نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به رییس سازمان سنجش
دیگروقت آن رسیده است که این جمله راتغییر دهم سهراب می گفت:« تاشقایق هست زندگی باید کرد» اما حال من می گویم تا شقایق هست باید درس خواند! تامبادا ازدیگران جابمانی، مدتی می شود که کتابهای بی روح فیزیک و شیمی وریاضی جای رمان های عاشقانه ام راگرفته اند، چند صباحی میشود که دیگرعصرهای چهارشنبه بخاطرخواندن رمان های عاشقانه به کتابخانه نمی روم، مدتی میشودکه قهوه خوردن درروزهای کسالت بار زمستان ،جایشان راباکتاب های تست خسته کننده ای که ازهرکدام انواعی ازفرمول ها می بارد عوض کرده اند. فرمولی ازفیزیک حکایت ازاین داردکه اگر جنبش مولکول های وجودت را در زندگی بیشتر کنی انرژی بیشتری بدست می آوری، امانه این در وجود من کاملا برعکس صدق می کند، مبحثی در ریاضی حاکی ازاین است که اگر به توان صفربرسی برابر با یک می شوی اما مگر می شود به توان صفر رسیدو برابر بایک شد. ماننداین است که هیچ کاری انجام ندهی وبه بهترین چیزهاهم برسی، اما شیمی رادراینجا جاگذاشتم،کاش دردنیاپیوندهای کوالانسی هم وجودداشت که انسان ها برای رسیدن به کمال چیزهایی راباهم به اشتراک می گذاشتند، تنهاچیزی که می تواند میان این همه کسالت زندگی رابه یاد آدمی بیاورد بحث جالب زیست شناسی است، وقتی شهادت می دهد که اگر نفس می کشی هزاران دستگاه باهم درارتباط اند، اگرتک ضربان قلبت را می شنوی حاصل انقباضی است که قلبت آن رابه استراحت برای دقیقه ای برای زنده ماندن تو ترجیه می دهداما دلم هوای شعرهای حافظ و سعدی و مولانا راکرده، دلم هوای میهمانی های خانوادگی بی دغدغه راکرده! مدتی می شودکه این درس های عجیب و غریب را که ازلایه هر ورقشان چیزی جدید ازدنیای ماانسانها به رخمان می کشند را به شب نشینی درشب های طولانی زمستان به فراموشی سپرده اند، آخر همه می گویند: اززندگی آینده،ندایی اززندگی فردایی می دهند که نمی دانم به کجاخواهیم رسید،ترسی ازآینده به جانم افتاده است،شاید هم مانند غولی که هرلحظه به من نزدیک و نزدیکتر میشود،غولی ازجنس یک ورق سفیدکه اگر به قول بزرگان باچشم بصیرت به آن نگاه کنی زندگی آینده ات راتضمین می کند،این برگه های سفیدآچار زندگی آینده ام را بدجور بدایم به چالش می کشد،مدتی میشود که برگه های آچاری که جلوی چشمانم می گذارند ترسی عجیب بر وجود نحیفم تزریق میشود،... غول من،سرنوشت آینده من کوتاه بیا،مرابسازوباخودهمراه کن،آخر میدانی چیست؟؟؟ مدتی است که شعرهای عاشقانه نمی نویسم ودرعوض که برایم ازهرموضوعی عزیز تر شده ای آن هم چه عزیزی...!
نویسنده: عسل صفایی شهرستان نیشابور دبیر: سرکارخانم عرب
مدتیست که جا مانده ام از لمس اشعار زیبای شاملو، از عشق لیلی و مجنون! مدتیست که جا مانده ام بین این فاصله های تنگ و نفس گیر بین این کتاب های بی حس و خسته! نه برای بالغ شدن، نه برای فهمیدن بلکه برای رقابتی بس بزرگ اما، کوچک... مدتیست که شادی هایم در میان این هیاهوی بی رحم دفن گشته و نه تنها مرا بلکه تمامِ مرا از اشعار فروغ سهراب ناکام گذاشته... دلم هوای حافظ را دارد؛ هوای یک فالش را که بگوی: « ای دل شوریده حالت به شود، غم مخور» زندگی را خلاصه کرده ام؛ در میان هزاران فرمول، در میان یک مشت تعریف بی هوده و بی فایده، "اگر آنطور نشود عقب می مانی، اگر فلان طور نشود آینده ات تباه و خاموش است...و هزار جور تهدید و هزار جور حرف... برای آینده ای روشن اما، غمگین! نه برای خودم بلکه برای همه... آینده ای را نمی خواهم که الآنش تباه باشد؛ پر از درد باشد... پر از تنهایی و یک اتاق با صدها کتاب بی روح باشد! کتاب هایی که قیمت شان از نجوم هم نجومی تر باشد... کتاب هایی که بسیاری از پدر ها را خجل کرده، بسیاری از خانواده ها را درگیر و بسیاری از جوانان را شکنجه! به کدامین گناه؟ آینده ای را نمی خواهم که تب و تاب جوانی ام را می سوزاند در شعله های بی فروغ دانش! آینده ام را نمی خواهم که احساسات سرش نمی شود، که خالی از یک شعر ملایم در روز های سرد زمستانیست! آینده ای را نمی خواهم که خالی از یک شاملوست، خالی از یک کابوس...
نویسنده: نجمه محسنی سال دوازدهم مشهد
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به رییس سازمان سنجش
نامه ای به رئیس سازمان سنجش حال که اندام قلمم را در آغوش انگشتانم میرقصانم ، دنیای قلبم آشوب و دردناک است ، هوای نوجوانی ام پریشان است ، قلمرو صورتم شکست خورده و پاهایم بی رمق اند . من دختر ایرانی که این روزهای عمرم را در دنیای کاغذ و ارقام و جذر و معادله و یک مشت کتاب بیرحم و فرمولهای تستی ای که قصد جانم را کرده اند سر میکنم . هدف بزرگی در سر می پرورانم و با تمام وجودم در مقابل سختی های این مسیر پر سنگلاخ می ایستم ، هرزگاهی بد زمین میخورم ، طوری که ساختمان وجودم خاک آلود میشود و شانه هایم شرمنده دستانم ؛ اما من ، بلند شدن و ایستادن را خوب یاد گرفته ام ، دوباره شروع کردن را از شانه ها ی پدرم خوب فرا گرفته ام ؛ اما درد است ، زمین خوردنهای پی در پی ای که تو را بجای اینکه به هدفت نزدیک تر کند ، حتی از آن دور تر هم میکند ، گاهی رمق انگشتان دخترانه ام در مقابل ژرفای سختی ها و پیچیدگی های این روزگار کتاب و دفترهایِ هزار رنگ هر روز متولد شده کمر خم میکنند. بین خودمان باشد ، اما زور این کتابهای بیرحم آنقدر زیاد است که گاهی به شکستن کمر پدری اقدام میکنند یا سرخ کردن گونه های مادری نمیدانم ، آخر این داستان ، زور زدن های من و امسال من به کجاد این کره ی خاکی میرسد ؟ هم سن و سال های من بهترین و قشنگترین روزهای عمرشان را در اضطراب مطلق سر میکنند ،در دویدن های یک سر ، در زمین خوردنهای پی در پی ، به امید روزنه ای روشن در آینده ای نزدیک . زندگی ، این روزها برای دستان من کمی ترسناک است ، منی که جز توان نازک دخترانه ام و تکیه به خدای خودم ، هیچ در دست ندارم ، آری من در این مسیر پر سنگلاخ ، تنها با دلی با اراده ی آهنین و توکل به خدایم میجنگم ، و سه سال از آفتابی ترین و درخشان ترین روزهای عمرم را در تاریکی و خاکستری به سر میبرم . موسیقی را به فراموشی سپرده ام ، شعر های شاملو را دیگر حتی نگاهی هم نمی اندازم ، کتاب حسن امینی چند صباحی میشود که زیر سنگینی کتابهای تست زورگویم جان میدهد ، و هر روز با روزنه ی نور خوشید خاکش را میتکاند ، با خیابانها و قدم زدنهای یک هو هم قهر کرده ام ، موهایم را چند ماهی میشود که هر روز صبح زود به دار می کشم و شب آنها را به انفرادی تبعید میکنم ، رهایی شان را صلب کرده ام ؛ گمانم ذوق دخترانه ام در حال کور شدن است . حالا هم که زمستان است و برف هر دم مرا فرا میخواند ، رمقی در قلبم نمیبینم برای تجربه ی جرعه ای شادی ، هر چه هست درد است ، رنج است ، حسرت خاک خورده است ، درد است ، درس خواندن بشود عامل تنهایی، شکست خوردن بشود ، مرگ تدریجی ، تصاحب یک صندلی برای رشد بشود ، رویای کاخانه شکلات سازی کودکانه چارلی . من میگویم ، پزشکی که بخاطر پزشک شدن دست به قلم شدنش را تحریم کند ، لبخند را در صورتش ممنوع الصویر کند ، و لختی نگاه آرام را از دنیایش دریغ کند ، نمی تواند بشریت را جان ببخشد ، من میگویم ، درس شیرین است ، اما در زندگی ، میگویم ، آدمی برای هدفی که دارد ، باید چند قطره امید ته استکان قلبش داشته باشد . درس باید دلیل حال خوب ما باشد ، تا بتوانیم جامعه ای درست بنا کنیم ، جامعه ای که در آن عدالت موج بزند ، و هر انسانی وظیفه ای جز خدمت نداشته باشد . کنکور باید سازنده باشد پزشکانی محکم بسازد کا برای نجات جان کودکد جان میدهند ، مهندسانی که امنیت را در آجر به آجر خانه ها بنا میکنند ، و بیرانی که در مکتب ها انسانیت تدریس کنند ، آنگاه ، شعر هم نفس میکشد ، زمستان هم از سرما یخ نمیزند ، کتابها هم میخندند ، هیچ عرقی هم به خود اجازه خشک شدن در پیشانی پدری را نمیدهد ، و من هم نوجوانی ام را زندگی می کنم .
نویسنده: مهسا امیری دبیر: خانم مریم صدیق پور دبیرستان: شاهد شهدای اقتدار ملارد
مطالب مرتبط: