نمونه انشاء با موضوعات مختلف

زنگ انشاء، نوشتن انشا، انشای آماده، موضوع انشا، نمونه انشا

  

تبلیغات

۸۹۷ مطلب با موضوع «انشای دوره متوسطه» ثبت شده است

نگارش دهم درس هشتم نوشته های داستان گونه

نگارش دهم درس هشتم

نوشته های داستان گونه

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

شخصیت های داستان: سه برادر و مرگ و یادگاران مرگ(ابر چوبدستی،سنگ رستاخیز،شنل نامرئی)

روز روزگاری سه برادر بودند که در هنگام صبح در حال سفر بودند سرانجام به رودخانه‌ ای رسیدند که از بس متلاطم بود نمیتوانستند از آن بگذرند.
سه برادر که در جادوگری استاد بودند با کمک یکدیگر بر روی رودخانه پلی پدید آوردند.
اما پیش از آنکه از آن عبور کنند فردی با پیکری عظیم و جامه ای سیاه راهشان را سد کرد.
او مرگ بود که فکر میکرد فریب خورده چرا که معمولاً مسافران در رودخانه غرق میشدند اما مرگ حیله گر و مکار بود او در ظاهر به جادوی فوق‌العاده سه برادر به آن ها تبریک گفته و به آنها گفت ب علت زیرکی در گریز از مرگ آنها سزاوار پاداشی هستند.
برادر بزرگتر خواست یک چوب دستی قدرتمند داشته باشد که نظیر آن در دنیا وجود نداشته باشد سپس مرگ از درختی که در آن نزدیکی بود برایش قدرتمندترین چوب دستی جادوگری را ساخت.
برادر دوم از مرگ خواست چیزی به او بدهد تا بتواند عزیزانش را که مرده اند زنده کند بنابراین مرگ سنگی را از رودخانه برداشت و به او داد.
سر انجام مرگ رو به برادر سوم کرد او که مرد متواضعی بود برادر سوم چیزی از مرگ خواست تا بتواند از آن مکان برود و جان سالم به در ببرد و در زندگانی اش مرگ در تعقیبش نباشد و اینگونه بود که مرگ تکه ای از شنل نامرئی خودش را به او داد.
برادر اول به دهکده ای سفر کرد و با در اختیار داشتن ابر چوب دستی، جادوگری که قبلاً به او بدی کرده بود را کشت او از شکست ناپذیری خود مغرور شد و قدرت و عظمت چوب دستی اش را به نمایش میگذاشت اما آن شب جادوگر دیگری چوب دستی را دزدید و برادر را کشت به این ترتیب مرگ اولین برادر را ازآن خود کرد.
دومین برادر به خانه خود رفت و سنگ را برداشت و از آن استفاده کرد در کمال تعجب دختری که آرزوی ازدواج با او را داشت اما در طی سانحه ای مرده بود در برابرش ظاهر شد با این حال دختر غمگین و افسرده بود چون به دنیای فانی تعلق نداشت. دومین برادر نا امید از برآورده شدن آرزویش از شدت غم و ناکامی خود را کشت تا به دختر در دنیای مردگان بپیوندد و به این ترتیب مرگ دومین برادر را نیز گرفت.
اما با این حال که مرگ سال ها به دنبال سومین برادر گشت ولی هرگز موفق به یافتنش نشد برادر کوچکتر که طی سال ها زندگانی بسیار پیر شده بود و از زندگی اش بهره و لذت کافی را برده بود تصمیم گرفت که بلاخره شنلش را در بیاورد و به مرگ بپیوندد و به این صورت شنل را به پسرش داد و خود به دنیای مردگان رفت.

نویسنده: حسین شعبانی،
دبیر: آقای فرهاد حسنی
دهم تجربی مدرسه صنایع پوشش
ناحیه یک رشت،

_______________________________

نگارش دهم درس هشتم

نوشته های داستان گونه

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

گلناز در حالی که نگاهش به آب های گل آلود جمع شده در اتاقش بود، به قاب عکسی نگاه کرد که هر چند زوار در رفته از خشونت سیل بود، امّا خوب می توانست چهرهٔ گلپری و ساناز و مهدیه را از محتوای آن تشخیص دهد، راستی چه روز خوبی بود روز جشن تکلیف شان، چه حس غروری داشتند از اینکه دیگر بزرگ شده اند و میهمان سجادهٔ عشق می شوند؛ گلپری و ساناز را سیل در خود فروبرد و گلناز با انبوهی از خاطرات و امّا گریه ای تلخ بازماند. اشک در چشمانش حلقه زد، دوست داشت با صدای بلند فقط گریه کند...فقط گریه کند!
«گلناز! گلناز! دخترم کجایی؟ بیاگروه های جهادی اومدن بقیهٔ گل ها رو از خونه دارن تمیز می کنن، خدا خیرشون بده الهی»

گلناز از اتاق بیرون آمد، با دیدن پیرمردی که به شدت گلی شده بود و داشت به سختی کار می کرد،یاد تصاویر جبهه و جنگ و پیرمردان مبارز در وجودش قوت گرفت.به سمت او رفت،پیرمرد وجود کسی را پشت سر خود حس کرد، صورتش را برگرداند و با دیدن گلناز، لبخندی از روی محبّت زد و دلسوزانه گفت:
«نگران نباش دخترم، همهٔ ایران با شما هستند،به زودی همه چیز آروم و مرتّب می شه.»
و مشغول ادامه کارش شد.
گلناز ناخودآگاه دفتری را روی دستان گلی پیرمرد دید،دفتری که انگار دیگر چیزی بر ای از دست دادن نداشت: آخرین انشای آخرین روز مدرسه قبل از سیلاب بزرگ؛ تنها گوشه ای از آن مانده بود،از آن انشای بزرگ تنها جمله آخرش :
آفرین دخترم!
کارِت عالیه!
و گلناز...دیگر نتوانست حلقوم به بغض نشستهٔ خود را کنترل کند او ماند و گریه ای که خود شرح تمام ماجرا بود...

نویسنده: خانم سکینه شاعری،
دبیر دبیرستانهای شاهد و فرزانگان شهرستان میناب، هرمزگان

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

نگارش دهم درس هشتم

نوشته های داستان گونه

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

صدای سوت قطار که در فضا پیچید،پدر به ساعت ایستگاه نگاهی کرد.تا وقت حرکت چند دقیقه بیشتر باقی نمانده بود. در چند قدمی او،نزدیک چمدان ها،همایون کنار مادرش غمگین ایستاده بود. پدر نزدیکش رفت،دست روی شانه اش گذاشت و گفت:«کم کم باید راه بیفتیم.»
همایون،مضطرب و منتظر. به اطرافش نگاه میکرد. حواسش به پدر نبود؛انگار با خودش حرف میزد:«هنوز که سهراب نیامده.»
مادر،نگاه خود را به میان انبوه مسافران برد و گفت:«شاید برایش کاری پیش آمده.»
اشک به سراغ همایون آمد، همه چیز در برابر چشمانش، رنگ مبهم و دگرگون پیدا کرد. بعد از سال ها دوستی، اینک از سهراب جدا میشد.پای خود را به زمین فشرد.چقدر از این مسافرت بدش می آمد، کاش قطار خراب میشد و راه نمی افتاد.بغض سخت و سنگین،گلویش را به درد آورده بود.یک سوت دیگر قطار، می توانست این بغض را بشکند؛اما به جای آن، صدای سهراب که از دور می آمد، این بغض را شکست.
صدای آشنای سهراب، از میان همهمه ی مردم راه خود را باز کرد و به گوش همایون رسید.
_همایون همایون!
سهراب و پدرش از میان جمعیت پیدا شدند.
سهراب و همایون هردو به سمت هم دویدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
بغض همایون شکست ؛خیلی تلاش کرد جلوی اشک هایش را بگیرد اما دل بی تابش به این تلاش اعتنایی نکرد.
سوت قطار آن دورا به خود آورد.سهراب اندوهش را فرو برد و پرسید :«کی برمیگردید؟! »
همایون به پدرش نگاه کرد،پدر لبخند زد و گفت :«ما مجبوریم چند سالی از شما دور باشیم اما قول میدهم تابستان آینده حتما سری به شما بزنیم.»
پدر سهراب رو به همایون کرد و گفت:«خب دیگر اینقدر غصه دار نباشید، چشم بهم بزنید دوباره تابستان میشود.»
مادر همایون گفت :«تازه تا آن موقع میتوانید برای هم نامه بنویسید، عکس بفرستید و از خبر های تازه همدیگر را باخبر کنید انگار که باهم حرف میزنید.»
پدر همایون گفت :«بله میتوانید باهم مثل الان حرف بزنید فقط فرقش در این است که نامه در حقیقت حرف های بی صداست.»
همایون اشک هایش را پاک کرد،به زور لبخندی زد و گفت :«سهراب! تو تا به حال نامه نوشته ای؟»
سهراب گفت :«بله! برای دایی ام زیاد نامه نوشتم.»
پدر همایون، چمدان ها را برداشت و گفت :«بسیار خب دیگر باید برویم.»
اندوه رنگ باخته در چهره سهراب و همایون دوباره رنگ تازه گرفت.برای آخرین بار یکدیگر را در آغوش گرفتند ؛ سپس بی آنکه خداحافظی کنند از هم جدا شدند.
همایون دلش میخواست باز حرف بزند اما میترسید تا لب باز کند اشک هایش سرازیر شود. با پدر و مادرش وارد قطار شد.وقتی در کوپه ی خود رفتند از پشت پنجره سهراب و پدرش را دید.
قطار سوت ممتدی کشید و آهسته به حرکت در آمد.
سهراب ابتدا با قدم های آهسته و سپس تند تند به دنبال قطار راه افتاد.
نگاهش تنها به همایون بود.
همایون سرش را از پنجره به بیرون برد.سرعت قطار بیشتر و بیشتر شد و سهراب کوچک و کوچک تر،آنقدر که دیگر در نگاه همایون نقطه ای شد و کمی بعد از آن، نقطه هم غیبش زد.
سهراب و همایون با سکوتشان حرف های زیادی باهم زدند.حرف های بی صدا! درست شبیه نامه.

نویسنده: مهرشاد میرعباسی

__________________________________

مطالب مرتبط:

نگارش دهم نوشته های داستان گونه با موضوع معالجه چشم های زن عمو

  • ۱۴ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا درخت وارونه

    موضوع انشا: درخت وارونه

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    درختی که پا در هواست، در خیال من مانند کوزه ای به رنگ سبز بود یا ریشه هایش جای اینکه روی زمین گسترده شوند در ابر ها فرو رفته و شاخه و برگش به جای آسمان در زمین وسیع شده بودند، ریشه های درختانی که کنار هم رشد میکردندو به سوی آسمان رفته و به هم پیچیده شده بودند و منظره ی خارق العاده ای به جای گذاشته بودند. شاخه هایش نیز مانند ریسمانی روی زمین این بهترین چیزی بود که میشد با چشم دید.
    باغبان ها آمدند و درخت را از شاخه هایش بریدند...
    دیگر از ریشه هایی که قرار بود از ابر ها عبورکنند هم خبری نبود.
    پسرک قلطی زد ،روی زمین نشست و از حالت وارونگی در آمد...

    نوشته: شبنم عبادتگر

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع انشا: درخت وارونه

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    درختی هستم وارونه...ریشه هایم در هوا و برگ هایم روی زمین...درختی هستم پریشان.. درختی که با تمامی درختان عالم بشریت متفاوت است. درختی هستم که زندگی وارونه را تجربه کرده است و از خوب و بد روزگار خبردارم.
    درختی هستم که زلف های پریشانم را روی زمین روانه کرده ام... آری ... من هستم... یک درخت وارونه.. من ،من هستم. پی شماهم شما باشید .زندگی از دید من برای خودم زندگی عادی و در عین حال زیباست اما دنیای شما با تمام افکار من متفاوت است.. گویی دنیای شما ویراستار مخصوص خودش را دارد و دنیای من هم همینطور... انسان ها از نظر من زندگی عجیبی دارند... اما نه... این فقط انسان ها نیستند که زندگی شان عجیب است.... حالا که فکر میکنم این من هستم که با همه گیاهان و درختان اطرافم متفاوتم.
    این من هستم که دیدگاهم با ،طرز فکر اطرافیانم هیچ وجه شبهی ندارد.... آری این من هستم... من همان درخت گردوی کهنسالی هستم که تمام زندگی ام را وقف این کرده ام تا اثبات کنم این من نیستم که فرق دارم بلکه این بقیه پدیده های جهان هستند که متفاوت اند... اما نه...
    حالا که به خودم آمده ام میبینم که خیلی هم بد نیست متفاوت بودن....
    گاهی باید متفاوت باشی تا خاص و زیبا جلوه شوی..(((((:

    نوشته: ماعده میرزایی

  • ۴ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا تنها

    موضوع انشا: تنها

    انشا -انشا با موضوع آزاد -انشا نویسی -انشا چه بنویسم -انشاء -انشای آماده -دانلود انشا -نوشتن انشا -چگونه انشا بنویسم -انشا با موضوع تنهایی تنها انزوا منزوی

    به درجه ای از زندگی رسیده ام که تنهایی را به شلوغی ترجیح میدهم!
    دوست دارم دور باشم از این آدمهایِ نامَرد!
    ازاین آدم هایی که فقط ادعا میکنند که همیشه همراهت هستند و حتی یک لحظه هم از دوست داشتنت دست برنمیدارند
    این افراد همان کسانی هستند که ساعاتی بعد درحالیکه درحالِ ترک کردنت هستند لبخندی میزنند و به راهشان ادامه میدهند!
    حال...
    من مانده ام و این همه تنهایی!
    آنها فقط آمدند و قول دادند و رفتند...
    و من را فراموش کردند!
    آنها حتی به این فکر نکردند بعد رفتنشان برای من چه اتفاقی خواهد اُفتاد!
    و اکنون من از همه ی آدم های اطرافم بیزارم!
    به همین دلیل است که خود را در اتاقم زندانی کرده ام!:)
    سارا مردانلو

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا شب های من

    موضوع انشا: شب های من

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    شب است و دیر وقت آسمان تاریک تاریک خالی از ستاره، خوابم نمی آید در کنار پنجره نشسته ام به تماشای شاخه های درخت که باد آنها را به لرزش درآورده است.
    پنجره را باز میکنم چه هوای خوبی خیلی خنک است، هرچند هوا تاریک است ولی میتوان تشخیص داد که ابریست آری این باد هم باد بارانیست .
    چه شب آرام کننده ای کاش ابری نبود و ستاره بود تا عاشقانه می شد ، نگاه میکنم همراه با نگاهم دقیق گوش می دهم ساکت است ، صدایی نیست که توجه ام را به خودش جلب کند موسیقی می‌گزارم که به این شب بیاید و از هر آرامی آرام ترم کند همانطور همراهش زمزمه میکنم .
    سرعت باد کم می شود و نسیم می شود ،نسیمی خنک،نفس میکشم ، نفسی عمیق از ته دل،عجیب است!بوی دریا را استشمام میکنم به گونه ای که انگار در حوالی ام اقیانوسی به بزرگی آرام است .
    از فکرم لبخندی میزنم سکوت را میشکنند ماشین ها ، سرم را میان دو دستم گرفتم وای که چقدر صدایشان سرسام آور است .
    از ترس اینکه مبادا آن میگرن عذاب آور دوباره صدایم بزند ، پنجره را میبندم و دوباره آن هوای خوب و آرام کننده جایش را با هوای بد و کسل کننده عوض میکند ..
    از شدت بد بودن هوا نفسم تنگ میشود گلویم را می فشارم و سرفه میکنم از سرفه های محکم گلویم سوز می دهد اسپری را بر میدارم و به زور در دهانم فرو میکنم نفسم کمی برگشت خدایا نفس کشیدن چیست؟ از باوفا بودنش خسته شدم همه با بغض گلویم را گرفتند این با نفس...
    نفس کشیدن بدون همنفس معنایی ندارد.

    نوشته: فاطمه اسماعیلی - کلاس هشتم

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا بازنویسی ضرب المثل از ماست که بر ماست

    موضوع انشا: بازنویسی ضرب المثل از ماست که بر ماست!

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    در زمان های قدیم تاجری والا مقام در امر تجارت بود . مقام تاجر به قدری در فلک قرار داشت که او را به تاجر الدوله ملقب کرده بودند. وی چنان مقام خویش را والا گرفته که کسی جز خود و فردی دیگر را قبول نداشته ،و آن فرد کسی نبود جز تک پسرش فیض .
    تاجر از این بی خبر بود که روزی غرورش باعث زمین خوردن وی می شود گویا لنز غرور بینایی چشمانش را گرفته بود !
    فیض از این مطمئن بود که کسی جز خودش به والایی و مقام پدرش نخواهد رسید پس تصمیم می گیرد که دست به کاری بزند.
    تاجرالدوله به همراه تک پسرش ره توشه سفر را بسته و به همراه خدم و هشم راهی سفر می شوند در مسیر رفتن خطری آنها را تحدید نکرد اما در مسیر بازگشت فیض تمام افراد کاروان را با ثروت کلانی که از تجارت با یک تاجر جوان که هم سن سال خودش بود بدست آورده صرف خرید محافظان کاروان میکند ![enshay.blog.ir]
    افرادی که توسط فیض خریده شده بودند پدر او یعنی تاجر الدوله را بر زمین زده و شمشیر بر گلوی وی گذاشتند در همین میان دست پروردگان فیض فیض را فرا می خوانند فیض بر سر پدر خودش میرود . فیض صورت خودش را با سریری بسته بود به همین دلیل پدرش وی را نشناخت
    تاجر الدوله میگوید :
    _ای جوان تو کیستی؟ سریر از صورت خود بردار تا که قاتل خود در پایان عمرم بشناسم !
    فیض جوابی نمیدهد اینبار تاجر الدوله با خشم میپرسد :
    ای مردک تو کیستی که قصد جان و مالم را کردی سریر از صورت خویش بردار !
    فیض سریر را از صورت خود برداشته
    تاجر الدوله که حال پسرک خود را شناخته بود میگوید :

    *"زی تیر نگه کردمو پر خویش عیان دیدم**ما ز که نالیم از ماست که برماست !"

    *شعر : ناصر خسرو با اندکی تغییر (زی تیر نگه کردو پر خویش عیان دید *** گفتا ز که نالیم از ماست که برماست )

    نویسنده: مرتضی کبیری سامانی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    مطالب مرتبط:

  • ۰ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا دختر

    موضوع انشا: دختر

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    دختر یعنی تمامِ لحظه‌های خوبِ لبخندهای خدا از تَهِ دل از ابتدای ریشه زدنِ ریشه‌های زندگی در خاکِ وجودِ تک تکِ انسان‌ها.
    دختر یعنی کاشتنِ هر روز یک درخت و کمک به سبزتر کردنِ صمیمیتِ انسان‌ها.

    دختر تنها کسی است که روزی خدا پنجره اتاقش را باز کرد و پروازش داد روی زمین.

    در مسیر راه کم کم بال‌هایش از بین رفت و شکلِ زیبایی گرفت. او شد تنها کسی که وقتی روی زمین راه می‌رود، بارانِ نعمت‌های خدا از بازترین پنجره‌ها، زمین را رنگا رنگ می‌کند.

    او با یک سفینه پُر از ابرهای باران زا و آرزوآور آمد. آمد تا بگوید قشنگ‌ترین لحظه‌ها را می‌شود در کنارش سپری کرد. فقط کافی هست قدر تو را بدانیم.

    صلاً اگر او نبود، دوردانه بودن هم معنایی نداشت.

    او انتظارِ خوش آب و رنگِ مادر است
    او بازکننده ابروهای گره خورده پدریست، که هنوز بارِ توی دستهایش را روی زمین نگذاشته، روی شونه‌هایش یک جای خالی دارد که می‌تواند برای او محکم و همیشگی باشه تا بتونی بهش تکیه کنی و بِبالی. بخاطرِ بودنش، بخاطرِ بودنِ خودت…

    می‌دانی؟…تو می‌توانی در بعدازظهر یک روزِ برفی پایت را روی زمین بگذاری و سردی‌ها را از بین ببری. سیاهی‌ها را از بین ببری… زشتی‌ها رو نابود کنی…

    کسی که پایه‌های یک آشیانه محکم است از همان ابتدا تا هر وقتی که صبح از خواب بیدار میشود و بتواند چشمانش را باز کند آورنده لبخند به روی لب‌ها و پاشیدنِ طعمِ لبخندهایی از جنسِ رنگین کمونی همیشگی است .

    دختر یعنی یعنی پیچیدنِ بویِ گل‌های یاس و مریم درونِ باغچه زندگی.

    دختری که با وقار و غرورِش همه را به وجد می‌آورد. کسی که با حجابش تمامِ پل‌های متانت را یکی یکی آجر چینی می‌کند و همه را به تحسین وا می‌دارد.

    تو بانوی دُردانه‌ هستی، خواهرِ برادری غریب که به داشتنت هر لحظه و هر کجا می‌بالد. الگویی مثال زدنی که پشتِ برادرش است.

    دوستی ماها طوری است که حتی فاصله‌ها هم نتواند آن را پیر و ناتواش کند، همان دخترِ شیرین و مهربونی باشیم که سختی‌ها رو به تنهایی در آغوش می‌گیرد تا نخواهد کسی آب توی دلش تکان بخورد.

    ما افتخار میکنیم که دختریم

    نوشته: مریم نیکخواه - کلاس هشتم

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۱۴ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا سفرنامه خیالی

    موضوع انشا: سفرنامه خیالی

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    یکی از روزهای سرد زمستان که زمین لباس سفید برتن کرده بود در راه رفتن به مغازه بودم که چشمم به مورچه ای افتاد که با دستانش بر سر خود میزد و می گفت:”کمک ،به دادم برسید “نزدیکتر که شدم از او پرسیدم “مگرچه شده که این قدر فریاد می زنی ؟

    گفت زمین غذاهای مارا می بلعد.

    با دستگاهی که داشتم خودم را کوچک کردم به داخل که رفتم دیدم که راست می گوید.

    صد ها مورچه نینجا را آماده کردم ،زمین را که کندیم دیدیم که راه زن های مورچه ای را دیدیم که در حال دزدی کردن هستند

    به آن ها حمله کردیم که متاسفانه ۳۰ نفر از نینجا های من کشته شده و خوشبختانه تمامی دزدان کشته شدند.

    سپس غذاها ی دزدیده شده را به صاحبانشان برگردانده شدند .

    با دستگاهی که اختراع کرده بودم

    اندازه ی خودم را به حالت اولیه تبدیل کردم

    حال شب شده ومن به این فکر هستم که مادرم چه تنبیهی برای من در نظر گرفته است

    نوشته: علی فتح الهی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۲ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا تب داغ عاشقی

    موضوع انشا: تب داغ عاشقی

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    باران دوباره میخواهدبا احساسم بازی کند،چون تارهای گیتارمینوازد وموهای خیسم راکه باد با خود این طرف وآن طرف می برد،نسیم ملایمی که دیگرآرامبخش روح لطیفم نیست!واشکهایی که بی اختیار روی گونه هایم سرمیخورد وچون شوری نمک لبهای زخمی ام رابه دردمی آورد؛ تا برسدبه شانه های ناآرامم. بوی نم باران که در فضا می پیچد عطر خاطراتی که به مشامم می رسد عجیب با زخم های قلبم بازی می کند.. براستی من اسباب بازی ام یا اینجا شهر بازیست؟ من به غمگین ترین حالت ممکن شادم!خدایا؟ حسرت یک لبخند از ته دل را روی دلم گذاشتی! بغضی در گلویم خانه کرده !بغضی ازجنس سنگ،دلی از جنس شیشه،وحالی از جنس بی حالی!خدایا بکدامین دردم بگریم؟ خدایا بکدامین گناه اینگونه مجازات میشوم؟آن روز یادت هست؟آن روز که شانه به شانه روی برگهای پائیزی قدم بر می داشتیم ،گرمی دستانت لطافت انگشتانت که آرامش روح بیقرار وبیتابم بود ! صدای خش خش برگ های پائیزی هنوز توی گوشم می پیچد ! پائیز غم انگیز ترین فصل دل انگیز من است! بهاری که این بار حالت پائیز را تداعی می کند! نمیدانم چرا برای من همه ی فصل ها حال وهوای پائیز را دارند..پائیزی که دیوانه را ودیوانه تر و عاشق را عاشق تر می کند..چه فلسفه ی خاصی است حال وهوای پائیزی!لعنتی مگر نگفتم صدایم که می زنی آن "میم"مالکیت را بردار؟نگفتی دیوانه ام می کنی؟ دیدی چگونه تن خسته ام را بی حس کردی ؟ آوای کلماتت که چون سنتوری در دست آدمی خسته دل به دیوار تکیه داده قلبم را تضعیف می کند ،می شود باز هم صدایم بزنی؟من تو را مَجازی نمی خواهم ؛ من حضور ثانیه به ثانیه نگاهت را در زندگی نیاز دارم!یادت می آید چگونه آرام تکیه برشانه ات دادم؟حس امنیت شانه هایت می ارزد به تمام دنیا ، ماه شبهای تارم!!! غباری از غم در فضا میچرخید ، نسیمی ملایم، هوایی نیمه ابری،نوای دلآرام جاری شدن آب،پشت آن درخت! آن قولی که دادی؟یادت هست؟ یادت هست چه قولی دادی؟ آرام ومظلومانه امّا با همان غرور همیشگی ات به چشمانم زل زدی و من محو تماشای نگاهت بودم و گفتی:دوستت دارم..گفتی تا ابد کنارت می مانم تا آخرین نفس های عمرم !مرد باش قول مردانه ات را فراموش نکن، نگذار قلبم بشکند! هنوز آن تک ثانیه خاص زندگی که در کنارت بودم در ذهنم هست! آن موقع که نگاهم به دستانت خیره شده بود برای حلقه زدن دور کمرم! من آن دختری هستم که با عشقی پاک به چشمانت خیره شدمونگاهت را به جان خریدم؛ترنم باران روی شانه هایمان چه تصویری از عاشقانه هایمان کشیده بود..اگر بزنی زیر قولت من هم میزنم زیر همه چیز!از گریه گرفته تا زندگی ام !اگر بروی من دیگر آن دخترک شوخ و خندان قدیمی نمیشوم به شیطنت هایم پایان نده..چه بچگانه بزرگانه عاشق همیم..آرام زیر گوشت آن دوکلمه ی خاص را زمزمه میکنم همانیکه شبها بغضی میشدند در گلویم و دیوانه ام میکردند!عشق من عطرنیست که دوروزه بپرد ..در تلاطم زندگی چه سختی هایی که نکشیدم،خدایا؟!؟ من صبورم امّا آه این بُغض گِران صَبر چه میداند چیست؟! این روزها عجیب تاریکی اتاق قلبم را فشار می دهد..آری !من همان دخترکی هستم که روح ضعیفم را به بازی گرفتندکه قلبم راشکستند ! اما من که کوتاه نیامدم تکه هایش رابا خون چسباندم وکنارهم گذاشتم!نمیدانم چرا این جورچین احساسم به هیچ روشی حل نمی شود! هربار آن ها را کنار هم می گذارم چیز دیگری درست میشود..چیزی که دیگر یا برای تو جایی ندارد یا همه اش مال خودت است! اشک هایم تنها همدمم در این شبهای دلتنگی است، براستی که اشک های فرهاد شیرین بود ! قسم میخورم بعد "تو" گیتار هم آغوشم بود و باران دستی برای پاک کردن اشک هایم.سخت است..سخت است درک کردن دختری که غمهایش را خودش می داند وبس،که همه حسرت می خورند بخاطر شاد بودنش،به خاطر لبخند هایش و فقط خودش می داندکه چقدر تنهاست،که چقدرمی ترسداز باختن از یخ زدن احساس و قلبش ..از زندگی! از من نرنج نه مغرورم نه بی احساس فقط خسته ام از اعتماد های بیجا! دم از بازی حکم میزنی!دل میزنی! پس به زبان " قمار" برایت میگویم ؛ قمار زندگی را به کسی باختم که تک"دل"را با "خشت" برید، باخت زیبایی بود ؛ یادگرفتم به" دل" دل نبندم، یاد گرفتم از روی دل حکم نکنم! سرفه هایم صدای شیشه خرده میدهند انگارچیزی دردرونم شکسته است..آن قدر بغض هایم رافرو دادمو خندیدم که خدا هم باورش شد چیزی نیست! خدایا بعضی ها چه راحت قول می دهند چه راحت فراموشش میکنند، آنکه رفت به حرمت آنچه با خودبردحق برگشت نداردرفتنت مردانه نبودلااقل مردباشوبرنگرد!خدایاوقتی میگویم خدایاشکرت خودت خنده ات نمیگیرد؟هرکه حال دلم راپرسیدگفتم روبراهم اماهیچکس نفهمیدروبه کدام راه.

    نوشته: راضیه موسوی - کلاس نهم

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۲ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا نقاشی من جور دیگری وارونه شد

    موضوع انشا: نقاشی من جور دیگری وارونه شد

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    با تندی قلم را روی بوم تکان میدهم...
    خطوط شکستهٔ تیره ای، ظاهر میشوند...
    آری خودم هستم؛
    با شاخه هایی شبیه ریشه، سینهٔ ابر را می شکافم...!
    خیال نیست، خواب نیست
    بومِ من، روح دارد!
    حواسم نبود... ابرهارا خراب کردم!
    بوم را بر میگردانم... حالا درست میبینم؛
    آسمان، زمین، درخت...
    اما آسمانش تیره و تار است!
    کاری از دستم بر نمی آید؛ نمیشود رنگ ها را پاک کرد؛ بارانی هم نمی بارد که همه چیز را بشوید و از بین ببرد!
    رنگ هارا یکی پس از دیگری روی بوم می پاشم...
    ناگهانی، صفحه طوفانی شد...
    همه چیز به هم ریخت...
    نقاشی ام پریشان است و درخت زیبایش، پادرهوا!
    نه!
    اینبار دیگر آن مرد هیزم شکن نیست که همیشه در قصه ها بد می خوانند بی چاره را؛
    این بار رنگ ها هستند... که خودم و خودمان پاشیدیم...
    رنگ های دروغین...رنگ های نفرت آلود...
    رنگ هایی که خیانت میکردند و دزدی بیش نبودند...
    دزد قلب های صادق و نگاه های معصوم؛
    رنگ هایی که فقط ادعای دوستی میکنند...
    با لباس زیبای هوس...
    که هر چشمی را گول میزند!
    آری! روی بومِ من، طوفان رنگ هاست؛
    رنگ هایی که حقیقت شان، غباری است بر صفحهٔ دل روزگار...!
    و درخت بیچاره... معلق در میان این طوفان!
    درختی که هر تار ریشه اش، عشق و زندگی را مینوازد...
    اما دستانِ داغِ طوفانِ این زمین، ذره ذره اش را میسوزاند...!
    قلمِ من، تار و پود درخت را، محبت آمیز بافته... و قلبی برایش رسم کرده که مملو از عشق است...
    چشم دیدن بدی ها را ندارد...
    نقاشیِ من، جور دیگری وارونه شد!...
    دروغ، خیانت، دزدی، نفرت، دشمنی، هوس های شیطانی و... ، طوفان راه انداختند، اما...
    آسمان به زمین نیامد؛
    این درختِ من بود، که وارونه شد تا زیبا زندگی کند...!

    نوشته: سیف اللهی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا آشپزخانه

    موضوع انشا: آشپزخانه

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    وقتی من از حال پذیرایی وارد آشپزخانه ی زیبایمان می شوم ،آشپزخانه مان را مانند رستورانی که همیشه برروی اجاق گاز آن غذاهای لذیذی وجود دارد می بینم.
    در سمت راست اجاق گاز ،سینک ظرفشویی است که مانند حوضچه ایی که اردک ها یعنی همان ظرف ها در آن ،شنا می کنند.
    بعدی در روبروی ظرفشویی قرار دارد ونام آن کابینت است ،کابینت مثل فلامینگویی بزرگ به رنگ سفید است که در درون شکم بزرگ آن وسایل های آشپز خانه مادرم جای دارد که عین گل در گلستان چیده شده است.
    درسمت چپ کابینت ،یک لباسشویی قرار دارد که مثل هیولایی قد کوتاه که نصف قد من است ،لباسهای مارا به همراه مواد شوینده یی که فکر میکند آب میوه است حل میکند. ولی گاه می ایستد تا استراحت کند .ودر کنار لباسشویی یخچالی است که قدش از دومتر بزرگتر است که سرمای آن شبیه سرمای قطب است وخوراکی ها را با عمر طولانی نگه می دارد.
    وآخرین مورد در آشپزخانه ما فرشی شش متری است به رنگ سبز پررنگ ،که گلهای ،قهوه ای در آن است وآن فرش را شبیه به باغچه ای کوچک کرده است.
    نوشته:عسل شبانی - کلاس پنجم

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء