نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
تو...بی پایان
دیشب تو را مرور کردم
در میان هجوم خاطراتم
درمیان اشک های بی مهابای چشمانم
در میان تیری که گاهی قلبم از بی وفاییت می کشد
دیروز تورا مرور کردم در میان پارکی که چند روزی است، تنها روی نیمکت دونفره اش می نشینم
درمیان پیاده رویی که روزی قدم هایمان را در آن میشمردیم
درمیان بستنی فروشی که طعم بستنی های شکلاتیش با خنده هایت... امان از خنده هایت
امروز تورا مرور کردم
درمیان ماشین، پشت چراغ قرمز، وقتی که باران روی شیشه می غلتید
در میان کافه، پشت میز انتهای سالن ، وقتی چایم از نگاه منتظرم به در سرد شد
درمیان خانه، پشت پنجره ، وقتی که جای پایت درکوچه دیده نشد
امشب تورا مرور می کنم
وقتی سطل زباله کنار میزم پر شده از نامه های مچاله
وقتی در میان جمع با خنده تورا پنهان می کنم و چشم های مادرم نم دار می شود و خدا در گلو می شکند
وقتی تنها با ماه روی برگ های پاییز قدم برمیدارم ، و سنگ ریزه هایی که روزی هنگام قدم زدنمان شوتشان میکردی ، برای اشک هایم گریه می کنند...!
فردا تورا مرور خواهم کرد
اگر باران ببارد و شانه های خیسم گرمای دستانت را کم داشته باشد.
اگر کسی برایم سه شاخه گل یاس هدیه بیاورد
اگر لباسم جیب نداشته باشد و دست هایم نیازمند گرمای دستانت باشد.
اگر تو باشی
اگر تو بیایی...
😔😔😔😔😔
نویسنده: فاطمه کوشکی
مدرسه هدی، استان قم
دبیر: خانم مریم بختیاری
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
کفش هایش ذق ذق میکرد، کیفِ چروکش از همان ٢٠ مترى حرفى داشت حتى دستانش ِ زخمِ قشنگى داشت که با پوست تیره اش برق میزد ، اما برقِ غم .
نزدیک تر رفتم . سرش را خم کردِ بود کنجِ دیوار نشسته بود رو به اولین مردى که چشم هایش دید گفت : آقا ! میشه فقط یه گلِ رز بردارید ، مردِ حتی زحمتِ سلام کردن هم به خودش نداد و سگرمه هایش در هم فرو برُد و با بی اعتنایى از کنارش رد شد . خودش را محکم بغل کرد اما انگار شکست براىِ دلش معنی نداشت ! با دستِ پُر سمت ِشاستى رفت ! حتى قدش انقدر کوتاه بود که بلندى ماشین به چشم نمیخورد ، رو پنچه هایش ایستاد و خودش رو بالا کشید و دست هایش جلب توجه کرد و خانومى که کنار پنجره بود ، نگاهِ بدى انداخت! حداقل اینطورى میگویم که حس من اینگونه بود!
مگه نگفتم برو احمق ؟ ، خانوم فقط یه شاخه گلِ رز آخه
ِ میشه میشه ؟ با خودم حرف میزدم گناهِ اون فقط سرنوشتش بود ! یا حداقلِ خوشبختى که تبدیل به زهر شده بود! این آدمها از کى انقدر بی رحم شده اند!،
یک لحظه ، با شتابِ رفتن ماشین و کوبیده شدن در جسمش روى زمین فرود آمد .
بدونِ حتى یک ثانیه فکر ، خودم رو کنارش دیدم . بغلش کردم ، جسمِ نحیفش تو دست های من گم بود! تمامِ تهران را سراپا دویدم ! در اولین بیمارستان را باز کردم و بردمش روى تخت، دستاش و خونى شده بود و پر پر شده هاى گل توى دستاش مچاله !
بعد چند ساعت به هوش اومد . شروع کرد به گریه کردن!
من من .. خیلى.. میترسم.. من ..
گلایِ رزم .. باید اونارو.. من ..من کجام خاله ؟
دستش رو یواش یواش گرفتم و موهایِ جو گندمیشو نوازش کردم ،
عزیزم گریه نکن ، اتفاقی نیفتاده ! فقط اومدی پیش من ..
پیش شما؟ آخه من که شمارو نمیشناسم ! مامانم گفته خونه غریبه ها نرم!
کمی اونو یه آغوشم نزدیک کردم.
مامانت و بابات کجان ؟
خاله .. مامانم و بابامم میگن رفتن تو آسمون.. اون بالا بالاها .. انگاری منو دوست نداشتن هیچ کدومشون نمیان دیدنم.
.
اشک حتی تو رگای منم رفته بود! اما خب نمیتوانستن بروزش بدهم.. حداقل الان نه!
عزیزم .. اونا خیلیم دوست دارن ، گفتن از این به بعد پیش من بمونی ..
....)
چند ماه گذشت ، دیگه خبرى از لباسِ گل گلیه گِلى شده اون نبود ، حتى کفشِ هاى بد فرمُ ، با این سن کم درست مثلِ یه فرشته بود ، هر روز حواسم بهش بود، اونم به من عادت کرده بود کم کم داشتم یه گوشی از جای خالی آدما تو دلشو پر میکردم ! هر روز یه گل رز روى موهاش میزدم ! و یه جورایى دیگه تمامِ گلاى رز دنیا مال اون بود! بخاطرش میجنگیدم بخاطر چشم هاىِ مشکی درشتش ! اسمش شد پناه ، البته با خواسته دلِ کوچولو خودش ،
اون دختر از تمامِ آدم هاى بزرگ قوی تر بود! اون کسى بود که باهاش عشق بی قید و شرط در تمامِ داستاناى دنیا خلاصه میشد.
نویسنده: آرمیتا رجبلو
دانش آموز پایه دوازدهم
دبیرستان نمونه بصیرت شهرستان گنبد کاووس
دبیر: خانم زهره علی نژاد
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
خاطره ی روز های بارانی
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
زمانی که صدای قطرات باران به گوشم میرسد بی اختیار خودم را به زیر اسمان خدا میرسانم تا از بوسه های پروردگار که برای زمینیان میفرستد بی نصیب نمانم!
باران، این رحمت الهی،پیام عشق و شادی برای انسان ها به همراه می اورد و برکت و زیبایی را برای طبیعت، مزارع و باغ های کشاورزی....
در بهار گویی اسمان اغوشش را برای زمین تازه از خواب بیدار شده گشوده و با فرستادن باران، خاک سرد را اماده رویش میکند و نوید بخشی سبزی و طراوت برای طبیعت خسته از سرمای زمستان است.
و چقدر باران بهاری را دوست دارم!
باران این معجزه حیرت انگیز خداوند ،معانی مختلفی به همراه دارد،گاهی ملایم و نم نم ، فقط میخواهد نوازش های خالق بی همتا را به یاد منو تو بیاورد، گاهی ریز و تند و پیوسته میبارد و هدفش ابیاری مزارع و درختان و زمین های کشاورزی هست.
گاهی سهمگین و بی رحمانه می اید و سیلابی به راه می اندازد که هرچه بر سر راه دارد با خود میبرد و تداعی کننده خشم و قهر و تلاطم است.
امیدوارم ما انسان ها نیز بخشش بی کران همچون اسمان داشته باشیم و مانند باران، برکت و عشق را به زندگی ، خانواده،دوستان و اطرافیان سرازیر کنیم و همواره سپاسگزار پروردگار و خالق این همه زیبایی و شکوه باشیم.
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
نویسنده: ملورین صوفی
دبیرستان شاهد فاطمه الزهرا
استان مرکزی شهرستان اراک
دبیر: سرکار خانم طهماسبی
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
مقدمه:
می گویند تا چیزی را از دست ندهی نمی فهمی چقدر برات مهم بوده! قصه ی منم شده قصه ی منچستر یونایتد وقتی که اسطوره خود «روی کین» از دست داد.
متن بدنه:
در حال خواندن اخبار از تلتکست بودم که خواهرم گفت :پاشو برو خونه ی آقاجون منم گفتم :خبریه؟؟بابغض گفت مگر نمیدانی؟آقاجون حالش خوب نیست منم بالحن خنده داری گفتم :برو باباآقاجون ماشالا هزار ماشالا انقدر پر انرژی هستن که تا۵۰سال دیگه هم عمر میکندبا ناراحتی گفت: برواجی ...خودم رابه خانه ی کوچک آقاجون رساندم وارد خانه که شدم خشکم زد!!وای خدای من!این همان مردی ست که صورت تپل و جوانی داشت؟همان که به عمرش نمیخورد۹۰ساله باشد؟همان همان که تا حالا از دردی ننالیده؟؟وقتی حرف میزد صدایش نمی لرزید وقتی راه میرفت.. نه!الان دیگه نمیتواند راه برود..همیشه میگفت:که سعی کنیددر دل همه ی مردم جایی داشته باشید فرقی نمیکند بزرگتر باشید یا کوچکترحالا که توان راه رفتن دارید سری به آن که دلتان هوایش راکرده بزنید...مادر بزرگ سفره راانداخته بود..پاهایم سست شده بود رفتم گوشه ای نشستم که آقاجون سرش را بلند کردصدایش میلرزیداما از اشاره دستش میگفت که برم کنارسفره..مادرودایی جان آقاجون بردند تهران,همه چشم انتظار این بودیم که سر پا بیاد خانه..بالاخره مامان برگشت اما تنها!! چشمان شرمنده دایی جان حاکی از آن بود که دکتراآقاجون جواب کردن...حالا یک سال واندی میگذردهر بار که خانه حاج خانم میروم منتظر اینم که به محض ورودم آقاجون بگویددختر دخترمی؟منم باشیطنت بگم:ببخشیدشما؟اوهم با عصایش مرا بزنداما وقتی میروم میبینم حاج خانم چشم به در است انگار او هم منتظر است آقاجون از مسجد برگردد..
نتیجه:
سعی کنیم تاعزیزانمان هستند قدرشان رابدانیم تا قصه ما قصه ی منچستر یونایتد نشودوقتی که همه کاره تیمش از دست داد. به این نتیجه رسید که اسطوره ش هافبک تدافعیش کین بودنه بکام ..الان ۱۲سال میگذرد خیلی هاجای بکام گرفتندو از آن بهتر بودند اما جای کین هنوزم که هنوزه خالیست!
نویسنده: مینا خوش نظر
دبیر: خانم نصری
هنرستان: عفاف دشت عباس
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
موضوع: دلی که زیر آوار جاماند!
بار دیگر پلک هایم را روی یکدیگر گذاشته و به سرنوشت خود می اندیشم سرنوشتی که روزهای خوب گذشته را به روزگاری جگرسوز تبدیل کرد...
آن روز همانند روز های دیگر از خواب بیدار شدم اما چه کسی می دانست چنین فاجعه ای در انتظار ماست...با صدای فریاد مادرم ب خود امدم همه جا در حال لرزشی سهمناک بود مبل ها به این طرف وان طرف حرکت میکردند و صدای شکستن ظرف های آشپزخانه را می شنیدم ناگهان صدای مادرم راشنیدم که فریاد می کشید علللیییی..کاملا به طرف آنها نچرخیده بودم که سقف از ناحیه کنار در بر سرم هجوم آورد گویا با من خصومتی قدیمی داشت و..
خانم خانم صدای مرا می شنوید اگه می شنوید انگشتتان را تکان دهید تمام قوای بدنم را جمع کردم وانگشت سبابه ام را به حرف بالا حرکت دادم، این یک معجزه است بیمار هوشیار است!
چه بلایی به سرم آمده بود؟ چه اتفاقی دلیل این همه درد شده بود؟خواستم کلامی بگویم که بار دیگر از هوش رفتم.
فاطمه فاطمه..این صدای خاله عزیزم بود که مرا نظاره گر بود. تمام نیرویم را جمع کردم تا بالاخره کلامی بگویم: چه اتفاقی افتاده مادرم...؟
چشمان زیبای خاله ام پر از اشک درخشید اما به خود مسلط شد وگفت: آنها خوب اند.
با گذشت چند هفته بلاخره اجازه مرخص شدن از بیمارستان را یافتم به سمت خانه خاله ام حرکت کردیم.چرا اینحا آمدیم؟ به خانه ما برویم ،با اصرار های مکرر من و تلاش های بیهوده خاله ام به منزل ما رفتیم...خدااییییی من چنین چیزی غیر ممکن است چیزی جز خرابه در اطرافم نمی دیدم.فریاد کشیدم چه اتفاقی افتاده است چنین چیزی غیر ممکن است؟ گروه های امداد را دیدم به سمتشان دویدم:چه اتفاقی افتاده است؟ هم چون کودکی که منتظر شنیدن کلمه ای آرامبخش است تا آرام گیرد نظاره گر آنها بودم..اما سرپرست آنها شروع به سخن گفتن کرد: زلزله ای به وسعت۷/۵ریشتر کرمانشاه را لرزاند !
در روز...دیگر چیزی نمی شنیدم خدایا دیگر پاهایم توان حفظ وزنم را نداشت، ناگهان گروه امداد فریاد کشیدند چیزی پیدا کرده ایم!
خدایا دیگر شانه هایم توان به دوش کشیدن این همه غم را ندارد..این جسم های پدر و مادر عزیزم بودند ک برادر کوچکم را در اغوش داشتند...
ماه ها از حادثه دلخراش زلزله کرمانشاه می گذرد وتمام رسانه ها ومردم اعلام تاسف و همدردی میکنند اما آنها دلی را که زیر اوار جاماند درک نمی کنند آنها درد مادری که فرزندان عزیز خود را از دست داده است را درک نمی کنند، آنها غم پسر جوانی را که همسر خود را از دست داده است و با فریاد نام او را صدا می کند درک نمی کنند. نمی دانم چرا هنوز بدون نوازش های مادرم دست گرم پدرم و شیطنت های برادر کوچکم که فردا جشن تولد ۵ سالگی اش است نفس می کشم قلبم در سینه ام می تپد.
به آرامگاه سه تن از عزیزانم نزدیک می شوم شاخه های گل رز را بر روی آنها می چینم با نگاه به خانه ابدی آنها به یاد خانه خودمان می افتم خانه ای که با شب بیداری های پدرم وتلاش های بی وقفه مادرم ساخته شده بود قطره های اشک بر روی گونه ام می غلتند. به خانه بد می گردم به قاب عکس خانوادگیمان به روی دیوار نگاه می کنم و بار دیگر چشمان را می بندم تا شاید در رویاهایم با دیگر نظاره گر آنها باشم.
تن بی جان مرا سردی بهمن ماه است
نگرانم چه بسا حادثه ای در راه است
شهر می سوزد و هربار کسی می میرد
این غم انگیز تری حالت کرمانشاه است.
نویسنده: فاطمه زیرکجو
دبیر: خانم نوروزی
دبیرستان الزهرا تولم شهر
موضوع انشا: محرم
شهر سیاه پوش شده است. همه جا را که مینگری میتوانی سایه غم و اندوه را ببینی. شهر در سوگ کسی است که بعد از سالها، هنوز داغ او از بین نرفته است. این شهر در سوگ اما حسین است. آری به راستی ماه محرم است. محرم با تمام شکوهش فرارسیده است و من را نیز سیاه پوش و عزادار کرده است. امام حسین برای امری ناجوان مردانه به همراه 72 تن از یارانش که بزرگان امت اسلام بودند کشته شد. و هیچ کس یاریگر او نبود. مردم کوفه به امام خیانت کردند و او را تنها گذاشتند و یزید به خاطر اینکه امام حسین با او بیعت نکرد، دستور مرگ امام حسین و یارانش را داد. آن بزرگواران را در تشنگی بیحد و اندازهایی قرار دادند. تعداد آنها محدود بود در حالی که لشکر دشمن بیشمار بود محرم سراسر نمایانگر ظلم و جور و بیداد کسانی است که در ظاهر لباس اسلام به تن داشتند ولی در واقع دشمنان دین و اسلام بودند. آنها کسانی بودند که به خاندان پیامبر بیاحترامی کردند، بسیاری را کشتند و دیگران را به اسارت بردند. محرم سرشار از آموزش است. امام به من آموخت هر چند مشکلات سخت و زیاد بودند و من تنها بودم باید مقاومت کنم. حتی اگر بهترین کسانم به من خیانت کنند ناامید نباشم و حتی اگر مرگ به سراغم بیاید از آرمانم دل نکنم. آرمانی که به خاطر آن همه چیز را حتی جان را از دست دهی چقدر با ارزش است. امام حسین طفل شش ماهش را فدای آرمان خود کرد. این آرمان چیزی جز اسلام راستین نبود. بیاییم از سراسر محرم درس بگیریم و گفتار و کردار امام را الگوی خود قرار دهیم.
موضوع انشا: محرم سال ۱۴۴۰
داستان یک شراب ، یک ساقی، با حلقه ی مریدان مستش ، از مسلم گرفته تا حبیب و حر..
و هنوز بوی این مستی در هواست..
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد!
این مستی ، این عطر ، این بو ، ازلی و ابدی ست ؛ بوی حق ، بوی ناب راستی و مردانگی در همه ی ملتها و در همه ی دوره ها به صورتی نمود یافته است ؛ از هابیل که مورد حسادت واقع شد و جان فدا کرد تا ابراهیم که در آتش افکنده شد و سیاوش که برای حق گویی و صداقتش از روی حسادت در غربت ناجوانمردانه کشته شد و صدها نمونه که مشهور یا گمنام صادقانه و باتمام وجود جان بر کف نهادند و ندای حق سر دادند و از مرگ سرخ نهراسیدند که خونشان شاهد حقانیتشان بود.[enshay.blog.ir]
مگر نه اینکه عاقبت آدمی مرگ است پس چه بهتر که برای هدفی والا و در راه دفاع از انسانیت و شرافت زندگی را به پایان برساند. پایان که نه ، اینان زندگان جاویدند. بلکه زندگی با خواری و ذلت و تحمل ظلم و ستم و بی عدالتی خود مرگ تدریجیست.
حسین و یارانش غرق شور بودند ! مست از باده عشق!
ظهر عاشورا وعده ی وصال تحقق یافت !
حسین نشان داد که انسان کرامت و عزت دارد . او مظلوم نبود ، عاشق و شیفته بود ، پاکباخته و جان برکف بود. در برابر ظلم قیام کرد تا به ما بیاموزد عاشق باشیم ، کرامت و شرافت و عزت و احترام داشته باشیم ، خود را بازیچه دیگران نکنیم. ستم و بیداد را بر خود نپذیریم .
حسین کتابیست بلند و عمیق که باید بارها و بارها خوانده شود و درک شود .
حسین خود به بدن خود قمه نزد و نمیدانم عزادار حسین فلسفه قمه زدن را ازکجا آورد؟!
نمیدانم چندین نفر از خیل عزاداران با تفکر و معیارهای حسین و یارانش آشنایند؟
چند نفر برای نذری گرفتن حقوق دیگران را رعایت میکنند؟ و اگر به دیگران نرسید سهم خود را با آنان شریک میشوند؟
اگر نذری خوردن به قصد تبرک و توسل است آیا باید رفتاری جز این داشت؟
چه مقدار ازینها حیف و میل میشود درحالیکه میتواند در جای درست خود برای نیازمندان مصرف شود.
چند صباحیست دیگر عزاداری های عاشورا خالصانه نیست. جولانگاهیست برای جلوه گری هیکل ورزشی مردان و آرایش مخصوص محرم زنان!
دوی ماراتن برای نذری گرفتن و احتکار آن در یخچال و فریزر .. دعوت از هیئت ها و دسته ها و اختصاص غذا فقط به آنها در حالیکه بوی آن رهگذران را گیج میکند. [enshay.blog.ir]
حتی نوحه ها هم دیگر صفای قبل را ندارد با آن اکوی حسین حسین که دقیقا نمیشود فهمید چه میگوید؟
دسته های عزاداری گویی نمایشی خیابانی اند از انواع طبل های کره ای و چینی و سنچ و پرچم های رنگی و..
چشم و همچشمی در نذری دادن ، در دسته عزاداری ، در اسم و رسم گذاشتن های با هیبت روی دسته ها و شاخ و شانه کشیدن برای هم!
چه شد که عزاداری ها هم بالاشهری و پایین شهری شدند؟
که باندبازی در آنها هم رخنه کرد؟
که صفا و صداقت و خلوص عزاداری هایمان نیز دستخوش بی فرهنگی و بی ریشگی شد؟
از دست مردم خالص و ساده دل درآمد و به دست عده ای خاص افتاد؟
چگونه میتوان درین رنگها و نیرنگها و آرایش ها و نظر بازی ها و شکم پرستی ها و خیابان گردی ها ، بوی خوش آن عطر را استشمام کرد؟
چگونه میتوانیم به فرزندمان بگوییم این مراسم برای یادبود یاد حسین است برای ادامه دادن راهش؟
چگونه میتوانند باور کنند؟
خدایا ! درین روزهای عزیز بینش و رفتاری به من عطا کن که شایستگی و لیاقت داشته باشم که مست بوی آن عطر شوم ، آینه ی دل را صیقلی دهم و زنگارها بزدایم ، رهنمونم باش تا نذرم را درجای درست ادا کنم ، برای رفع نیاز محتاجان، برای کمک به علاج بیماران ، برای درماندگان..
خدایا!
یاری ام ده انسان باشم !
انسان بمانم !
با صداقت و خلوص !
آنطور که درخور یاران حسین و تمام آزادیخواهان است !
آمین !
نوشته: خانم معصومه سوکی - دبیر ادبیات تهران
ویژگیهای «نوشته خوب»
بخش اول: «سادگی و کوتاهی جملات»
جملات باید کوتاه و زنده باشند. جملات طولانی و خستهکننده حتی پیامرسانی را نارسا و نامفهوم میسازد. به کارگیری واژگان مبهم، پیچیده و سنگین و اصطلاحات نامأنوس، ملالآور است. برعکس، جملات کوتاه و ساده، بر غنا و جاذبه اثر میافزاید و خیلی سریع، مفاهیم را به خواننده منتقل میکند. فاصله بسیار بین فاعل و فعل و نهاد و گزاره و پر کردن سطور از جملات و مطالب پراکنده و جملات معترضه، خواننده را حیران و سردرگم میکند و وقتی به انتهای جمله میرسد، مفاهیم اولیه را از یاد میبرد.
بخش دوم: «درستنویسی»
شناخت قواعد جملهسازی و ترکیب کلمات، موجب قوامبخشی و ارزشمندی نوشته میشود. نویسنده باید مواردی چون نهاد و گزاره، حرف ربط، تناسب فعل و فاعل، ضمیر، اشارات، جملات شرطی و استفهامی و خبری، ترکیبها و اضافات و زمان و دیگر موارد را بشناسد؛ چون نبود هر یک از آنها یا استفاده نابجا از آنها، به همان اندازه جمله را مشوش و نارسا میسازد.
موضوع انشا: زندان تنهایی
میان احساسی که همه ما انسان ها در این خاکدان غم داریم حس تنهایی ، برای خیلی ها رخ نشان داده است.
گاهی وقت ها در اقیانوس وجود خود ،روی قایقی مینشینیم و هیچکس را نمیبینیم.گاه و ناگاه میبینی حتی پارویی هم برای رهایی از این اقیانوس نداری.وآنوقت است که شمع وجودت سرد می شود و دیگر هیچ امیدی نداری...
هنگام تنهایی است که لبخند سکوت بر روی لبت جاری میشود ونمیتوانی غم هایت را روی هیچ برگی از کاغذ بنویسی.نمیتوانی هیچ جمله ای بگویی جز اینکه در اعماق وجودت سکوت را فریاد بزنی و بگویی تنهایی...میترسی از اینکه حرفی بر زبان بیاوری وهیچ شنونده ای برایش مهم نباشدکه چه میگویی.از این میترسی که کسی نیست بخواهی غم های دلت را با او قسمت کنی.حسی که همه را گریبان گیر میکند.میخواهی از تنهایی در کویر قلبت که هیچ کس در آن نیست ،جزآفتاب سوزان که تنها ترمیکند تورا رها شوی.
فقط به دنبال معجزه ای،به دنبال چیزی که همه عطر و بویش را در زندگی ات رهاکند و تورا از باتلاق تنهایی بیرون بکشد.به دنبال کسی که درکت کند،ترکت نکند،ولی فقط یکی از گلدانها در این باغ گل،این عطر را دارد.[enshay.blog.ir]
میبینی ومی بویی و با خود میگویی کجاست آن معجزه؟ناگهان مست و مدهوش می شوی درراه تنهایی .تمام تنهایی ات در یک آن درهم میشکند .بانگ آزادی ات از قفس تنهایی به گوش میخورد.رها میشوی از کلبه محزونی که برای خودساخته بودی.از جایی که کسی در آن جایی نداشت.
ولی چه کسی گل امید را به دستت داد؟چه کسی به همه حرف هایت گوش کردو آوای فریاد سکوتت را از درون قلبت شنید؟ناگهان گویی زمان ایستاد،به آسمان نگاه میکنی ومیگویی :"خدا".آری تنها کسی که میتواند صدای درون را ،حتی از جنس سکوت بشنود خداست.و دگر وقت آن است که خود را در آغوش پر مهر نماز بیندازی و با خداوند هم صحبت شوی...
نوشته: مبینا شهسواری - پایه نهم قزوین
موضوع انشا: تنهایی بد دردی است؟؟
به این فکر کرده اید که اگر تنها شوید یا به قول برخی دیگر از طرف دیگران ترک شوید چه اتفاقی رخ میدهد؟؟
بعضی ها فکر میکنند روحیه شان داغون میشود یااینکه افسرده خواهند شد.
خیر اینطور نیست.تنهایی به شما یک فرصت دوباره میدهد تاخودتان را باز یابید.شاید عقاید قدیمی ک داشتید ودر لابه لای خاطراتتان باشخصی خاک میخوردند،امروز با ترک شدن از طرف آن فرد به خود اجازه ی حرکت دهند.اجازه ی اینکه به شما یادآوری کنند که فردی ک مدتی با او به ظاهر خوش بودید،زندگی ارامی داشته باشید.شاید هم در مدت زمانی که تنها هستید به نتایج جالبی برسید.نتایجی ک شاید قبلا هم از طرف کس دیگری به شما گفته شده بود ولی به آن اعتنایی نداشتید.اما حالا خودتان تجربه کرده اید.و به این نتایج رسیده اید.نتایجی که اگر واقعا از ته دل به انها رسیده اید،بی شک مسیر زندگیات راعوص خواهد کرد.تنایجی ک نفر مسبب آنهاست اما برای هزاران نفر کاربرد خواهد داشت.
وقتی از طرف کسی ترک شده اید،عداب وجدان نگیرید.واز طرف مقابلتان فوری معدرت خواهی نکنید.یادتان باشد که شما مقصر نیستید.طرف مقابلتان است که ضرر کرده وشما برنده هستید.لااقل هرچیزی راهم که از دست داده باشید،باطن فرد به ظاهر عزیزتان رابدست آورده اید.
اردبیل فرزانگان ناحیه1
موضوع انشا: باید کسی باشد :)
خسته شده بودم از تنهایی ،تنهایی هایم پایان نداشت تنهایی من بدون شخص نبود دورم شلوغ بود پر از ادم های رنگارنگ
آدم هایی که دغدغه شان داشتن پول است
بعضی جاها باید فکر کنیم و به خود بیاییم
تمام دنیایمان شده است داشتن پول و ثروت
اما باید بگویم حداقل درد من با پول دوا نمیشود
من دلم محبت میخواهد محبتی عمیق و باید کسی باشد ؟ زن و مردش را کاری ندارم کسی باشد تا سر برشانه اش بگذارم و فقط کمی اشک بریزم کسی باشد که با او بشود رفت و فریاد زد دردهایی که سالهاست مانند تکه سنگی جلوی اشک های چندین ساله ام را گرفته است و تبدیل شده است به بغض
کسی را میخواهم که دوست باشد ، به او بگویم چه شده و این دخترک شاد را چه از این رو به اون رو تبدیل کرده است :)
بگویم برایش کسی باشد که خسته نشود
بگویم چه شد و الان در چه چاهی افتاده ام و کسی را میخواهم برای بیرون اوردن همان دختر شاداب
آن دختر به دستی نیاز دارد.
آیا کسی هست در این دنیا ؟
نوشته: مریم احمدی
موضوع انشا: قلب، چشم، عقل
دلم خیلی گرفته بود تنهای تنها توی قفسه سینه نشسته بودم قبلا شنیده بودم دلتنگی خیلی سخته اما به خودم می گفتم من قلب روزهای سختم. داشتم به تموم خاطرات با اون فکر می کردم تموم اون نگاها، تموم اون لبخندها همشون مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شد که یک دفعه چشم گفت:سلام قلب حالت خوبه؟ با صدای بغض آلود گفتم نه امروز خیلی خوب نیستم چشم گفت چرا؟ نکنه بازم حرفش و قطع کردم و گفتم آره بازم دلم براش تنگ شده. با نگرانی گفت مگه تو به عقل قول ندادی که فراموشش کنی؟ مگه قرار نبود اونو از دلت بیرون کنی؟ با تردید نگاهش کردم : تو خودت تونستی اون نگاه و اون چشمها رو فراموش کنی؟ چشم دستپاچه شد و گفت: راستش نه منم هیچ وقت نمی تونم نگاه پر از آرامش اون چشمها رو فراموش کنم.
قلب:دیدی حتی تو هم نمی تونی فراموشش کنی پس چرا از من میخوای تنها کسی که موفق شد برای اولین بار منو تسخیر کنه، وابستم کنه و حتی عاشقم کنه فراموش کنم؟ تو خودت بهتر از هر کسی می دونی که من توی زندگیم فقط به اون اعتماد کردم، همونی که هر وقت باهاش درد و دل می کردم بدون این که نصیحتم کنه به حرفام گوش می کرد، درکم می کرد و حتی گاهی وقت ها با شوخی و شیطنت باعث می شد تموم غصه هام یادم بره. حتی خود تو حاضر نبودی جلوی کسی غرورت شکسته بشه و اشک بریزی ولی وقتی اشک توی چشمای اون موج میزد و ناراحت بود تو هم پر از اشک می شدی و گریه می کردی. چشم که با به خاطر آوردن اون لحظه ها دلتنگ شده بود عصبانی شد و گفت:ولی قلب من به خاطر تو که عاشق شدی اون همه اشک ریختم، حتی بعد از اینکه به دستور عقل قرار شد هممون فراموشش کنیم من گاهی وقت ها دوباره اونو می دیم و داغ دلم تازه میشد. قلب با ناراحتی گفت :اما من تقصیری ندارم این تو بودی که برای اولین بار اونو دیدی و باعث شدی که من عاشق بشم. چشم متوجه شد که قلب راست میگه دلیل اصلی این عشق اون بود. رو به قلب کرد و پرسید :حالا چی کار کنیم؟ منم نمی تونم بدون اون زندگی کنم هر بار که می بینمش نمیتونم خودمو کنترل کنم و فقط به اون نگاه میکنم. قلب از چشم پرسید:به نظر تو اونم مثل من ناراحته؟ بهم فکر میکنه؟ به یاد اون روزها مثل تو گریه میکنه؟ چشم :راستش قلب میدونی که اجازه ندارم خیلی اونو ببینم ولی چند باری که دیدمش مثل همیشه نبود یه غم عجیبی داشت، دیگه از اون آرامش خبری نبود اما هنوزم عشق توی اون چشمها جاری بود به خاطر همینه که می تونم بگم اون من و فراموش نکرده. قلب که یک کم از حرفاهای چشم امید گرفته بود گفت نمی دونم چرا ولی منم حسم بهم میگه اون فراموشم نکرده، بهم فکر میکنه یا حتی دلش برام تنگ شده. چشم که دید حال قلب خیلی بده گفت من میتونم برات کاری کنم قلب؟ قلب گفت گریه کن چشم گریه کن شاید دلم آروم بگیره. چشم شردع کرد به گریه کردن تا اینکه صدای عقل بلند شد : شما دو تا چی کار میکنین آهای چشم با مگه با تو نیستم چرا بدون اجازه ی من گریه میکنی؟ چشم که ترسیده بود گفت آخه،آخه قلب اصلا حالش خوب نیست و این منم که باعث حال بد و ناراحتی اونم این من بودم که با یک نگاه اونو عاشق کردم ای کاش هیچ وقت اونو نمی دیدم. عقل که عصبانی شده بود اومد سراغ قلب :مگه من بهت نگفتم دیگه بهش فکر نکن؟ مگه نگفتم از دلت بیرونش کن؟ تو به من قول دادی قلب. قلب با عصبانیت داد زد من به هیچ کس قولی ندام تو مثل همیشه من و مجبور کردی اما باور کن نمی تونم به خدا هر کاری میکنم نمی تونم فراموشش کنم ولی عقل هنوزم روی تصمیمش پافشاری می کرد با صدایی که عصبانیت توش موج می زد گفت :دیگه هرگز به اون فکر نمیکنی. قلب فریاد زد اما من خیلی دوستش دارم چه طور دلت میاد؟ عقل :محاله که بزارم بهش برسی غیر ممکنه. قلب که می دونست عقل هر کاری رو که بگه انجام میده مطمئن شد دیگه راهی وجود نداره به خاطر همین تصمیم گرفت به جای زندگی کردن با غم عشق و جدایی خودشو از کار بندازه و این کارو کرد بعد از این تصمیم قلب حتی عقل هم نتونست کاری کنه....
موضوع انشا: کتاب خوب، دوست خوب
یادت می اید وقتی به مدرسه می امدم اولین کسی که مرا تحت تاثیر خود قرار داد تو بودی.وقتی در خانه هیچ کس حتی مرا به یاد نداشت و همه در کارو زندگی خود غرق بودند تو مرا به خود غرق کردی.زمانی که قصد داشتم به کسی دروغ بگویم،تو در دل خود درباره ی دروغ چیز هایی نوشته بودی که می خواستی من ان ها را بخوانم.هیچ وقت ان جمله ها از ذهنم خارج نمی شود که گفته بودی دروغ مانند یک باتلاق میماند که هر چهقدر دروغ بگویی بیشتر داخل ان فرو می روی. یادم می اید وقتی با دوستانم دعوا کردم تنها تو برایم باقی ماندی.تو از تمام دانایان داناتر؛از تمام گل ها دلنشین تر و از تمام دوستان صمیمی تر هستی.تو همیشه مرا به راه درست هدایت کردی و حتی یک بار هم نشد که من از داشتن تو پشیمان شوم.به من میگفتند گوشه نشین،به من می گفتند کسی که دوستی ندارد،به من می گفتند ساکت و ساده ولی کسی نمی دانست که فکرم کجاهاست.فکر من پیش موضوعاتی که تو داشتی بود و انقدر من به تو فکر میکردم که دیگران را هم فراموش می کردم. بعضی از موضوعاتت طنز بعضی ها درام و بعضی ها هم تخیلی بود.من هر وقت تو را می خواندم موضوع هایت را نمیدانستم ولی این را می دانستم که هر وقت شروع به خواندن حرف های دلت میکردم،پرده ای از اشک چشمانم را می پوشاند.برادر من همیشه میگفت دوست خوب کتاب خوب است ولی من می گویم کتاب خوب است.تو همیشه برای من می نوشتی ولی این بار می خواهم من برای تو بنویسم.می دانم قرار است همه به من بگویند این فرد به یک چیز که کر و لال است؟انشا می نویسد ولی منی دانند اگر ان ها هم به این چیز پی ببرند ان وقت مثل من قدرت تخیلشان افزایش خواهد یافت.کتاب ها دوستان فوق العاده ای هستند لطفا ان ها را نیز عضوی از خود بدانیم.[enshay.blog.ir]
نویسنده: طناز خاکی، پایه هشتم، دبیرستان: درستکار اصل، تبریز
موضوع انشا: درد مزمن
ساعت ک جلو میرود
شب ک میشود، از دوازده ک میگذرد
قلب تند میزند، نفس ها عمیق میشوند، فکر ها طولانی میشوند، انگار ک تمام تنت پک و پک هوای پر سرب است ک میکشد درون خودش.
اصلا چه کسی با شب و واژه ی تاریکی مشکلی پیدا کرده ک هرشب شده عذابِ ما؟ کسی ناراحتش کرده شب را؟ ماه چرا دلگیر میتابت امشبی ک باید خوب باشم، باید پای قول هایم قاطع بایستم.[enshay.blog.ir]
با همه ی این تفاسیر
غمگین ک شدی، ناراحت ک شدی، خاطره ها ک یادت امد،.. من همان جای همیشگیِ پر از استرس ،به کتاب ها زل زده ام و هوای پُرِ سرب را پک میزنم...
نوشته: مهتاب محمدی، پایه نهم، دبیرستان دانشفر
موضوع انشا: نویسندگی
نویسندگی یک شغل نیست
بلکه هدف است
برای نویسنده شدن باید یک هدف داشته باشی
نویسنده میخاهد تمام درد های زندگی اش را دریک جمله به پایان برساند
من دارم دوباره میگم نویسندگی یک شغل نیست بلکه غرور است تکبر است برای نویسنده شدن باید چندبار غرورت له بشه تا بتونی بقیه رو درک کنی و بتونی بنویسی در وجود یک نویسنده یک غم است که تو وجود منو تو انسان نیست....
نوشته: محدثه ولی - دبیرستان شهیدخشکباری