هر اجتماعی رنگی شدی ، تو حتی به خودت هم ظلم کردی. با این احساس ندامت پیش میروی و شرمندگی وجودت را تلو تلو میخورد. تو فقط یک مجرم بی پروا و مست آینده ای بودی که حتی شلاق های گذشته ات هشیارت نکرد ؛ گول ها را لحظه ای خوردی و حصرت را عمری. همه مجرم میشوند ولی لازمه مجرم ماندن فقط غرور است ، غروری که تواضع ات را زیر پا می گذراد و تو را به فردی انتقاد ناپذیر تبدیل میکند. مجرمیت یعنی نگاه هایی که از روی غیظ در وجدانت شلیک می شود یعنی معجون تلخ و شور شرم و هراس یعنی فرار از ورطه خاطرات گناهان یعنی کشمکش های حنجره ی عقیم ات با نعره های یارجوی درد هایت. هیچوقت نگذار این قضیه از خط قرمز رد بشو وگرنه به جایی می رسی که آنقدر سنگین میشنوی که دیگر نمیتوانی مجرمانت را مهار کنی آنجاست که شادی ات مجازی میشود و زندگی حقیقت را به تو کنایه می کند. می خواهی از آسمان گناه هبوط میکنی تویی که تا دیروز جوان خام و پرشوری بودی ، تویی که با هر سیب ممنوعه عشق بازی کردی ، روی لبه ی هر تیغ راه می رفتی ولی حال آنقدر عاجزی که لبه ی هر تیغ را روی خود راه می دهی. با خود تعلق میکنی که ای کاش قانون هایم را سخت تر می کردم تا مجرمیت وجودم را فرا نمی گرفت. آه و اندوه و سکوت مراعات بی نظیرت با دنیا شده است ؛ ولی هیچوقت دیر نیست مجرمت را از ریشه بشناس با او دوست باش بدان مشکلش چیست زیرا که راه حل هر مشکل در ریشه ی همان مشکل است. بعضی وقت ها این آزادی های پر زرق و برق پوشالی هستند که مجرمت را آزاد میکنند و علاوه بر آن حتی آزادی های فطری ات را محدود تر میکند. هنوز دیر نیست مجرم تو شهروند توست و تو حاکم او.
نویسنده: محمد مهدی سپهر سبحانی
موضوع: درخت
من یک درخت بودم با آرزو های بی جواب،با رویاهایی دود خورده .
من یک درخت بودم،در گوشه ای از یک کوچه ی شلوغ و پر سر و صدا ،با مردمانی که حتی به خود هم رحم نمیکردند. من تنها بودم در حالی که دود ماشین می خوردم و دفتر نقاشی بچه های سرکش در حال بلوغ بودم.
من ارزو داشتم،آرزوی جنگلی با آسمان ابی،ابر های پنبه ای و هوای تمیز و تازه . من می خواستم خودم باشم ،می خواستم یک درخت باشم. یک درخت با شکوفه های سفید و صورتی ، برگ های پهن سبز ، تنه ای بزرگ و تنومند با ریشه های بلند و عمیق. من می خواستم میزبان باشم برای پرندگان اواره ، یک آشیانه خوب و امن
به هر حال من یک درخت بودم ، در یک گوشه ای از یک خیابان شلوغ با آسمان تیره و دودی با مردمانی که در پی زندگی سالم هستند ،اما فقط به خود که نه به تمام موجودات آسیب می زنند.
من دیگر درخت نیستم. قطعه چوب خمیده ای هستم که زمانی درختی با زندگی سیاه و خاکستر و آرزوهای دست نیافتی بود.
نویسنده: پرستو اصغری
سال دهم دبیرستان شاهد بهشهر
موضوع: دریا
صدای موجت ای دریا/برایم شعر زیباییست/پر از راز و پر از لذت/همانند معماییست ....!
هرگونه دردی،هرگونه مریضی،هرگونه مشکلی که داشته باشیم درمانی دارد...؛لیکن از نگاه من دریا تنها آرامشی است که از هر مسکن و درمانی در بدترین شرایط ممکن آرامش بخش تر از همه چیز است...
چه زیباست لحظه ی آرام آرام آمدن موج ب کنار ساحل و آرام آرام پر خروش شدنش...!
و
بازگشتنش به دریا چه نمایی ایجاد میکند...؟؟؟
سنگ های زیبا و صدفها و مروارید ها چقدر مگر میتواند زیبا باشد؟؟؟
نشستن روی یک سنگ بزرگ و خیره شدن به امواج دریا و نگاه دورادور به غروبی که هر لحظه پر رنگ تر میشود ....
یکباره و بی خبر موج به صخره میخورد و سکوتی که در آنجا ساکن بود و خانه ساخته بود را میشکند....!!!
هرلحظه و هر بار موج کفی را ب ه وجود می آورد و مروارید ها درخشانی خود را به ارمغان میگذارند....
وقتی ک صدای آب دریا با صدای پرندگان و گنجشک ها با هم مخلوط میشوند موزیکی را به وجود می آورند .....
که.....
نمیدانم نامش را چه بگذارم،نمیدانم خواننده ی آن موزیک کیست!!!!!
همیشه دوست داشتم مثل دریا باشم ...
گاهی پر از سکوت ...
و...
گاهی پر از هیاهو ...
عمیق و گود و پرخروش ...!
دریا تنها یک واژه نیست!
دریا یعنی:(
آرامش
دریا یعنی:(
زیبایی
دریا یعنی:(
دلنشینی
یعنی:(
نعمتی که خدا ما را لایق آن دانسته و آن را به ما داده است ...!
از دریا باید آموخت که آدمها بد زندگی ات را ببری ساحل در همان جا بگذاری و بروی ......
و...
آدمهای مهم زندگی ات را در اعماق وجودت جای بدهی...
دریا احساسی ترین و با غرورترین نعمت دنیاست....
مثل ساحل آرام باش تا دیگران مثل دریا بی قرارت باشند ....
نویسنده: یلدا جوانمرد - دهم انسانی دبیرستان ۱۲ بهمن
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: انتقام
آفتاب ظهر نفس آدم رو بند می آورد،خسته و بی حال از کلاس خارج شدم و موبایلمو روشن کردم. چند قدمی از آموزشگاه فاصله گرفتم که صدای موبایلم دراومد و اسم عمه رو گوشی خودنمایی کرد.
آفتاب از کدوم طرف در اومده که عمه به من زنگ زده؟ فک کنم سالی یه بار بیش تر این اتفاق نمیفته.
بالاخره تماس رو وصل کردم و صدای عمه تو گوشی پیچید بعد یه حال و احوال پرسی ساده گفت: یه چیزی ازت میخوام نه نیار،کنجکاو پرسیدم چی؟
گفت: داریم میایم خونتون جمع کن بریم شمال.[enshay.blog.ir]
چون شب قبل نخوابیده بودم و خسته بودم مخالفت کردم اما جواب نداد و به ناچار قبول کردم.
وقتی رسیدم خونه وسایلمو جمع کردم مامان اینا آماده بودن چون از قبل میدونستن.
ساعت ۳.۳۰ عمه اینا رسیدن وقتی تو ماشین عباس رو دیدم فاتحه خودمو خوندم. عباس پسر عمه و هم بازی بچگی هامه و از همون اولشم هر جا باهم می رفتیم فقط به فکر آزار دادن هم بودیم ولی حال الانم واقعا برای شیطنت و انتقام مساعد نبود.
به محض نشستنم تو ماشین شروع کرد به تیکه انداختن که چرا مثل خمارا راه میری؟
مواد بهت نرسیده؟[enshay.blog.ir]
تقریبا تا نصف راه مشغول چزوندن من بود اما من ساکت بودم و چیزی نمیگفتم فقط تو ذهنم نقشه می کشیدم چطوری حالشو بگیرم.
وقتی رسیدم سریع رفتم تو یکی از اتاقای باغ و یه ساعتی خوابیدم با صدای بچه ها بیدار شدم و از پله ها رفتم پایین عباس دنبال سوئیچ ماشین می گشت تا وسایلشو بیاره تو و بره حموم و متوجه حضور من نشد. وقتی رفت به سرعت رفتم تو آشپز خونه و کره رو از یخچال در آوردم و مایع ظرف شویی رو برداشتم و رفتم حموم و کره رو به سر دوش مالیدم و شامپو رو خالی کردم و به جاش مایع ظرف شویی ریختم و با شنیدن صدای عباس سریع رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم و منتظر شدم تا عباس بره حموم چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای فریاد عباس دراومد و از تو حموم فریاد میکشید زهرا بیام بیرون زندت نمیزارم.
بعد یه ساعت عباس از حموم بیرون اومد نمیدونم چطوری اون موهای شبیه سیم ظرف شویی شو شسته بود. هی میزد به در و میگفت بیا بیرون.
خلاصه عمه آرومش کرد و بالاخره رفت و من خوابیدم صبح که پاشدم رفتم پایین ،عباس با مهربونی برخورد کرد باورم نمیشد منتظر انتقام و داد و فریادش بودم.
چند ساعت بعد رفتیم تو باغ تا بگردیم که عباس یه درخت بلند رو نشونم داد و گفت اگه با نردبون از این درخت رفتی بالا من اسمم رو عوض میکنم،بچه ها شروع کردن به خندیدن منم لجم گرفت و گفتم کاری نداره میرم بالا.
از نردبون بالا رفتم روی یه شاخه نشستم و از بالا برای عباس شکلک درآوردم و گفتم دیدی رفتم بالا؟
شروع کرد به خندیدن و گفت حالا اگه بدون نردبون پایین اومدی شجاع محسوب میشی و نردبون رو برد. بچه ها با عباس رفتن و من موندم و درخت با خودم گفتم نیم ساعت دیگه میاد سراغم اما دو ساعت گذشت و خبری ازش نشد برگ های درخت سایه خوبی درست کرده بودن. نفهمیدم کی خوابم برد که یهو با برخورد یه چیز سنگین تو سرم تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم پایین.
آقا بعد پنج ساعت اومده دیده اون بالا خوابم با توپ زده تو سرم و باعث شده پرت شم پایین. به خاطر این افتادن پام پیچ خورد و بقیه روزها رو توی شمال با درد پا گذروندم.
اینم از مکافات داشتن پسرعمه انتقام جوئه که باعث میشه حتی تو سفر آرامش نداشته باشی.
پایان.
نویسنده : زهرا کیهانیان - منطقه پردیس
موضوع: مسئله ریاضی
من بعضی وقتا گنگم،بعضی وقتا گویاویا خیلی وقت مشکل.
من برای خیلی ها اهمیت ندارم ولی آنان نمی دانند راز زندگانی در من نهفته است.رازهایی که در اعدادم پنهانند و راه آشکار سازی آنان خطوطی مبهم.
وقتی به من می نگری و می گویی:《وای چقدر سخت است.》،من مغرور می شوم ولی وقتی مدادت رازم را آشکار می کند،در واقع غرورم را می شکند.پس بدان غرور شکستنیست. پس هیچ وقت مغرور نشو.[enshay.blog.ir]
وقتی تنهایی،به من بنگر تا بدانی روزی آن را به در خواهی کرد. من وقتی تنها می شوم در خودم ضرب می شوم و مساوی تنهایی را می راند.
کینه آفتی در وجود من است که رادیکال آن را با مجزورش نابود می کند.
دوستانی از جنس صفر مرا صفر می کند و دوستانی از جنس یک هم اندازه من می شوند. پس دوستان خوب و بد این چنین در زندگیت اثر می گذارند.
هنگامی که غرور،تنهایی و کینه سراغت می آیند،به من اهمیت ده تا رازهای نهفته در تو را برایت آشکار کنم.
باز آفرینی مثل نویسی
بازآفرینی مثل: دو چیز طیره عقل است دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی!
آب دزدی
در روز گاران قدیم در قریه ای دور افتاده، کدخدایی از خود راضی زندگی می کرد. روزی کدخدا تصمیم گرفت به شهر برود. قبل از سفر مباشر را امر فرمود که به جد به امور ما رسیدگی کن! مباشر مردی جدی و از آن مباشرهای به درد بخور بود. از همان هایی که سر را به جای کلاه برای کدخدا می آورد! مباشر در حال قیلوله بود.
ناگهان چاکران از راه برسیدند که چه نشسته ای غضنفر امروز پای از گلیم خود فراتر نهاده، آب از کشتزار کدخدا بربوده وبر جالیز خود روانه ساخته است.
مباشر سخت کوش و امانتدار بر آشفت و سبیل مبارک را تاب داده ، بیل بر دوش همراه مردانی چند ،آنان نیز بیل بردوش، به سوی جالیز روانه گشت. وقتی به جالیز رسید،غضنفر را دید دراز به دراز افتاده، کلاهی نمدین بر چهره نهاده ،سرخوش و بی خیال آب را در جالیز خود رها نموده است.
مباشر از بی خیالی وی به خشم آمد و خون مبارکش به جوش آمد. باچوبدستی اش، کلاه غضنفر را به سویی انداخت وبا اشارتی، چاکران بیل به دست را به سوی غضنفر فرستاد. آنان نیز حق مطلب را به نیکویی به جای آورده به شایستگی گردوغبار از تن نحیف وی بروفتند.
در این میان، ترجیع بند« تا تو باشی دیگر آب دزدی نکنی» یک لحظه از دهان گرانقدر مباشر قطع نمی شد.
غضنفر گنگ و بی رمق به گوشه ای خزید. همین که هوشیاری اش را باز یافت به یاد آورد چندی پیش کدخدا از کنار جالیز رد می شده با صدای نازیبایش حرف های صد تا یک غاز می زد در آخر هم گفته که: به سبب سفری که درپیش دارم نوبت آبیاری زمینم را با تو جا به جا می کنم. غضنفر که با کدخدا رودربایستی داشت تا آمد چیزی بگوید کدخدا راهش را کشید و رفت و کلمات انگار در دهانش ماسید. اکنون کدخدا به سفر رفته بود و مباشر تهی مغز ،نابهنگام همچون عذابی بر سر غضنفر نازل گشته بود. در این لحظه غضنفر به یاد این جمله معروف افتاد که: دو چیز طیره عقلست دم فروبستن به وقت گفتن وگفتن به وقت خاموشی!
نوشته: مرجان سجودی دبیر ادبیات تهران
مطالب مرتبط:
نگارش دهم درس اول حکایت نگاری
صدای هوهوی باد،بارش دانه های برف زیر پاهای کوتاه سگ خسته،سرمای شدید و به تن کردن لباس سفید زمین،همه ی این ها یافتن غذا رابرای سگ تنها سخت تر میکند.
تادر راه زیبایی که درختان همگی به خواب رفته انددرکنار جوی آب سگ تکه استخوانی پیدامیکند. آن را به دهان گرفته وبه راه خود ادامه میدهدبه راستی صدای نفس های سگ قابل شمارش است .
تشنگی بر لبان سگ غلبه میکندوبه سوی جوی باریک آب راهش را کج می کند .
لحظه ای عکس خود رادرآب زلال وسرد جوی تماشا می کند . در آب عکس یک سگ که استخوانی به دهان داردظاهر می شود ،سگ به فکر این که آن استخوان را هم بردارد ،دهان باز می کند و استخوانی راهم که در دهان داشت می اندازد وآب روان آن رابا خود می برد.
نویسنده: حدیث سمندری
دبیرستان: شاهد اقتدار ملارد
دبیر: خانم لیلا ولی زاده
یک روز تابستانی بود و بسیار گرم. آنقدر که خاک به گل التماس میکرد که توانش را نگیرد وگل، خورشید را دعا میکرد که جانش را.
سگی بود با طمع بسیار و تدبیر اندک که فقط زمانی به کم خویش اکتفا میکرد که چیزی جز داشتهاش نبیند.
سگ داستان ما در بین علفها و سبزهها میگشت و میگشت تا اینکه تکه استخوانی یافت وخرامان خرامان پیش رفت تا جای مناسبی بیابد و غذایش را بدون درد سر بخورد. همانطور که قدم برمیداشت به چشمهای رسید که آبش چون آینه صاف بود و آبی آسمان در وجودش پیدا بود.
سگ، آرام و بیصدا سمت آب رفت تا مقداری از آن بنوشد. سرش را که خم کرد، سگی دید با استخوانی در دهان. گمان کرد، استخوان دیگری است. پس دهان باز کرد تا آن را بگیرد و بهره امروزش را دو چندان نماید که فریب آینه آب را خورد و آنچه داشت نیز از دست داد.
نویسنده: عسل دادخواه تهرانی
دبیر: معصومه محتشمی
دبیرستان نمونه نجابت برازجان
موضوع: یابوک
یابوک تکه استخوانی خاک آلوده را از زیر بوته های کنار جوی آب پیدا کرد. استخوان از دهنش بزرگ تر بود. به سرعت به سوی تپه های بیرون آبادی دوید. از بالای تپه شتابان فرود آمد. روی زمین خاکی چند بار غلت خورد. استخوان از دهانش کناری افتاد. چشم های بی قرار سگ های تنبل و بیکار که در سینه کش آفتاب لم داده بودند از دیدن استخوان برق زد، اما تا دست و پایشان را جمع کردند. یابوک استخوان به دهان از تپه بعدی سرازیر شده بود.
یابوک کنار برکه رسید. نفس نفس می زد اطرافش را خوب پایید. حسابی تشنه بود. استخوان را با احتیاط روی زمین گذاشت. از صدای جیغ پرنده ای ترسید و از جا پرید.
استخوان به دهان اطراف برکه را نگاه کرد. همیشه دستپاچگی کار دستش می داد حالا که تشنگی و گرسنگی هم به آن اضافه شده بود. حیران و سرگردان دور برکه می چرخید و تصویرش در برکه جابه جا می شد. جهش قورباغه ای خط نگاهش را به داخل برکه کشاند و استخوان دیگری را در برکه دید از شادی دهانش باز و چشمانش بسته شد. چند دقیقه بعد خیس و گرسنه وتشنه کنار برکه به قور باغه زل زده بود که گویی دهانی گشاد بود و با گذشت زمان دست وپا در آورده بود. قورباغه با تمام وجودش به او لبخند می زد.
نوشته: مرجان سجودی
مطالب مرتبط:
موضوع انشا من اگر ...
من اگر من بودم، از ریشه میکندم غنچهٔ دلی را که دست رد بزند به خاک دلم. من اگر منِ گذشته بودم، برای همیشه پس میدادم دل کادومانندی را که به قلبم هدیه شده بود. من اگر منِ پیش از تو بودم، خیلی وقت پیش، حتی قبلتر از خواست تو دل که سهل است، جان میکندم از کسی که زمانی وصله به جان او بود بودنم.[enshay.blog.ir]
من اگر جای تو بودم، با «من» مهربانتر بودم. من اگر جای تو بودم، با من، منی که برایت ساده از خط قرمزهایش گذشت عاشقانه میبودم. من اگر جای تو بودم، دل «من» را با هر بار دیدنت به لرزه نمیانداختم که هیچ برایش مردانهتر نیز میبودم.
من اگر جای تو بودم، بیمنت به «من» میبخشیدم نگاههای سالی یک بارم را، لبخندهای شیرینم را، نغمهٔ کلامم را. من اگر جای تو بودم، ساده از «من» نمیگذشتم، ساده دست نمیکشیدم از کسی که ساده برایم دست کشید از خواستههایش.
من اگر جای او بودم ،به تماشا نمی نشستم رفتن صاحب دل «من»را و آمدنش به سوی خودم را. من اگر جای او بودم، به مثلثی پای نمیگذاشتم که قرار باشد بهخاطر حضور من ضلع سومش «من» بشود. من اگر جای او بودم، نیامده میرفتم از دیاری که روزی قرار بود عاشقانههایی را در خود رقم بزند ؛اما حضورم... .[enshay.blog.ir]
من اگر جای او بودم، خراب نمیکردم کاخ آرزوهای «منی» را که با آمدنم ویران شد. من اگر جای او بودم، یا زودتر میآمدم یا برای همیشه گم میشدم در کوچه و پسکوچههای این شهر. اما اگر میشد که من، من بمانم، تنبهتن به مبارزه با سرنوشت میرفتم تا میسر کند راه من و تویی را تا ماشدن و او بماند و آنها!
سالهاست که این دلم برای بودن و ماندن در دنیایی پر میکشد؛ دنیایی که میشد منْ من بمانم. تو تو بمانی و او او و بیتقصیر باشد سرنوشتی که قرار است بعدها زبانزد تو و امثال او شود.
روش تدریس نگارش دهم درس اول
روش تدریس: اعضای گروه مراحل اجرا:
مرحله اول :گروه بندی و اختصاص شماره به اعضای هر گروه است .گروههای چهار نفره تشکیل می شود.
مرحله دوم : تدوین قوانین گروه ،متذکر شدن مواردی چون : یاداشت برداری ، بحث و گفت وگو (آهسته و درون گروهی )، زمان بندی گفت و گو ها.
مرحله سوم : تقسیم متن در بین گروهها.
در این درس سه روش مستقل برای پرورش موضوع داریم ۱-روش بارش فکری ۲- روش اگر نویسی (بسیار جذاب است ) ۳ - روش گزین گفته.
این روش ها به شکوفایی ذهن، گسترش پرسش کمک می کند.
متن درس اول را به بین گروههای کلاسی با توجه به آمار کلاس بین گروهها تقسیم می کنیم .این تقسیم بر اساس علاقه دانش آموز ان به یکی از سه روش مذکور است.
یعنی یک گروه بارش فکری ،یک گروه اگر نویسی ،یک گروه گزین گفته .آغاز کار صامت خوانی در بین اعضای هر گروه است بعد از آن اعضای گروه درباره هر بخش محوله با گروه خود به گفت و گو می نشیند و موارد را یاداشت می کنند .هر گروه یک مدیر گروه یا سخنگو دارد که در هر درس این مسئولیت بین اعضا تغییر می کند.
بعد از اتمام فعالیت هر گروه ، کار تیمی شروع می شود .یعنی تشکیل گروه جدید به این شیوه که تمام شماره ها ی مشابه هر گروه تیم جدید تشکبل می دهند.
به عنوان مثال : تمام شماره های « یک » با هم همگروه می شوند .
و مباحث مطرح شده در گروه اولیه خود را در این تیم جدید به دوستان خود آموزش می دهد .مثلا : شماره « ۱» بارش فکری ،مطالب این مبحث رابرای دو عضو دیگر تدریس می کند .شماره « ۱»اگر نویسی، این مبحث را تشریح می کند .شماره « ۱» گزینه گفته موارد مطروحه گروه اولیه خود را بیان می کند.
بعد از تبادل نظر در این تیم ها ، اعضا به گروه اولیه خود باز می گردند.
تمام این فعالیت ها با راهنمایی و نظارت دبیر صورت می گیرد.
این روش تدریس سبب جلوگیری از گوشه گیری ،از خود بیگانگی و بی هدف بودن دانش آموز می شود .و روابط بین افراد گروهها را افزایش می دهد .
در پایان کار گروهها ، برای تثبیت یادگیری گروهها ارزشیابی می شوند.
دبیر چند موضوع انتخاب می کند تا دانش آموزان بر اساس آن در منزل انشا بنویسند.
پایان جلسه اول
نوشته: حسین طریقت