نگارش یازدهم درس اول
موضوع: طبیعت
آفتاببرنوککوههایخاکستریرنگبوسهمیزدوآرامآرامبالامیآمد.پرندگانازآشیانههایخودبیرونآمدهبودندودستهدستهدردلآسمانبالپروازگشودهبودند.
سبزههاچونمخملسبزرنگیدامنهکوهیکهبرآناتراقکردهبودند،اآرایشکردهبودندوخودرابهنسیمصبحگاهیسپردهبودندوهمجهتبااومیرقصیدند.آبرودخانهغرشکنانراهپرپیچوخمیرادرپیشگرفتهبود،گوییواژهمانعبرایاومعناییندارد.بویطراوتوتازگیفضاراپرکردهبود.آنجاغیرازروحزیباییچیزدیگریدیدهنمیشد.
منهمیشهمنتظراینلحظاتبودم منتظراینمکان،جاییبهدورازانسانها،بهدورازشلوغی،بهدورازهرگونهمزاحمت.اینجافقطمنهستموتنهاییواینبنفشههایمحجوبسربهزیرافکندهواینلالههایمشغولبهخودنمایی.غرقتماشایرودخانهبودمکهباعجلهبهسویدرهمیشتافت.
خورشید،آهستهآهستهخودرابهوسطآسمانمیکشید،اومیخواستهمهچیزراگرمکند.شایدمیخواستبههمهبفهماندکهازسفرهپرنعمتوگرممنبرایشبسردخوداندوختهبردارید.مثلاینکهخورشیدازماموریتشسربلندبیرونآمدهبود،روبهخانهنهادوبهسویمغربحرکتکرد.حتماجایدیگریبرایشماموریتیرقمخوردهبودکهانقدربهرفتنششتابمیدهد.
رویچمنهادرازکشیدهبودمودودستمرامانندبالشیزیرسرمگذاشتهبودموغرقدرزیباییخیرهکنندهیآسمانشدهبودم.بهفکرعمیقفرورفتم،سوالاتبسیاریجلویچشمانمرژهمیرفتند.اینهمهنظم،اینهمهنعمت،اینهمهزیبایی،اینهمهاعجازبرایچهکسییاچهچیزیخلقشده؟!
قطعاخداوندقادروتوانادلیلیبسیارمنطقی،عاقلانهوعاشقانهبرایآفرینشدارد.خلقتنظموزیباییبرایانسانعاشقوفهیمتادررهعشقثابتقدمترباشد.
عاشقان!از دستپخت معشوق خود لذت ببرید!
نویسنده :یگانه ندّافی
یازده ریاضی،دبیرستان هیات امنایی انقلاب اسلامی ،کرج
دبیر:خانم فرحناز حسینی
موضوع: پرواز
-هرپروازی نیاز به بال ندارد و هرآنچه پروازمیکند پرنده نیست.
-هر پریدنی پرواز نیست و هر افتادنی سقوط نیست.
"پرواز"یعنی:رها کردن امروز ثانیه های دیروز؛از زندان رهایی یافتن،از قفل و زنجیر آزاد شدن، ثانیه به ثانیه را در اوج سپری کردن،در رؤیاها و آرزوها زندگی کردن، در دورانی غیر از هیاهوی امروز سفر کردن، زیبایی های نهفته در پس هر اتفاق را حس کردن،فردایی از جنس آرامش ساختن،پرواز یعنی اوج گرفتن!
پرواز،گذاشتن دست دغدغه های امروز در دست فراموشی شب است و اعزام کردن آنها به یک مرخصی اجباری؛شب،شب بهترین زمان پرواز است؛زمانی که تو در سکوت آن با یکتا معبودت به سخن لب می گشایی و طنین آرامش را موسیقی دلنشین آن لحظه ها قرار می دهی!
"رهاشدن"سرآغاز پرواز است:در جست و جوی خیابانی باش ساکت و آرام،افکارت را به قطار آرامش بسپار و کوچه های پر پیچ و خم ذهنت را ریل آن قرار بده،بار دغدغه ها همیشگی را روی شانه هایشان بگذار و آنهارا راهی سفری طولانی کن؛پلک هایت را برهم بگذار و طوفان افکارت را آرام کن.پرواز را دوست بدار و خودت را از کمند دنیا نجات بده،مگذار هیچ ترسی بر تو غلبه کند و بیم نداشته باش از هرآنچه که پیش روی توست...
پرواز کن و به یاد داشته باش:اوج بهترین پروازها در سخت ترین لحظات زندگی است.
نویسنده: معصومه زلقی
پایه یازدهم
دبیرستان نرجس (تهران)
پروردگار عزوجل اراضی و سماوات را برای برگزیده بندگانش خلق نمود و هر آنچه که برای زیست میخواست،به وی عطا کرد؛اما حقیقت وجود خویش را پنهان نگاه داشت؛ولیکن تمثیلی از خویش فروفرستاد بس جمیل؛نه چون خویشتن نادیدنی،اما آنچه حاملش است و باطنش و آنچنان که فائق است؛ادراک ناکردنی.
و انسان چه تواند کند در برابرش جز اینکه عاشق باشد و تابع و صادق؟که وی نیز آفریده است،لیکن ورای خلقت و اقدامش بر زمین اند و چنان تناور است که سرش در آسمان سابع.
و تو کیستی که جهان سراپا در پی ات و تو در پی من که این عالم حضیضی است و یگانه رافعش که تواند باشد جز تو؟
ای تو سوای زمان و ورای کمال و موعظه ات فتوا؛ای سکوتت غریو و کلامت نوای حیات،ای تو تمثیل صبوری صبار و رحیمی رحمان و بخشش غفار؛تو کیستی که من بی تو کس نیستم و خالقت که تواند باشد اینچنین قدر قدرت که مخلوقش تو باشی؟
ای ملک ملک زمین؛کیست نامش از نامت عزیز تر؟چیست از کرم تو عریض تر؟ای مادرم،جز تو از دست که برآید تمثیل رب بودن؟
نویسنده: شیوا جمشیدی
دبیر:سرکار خانم رحیمی
دبیرستان نمونه دولتی محدثه قشم
می دانی کجای کار ایراد دارد آقا جان؟ آنجا که من فکر می کنم، هر شخصی تقویم مخصوص خودش را دارد؛ مثلا برای شخص بنده، همه فصل ها، ماه ها، هفته ها و ساعت در پاییز خلاصه می شود.
عید من در پاییز است، همین که از نیمه شب سی و یک شهریور پا به ساعات اولیه مهر می گذاریم، حول الحالنا میخوانم و شما را آرزو می کنم.
نه تنها بهار من در پاییز است، بلکه زمستان من هم ریشه در پاییز دارد آقا جان. همانند مورچه ای که برای زمستانش توشه جمع می کند، من هم تعدادی کتاب، دفترهایی پر از شعرهای شفا دهنده اندوه، چند لیوان قهوه و یک دست شال و کلاه، برای غروب ها سر پاییز اندوخته میکنم، آخر به قول فروغ جانمان« این منم، زنی تنها، در آستانه فصلی سرد.»
من به پاییز معتادم آقا جان!
مستی کمانچه کلهر و نوای شجریان همچون شرابی ده ساله هوش از سر می پراند. بین خودمان باشد، اما من، شب به شب، پادکست های چهرازی را که مانند پیپ قدیمی پدربزرگ است، می کشم؛ مخصوصا پادکست پاییز را.
آقا جان؛ می دانم شما هم مانند من، درگیر چهرازی و جمشید دیوانه اش هستید، اما می توانم جسارت کنم و خرده ایرادی به پادکست پاییز بگیرم؟ آنجا که می گوید:
جمشید؟ اگه پاییز انقدری که تو میگی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز ته دلمون خالی میشه؟ همه این زرد و نارنجیارو نگاه می کنن حالشون جا میاد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته بودناشونو میذارن واسه پاییز؟ چرا پاییز هیچ کی برنمیگرده؟
اینجایش ایراد دارد آقا جان! من خودم با چشمانم دیدم که دومین روز آخرین ماه پاییز، با آن شال گردنی که خودم برایتان بافته بودم، با آن پالتوی طوسی که هنگام خریدنش متذکر شدم که در آن خیلی دلبر می شوید؛ آمدید نشستید در قلبم و آنجا ماندگار شدید! آن روز بود که غرق در مشکی نگاهتان خواندم: خوش نشستی بر دلم، کاشانه میخواهی چه کار؟
آقا جان؛ پاییز و زمستان، اصلا تمام روزها و شب ها فرقی با یکدیگر ندارند، همه مثل هم هستند؛ فقط برخی شب ها سرد تر و طولانی ترند. حال خوب به روز و فصلش ربط ندارد، بستگی دارد کنار چه کسی ساخته شود.
اما از آنجا که سبک ما بیشتر به شب های طولانی، زرد و نارنجی، نارنگی و انار و خرمالو و شعرخوانی های شبانه می خورد، روزی به سیاره ای سفر خواهیم کرد که فقط پاییز باشد.
پاییز کوچک من،
گنجایش هزار بهار،
گنجایش هزار شکفتن دارد
پاییز کوچک من،
دنیای سازش رنگ هاست با یکدیگر.
(حسین منزوی)
نویسنده: ساحل موقوفه،
دبیر: خانم پرستو محمدی، دبیرستان فضیلت سنندج ناحیه
درس اول کتاب نگارش ۲ ساختار متن را آموزش می دهد.
در بخش ساختار درونی به چینش و طراحی بندها می پردازد.
بند مقدمه، بند بدنه، بند نتیجه گیری، این روش آموزش قدیمى و منسوخ است.
انشا نویسی کاری خلاقانه است در زنگ انشا نمی توان الگویی مشخص، تعیین کرد و از همه خواست که این گونه بنویسید: مقدمه، متن، نتیجه گیری
این محدودیتها راه فکر کردن را بر دانشآموزان سد میکند و مجال برای بروز خلاقیت و اعتماد به نفس را از او سلب می کندو
رشد ذهنی را متوقف می سازد.
برعکس باید از دانش آموزان خواست هرطور که دلشان می خواهد آن طور که راحت ترند و می اندیشند، بنویسند.
به علاوه قرار دادن دانش آموزان در چارچوب، مانعی است برای رشد و شکوفایی استعداد ها و طرح دیدگاه ها.
وقتی در کلاس انشا موضوع واحدی برای نوشتن اعلام می شود هر کس باید از زاویه دید خود و با گذراندن موضوع از صافی ذهن و طراحی و بهره گیری از تجربه ها درباره آن بنویسد نه بر اساس کلیشه ها.
دانش آموزان باید احساس، اندیشه و باورهای خود را بنویسند و نشان دهند.
تاکید بر مقدمه نویسی، سبب خاموشی ابتکار و خلاقیت میشود و مانعی برای بالندگی توانایی های ذهنی دانش آموز می باشد.
وا داشتن دانش آموزان به مقدمه نویسی یعنی اجبار به ماندن در حصار قالب ها و تقلیدها.
دشواری مقدمه نویسی، سبب بیزاری دانش آموزان از نوشتن می شود.
به جای مقدمه نویسی، انشا را خوب و ابتکاری شروع کنم تا جذابیت ایجاد کند و کنجکاوی خواننده را بر انگیزد.
به جای نتیجه گیری، پایانی تاثیر گذار بنویسیم.
آن چنان که این پایان، آغاز یک کشف و درک در ذهن مخاطب باشد.
مانند سکانس های انتهایی آثار فرهادی که به «پایان باز» معروف است.
در این روش با پایان فیلم، قصه در ذهن تماشگر تازه آغاز می شود.
نویسنده: حسین طریقت
موضوع: جایی که در آن بسر می برم
زندگی امروز ما ، سرشار شده است از پلیدی و نازیبایی ها ، مدام به دنبال کوچکترین زیبایی ها میگردیم و با هجوم وحشیانه ی خود آن را هم از بین میبریم ؛ به یقین در این میان زیبایی هایی هم هست ؛ اما بگذار تا گوشه ای از پلیدی ها را به رشته تحریر درآوریم و بیان کنیم ، باشد که ننگی بر خود نهیم و اصلاح شویم!
دوست داشتم دنیا رنگی تر میبود. همچون رنگین کمان و زرد خوشرنگی در پس زمینه اش ؛ دوست داشتم بزرگترها مثل تصور کودکیهایم فهمیده و دوستداشتنی باشند، هر کدام متفاوت تر از دیگری ؛ با دنیایی مجزا و سرشار از انرژی و شادی و امید ؛ تا آدمهای بد نباشند، تا بدی آن کرم پا شکسته ای باشد که شوق پرواز ندارد.
آدمهای خوب یا خوب نمای روزگارمان ، شده اند چندتا آدم قلدر که به ما لطف میکنند و دهانمان را میبندند و به جایمان تصمیم میگیرند! کسانی که آدمهای گرسنه را به حال خود ول میکنند تا "شاید" خدا خودش روزیشان را بدهد. هر چقدر دلشان خواست آدم میکشند و فریاد میزنند ما صلح را میخواهیم! کسانی هستند که از چشم هایشان نفرت میبارد و با ما آدمهای عادی دست دوستی میدهند! روی صحنه می آیند و آدم بدی را به ما معرفی میکنند که زبان مادری دانش آموزان را تدریس کرده و سیستم آنها را برهم زده و شبانگاه او را دار زده اند...
اینجا حال آدمها خوب نیست ؛ آدمها هرچه زودتر بیدار میشوند تا به کارهایی برسند که خودشان هم نمیدانند چرا باید انجام دهند ، که سودی برایشان ندارد. اینجا تنها سرگرمیمان شده است تکرار ، که چیز جدیدی را عادت و تکرار کنیم. اینجا دل سیاوش آنقدر خون است که جانش ب جوهر خودکار هم نمی ارزد، کمان آرش را شکسته اند و از آن شلاق درست کرده اند ؛ نویسنده هایمان پرنده شده اند ، شبانگاه از بام خانه میپرند. اینجا اگر بلند شوی و بگویی ریتمتان اشتباه است ،اول قلمت را نشانه میگیرند بعد سرت را میزنند...
کنترل اوضاع خیلی وقت است که از دستمان در رفته است ، زندان های بیچاره ای شده ایم که مدام داریم فرار میکنیم؛ از سلولی که نیست به جایی که نبوده است و هرگز نخواهد بود؛ کل کار دارد میلنگد و شاید امروز حال خوبمان باشد. باشد که تعقل کنیم و از این زندان رهایی یابیم ؛ بلکه ابر انسان شویم و دستی به حال خود بجنبانیم!
نویسنده: نارین عباس نژاد
موضوع: سرمای برفی
روزگار است دیگر ... ؛ گاهی ابر خاکستریاش به این عضله بی جان حبس شده در سینه هم روی خوش نشان نمیدهد. آنقدر قفل و زنجیرهایش را دور گردنش میپیچد و محکمتر میکند که از کبودی فریادش در گلو خفه شود. آنقدر دیوانه وار میبارد که فرسنگ به فرسنگ وجودت را بذر لرز بکارد.
گُر میگیری ولی این بار از سرما... بُهت... ماتم... بغض... خفگی...
بهت... بهتِ دیدن دستهای کوچک و یخ زده پسر بچه پشتِ چراغ که اسفندِ از نفس افتادهاش را با دستهای لرزان در خود میفشارد و در ایستگاه تنهاییاش کوپه گرم و ملتهب مهربانی را انتظار میکشد ، تا شاید مرحمی بر جای شلاق منجمد شده زمستان بر روی جسم تب و لرز گرفتهاش باشد.
زمین پوشیده از برف و بلور ، بر قلب ناآرامَش ضربان میبخشد. ماشینها به آرامی از مقابلش میگذرند و رد لاستیکهایشان را تا انتهای جاده با خود میکشند.
با لذت به ردپای کوچکش روی زمین خیره می شود. دستهای سرخش را با سماجت به برفهای تلمبار شده روی زمین نزدیک میکند؛ گلولهای کوچک و سرمازده از دامن دست و دلباز زمین هدیه میگیرد و بعد از مدت کوتاهی با اکراه گلوله را زمین میاندازد و کلافه به دستهای گزگز شدهاش نگاهی میاندازد و این بار بغضِ خفه شده گلویش بالا میآید و با آهی پُر عجز شکسته میشود.
قطره اشکهای داغ پی در پی روی گونههای یخ زده اش سُر میخورند. دستی روی صورتش میکشد. زیر لب زمزمه میکند: «انگار خوشی به ما نیامده است».
«آدمیزاد طومار طولانی انتظاراست...» و امان از این طومار خالی و بیرنگ و رو که جوهر جاندار عاطفه را به خود ندیده است.
همانند تمام روزهای تنهاییاش با سری پایین، شانههایی افتاده و چشمان نمدار راهِ رفته را باز می گردد. با مکث طولانی به اسکناس مچاله شده در دستش نگاهی میاندازد. چشم میچرخاند و دستی روی شال گردنش می کشد.
دختربچه قرمزپوش با روسری فسفری و گلهای ریز و کمرنگ که به عادت هر روز از آنجا میگذشت با دیدن صورت سرخ و دندانهای به هم ساییده پسرک با عجله به سمتش دوید. شالگردنش را از دور گردنش باز کرد و باحوصله دور گردن او پیچید و با لحن کودکانه و صدای آرامَش گفت: «بیا اینو بپیچ دور گردنت ، هوا سرده ... مامان میگه وقتی سرما بخوری نمیتونی بری مدرسه.» سپس با لحن شیطنت آمیزی گفت: «نکنه از اون بچه تنبلایی؟!»
لبخند غمگینی صورتش را میپوشاند و شالگردن را به خود نزدیکتر میکند. با همان لبخند، آرام و آسه آسه طولِ پیاده رو را طی میکند. با فرو رفتن پوتین های خیس و آب گرفته اش در دل برف و شنیدن صدای قیژِ آن، لبخندش پر رنگتر میشود.
سوز سرد زمستان پاهای خیس و استخوانهای منجمدش را میلرزاند. انگشتان پاهایش را در هم جمع میکند و اهمیتی نمیدهد.
جلوی ویترین شیرینی فروشی توقف میکند... بی میل چشمی روی شیرینیها میچرخاند که نگاهش به سر و وضع خود میافتد؛ صورت سرخ و گوشهای یخ زده، کفشهای خیس و متلاشی شده، و در دستش اسفند خاموش و پژمرده زغالی بد جور ذوق آدمی را کور میکند. چشمانش به غم می نشیند، نگاهی به شالگردن صورتی رنگ میاندازد و باز هم لبخند کمرنگی روی صورتش جا خوش میکند. انگشتان لرزان و سوزنسوزن شدهاش را جلوی دهان میگیرد و به گرمی «هااا» میکند. هالهی گرم و آرامشبخشی انگشتانش را نوازش میکند. لبخندش پررنگتر میشود و زیر لب با همان لبخند زمزمه میکند: «دلت که سردشد هااا کن».
نویسنده: زینب پورمحمدی
یازدهم تجربی
موضوع: دست های خالی زمان
بعضی وقت ها در حصاری از جنس زمان گرفتار می شوی.در همان حصار کوچک می مانی و هر ثانیه اش را بارها زندگی می کنی.در گذشته ای می مانی که هوایش از جنس حال است.همین سبب می شود که تو آن را بارها و بارها زندگی کنی...با تمامی لحظات بخندی و گریه کنی...تک تک لحظات به یاد ماندنی.
آنقدر در حصار ثانیه ها می مانی و می مانی تا هنگامی که می خواهی به حال برگردی،می بینی دیگر جایی برای تو نیست.تو هر ثانیه را سالها زندگی کردی و لحظه به لحظه پیر تر شدی.حال را در سالها پیش زندگی کردی؛اما گذشته را کجا بودی؟لابد در گذشته ای پیش از آن!
در میان بازی عقربه ها گم شدی.نه راه را بلدی و نه بازی کردن را.سردرگم تر از همیشه به پیچ و خم های جاده زمان می نگری.آرام آرام قدم بر می داری و وارد خیابان ساعت می شوی.پس از کمی جستجو کوچه ی دقیقه را می یابی و زنگ پلاک ثانیه را به صدا در می آوری.نمی دانی چه کسی در را خواهد گشود.به رو به رو زل میزنی و از اشتیاق لبریزی.در باز می شود و تو ناگهان دوباره خود را در جاده زمان می بینی.هنوز هم آن عابر را به یاد داری.کسی که گذشت و رفت.اما تو هنوز اینجایی.دوباره راه را می پیمایی.دوباره و دوباره و گویی تمام نشدنیست این معرکه ی بی رحم زمان!همانجا است که می فهمی تو محکوم به یک جا ماندنی.محکوم به اینکه ذهنت را در حصار خاطره،زندانی کنی.محکوم به فکر کردن به آن عابر.همانی که سالهاست که نیست،اما تو همچنان در شهر زندگی به دنبالش می دوی.سالها بی وقفه دویدن کار هرکسی نیست.راز و رمزی دربر دارد.دو چیز که اگر کمی دقت کنی آن را خواهی یافت.یک عابر و شوق چشیدن شیرینی خاطراتش...
نوشته: هانیه پیوسته - دبیرستان پیامبر اکرم(ص) شهرستان زرندیه استان مرکزی
موضوع: دریا
پر از گردو بود
میان آغوش امواج..
به سوی خود کشاند.. نگاهم را
فرمان داد.. قدم هایم را
و پایم را.. به آن سو دواند
رقص دست تو..
گمگشته در ساحل
مانده در رد پایم..
گردو های خفته در دامنم..
در میانه هایش عطر تو..
در امتدادش پیداست.. نگاهت
به آن سپردم خودم را
آغوشی که پر بود از تو..
من ماندم و یک روح
به دنبال ردی از تو..
دور از آن جسم
بی رنگ.. شناور برموج..
آغوش مادرم" نوشته ی نیلیا محمودی
گیتارم را دست گرفتم و قدمهایم را به سمت ساحل هدایت کردم.
از دور دستها بویش مشامم را قلقلک میداد و عطش را باقدرت بیشتری برجانم رها میکرد.
آخ مادرجانم چقدر دلم برایت تنگ شده بود..
نگاه نیلگونش را در پس بیکرانههایش دیدم و به قدمهایم سرعت بخشیدم.
کنار قایق شکستهی قهوهایی رنگ جای گرفتم، با هیجان و شور و شوقی مضاعف به آن تکیه دادم و نگاهش کردم و آخ از این همه زیبایی که پدر قلبم را در آورده است، طپش هایم که در ساحل طنین انداز میشوند، مرغابیها را در گوشهایی بیتحرک مینشانند و آرامش ساحل مرا محکم تر از قبل در آغوش میگیرد و جوششِ نوازشوار امواج بر روی پای برهنهام لبخندم را عمق میبخشد به گونه ایی که نگاهم از اطراف فراری میشود و در پیچ و تاب گیسوان دریا پناه میگیرد.
بویی در احساسم میغلطد، بوی یاس وحشی که نوید آمدن او را می دهد و آفتابگردانهایی که میان دستانم رها میشوند، مهر آمدن اورا بر قلبم میزنند، نیلیا! تلفیقی از نیلگونیِ دریا و آسمان و دختر معنوی دریا.
نگاهم بدجور مشغول است.. مشغول کند و کاو تک تک امواجی که بر تن ساحل رها میشوند، بقدری که احساسم را به غلیان می اندازد و بر روی سیمهای گیتارم به نمایش میگذارد و منی که درگیر خلسهی عمیقی میشوم که تمامم را در بر میگیرد، به راستی مدهوش کنندهتر از این ملودیِ دل آرام را هرگز جایی دیگر نشنیدهام، وقتی حواسم بیش از پیش پرت این زیباییِ فوقالعاده میشود، گیتار مغموم و دلشکستهام را نمیبینم که چگونه از میان دستانم میگریزد و به صدای مادرم اجازهی طنازیِ بیشتری را میدهد.
نگاهم را میخکوب میکند، دستی که امواج قصد دارند از اسارتش رها شوند، قدمهایم بیحرف، از آن رقاص عشوهگر فرمان میبرند و مرا به سویش میدوانند، اینبار کسی دستم را نمیگیرد، اینبار برق اشکِ صدفهای سپیدِ ساحل قلبم را به بازی نمیگیرند، اینبار نیلیا هم با من همراه میشود تا بدرقهام کند، من با آفتابگردانهایی در دست میروم.. میروم به سوی دستانی که فریاد عشقت را به نمایش گذاشته اند، گویا روز موعود رسیده است..
رها میشوم در آغوش مادرم..مادری که نفسهایم را نرم نرمک میبوسد و مرا به سویت روانه میکند.. و من دور از آن جسم.. شناور برموج..
اینبار تکرار آخر هفته های پیش از این نبود.. اینبار انتظارم قدم برداشت.. و رفت.. و رفت..
نویسنده: نیلیا محمودی
دوستان ترکیبی بزنید مشکلی پیش نمیاد . یه تیکه از اینجا یه تیکه از یه انشای دیگه
خیلییی سنگینن ی چی بزارین دوستان که وقتی میخونیم بقیه پشماشون نریزه بفهمن خودمون ننوشتیم😁😊
اینا چیه خیلی قلمبه سلنبه اس واسه ماها خیلی دیگه ضایعس اخه یه مشت ننو شت اینا رو عمرا بتونن بنویسن
اینا خیلی دیگه شاعرانه و گندس اینارو بخونیم تابلوعه ما ننوشتیم به دکو پوزمون نمیخوره