نگارش دهم - درس اول
موضوع: زندگی
هرکسی یک نگاه جدید از یک پنجره نو به زندگی دارد.فردی زندگی را زیبا و دیگری زشت می بیند،البته دریچه نگاهش بستگی به حال آن روزش هم دارد .
ازنظرمن زندگی مانند یک رودخانه خروشان است که به سمت خوشبختی جریان دارد؛حال تعیین جهت موج های رودخانه به خود من و تو بستگی دارد که آیا واقعا آن را به سمت خوشبختی هدایت می کنیم و یا بدبختی ،زندگی را می توان به پله های سعادت تشبیه کرد که ما را به سمت هدف های ریز ودرشتمان سوق میدهد.
در این راه پر تلاطم، ما تلخی ها و شیرینی ها و یا حتی زخم ها و درمان هایی را خواهیم چشید و حس کرد.
در راه قدم زدن، روی سنگ فرش های زندگی ممکن است ما هزاران بار بمیریم و در برابرش هزاربار زنده شده و حیات دوباره بگیریم ولی زیباترین مرحله در این راه عظیم شانه خالی نکردن از سختی های روزگاراست.
حتی اگر صدبار به زمین خوردیم و زانو هایمان زخمی شد دست به کمر بگذاریم و قامت خود را صاف کنیم،برای هدف هایمان قدم های بلند برداریم.
نویسنده ی نوجوان :هانیه رحمتی
دهم تجربی،دبیرستان شاهد عصمت کرج
دبیر:خانم فرحناز حسینی
موضوع: پاییز
پادشاه فصل ها کیست؟ خالق فصل های هفت رنگ کیست؟ پادشاه هفت فصلی که هرسال از جلو چشمانمان می گذرد و پاورقی تمام زندگی هاست ،چه کسی است؟ هر کس در زندگی خود فصل های زیادی را تجربه کرده و شاید قهرمان هر فصل از زندگی ،خود، پادشاه آن فصل باشد. شاید نتوانیم برای فصل ها پادشاهی را تعیین کنیم.
شاید انسان های قهرمان زیادی در زندگی ما وجود داشته اند و دارند و خواهند داشت که نقش های خود را هنوز ایفا نکرده اند .
شاید رابطه ی سرنوشت و فصل های زندگی ما با هم رابطه ی دوستانه ای دارند که هنوز بازی های خود را پشت پرده پنهان کرده اند و به نمایش نگذاشته اند تا زمان موعود...
نویسنده: محیا نصیری مقدم .
دبیرستان صلای دانش
شهرستان گناباد
هر شب تکراری تر از هر روز و هر روز تکراری تر از هر شب
ماه من کجا هستی که اشک هایم را نمی بینی! ماه من آنقدر شب ها نگریستمت که دیگر حتی در روز هایی که کنارم نیستی هم نورت را می بینم اصلا سال هاست که جز نورت در زندگی ام چیز دیگری را ندیده ام.
اما آنقدر در پرتوی نورت و در سوگ این غم فراغ گریستم که دیگر نه آهی مانده است و نه اشکی حال ماه من تو آنقدر بالایی که اشک هایم را حتی برای یک شب ندیده ای.
کاش از همان شب اول نورت را ندیده بودم و حالا سال ها از آن شب میگذرد اما من هنوز روز ها در گوشه ی این اتاق نمناک به تو میاندیشم و شب هایم سهمی جز نگریستنت ندارم.
این اتاق گویی زندان من است که زندانبانش تمام غم های مرئی و نامرئی زندگی است. خسته ام من خسته ام از این همه فاصله از این همه سال که گذشت بی هیچ تغییری...
من سال هاست انتظار میکشم اما نه تو ذره ای از آسمان پر ستاره ات فاصله میگیری تا نزدیک من شوی و نه من به خود اجازه میدهم که غرور شیشه ایم را به خاطر احساسات تاریکم ترک بر دارد.
پس چه باید کرد با این غم بی انتها با این انتظار؟
من نمیدانم تو از آن بالا آیا گاهی به یاد من می افتی؟ آیا لحظات گذشته را حتی یکبار مرور کرده ای؟اما من هرجای این اتاق که پا میگذارم نورت را میبینم نوری که تا عمق قلبم نفوذ کرد سپس آنقدر عمیق شد که دیگر جز نورت چیزی را ندیدم و اما تو،تو همان کسی هستی که میتوانی با چاقوی تیز حرف هایت گلوی من را بشکافی و من برای این که دست های زیبایت به خون من آلوده شده است در آخرین لحظات از تو عذر خواهی کنم و چه زیباست مرگ آرام من در آغوش تو ماه رویایی...
نویسنده: فاطمه امیدیان
دهم تجربی
دبیرستان نورا ناحیه ۲ اهواز
دبیرخانم: فرزانه قربانی
موضوع: پاییز
پاییز آمده!
پاییز آمده پر دلتنگی!
گوش کن !
صدای قدم های دلبرانه ی خزان را می شنوی؟
از عطر سحرآمیزی که در هوا پخش کرده می شود فهمید که چقدر دلتنگ است.
آذر می گوید او همیشه بامهر می آید. از بس که مهربان است.
راست می گوید اگر مهر را بر سر آبان بگذاریم مهربانی می شود بی حد و حساب گرچه آذر خودش عشقی آتشین دارد که همیشه با بغض گرمی پاییز را راهی می کند.
اما هر چه که هست من خزان را دختر دردانه ای می دانم که با آن قلب پر از مهرش نیامده بساط گریه اش را پهن می کند.
او لباسی چین چین، پر شده از برگ خزان بر تنش میزند و گل سری با یاقوت های سرخ انار و چند پره ای از نارنگی و خرمالوی بزرگی که آن گوشه ی گل سرش به شدت خودنمایی میکند می آید و میان فصل ها ردپایی میگذارد فراموش نشدنی!
نویسنده: زهرا تاجمیری
دبیرستان فاطمه پزشکی
استان البرز
موضوع: پاییز
برای من که دلم چون غروب پاییزاست
صدای تو از دور هم غم انگیزاست!
پاییزبه قدم زدن های دونفره اش معروف است،
راه رفتن روی برگ های خشکیده ای که تامتولد می شوند، مادرشان راازدست می دهند!
پاییزرنگ های زردونارنجی اش که زبانزدهمه ی رنگ هاست!
پاییزفصلی است بااشک هایی که هنوزبرگونه ی خیابان نیوفتاده اند، خشک می شوند و عشق زیباترین رازپاییزاست.
عاشق شدن درپاییزرنگ وبوی دیگری دارد.
راه می روی دست دردستانش وبوی باقالی ها و لبوهای کنارخیابان مستتان می کند!
پا می گذارید روی برگ هایی که قلب هایشان زیر پاهایتان جان می دهد.
کوچه به کوچه راه می رویدو خیابان هاشاهدزمزمه هایتان می شوند.
زیر باران پاییز راه می روید و گونه هایتان از اشک خدا،خیس می شود.
وچه لذتی دارد تو باشی و من وپاییز که خیابان هارا به خاطر حضورت زردونارنجی می کند
و
به راستی پاییز قصه ی بهاریست که؛ عاشق شده است!
نویسنده :فاطمه حسینی
دبیرستان فاطمه پزشکی
استان البرز
موضوع: باران
این حال من بند به باران است.
ای وای از آن روزی که آسمان شروع به گریستن کند .
اگر آسمان گریه نمیکرد، شاید زندگی ها زیباتر بود، شاید کمتر دلتنگ آدمهای بیارزش میشدیم، شاید در اوج جوانی پیر نمیشدیم، شاید دیرتر،شاید دیرتر به مردهای متحرک تبدیل میشدیم !
نمیدانم چه نامردیست که اینگونه دل تو را شکسته است که در تنهایی خویش بر سر ما گریه میکنی اما بگذار این را به تو بگویم این فقط تو نیستی که گریه میکنی اشکهای تو بهانهای است برای حال ابریمان، اشکهای تو است که پناهمان میشود در اوج دلتنگیهایمان.....به حرفهای مردم باور نکن که میگویند عاشق باران هستیم آن هم برای بوی نمخاک. خاکی را میگویند که توسط تو به گل تبدیل شده. اشکهای تو حتی قلب خاک را به سنگ تبدیل میکند! باور کن اینجا با آمدنت بوی نم خاکی وجود ندارد اینجا خاطرات هستند که با آمدنت جانی تازه میگیرند. آرام آرام به ما نزدیک میشوند و ما را در آغوش میگیرند و زندگیشان را برایمان تعریف میکنند. خاطراتی که به دستان خود ما شکل گرفتهاند!
باران عزیز میدانی بغض کردن چیست ؟ بگذار برایت بگویم آنها خاطراتی هستند که تو به آنها جانی تازه دادهای میآیند و تلاش میکنند که نفس کشیدن را از ما بگیرند. آنجاست که دیگر نمیتوانی نفس بکشی. خاطرات که دیگر نمیتوانند ما را از پا در بیاورند دست از کار خود کشیده و میروند و آنجاست که ناگهان بدون اینکه خودت بدانی اشکی از گوشهی چشمت روی زمین می ریزد .... نمیدانم خداوند به باران چهگفته است که هنگامی که میبارد خاطرات نیز از گوشهی چشم ما به زمین میریزند. حتما تاحالا فهمیدهاید چهگفتهام؟
خیلی ها را میشناسم که با بارش باران بدون چتر به بیرون میروند که حسو حالی تازه گیرند. خیلی وقتها حسودی میکنم به این آدمها که چه عجیب حالشان خوب است بی هیچ بهانهای!...
باران این را گفتم که بدانی با آمدنت به کنج اتاق میروم! تو میباری و شیشهی اتاقم را تمیز میکنی اما دل من را چه، دلم را خانهی خاطرههای بیخانمانی میکنی که سالهاست در تلاشم آنهارا از خود برنجانم...به شیشهی اتاقم میزنی، تازه میشود داغهای کهنهام ،نمک میپاشی بر روی زخمهای کهنهام. میآیی که تنهاییام را به رخم بکشی؟ میآیی که داغم را تازهتر کنی؟ گم میکنی خودم را در خودم .. خیلی وقت است که گمشدهام .......
بگذریم... هر وقت آمدی باران جان قدمت روی چشم. در میان راه دنبال مینای واقعی نیز بگرد. مهماننوازی این دردسرهارا نیز دارد دیگر، هر وقت آمدی خوش آمدی اگر در میان راه مینای واقعی را دیدی به او بگو که خیلی وقت است که دلتنگشهستم به او بگو برگردد...به امید دیدارت!
راستی یادم رفت گفتهبودم که نیایی؟!!!!
نویسنده: مینا رستمی
پایه دهم دبیرستان عصمتیه
دبیر خانم قربانی
موضوع: -
زمستان بود. من از مدرسه برمی گشتم . در آن سوز سرما ناگهان بوی گلی به مشامم خورد. هرچقدر اطراف را نگاه می کردم، گلی را ندیدم. چشمم به گل کوچکی افتاد. که در میان انبوه ای از برف رویده بود. همینطور که مجذوب بوی خوش گل شده بودم. با خودم گفتم که این گل چقدر عمر می کند. ایا همه گل ها بوی خوش می دهند یا فقط این گل کوچک است، که در میان نا امیدی مورچگان و سردی پرهای پرندگان در اسمان بی کران، بوی امید و بوی بهار را اورده است. ناگهان از دشت گل رویایم که گل با بوی خوشش در خیالم ساخته بود، بیدار شدم. که چشمم به زنبور کوچکی که درون گل بود افتاد. که در میان زردی شهد گل با خط های سیاه و زردش و وزوز بالهایش برای خود از گرد گل کوچک تغذیه می کرد.با خود فکر کردم که اگر گل نبود، عسل تولید می شد.و اگر گل ها بی رنگ بودند، بوی خوششان به تنهایی می توانست، زیبایی این خلقت خدا را کامل کند با خودم گفتم، که اگر گل ها می توانستند سخن بگویند، چه می گفتند. همینطور که هوا سوز سرمایش را زیاد می کرد. فکر کردم که حتما می خواهد در جای گرمی باشد. به خانه رفتم،که خواهرم مشغول خواندن شعر:
« تا گل روی تو دیدم همه گل ها خارند/تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند».
به او گفتم. یک گل پیدا کردم. اما او در جواب گفت:« با یک گل بهار نمی شود.» به او گفتم درست است اما امید را که می آورد. بیل کوچک را برداشتم. و به حیاط رفتم. برف ها را کنار زدم. که ساقه سبز پر رنگی را دیدم. گلدان را پر از خاک کردم. و گل را میان خاک های قرمز گذاشتم. و به خانه بردم. بعد از ساعت ها خانه مان پر از عطر گل شده بود. شب را با استشمام بوی گل کوچک و پچ پچ خواهرم که از مادرم می پرسید. ایا گل پشت رو دارد. راست است که می گویند گل بی خار نمی شود به سر بردیم . وقتی صبح بیدار شدم. جسم بی جان گل را که روی خاک قرمز رنگ افتاده بود، دیدم. اشک در چشمانم جمع شد. خیلی ناراحت شدم. اما با خود گفتم که اگر گل وجود نداشت. دیروز شیرین جایش را به امروز تلخ نمی داد.
نویسنده: بهارک محمدیاری
شهر موسیان،
دبیرستان۱۳ آبان،
دبیر: خانم نصری
روش های نوشتن:
منشآ تشکیل رودخانه ها چیست؟اگر رودخانه ها نبودند چه میشد؟
چرا میگویند بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین؟
بزرگترین رودخانه ها چگونه به وجود آمده اند؟
اگر رودها به دریاها نریزند چه میشود؟
متن:
صدایی ملایم به گوش میرسد؛غلطیدن سنگ ریزه ها را احساس میکنم ،نمناکی هوا نوید دهنده عبوری است که حیات بخش دشت های اطراف است؛گذری آن طرف روستا، مردمان را یکجا دور هم جمع کرده صدای زیبای رودخانه این موسیقی لطیف آفرینش....
رودخانه ها ،برفهای مرده کوهسارانند که عبور را ترجیح داده اند؛برفهایی که کوهها، سنگینی با هم بودنشان را تحمل نکرده و از خود دورشان کرده است.گاه از راه های دور آمده اند سنگ ها و صخره را پشت سر گذاشته و موانع را شکسته اند؛از کوه های مختلف به هم رسیده اند و بزرگ ترین رودخانه ها را تشکیل داده اند به راستی چه باشکوه و زیباست این اتحاد و به هم پیوستگی شان.
گاه می اندیشم اگر رودخانه ها نبودند چه اتفاقی می افتاد؟رودخانه هایی که آبادی ها را در کنار خود جای داده اند و کناره های نمناک آنها بستر رویش سبزه هاست.اگر نبودند و اگر حرکت نمی کردند زمین صفحه ای خشک و سنگلاخی بود که حتی نفس کشیدن در آن سخت می شد.تراکم جمعیت در مناطق سرد و بارانی به حدی زیاد می شد که جایی برای موجودات دیگر وجود نداشت.تمام گونه های گیاهی و جانوری که با توجه به اقلیم جغرافیایی زیست میکنند؛از،بین می رفت و زندگی غیر قابل تحمل می شد و عملا حیات به طور کل از بین می رفت.
رودخانه ها عبور می کنند تا خود را به دریا برسانند جایی ک آرام و قرار بگیرند و در دامان دریا محو شوند و باز چرخش روزگار کار خود را انجام دهد و تا جهان باقی است این چرخه ادامه یابد.
به راستی که عمر انسانها و گذر آن شبیه عبور رودخانه هاست؛سریع و بی وقفه؛لحظه های سخت زندگی همان عبور رودخانه از لابه لای صخره های سخت است.عمر رفته و لحظه های گذشته همان آبی است که بعد از گذشتن برنمی گردد.
جهان هستی سرشار از زیبایی هاست؛پدیده هایی که آفرینش قدرت بی نهایت خداست.رودها انتقال دهنده زندگی اند و بودنشان رگ های حیاتی زمین است.بکوشیم صافی و پاکی آب ها را آلوده نکنیم چنان که سهراب می گویند:آب را گل نکنیم؛در فرودست انگار کفتری میخورد آب...
نویسنده: خانم مریم منفرد،
دبیر ادبیات دبیرستان نمونه دولتی استان فارس،شهرستان زرین دشت
به نام پروردگار قلم
آیا تا به حال حس یک مجرم یا مجرم فراری را داشته اید؟ آیا تا به حال مجرم بوده اید؟ یا اصلا مجرمی را از نزدیک به چشم دیده اید ؛ نه نه! منظورم از مجرم آن زندانی های فراری فیلم های لوکس هالیوودی نیست منظورم مجرم هایی است که هر روز را با انها می گذرانیم یا حتی آنها را در آیینه می نگریم. مجرم هایی که حقوقی نیستند ولی حقیقی اند. در موجودیت هر یک از ما یک مجرم است که خودمان آن را بیدار می کنیم. مجرم های وجود ما مانند فیلم ها ، کشنده نیستند البته اگر با حقیقت نفس آن رو به رو نشویم ، چرا هایش را دنبال نکنیم و اگر آن را واکاوی نکرده به مبارزه با او بپردازیم. مبدانم اکنون استفهام هایی گنگ ذهنتان را به خود مشغول کرده است پس بگذارید قضیه را از آنجایی شروع کنم که فهمیدم شریک مجرمیت خویش شده ام. در زندگی هر انسان اتفاقاتی رخ می دهد که باعث میشود دیگر آن احمق قبلی نباشد من هم از این دسته مستثنا نبودم ؛ از یک سالی به بعد دیگر سنگینی کار هایم را حس میکردم دیگر ذات شریرم معصومیت هایم را از وجودم طرد کرده بود. از فردا ها هراسان بودم حس می کردم بازیچه علت و معلول ها شده ام در صف انتظار بدترین ها بودم. خدای من! این حس مجنون وار از چیست؟ کار هایت را در لحظه میکنی و تا روز ها میدانی که تقاصش در راه است. ثانیه ها را در آزادی خود خطا می کنی و گوارایی را به کمال می رسانی و چندی نمی گذرد که در افکار متوحشت حبس می شوی و تا روز محاکمه در زندانی بی نهایت از جنس زندگی به آزادی های ثانیه ای خویش پوزخند میزنی. مانند یک مجرم فراری اجتماع را بالا می آوری و به همه به چشم طلبکار می نگری به خودت رجوع میکنی اما خودت هم از تو شاکیست چرا که تو حتی خودت هم نبودی و با هر اجتماعی رنگی شدی ، تو حتی به خودت هم ظلم کردی. با این احساس ندامت پیش میروی و شرمندگی وجودت را تلو تلو میخورد. تو فقط یک مجرم بی پروا و مست آینده ای بودی که حتی شلاق های گذشته ات هشیارت نکرد ؛ گول ها را لحظه ای خوردی و حصرت را عمری. همه مجرم میشوند ولی لازمه مجرم ماندن فقط غرور است ، غروری که تواضع ات را زیر پا می گذراد و تو را به فردی انتقاد ناپذیر تبدیل میکند. مجرمیت یعنی نگاه هایی که از روی غیظ در وجدانت شلیک می شود یعنی معجون تلخ و شور شرم و هراس یعنی فرار از ورطه خاطرات گناهان یعنی کشمکش های حنجره ی عقیم ات با نعره های یارجوی درد هایت. هیچوقت نگذار این قضیه از خط قرمز رد بشو وگرنه به جایی می رسی که آنقدر سنگین میشنوی که دیگر نمیتوانی مجرمانت را مهار کنی آنجاست که شادی ات مجازی میشود و زندگی حقیقت را به تو کنایه می کند. می خواهی از آسمان گناه هبوط میکنی تویی که تا دیروز جوان خام و پرشوری بودی ، تویی که با هر سیب ممنوعه عشق بازی کردی ، روی لبه ی هر تیغ راه می رفتی ولی حال آنقدر عاجزی که لبه ی هر تیغ را روی خود راه می دهی. با خود تعلق میکنی که ای کاش قانون هایم را سخت تر می کردم تا مجرمیت وجودم را فرا نمی گرفت. آه و اندوه و سکوت مراعات بی نظیرت با دنیا شده است ؛ ولی هیچوقت دیر نیست مجرمت را از ریشه بشناس با او دوست باش بدان مشکلش چیست زیرا که راه حل هر مشکل در ریشه ی همان مشکل است. بعضی وقت ها این آزادی های پر زرق و برق پوشالی هستند که مجرمت را آزاد میکنند و علاوه بر آن حتی آزادی های فطری ات را محدود تر میکند. هنوز دیر نیست مجرم تو شهروند توست و تو حاکم او.
نویسنده: محمد مهدی سپهر سبحانی
موضوع: درخت
من یک درخت بودم با آرزو های بی جواب،با رویاهایی دود خورده .
من یک درخت بودم،در گوشه ای از یک کوچه ی شلوغ و پر سر و صدا ،با مردمانی که حتی به خود هم رحم نمیکردند. من تنها بودم در حالی که دود ماشین می خوردم و دفتر نقاشی بچه های سرکش در حال بلوغ بودم.
من ارزو داشتم،آرزوی جنگلی با آسمان ابی،ابر های پنبه ای و هوای تمیز و تازه . من می خواستم خودم باشم ،می خواستم یک درخت باشم. یک درخت با شکوفه های سفید و صورتی ، برگ های پهن سبز ، تنه ای بزرگ و تنومند با ریشه های بلند و عمیق. من می خواستم میزبان باشم برای پرندگان اواره ، یک آشیانه خوب و امن
به هر حال من یک درخت بودم ، در یک گوشه ای از یک خیابان شلوغ با آسمان تیره و دودی با مردمانی که در پی زندگی سالم هستند ،اما فقط به خود که نه به تمام موجودات آسیب می زنند.
من دیگر درخت نیستم. قطعه چوب خمیده ای هستم که زمانی درختی با زندگی سیاه و خاکستر و آرزوهای دست نیافتی بود.
نویسنده: پرستو اصغری
سال دهم دبیرستان شاهد بهشهر
موضوع: دریا
صدای موجت ای دریا/برایم شعر زیباییست/پر از راز و پر از لذت/همانند معماییست ....!
هرگونه دردی،هرگونه مریضی،هرگونه مشکلی که داشته باشیم درمانی دارد...؛لیکن از نگاه من دریا تنها آرامشی است که از هر مسکن و درمانی در بدترین شرایط ممکن آرامش بخش تر از همه چیز است...
چه زیباست لحظه ی آرام آرام آمدن موج ب کنار ساحل و آرام آرام پر خروش شدنش...!
و
بازگشتنش به دریا چه نمایی ایجاد میکند...؟؟؟
سنگ های زیبا و صدفها و مروارید ها چقدر مگر میتواند زیبا باشد؟؟؟
نشستن روی یک سنگ بزرگ و خیره شدن به امواج دریا و نگاه دورادور به غروبی که هر لحظه پر رنگ تر میشود ....
یکباره و بی خبر موج به صخره میخورد و سکوتی که در آنجا ساکن بود و خانه ساخته بود را میشکند....!!!
هرلحظه و هر بار موج کفی را ب ه وجود می آورد و مروارید ها درخشانی خود را به ارمغان میگذارند....
وقتی ک صدای آب دریا با صدای پرندگان و گنجشک ها با هم مخلوط میشوند موزیکی را به وجود می آورند .....
که.....
نمیدانم نامش را چه بگذارم،نمیدانم خواننده ی آن موزیک کیست!!!!!
همیشه دوست داشتم مثل دریا باشم ...
گاهی پر از سکوت ...
و...
گاهی پر از هیاهو ...
عمیق و گود و پرخروش ...!
دریا تنها یک واژه نیست!
دریا یعنی:(
آرامش
دریا یعنی:(
زیبایی
دریا یعنی:(
دلنشینی
یعنی:(
نعمتی که خدا ما را لایق آن دانسته و آن را به ما داده است ...!
از دریا باید آموخت که آدمها بد زندگی ات را ببری ساحل در همان جا بگذاری و بروی ......
و...
آدمهای مهم زندگی ات را در اعماق وجودت جای بدهی...
دریا احساسی ترین و با غرورترین نعمت دنیاست....
مثل ساحل آرام باش تا دیگران مثل دریا بی قرارت باشند ....
نویسنده: یلدا جوانمرد - دهم انسانی دبیرستان ۱۲ بهمن
مطالب مرتبط: