انشای نگارش پایه یازدهم

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

درس اول یازدهم (ساختار و محتوا)
موضوع : شمعدانی
 
به نام خدا
باران را دوست دارم ، به پاس همه ی مادرانگی هایش ، چه شب ها که تا صبح همراه دلم بی وقفه می بارد. 
گمان می کنم باران زمین را سرزنش می کند گویا طلبکارانه می بارد و زمین بدهکار است ، بدهکار عشق. 
ترس را در گلبرگ های شمعدانی حتی از پشت شیشه ی باران خورده هم به وضوح لمس می کنم.
حتما ترسیده است که دیگر باران نبارد. 
بین خودمان باشد ، شمعدانی سالهاست که عاشق باران است. دلش می خواهد آسمان همیشه رنگ باران به خود بگیرد. 
گاهی کودکانه عاشقی می کند وحسادت می ورزد به درختانی که فصل به فصل رنگ عوض میکنند. 
جمعه ها قهوه ای می ریزم ، کنار پنجره می نشینم و گوش به درد و دل های شمعدانی می دهم و عاشقانه هایش را 
در دفترچه ی شعرم ثبت می کنم. 
قرار است شعر را تحویل پاییز دهم ، او حتما با صدای بلند برای باران می خواند. 
به امید آنکه زمین بهای عاشقی اش را بپردازد.  
دبیر مربوطه : سرکار خانم قویدل
نویسنده : زهرا مهاجری نژاد 
دبیرستان فرزانگان
شهرستان بابلسر 

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

نگارش یازدهم - درس اول:

بند مقدمه: آرام تر از همیشه از راه می رسد،خستهٔ سفر است،بعد از آن همه هیاهو وسفر تماشای دل تنگی آسمان وفرو ریختن برگ ها را به همراه می آورد،او پاییز است.فصل مهربانی،دوستی وخلاصهٔ دل تنگی ها.

بند بدنه یک: مهر پاییزی بعد از سوزان شهریور از راه می رسد، دست نوازشش را بر سر فرزندان خود می کشد وراهی مدرسه می کند،آبان نیز مهری در دل دارد اما در این میان بر گهای خشک شدهٔ پاییزی را با باد هایش از درختان فراری می دهد.آذرش که از را می رسد دل تنگی هایش بیشتر می شود ،باد های زمستانی اش را به جان شاخ و وبرگهای درختان می اندازد ،گویا برگها خبر ناگواری شنیده اندبه این سو آن سو پر می کشند،پرندگان هم بار سفر بسته اند وقت کوچشان است.

بند بدنه دو: پاییز درس زندگی است؛سرد شدن یکباره اش یادم می دهد که حال و روز انسانها پایدارنیست،روزی نرم وگرم و روزی سخت وسردخواهند بود.زرد شدن برگهایش نشانم می دهداین دو رنگی را همه دارند دیگر به انسانها اعتمادی نیست،فرو ریختن برگهایش نیز می گوید هیچ چیز ماندگار نیست.

بند پایانی: پاییز جان!سفر کردهٔ خستگی ها ،دل تنگی هایت رادوست دارم،ماه پر مهرت تا آذر دل شکستهٔ کوچ کرده ات را می پرستم،درس زندگی ات بالاتر از همه زیبایی هایت است تو خودت دانش آموزان را راهی مدرسه می کنی ولی آموزگار بزرگی هستی،در کوچه های زردت قدم می زنم ودرس هایت را می آموزم تو بهترین آموزگار عاشقانی.

نوشته: پریسا گرامی - یازدهم انسانی

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

مرتبط با موضوع صفحه ۳۲ و ۳۳ کتاب نگارش:

در زمان های قدیم مردی بسیار غر غرو و تنبل بود که همه چیز میخواست اما تلاش نمیکرد تا به ان برسد او همیشه با خود میگفت کاش همین الان خمرهای از طلا از اسمان به حیات خانه بیفتد تا من هم ثروتمند شوم و همانند فلانی با بزرگان نشینم وا صاحب اسم و رسم شوم .
روزی مرد در حال غر زدن بود که به پیر درویشی برخورد پیر از او خواست که ماجرا را برایش شرح دهد تا بداند از چه روی این همه اشفته حال است تا شاید راه حلی پیدا کند .
بعد از این که مرد ماجرا را گفت درویش گفت چاره دردت نزد من است . درویش گفت:من نقشهی گنجی دارم اما به دلیل کودورت سن نمتوانم تنها به سراغش بروم . مرد با شنیدن این سخن برق از چشمانش پرید و با اشتیاق فراوان با پیر مرد همراه شد
پیر مرد گفت در غاری که گنج در آن پنهان شده مردجاویدان و قوی هیکلی زندگی میکند که از گنج محافظت میکند ابتدا باید اورا از قار بیرون بکشیم و او را بکشیم .
مرد که اندیشه ثروت کورش کرده بود قبول کرد .پس از چند روز سفر بلاخره به غار رسیدن .مرده غر غرو گفت:من به دمه غار میروم و قیلو قال میکنم تا مرد از غار بیرون اید وسپس تو او را با تیر بکش .
پیر مرد که تجربهی زیادی داشت گفت ما باید به زبان خوش مار را از سوراخ بیرون آوریم اگر این کار را کنیم او تو را در دم میکشد ما به نقشه دیگری نیاز داریم پیرمرد که در حال فکر کردن بود چشمش به سنگ بزرگ و معلقی که بالای دهانه غار بود افتاد . به مرد غر غرو گفت من به دمه غار میروم و ناله میکنم تا مرد بیرون بی اید هنگامی که او از غار بیرون امد سنگ را روی سرش بنداز و او را بکش مرد غر غرو قبول کرد و به بالایه دهانه غار رفت درویش هم به لبه غار رفت و شروع به ناله کردن کرد تا مرد بیرون امد و از او پرسید چه شده در همین لحضه مرد غر غرو تکانی به سنگ داد و سنگ روی سره محافظه غار افتاد و مرد . آنها گنج را برداشتند و به سمت شهر راه افتادن در راه پیرمرد بسیار با مرد غر غرو صحبت کرد وگفت :وقتی به شهر رسیدیم تا مدتی همانند قبل زندگی کن تا مردم شک نکند ام مرد غرو غرو که اندیشه ثروت کورش کرده بود یک گوشش در بودو دیگری دروازه تا جایی که به ستوه امدو پیر مرد را کشت .
مرد هنگامی که به شهر رسید بدون توجه به سخنان پیرمرد شروع به خرید زیور الات و برده های گران قیمت کرد تا مردم شک کردند و سرباز ها از وجود گنج با خبر شدن و گنج را مصادره و مرد را دستگیر کردند و آنجا بود که مرد فهمید هیچ گاه بار کج به منزل نمی رسد.

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

صفحه 72 پایه یازدهم:
گسترش محتوا (شخصیت)

آقای احمدی مردی42ساله باصورتی سبزه،چشم هایی قهوه ای وموهایی مشکی وپرپشت بودبه طوری که همسرش زهراخانم همیشه به شوخی به او میگفت :هلیکوپترروی موهایت میتواندفرودکند وباهمین جمله کوچک قندرادردل اوآب میکرد.
قدنسبتابلندی داشت امااضافه وزنش قدش راازحدمعمول کوتاه ترنشان میداد.
درانتخاب لباس هایش سلیقه به خرج نمیدادوسروضعش همیشه نامرتب بودامابرخلاف آن به ظاهرماشینش خیلی اهمیت میدادوهرهفته آن رادرحیاط خانه شان شست وشومیکردآخراوراننده تاکسی بودوعقیده داشت مسافران به سرووضع ماشین اهمیت زیادی میدهند.
مثل سایرراننده هاوراج بودوپرحرف اماحرف هایش انسان راخسته نمیکردوهمین شخصیتش رادوست داشتنی ترنشان میداد.
بااینکه درآمدزیادی نداشت اماهرماه بخشی ازپس اندازش راصرف امورخیریه به خصوص پرورشگاه میکرد.اووهمسرش صاحب فرزندنمیشدندامابه خاطرعلاقه شدیدشان به کودکان یک پسر11ساله راتحت سرپرستی خودقرارداده بودند.
آقای جعفری مردی خوش رووانسان دوست بودوبااینکه مذهبش شیعه نبودخیلی به دین اسلام وکمک به همنوعان احترام میگذاشت.

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

موضوع درس دوم نگارش یازدهم

بهترین خاطره در زندگی هرکسی یک جور معنا می شود.ممکن است برای بعضی ها خاطره گردش در آخر هفته ، یک دور همی دوستانه ،یک جشن تولد و یا خیلی چیزهای دیگر بهترین خاطره را رقم بزند.اما من بهترین لحظات را در یک خیابان سپری کردم‌، خیابانی که مرا به او می رساند.
دم در هتل از اتوبوس پیاده شدیم. می خواستم وسایل ها را ببرم داخل هتل که صدای همسفرم مرا از حرکت بازداشت‌‌‌ " فاطمه ته کوچه رو نگاه کن"
سرم را برگرداندم .چشمانم دوخته شدند به یک گنبد طلایی و نوشته سبزرنگ پایینش السلام علیک یا ابالفضل العباس.
اشک در چشمانم حلقه زده بود.گنبد را تار می دیدم.دستم را بر روی سینه ام گذاشتم و سلام کردم.سپس وسایل را برداشتم و وارد هتل شدم.قرار شد شب بعد از نماز مغرب و عشا برای اولین زیارت ،به صورت دسته جمعی به سمت حرمین شریفین حرکت کنیم.ساعت حدود ۹شب بود.همه با هم راهی حرم شدیم.بعد از اینکه به حرم حضرت علمدار رسیدیم ،حاج آقا چند دقیقه ای روضه خواندند و سپس از سمت چپ حرم حضرت عباس (ع ) به سمت بین الحرمین رفتیم .هنوز به بین الحرمین نرسیده بودیم که با اشاره حاج آقا روبرویمان گنبد حرم ارباب را دیدم .بی اختیار اشک هایم جاری شد.باورم نمی شد.این منم؟ اینجا کربلاست؟! من دارم وارد بین الحرمین می شوم؟!
دیدار یارغایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان برتشنه ای ببارد
آرام قدم برداشتیم.آرام وارد بین الحرمین شدیم و همانطور آرام یک گوشه ایستادیم .حاج آقا شروع کرد به روضه خواندن و فقط صدای هق هق و ناله بود که از جمعیت حدودا ۱۵نفری ما شنیده می شد.شاید اصلا یک جاهایی صدای حاج آقا را نمی شنیدم و فقط وقتی خودم را روبه روی حرم دیدم بی اختیار اشک هایم جاری بود..خدا می داند چقدر دلتنگ بودم.چقدر التماس کردم که طلبیده شوم .بالاخره آقا من گناهاکار را هم پذیرفتند.
آرام آرام به سمت ورودی حرم امام حسین علیه السلام راه افتادیم که ناگهان.....
میباره بارون ،رو سر مجنون ،تو یه خیابون رویایی ،می لرزه پاهاش، بارونیه چشاش ،میگه خدایی تو آقایی
و من امروز چقدر دلتنگم برای آن خیابان.آن خیابانی که یک طرف نمایی از ارباب داشت و طرف دیگر علمدار.یعنی می شود دوباره......؟!

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

کارگاه نوشتن صفحه۸۱ طرح گفت و گو


مادر اندوهگین گفت: پسرم برو و مرغ را بگیر تا سر ببریم.

پسر گفت: مادر این کار را نکن. تنها دارایی ما همان است.

مادر گفت: تو می گویی چه کار کنم؟ دیگر راه چاره ایی نداریم.

پسر گفت:یعنی هیچ راه دیگری نداریم؟

مادر با آهی پرحسرت گفت: نه! درست است که روزی به ما یک تخم مرغ می داد اما الان هیچ چیزی در خانه برای پذیرایی نداریم. پس تنها انتخاب ما همین است.

پسر گفت : باشد.

مادر پرسید:کجا می روی؟

پسر گفت: می روم تا مرغ را بیاورم دیگر…

مادر سری تکان داد و به فکر فرورفت.. به مهمانانی که قرار است از راه دور بیایند. آنها از سر بیچارگی چیزی برای پذیرایی از آنها ندارند و مجبور شدند تنها چیزی را که دارند برای پذیرایی آماده کنند.

پسر آمد و مادر خود را مغموم و گرفته دید و برای مرغ کاسه ایی آب ریخت تا قبل از ذبح کمی آب بخورد. مادر درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود چاقو را برداشت و در حالی که بسم الله می گفت و در دل با خدای خود درد و دل می کرد چاقو را لبه گردن مرغ گذاشت و اولین قطره ی خون مرغ روی زمین چکید...

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir