نگارش دوازدهم - درس دوم - نثر ادبی
موضوع: معلم
معلم باید عاشق باشد، عشق به کار، عشق به شاگردان وعشق به آینده بهتری که دوشادوش دانش آموزان ازمسیرهای سخت وطولانی می توان گذر کرد ، من عاشق بچه هایم ؛ پاکی که درچهره ی آنهاست ؛ مرامجذوب خود میکنند، سالهاست که داوطلبانه در کنارنوگلان حاشیه شهر ،مشق الفبای دوستی وانسان خوب بودن راتمرین میکنم.حتی ازآنها هم بسیار یادگرفته ام.ولی گاهی زود دلم می شکند از آنانی که دراین مسیر، راه درست را نمی پیمایند،گاه احترامی را که شایسته فضلیت خودم است ندیده ام .من بادیدن یک شاگرد معلول هم آنقدر دلم می گیرد که بادیدن آنانی که بی آنکه خودشان را غرق دردنیای بچه ها کنندفقط دستی برآتش دارند ازدورنظارگر آنهایند. منتظرند، روزها وماهها بگذرد وبه نقطه ی پایان برسند.برای من نقطه پایان زمانی است که بدانم دیگر مفید نباشم.من متولد ماه مهرم ، به گونه ای روحم با شروع فصل علم ودانش درهم تنیده، من زاده ی پاییزم ، خزان برای من بوی برگهای میدهد که زیر پاهای استوار دانش آموزان ، ذره ذره خرد می گردنند. بهار من ، همان تبسم سرخی است که درگوشه ی لبهای آنها روییده است.آنجاست که به آنها می گویم : بهارسبز زندگی، مال شما.[enshay.blog.ir]
نویسنده: خانم زینب وروایی
نگارش یازدهم - درس دوم
موضوع: زندگی
(زندگی موسیقی گنجشک هاست . زندگی باغ تماشای خداست)
زندگی به آدم ها خیلی چیز ها را می آموزد،زندگی یکنواخت و یکسان درس دادن را دوست ندارد . زندگی معلم بزرگی است ،زندگی می آموزد شتاب نکن ،زندگی می آموزد برای رسیدن به هدف باید چاله های خالی را پر کرد ،زندگی به من یاد داده برای داشتن ارامش و آسایش امروز را با خدا قدم بردارم و فردا را به او بسپارم زندگی زیباست .همچنین زندگی به من می آموزد ظاهر افراد ملاک خوبی برای.سنجش وقضاوت نیست .
من همیشه خوشحالم میدانید چرا ؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظار ندارم ،زیرا انتظارات صدمه زننده هستن ،زندگی کوتاه است پس به زندگی عشق بورز و با زندگی ات زندگی کن ،خوشحال باش و لبخند بزن و فقط برای خودت زندگی کن و....
قبل از اینکه صحبت کنی، گوش کن، قبل از اینکه حرف، بزنی فکر کن و قبل از اینکه دعا کنی،ببخش.
زندگی این است ،زندگی کن و لذت ببر.
مرا داستانی از زند گی به یاد است :به کوچه رسیدم که پیرمردی از آن خارج میشد به من گفت نرو که بن بسته!گوش نکردم و رفتم و زمانی که برگشتم و رسیدم به سر کوچه پیر شده بودم.
درس زندگی گاهی سخت که درکش غیر ممکن و فهمش مشکل است. و خلاصه چقدر دیر میفهمیم که زندگی همین روزهای است که منتظر گذشتنش هستیم.
نویسنده: عاطفه حیدری
نگارش دوازدهم - عینک نوشتن با موضوع عینک سبز
بسمه تعالی
جالب میشود اگرهمه جا سبز باشد.مدرسه،دانش آموزان و آقای روحانی سبز در پوستر پرسش مهر!
وای چه جالب و سبزانگیز است اگرخورشیدهم سبزباشد.آسمان و ابرهای سبز.
قصد تمسخر نداریم؛اما چه تفاهمی معلم نگارش بامدرسه ما،از پشت عینک سبز دارد!اوهم مانتو شلواری همرنگ محیط پوشیده که با این عینک سبز،سبزتردیده می شود.
پرچم ایران رمانتیک و خلاقانه است،به جای سه رنگ فقط از یک رنگ تشکیل شده است.گویی که خودش را همرنگ جماعت کرده است!
انگار توی حیاط،یک سطل پر، رنگ سبز پاشیده اند.دانش آموزان با موهای چمنی و مانتو شلوار های بلند و گشاد سبز ،مانند لباس شخصیت فیونا در فیلم شرک!
در اوج آن فکر و خیالات سبز چهارنفر عوامل خارجی وارد مدرسه شدند که در آن حال و احوال عرفانی و با آن عینک رنگی،فکر کردیم لاکپشت های نینجا هستند.لاکپشت هایی که نه لاک داشتند و نه نینجا بودند!
داشتیم فکر میکردیم که اگر در همین زمان باران بباردقطرات آن نیز سبز دیده میشوند؟در این صورت آیا به قول معروف هوا دو نفره میشود؟وای درختان چه باکلاس شده اند!آنهاهم پیراهن و شلوارشان را ست کرده اند.
گفتیم و گفتیم اما گاهی باید جور دیگری به زندگی نگاه کردو با لذت به دنیا خندید.نه از روی تمسخرو وقت گذراندن.بلکه برای شادی دل خودمان.مثل ما که امروز روز سبز خوبی را به پایان رساندیم.
نویسندگان: زهرا توکلی، نرگس جمشیدی، زهراعلیدوستی، زهرا بهرامی
نگارش دوازدهم - نثر ادبی با موضوع پاییز
پاییز
سرد وگرم شدن هوا،عوض شدن پوشش طبیعت و از همه مهم تر باز گشایی مکتب علم همگی ندای امدن چیزی را به ما می دهد،آری حدستان درست است.
اخم صورتم را می پوشاند تمام شدن خوشی های تابستانم یکطرف،مریض شدنم دراین فصل یکطرف دیگر.نمیدانم چگونه فروغ فرخزاد دلش میخاهد مانند پاییز باشد درشعری میگوید:(کاش چون پاییزبودم،کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم،برگ های ارزوهایم یکایک زرد می شد،افتاب دیدگانم سرد می شد،ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد،اشک هایم همچو باران دامنم را چنگ می زد،و...چه زیبا بود اگر پاییز بودم)باشروع این فصل شاعرانهمگی دست به قلم میشوند ،عکاسان دوربین به گردن میشوند،عاشقان جفت جفت راهی خیابان ها میشوند،اه چه فصل پر کاری است این پاییز.و اما به من چیزی به جز عطسه های مداوم و بد حالی چیز دیگری نمیرسد.این فصل شانس بامایار نیست.پاییز توصیف های زیادی دارد البته دیدگاه هرکس مشخص میکند که نظر مادرمورد این موضوع چیست؟ یکی مانند من فقط به جنبه ی منفی می رسد و دیگری مثل شاعران و نویسندگان همگی جان نثار پاییز هستن واز زیبایی بی کران او حرف می زنند.اگراز حق نگذریم بنده به شخصا عاشق میوهای پاییزی ام از انار دانه یاقوتی گرفته تا لیمو شیرین و نارنگی هایی که بویشان زودتر از خودشان می اید.می دانم اگر مریضی را فاکتور بگیرم حال و هوای پاییز را،رنگ زرد ونارنجی برگ هارا و حتی باز شدن کلاس درس را هم دوست دارم.نامردی است اگر کسی بگوید پاییز زیبانیست.بالا سری چیزی را بد خلق نمیکند پاییز هم مانند تمام نقاشی هایش بی نظیر و فوق العاده است ولی حیف ک این جلوه ی شکوهمند زود بارش را می بندد و راهی لانه اش می شود در اخر نوشته ام از قیصر امین پور بیتی را مینویسم (اگر سراپا زرد و پژمرده ایم،ولی دل به پاییز نسپرده ایم)چشم هایمان نظاره گره خلقت بعدی ینی زمستان است...
نویسنده: میسا خیاط زاده
پاییز
بازهم پاییز، یک تابستان دیگر هم گذشت وبازهم در انتظار عریانی دوباره درختان کوچه پس کوچه دلمان. ثانیه هام انگار پاییزشان گرفته و امان از دلتنگی های ابدی.
مکرراً امروز صبحگاه حوالی ساعت بیداری آفتاب با باز شدن گلبرگ های یاس بوی تند و تیز خاطرات در ذهنم پیچید. خاطره یک رز سرخ خاطره محبوبه شب خاطره شمعدانی گل صورتی و در بین آنها تصویری مبهم اما آشنا مثل یک دوست غریبه از یک گل خشک شده لای کتاب های یکی بود یکی نبود بچگیمان یا شاید هم هزارو یک شب عاشقیمان.
باز هم تو! نیمه راه ترین رفیق جهان، گل ها رقص خاطرات را در ذهنم ب پا کردند! برگ های پاییزی اما ختم پیمان های شکسته شده را گرفتند. در بین این همه تضاد، گریه کنان ترین پیمان، پیمان تمام کردن هزارویک شب برای هم بود! شاید اگر شهرزاد میدانست نوشته هایش تبدیل ب دردناک ترین خاطرات یک لیلی میشود هرگز نوشتن نمی آموخت! و اما رقصان ترین گل، گل پژمرده شده ایست که به دید تو زیباییش مکمل زیبایی من بود.
آرزوی من! خاطره سوخته ام، سالیانیست ک از آن روزگار نرم تر از رویایمان میگذرد و چشمانم پینه بستند به دری ک تو از آن رفتی و برنگشتی تا ناز های دخترانه ام را بکشی! هرچند مطمئنم بعد از گذشت این حجم انبوه از لحظات، هیچکس حتی تو قدیمی ترین درخت بهشت رویاهایم توانایی کشیدن آنهارا نداشته باشد.
از آن دنیای رنگین کمانم هیچ چیز جز ابری تیره که پهنه آسمان دلم را گرفته و نمیبارد نمانده. میبینی دلبر جان، امروز بازهم تلخ ترین خاطرات بجامانده از تو اجازه دادند خورشید سوزان تر از هر روز و مهتاب ناعادلانه تر از هرشب از پیش چشمانی ک تو ب آنه میگفتی جهان برود!
نویسنده: فاطمه مظفری
شعرگردانی نگارش دوازدهم
شعر گردانی صفحه 103 کتاب:
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی،چراغ دل برافروزی
نسیم باد بهاری، از جانب خداوند که آفریدگار زمین و تغییر دهندهی فصلهاست به سوی ما میآید تا جهان را دوباره زنده و شاداب کند. هر کس از این نسیم جانبخش کمک بخواهد و پیام آن را درک کند، قلبش روشن و نورانی میشود و دانش زندگی را میآموزد.
باد نوروزی به ما یادآور میشود که جهان و عمر ما گذرا است. لحظه ها میگذرند و همه چیز متحول میشود. به چشم بهم زدنی سال ها از پی هم میآیند و می روند. پس از هر سرما و سختی و خشکی زمستان، زمین دوباره زنده میشود و با شادابی و طراوت به ما نشان میدهد که زندگی و شادی چقدر ارزشمند است. پس باید از بهار بیاموزیم و روحمان را تازه کنیم. قدر فرصت ها را بدانیم و لحظه های خوش زندگی را از دست ندهیم. بیهوده غم دنیا را نخوریم و اسیر افسردگی و انجماد روحی نشویم. با امید به لطف بی نهایت پروردگار، در جهت سازندگی و نیکی و شادی گام برداریم و زندگی خود و دیگران را پر بار کنیم.
خداوند با زنده کردن زمین و درختان در هر بهار، به انسان ها این پیام را میدهد که پس از هر سختی آسانی هست و پس از هر مرگ، زندگی دوباره. ما باید این پیام را درک کنیم و امیدوار و شاد باشیم. مومن حقیقی هرگز ناامید نیست و تن به تاریکی و ظلم نمیدهد بلکه چراغ دلش همیشه به نور امید خداوند، روشن است.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نویسنده: مائده اجاقوند
دبیرستان فرزانگان ملایر
دبیر: خانم لیلا پاک طینت
________________________________
شعرگردانی نگارش دوازدهم
شعر گردانی (صفحه ۷۶)
جای بسی تاسف است که در این روزگاربه ظاهر مدرن ، فانتزی و پر هیاهو اما غریب ، محبت و انسانیت به انزوا نشسته است.سایه شوم وتلخ ناامیدی فضای خانه دلهارا پر کرده است .به جای قطرات خالص،زلال و پاک آب از ابرها باران اسیدی وسمی می بارد. دیگر تنفسمان هم فیلتر شده است. قلبها از این همه تضاد و خفقان به تنگ آمده اند.
آری ما تبعید شده ایم از سرایی به آن عظمت و شوکت به قفسی تنگ، تاریک و خفه کننده به نام ناکجاآباد!دیگر کارد به استخوانمان رسیده است و ما را یارای زندگی نیست.
ای خدای مهربان، تو رحمان و رحیمی! توکه سخاوتمند ترینی عاجزانه از تو میخواهیم که به باد صبا فرمان دهی که خبری خوش از جانب توبرایمان به ارمغان بیاورد ،شاید این نسیم خنک ربوی ریشه یاس و ناامیدی را در درونمان بخشکاند.امید است به واسطه این باد صبا هم خبری خوش از تو به ما برسد که دل زنگار گرفته مان را صیقل و جلا دهد. ما ملتمسانه چشم به راه رحمت تو هستیم. چشم به راه پیامی که حامل برکتی از جانب نیمه گم شده مان باشد. ما در این وادی برهوت اسیر و سرگشته ایم .ما از این تنهایی به فغان آمده ایم وفقط هنگامیکه عطر تو دراین فضای غریب منتشر شود آرام میگیریم، ما همچنان بی قراریم ، قرار مان ده. ما تشنه و مشتاقیم به شنیدن خبری از جانب ذات پاک تو که بی شک پشتیبان واقعی ما در همه دوران زندگی هست.
یارب، ما غریبان را بنواز ،حتی با ذره ای از محبت لایزالت.محتاجیم و وابسته .مارا فرو مگذار ! بذل توجه تو
اکسیر نشاط وجوانی است برای ما دلخستگان بی جان.
واژگان نمیتوانند عمق جراحت روحمان را بیان کنند،مگر کلام لسان الغیب واسطه شود تا تو مارا دریابی.چه زیبا درخواستش را بیان کرد از زبان ما ؛
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکته ای روح فزا از دهن یار بگو
نامه ای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا عطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
نویسنده: خانم فیروزه باعمر رودی
دبیر زبان انگلیسی
نگارش دوازدهم - نثر ادبی با موضوع کودکی من
راست می گویند که خدا از رگ گردن به انسان نزدیک تر است.او می داند که دلم هوای دنیای شیرین کودکیم را کرده است. او حال چشمان تر مرا درک می کند،پس از ابرهایش قطره های باران را بر زمین جاری می سازد.
با هر قطره باران من نیز اشک می ریزم،مانند کودکی که دلش برای مادرش تنگ شده سپس برای رفع دل تنگی ام دست به قلم می شوم .
سلام ای کودکی من!
احوالت را نمی پرسم چون می دانم حالت از همه ما بهتر است. به یاد داری، تنها شیطنتم کشیدن خط روی دیوار بود....
آن زمان را بخاطر داری که گچ، مداد رنگی و دفتر و تخته، دفتر نقاشی ام بود. اما هرچه بزرگتر شدم، مداد هایم تکامل یافتند و تبدیل به خودکار های بی رحم شدند.
چه خوش بود بازی با بچه های همسایه در کوچه ها ،بی هیچ غم و غصه ای!
چه زود گذشت، هنگامی که با مادرم قهر می کردم و او با وعده ی آب نبات چوبی دلم را بدست می آورد. چه با صفا بود، وقتی با هم کلاسی هایم هم صدا می شدم تا بخوانیم:
باز باران با ترانه، با گهر های فراوان...
ای کودکی!
می دانی، در دنیای دلم خوش به لالایی های آرامش بخش مادر بودم، اما حال باید دلم را به تیک تاک ساعت خوش کنم که عقربه هایش یکی پس از دیگری می گذرند، گویی باهم مسابقه گذاشته اند تا زودتر مرا به خط پایان برسانند و بگویند نقطه، ولی دیگر سرخطی وجود ندارد.
قلم را روی کاغذی که از اشک هایم خیس شده است می گذارم.و
زیر لب زمزمه می کنم:
کاش میشد بچگی را زنده کرد
کودکی شد، کودکانه گریه کرد
شعر قهر قهرم تا قیامت را سرود
آن قیامت که فقط یک لحظه بود
فاصله با کودکی، با ما چه کرد
کاش می شد همچو آواز خوش یک دوره گرد
زندگی را بار دیگر دوره کرد!
نویسنده: زهرا خوش سیما
موضوع:اگر موبایل بال داشت به کجا می رفت؟
از بچه نوزاد تا پیر مرد هشتاد ساله،وسیله ای در دستمان است که برای یک ثانیه هم از آن جدا نمی شیم.
یا شاید هم نافمان را با آن بریده باشند،از دست دادن آن مساوی است با فلج شدن،سکته مغزی و قلبی که همه این اصطلاح را می گویند.
اما از کوه هم سالم تر اند.
من مطمئنم اگه موبایل بال داشت،حتما از دست همه ی ما فرار می کرد و به نا کجا اباد صعود می کرد.
صبح خروس خون تا بوق سگ هی می زنیم توی سر و کلش ،ازش کار می کشیم تا موقعی که شارژش تموم بشه.
بیچاره موقعی که در حال استراحت هم هست ولکن آن نیستیم ، بعضی وقت ها روی کله مستطیلی اش ستاره میچرخه و خاموش می شه،
دلمون هم رحم نمیاد و باز هم می زنیم توی سر و کلش فکر میکنیم با ضربه زدن روشن می شه.
وقتی این کارو از طرف هرکی می بینم ،یاد بابام می افتم که وقتی با کنترل شبکه رو عوض می کنه و باطری کار نمیکنه میزنه توی سر و شکم کنترل فکر می کنه باطری اینجوری پر میشه،با این حرکت فقط لبخند ملیح می زنم.
صفحه سیاه موبایل رو خاموش می بینم ،دکمه خاموش و روشن رو فشار میدم تا اینکه روشن بشه.با دهنی باز روشن می شه با چهره عبوس من و نگاه می کنه.
من خوشحال نگاش می کنم،با خودش زمزمه می کنه هی الکساندر گراهام بل تو که انقدر منو دقیق ساختی حداقل یه بال هم می دادی که از دست این بشر پیچیده پرواز می کردم و می رفتم.
بعد از این همه فکر کردن به خودش میاد و میگه هی موبایل جان باز هم روشن شدی حالا روز از نو،روزی از نو .
البته روزی که نیست همش هنگ کردنه.
بیایم قدر همه چی که در دسترس و اطرافمونه رو بدونیم و از آنها درست استفاده کنیم و قدر سلامتی رو که بزرگترین نعمت هست،بدونیم.
نویسنده: مبینا جعفری
نگارش دوازدهم درس دوم شعر گردانی
موضوع: عشق شوری در نهاد ما نهاد
شور عشق...
اگر در زندگی هرگز عاشق نشوی انگار هیچ وقت زنده نبودی و طعم زندگی را هرگز نچشیدی.
عشق طعم ولذت زندگی است.همه ی ما در زندگی حداقل یکبار عاشق شده ایم؛ به خدا،به مادر، به فرزند و...
نام من ... است؛ چندین سال است که عاشق شده ام،هر گاه او را می بینم برق از چشمانم می رود انگار کور می شوم؛ ضربان قلبم بالا می رود عرق می کنم و دهانم مانند قفسی می شود که نامش مانند بلبلی خوش آواز در دهانم حبس شده است.
سپیدی صورتش همچو پنیری است که در قالب چهره اش جا خوش کرده است.
سرخی گونه هایش مثل لاله ای است که غرق در خون نشسته است، گیسوانش آبشاری طلایی، مدتی بود که می خواستم حرف دلم را به او بگویم دلم را به دریا زدم و در یک روز چشمانم را بستم و به او حرف دلم را گفتم. هیچ چیز نگفت خندید و رفت؛ پس از آن خنده،دنیای من در خنده هایش خلاصه شد.آنقدر غرق در خنده هایش شدم که متوجه رفتنش نشدم.
نویسنده: محمد امین جهانتیغ
دبیرستان: شهید مفتح
استان گلستان شهر فاضل آباد
دبیر: بهمن سلیمانی
______________________________________
عشق شوری در نهاد ما نهاد ...
عشق مایه ی درد سر است ، این درد سر می ارزد به زیبایی که در عشق پنهان است. عشق شیرین است .مانند نبات که در دهانت آب می شود .باید آن را بدون آن که گاز بزنی و یک جا تمامش کنی ، آرام آرام بمکی تا طعمش را بهتر حس کنی.
زندگی شاید آن جشنی نباشد که آرزو یش راداشتی. حال که به آن کلبه کوچک ولی باصفا با دیوارهای بی روح که خودت باید آن را با عشق رنگین کنی دعوت شده ای تا می توانی درآن زیبا برقص.
شاخه و بال هایت را باز کن وبا تمام وجودت ذره ذره عشق را حس کن. اگر قرار است برای دنیای زود گذر زندگی مان را خرج کنیم .بهتراست خرج لطافت یک لبخند یا یک نوازش عاشقانه کنیم.
نویسنده : مریم اولیایی
دبیر: خان مهرى عباس زاده
دبیرستان:شهید غلامی نوخاله
عشق شوری در نهاد ما ...
عشق فطرت الهی دارد عشق من در فوتبال خلاصه میشود ،عشقی که مرا به عالم تفکر برد..نمیدانم شاید عاشق تر از من نیز باشد اما میدانم عشق من از ژرفای دل است.دیدگانم که به لوگوی سرخ رنگ وستاره طلایی اش که به من چشمک میزند می افتد ضربان قلبم از حالت طبیعی خارج میشود ،با افتخار چون سرباز به احترامش می ایستم و اگر کسی نگاه چپی به تیمم کرد رگ غیرتم چنان میزند بیرون که دلم میخواهد سرش را بکوبم به دیوار😁..در همه عشق ها یک وجه مشترک وجود دارد آن هم حال و احوال معشوق است که اگر حالش خوب باشد عاشق شاد است و اگر بد باشد عاشق غمگین ،در ضمن عاشق شدن دلیل نمی خواهد شجاعت هم نمی خواهد فقط دلی میخواهد که هر دم رنگ عوض نکند،تیم من میلیون ها عاشق دارد آن دسته هوادارانی که در فراز و نشیب روزهایش ودر تلخی و شیرینی لحظه هایش در باران و گرما به ورزشگاه میروند و آن دسته که چشمان شان فقط به صفحه نمایش تلویزیون است ،دختران را میگویم دخترانی که حق ندارند معشوق خود را تشویق کنند واز ته دل نام زیبنده اش را عربده بکشند 😒
با دیدن خیلی از عاشقان فوتبال چه پرسپولیس چه منچستریونایتد و چه ملوان بندر انزلی باید به گزاره (زن را چه به فوتبال )شک کرد ،زنانی که باید مقداری از عطر غیرت شان بر خیلی ها پاشید .عشق همیشه هست عشق به مادر ،وطن و..و چه زیباست عاشق شدن و چه زیباتر پای معشوق ماندن و عاشقانه پا به پایش زیستن.
نویسنده:مینا خوش نظر
نام دبیر :خانم نصری
هنرستان دشت عباس
عشق شوری در نهاد ما نهاد ...
و هنگامی که عشق آفریده شد،زیباترین جاذبه اش سهم چشمانی شد که برق نگاهش از آن دلبری های کسی است که نیمه دیگرت را در آسمان چشمانش پیدا خواهی کرد.
و دوست داشتنش عطریست که بر دل و جانت آغشته می شود و نامش بر صفحه دلت حک می شود.
به گفته ی زئوس انسان ابتدا با چهار دست و پا و دو سر آفریده شد.سپس خداوند او را به دونیم کرد، و هرکس نیمه ای بیش نشد. از آن پس است که هرکس به دنبال نیمه گم شده خود می گردد، تا او را پیدا کند و کامل شود.
حیاتی دوباره می شود آنگاه که الفبای عشق در چشمان کسی شکوفا کند، و پلک که می زند جان به لب می رساند.
چیستی و چگونه ای که در الفبای جان هیچ کلمه ای مانندت یافت نمی شود. هر چه را جفت و جور میکنم،همتایت نیست.
نویسنده: رانیا کارگر
دبیرستان فاطمه زهرا وحدتیه
دبیر:صغرا مزارعی
نگارش دهم درس دوم
نوشته ذهنی با موضوع محبت
محبت کردن را هرکسی می تواند انجام دهد بر همه مجاز است اما انسان ها بعضی اوقات نمی توانند کلمه ی محبت را درک کنند و سرّهایی کوتاه و بلند در تحت آن نهفته است که اگر بنگری محبت به حساب نمی آید به معنای دیگر از روی دوستی یا دشمنی کارشان را پیش می برند اما تنها ادم های کمی پیدا می شوند که محبت را از راه های دوستی به خود تلقین می کنند و دیگران هدفشان دشمنی است می خواهند قضیه را برعکس دوستی انجام دهند. اگر آن کس خرد،عقل،افکار درست و استعداد خود را بیان کند هیچ موقع نمی گوید که مشکلات زندگی مرا از پای در آورده است و کم آورده ام.غ
باید چراغ امید را که در دل خود پنهان کرده آشکار کند و نور امید که تمام قلبش را فرا بگیرد کلید خوشبختی را بزند و پمپاژ قلب به عشق امید همیشه باشد.[enshay.blog.ir]
زنبور هنگامی که شهد گل را می مکد آنچه از زندگیش باقی می ماند خاطرات شیرین و مهربانی کردن است.
باید بعضی اوقات مجبور شوی برای پستی زندگی ،مشکلات بزرگ را تقسیم کنی تا سختی این آسمان هفت رنگ که سقفش رنگ ابی دارد و هر امیدی و نا امیدی،خوشحالی و ناراحتی،غم و اندوه را با خودش به تو واگذار کرده باید تحمل داشته باشی مانند زغال باش،بدبختی هایت را به سیاهی آن و ناراحتی ات را هنگامی که بر روی آتش می گذارند قرمز میشود و می سوزد کسی چه می داند در صندوقچه ی اسرار دل تو چه می گذرد؟ و سفیدی هایی که با یک فوت کردن و یک نگاه می گذرند را به خوشبختی و کمی به خودت عصاره ی امید را تزریق کن.
شاید خوشبختی هایت را دوس نداری اما با محبت کردن هر غمی می گذرد.
مواظب باش محبت را به شیوه ی غلط در خودت پرورش ندهی و از روی دوستی انتقام نگیری و غم های زندگیت را با امیدی و محبت تقسیم کن نه با انتقام گرفتن از دیگران.
نویسنده: محدثه صارمی
موضوع انشا: باغچه ی کمک
بسیار خسته شده بودند، آفتاب طوری از آسمان می تابید،گویا از آسمان آتش می بارید.پیرزن هم چند بار به آنها گفته بود که به خانه های خویش بروند و استراحت کنند اما آنها گوش نداده بودند.زیرا می دانستند که او به سبزیجات درون باغچه ی خود نیاز دارد. سالها بود که متوجه ی نیاز پیرزن شده بودند و می دانستند که او به پول فروش سبزیهای خود ، نیاز دارد. پس هر روز پس از انجام کارهای خود ، به خانه ی پیرزن می آمدند و به باغچه ی او رسیدگی می کردند و هر گاه موقع چیدن سبزی ها می شد، آنها را می چیدند و به پیرزن می دادند و او هم با فروش آنها ، امورات خویش را می گذراند. چند بار به آنها پیشنهاد پول داده بود ، اما آنها قبول نکرده بودند و بدون هیچ مزدی برای او کار می کردند.
کمک یعنی همین ، یعنی بدون هیچ چشمداشتی به دیگران کمک کنیم. اما متاسفانه بعضی ها فقط برای کسب شهرت و محبوبیت کاذب ، به دیگران کمک می کنند.آنها باید حضرت علی (ع) را الگو ی خود قرار دهند که بدون هیچ چشم داشتی و به صورت مخفیانه غذا ها را به خانه ی یتیمان می بردند و درب خانه ی آنها را می زدند و برای اینکه شناخته نشوند ، قبل از باز کردن درب از آنجا می رفتند.
کمک یعنی همین یعنی مخفیانه کمک کردن.این جمله را به یاد داشته باشیم که باید طوری به دیگران کمک کنیم که دست چپمان از دست راستمان با خبر نشود.
نوشته: صدرا نجفی - دبیرستان علوم ومعارف اسلامی - کلاس هفتم