موضوع انشا: دلتنگ کربلا
اربابم ...
این آرزوی سرخ گذرنامه ی من است
در زیر پای مهر سفارت لگد شدن
ساعت حوالی سه صبح بود که بی هوا از خواب پریدم، اولش نفهمیدم کجا قرار دارم، اما بعد از اینکه روی پاهایم ایستادم و نور زیبای گنبد شما از پنجره ی اتاق در برابرم نمایان شد فهمیدم در بهترین جای کره ی زمین ایستادم...
اندکی اطرافم را نگاه کردم، همه ی اعضای خانواده ام خواب هستند، به اصرار من پدرم هتل را نزدیک به حرم اجاره کرد تا هر زمان که هوای آمدن به کنار شما به سرم زد بتوانم راحت خودم را به حرم برسانم تا به آرامش برسم؛ در همان تاریکی لباس گرمی به تن میکنم و چادر مدل لبنانیم را به سر می اندازم و از هتل خارج میشوم، این خصلت من است، هرگاه دلتنگ میشوم دیگر خودم نیستم، مجنون میشوم و با تمام وجود به سمت کسی می روم که دلم برایش تنگ شده ...[enshay.blog.ir]
تقریبا دو کوچه با شما فاصله دارم، بی توجه به رهگذرانی که خود را برای نماز صبح آماده می کنند از کوچه ها عبور میکنم و به بین الحرمین میرسم و می مانم که میان دو برادر کدام را انتخاب و به ایشان عرض ارادت کنم، بین الحرمین برای من همیشه زیباترین دو راهی دنیا بوده است ...
پس از چند ثانیه تصمیم میگیرم به برادر بزرگتر، به اربابم، به شما، سلام دهم؛ دست راستم را روی سینه ام می گذارم و رو به گنبد شما اندکی خم میشوم و زیر لب می گویم: 《السلام علیک یا ابا عبدالله ...》و سپس برمیگردم و عرض ارادتی به علمدار کربلا میکنم، و جایی دقیقا رو به روی گنبد شما در همان بین الحرمین انتخاب می کنم و می ایستم، چند دقیقه ای فقط زل میزنم به گنبد نورانیتان، سپس کتاب دعای کوچکم را از جیب لباسم بیرون می کشم و ناخداگاه بیتی را زمزمه میکنم:《سلام آقا که الان رو به روتونم، من ایستادم زیارت نامه می خونم》 بی اختیار اشک هایم جاری می شود، بی اختیار بغضم به هق هق تبدیل می شود، مانند دختر بچه ای شده ام که از همه ی سیاهی ها به پدرش پناه برده، آری! من از همه ی سیاهی ها به شما که سفیدی مطلقی پناه آورده ام...
در میان گریه هایم تصاویر نامعلومی از ذهنم عبور می کند، از خواب می پرم، ساعت حوالی سه صبح است، اما اینجا کربلا نیست، اما من در کربلا نیستم ...
نگارش دوازدهم درس دوم
موضوع: زمستان
صبح شده است از خواب بیدار می شوم،تمام زمین سفید پوش شده است از تخت بیرون میروم تا لب پنجره ی کوچک اتاقم،درختان که تا دیروز لباس نداشتند لباس سفید پوشیده اند و رودخانه ها یخ بسته اند ماهی ها زیر یخ مانده اند و نمی توانند سر از آب بیرون بیاورند چمنزارها و زمین های زراعت دیگر مثل قبل نیستند بلکه لایه ای از برف صورتشان را پوشانده است کوه هارا میبینم درآن دوردست ها آنهاهم برف گرفته اند و ابرهایی که آسمان شهرم را سفید رنگ کرده اند.لباس های گرم میپوشم دیدن جای پایم روی برف نقش بر می دارد،چه لذتی دارد صدای برف ها در زیر کفش هایم مانند صدای خش خش برگ های خشکیده است مانند پاییز مثل زمانی که زردی زمین جلوه گر خواب درختان برگ ریخته بود دانه های برف بلور مانند در نقطه ای جمع و شبیه آدم برفی شده اند خورشید طلوع گرمش را آغاز میکند از پشت ابر های کوچک و بزرگ می تابد تا آدم برفی هارا از خجالت حضورش آب کند.
نویسنده: مریم میردادی
دبیرستان امیر کبیر
نام دبیر: خانم اسکندری
مرا به زندان انداختند و نمی دانستم واقعا به چه جرمی ؟
یک اتاق و یک میز که روی آن دفتری گذاشته بودند آن را باز کردم .نوشته بود ،جرم خود را بنویسید: آن را باز کردم گفتم جرم من :دوست داشتن آدم ها زیرا همیشه مجرم من هستم ، همیشه منت گذاشتند، بی جا خندیدند، دلم را شکستند و جزء آه و سکوت هیچ چیز نگفتم ،و همین آدم ها مرا به زندان انداختند با وجود اینکه خودشان مجرم هستند . یک نفر را فرشته خیالم کردم و نوشتم برای گیسوانش برای لبخند هایش که فانوسی است در تاریکی شب هایم ،جرم من این بود که آفتابگردانی بودم که به نور نیاز داشتم ، درختی بودم که به لانه پرنده ای نیاز داشتم نه صدای خشن تبر، برگی بودم که به نوازش باد نیاز داشتم ،خاکی بودم که مدت ها بود قطره ای را به آغوش نکشیده بود . جرم من تنهایی بود، تنهایی با کاغذهایم که بعد به من می گویند بی احساس و این بی احساس، بودن تا حالا برایم مثل یک پارادوکس شده است مدام تکرار می شود ،جرم من از زمانی شروع شد که شاعر شدم نوشتم برای رهایی، با خیال شاعرانه ام ابر ها را خامه ی زده شده می دیم و به سر صورت خودم و آسمان می مالیدم با فرشته تنهایی ام به دشت یاس می رفتم او را به آغوش می گرفتم و خواهر بزرگتری می ساختم که چنین دوستی هرگز نداشتم ،لبخند اناری را بر روی شاخه های درخت پاییز می دزدیدم ،من شکوفه لبخند را بر روی لب هایی نشاندم،داشتم روی این زمین گرد راه می رفتم و باران ستاره روی گیسوانم می ریخت کِرم های شب تاب فانوس راهم بودند من زمانی مجرم شدم که داستانی نوشتم از یک آدم خیالی آدمی که هیچوقت وجود ندارد من تمام نداشته هایم را نوشتم و فراموش کردم بعضی از آن ها را در پنهانی ترین گوشه قلبم نگه داشتم و حالا با وجود اینکه دیگر دارد نور هایی که از خورشیدم گرفته ام به پایان می رسد و دستانم گلبرگ هایم را جمع می کنند با غم می نویسم برای کسی که دلیل نوشتنم بود کسی که نمی داند تا به او فکر نکنم کلمه ای بر سُر سُره افکارم سر نمی خورد کسی که ...
جرم من این بود که با دروغ ها ،با تهمت ها با حسادت ها ،با بی احساسی ها کنار آمدم و چیزی نگفتم جرم من این بود که همه لایق این بودند من درکشان کنم اما آدم ها هیچوقت خیال شاداب مرا درک نکردند گاهی آن را به سخره می گرفتند و می گفتند همه آن ها مزخرف است گاهی هم می گفتند زیباست و گاهی سکوت می کردن. نظرشان مجهول می ماند .مرا مسخره می کنند که مدت ها به مورچه ای ذل می زنم اما چشم دیدن آدم ها را ندارم زیرا هیچکس نمی داند که این آدم ها یک جسم تو خالی اند همان کسانی هستند که با آشنایی با آن ها فکر می کنی با یک نفر روبه رو هستی و بعد از مدتی دو تا می شوند نمی دانی کدام واقعی است کدام تو خالی همه ی آن ها البته اینطور نیستند اما تعداشان اندک است .مرا به زندان انداختند زیرا نتوانستند لبخند و قوی بودن و غرورم را از من بگیرند.ارزش اشیاء ها و موجودات زنده از آن جهت از انسان ها بیشتر است که کاغذ از غم دیرنه اش درخت شاداب سخن می گوید .باران از وداع با مادر پنبه ای اش .غنچه از تولدش می گوید و ستاره ای که فرزندش برای همیشه بی نور شده است و...
می خواهم مجرم مهربان واقعی این دنیا بمانم اما این پایان داستانم نیست .
اگر احیانا فرشته خیالم به عنوان وکیلم به ملاقاتی ام آمد به او بگویید
گلستان ساز زندان را
بر این ارواح زندانی
وقتی متوجه شدم دفتر پر شده بود و در پایان نوشته بود تو به جرم بی جرمی آزادی و من پایان آن نوشتم من همان اول هم آزاد بودم فقط بالم شکسته بود و حالا بال پرواز دارم و رویای اوج ..
نویسنده :رودابه زال
دبیرستان فاطمه زهرا وحدتیه
دبیر: خانم صغرا مزارعی
هوای دلپذیری است هوایی که در آن اشک آسمان بر گونه خاک نشسته است؛ چه زیبا هستند اشک هایی که گاهی برفی میشوند و تن زمین را همچون لباس عروسی سفید رنگ میپوشانند.
و من در کنج خانه نشسته ام و از پنجره کلبه چوبی خود صبح سرد و سفید برفی را تماشا میکنم و به این می اندیشم که این گریستن اسمان در صبح و لرزش و غوغایش برای چیست؟!به راستی شاید آسمان نیز دلتنگ کسی باشد، آری دلتنگ خورشید است که اینگونه زار زار میگرید.
این صبح سفیدپوش حکایت از زمستانی سرد و سوزناک را دارد، زمستانی که با امدنش ابر تیره و تار میشود و اشک انتظار از گونه هایش جاری میشود؛ آنقدر جاری میشود که اشک های شبنمی اش سفید و سخت میشوند آنگونه که گویی عروس طبیعت، این برف دل انگیز قدم زنان پا بر دل خاک نهاده است و تور زیبای خود را بر همه جا پهن کرده است. در این حال نسیمی آرام میوزد و تور برفی را نوازش میکند و سوز سرمای زمستانی را بر همه جا می افکند.
این سرمای سوزناک در دل طبیعت میرقصد و میچرخد تا ابهت فصل زیبا و سفید زمستان را به رخ بکشد.
و اما انسان ها حکایت عجیبی دارند!!سه فصل اول سال را منتظر زمستان و برف و باران اند و زمانی که زمستان از راه فرا میرسد، چترهایشان را به دست میگیرند تا از ان در امان باشند.
اما تو پنجره را باز کن تا این سرمای زیبا را بر دل احساس کنی؛ چرا که این عروس برفی هم روزی ما را ترک خواهد کرد و در برابر چشمان تو تکه تکه آب میشود تا تو بدانی همه چیز در این دنیا در حال گذر است.
نویسنده: عاطفه ظفری،
دبیر: خانم نصری،
هنرستان عفاف دشت عباس
از پشت پلک هایم دنیا را می دیدم ، نوری به گرمای چراغدان خانه پدربزرگم چشمانم را از خواب می گرفت . باران روی پلک های معشوق خود قدم می زد و صدای آن از کوچه شوق به گوشم می رسید .
روحم از شوق سرفه اش می گرفت وقلبم با تمام وجود از بلندای نگاه آسمان ،لانه گرم وباصفای لک لک را می نگرید.باهرتلاشی که بود ،چشمانم رااز خواب قرض گرفتم وبا در زدن های پیوسته باد به مهمانی طبیعت دعوت شدم .
از خانه که خارج شدم ، گویی از زندان مرکزی گریخته بودم .نور ،چشمانم را به لرزیدن دعوت می کرد ؛از همین جهت از رو در رو شدن با خورشید هراس داشتم .مخلوقات همه در تسبیح بودند ،هر کدام به گونه ای به خالق خویش ابراز علاقه می کردند .
گل سرخ قبله تمام مخلوقات شده بود ، باد اذان می گفت ،دشت سجاده و رودخانه باصدایی بلند که از قلبش بر می خواست ، تکبیره الاحرام می گفت .گل ها سر از گریبان خود گرفته و به آسمان می نگریستند ، گویی منتظر گریه ابرهای بهاری بودند ، ولی حیف که ابرها دلتنگ نبودند . هم آغوشی سنگ با رود چه زیبا بود .ماهی ها در رود دوشا دوش هم می رقصیدند و آواز قناری دل گل ها را می ربود . عبور زنبور های عسل برفراز دشت های پر از گل چه زیباست و چه خیال انگیز است ! پرواز برگ ها بر بام باد .
جلوتر که رفتم ، بلبلی خوش آوا را دیدم که به باطن و ضمیر من می گفت :
کجا می آیی ،مردک !مارابه حال خود رها کن تا معشوق خویش را آن چنان که شایسته است و سزاوار ، ستایش کنیم .
صدای نفس های دشت در سرم پیچیده بود . آن چنان تند نفس می کشید که گویی به دنبال ابر خیال خود لکه دویده بود .
هدف تمام این توصیفات این بود که نشان دهند ، تمام مخلوقات وجود خود را از خالق بی همتا می گیرند و همیشه در حال ستایش و نیایش خداوند هستند .سعدی شیرازی شاعر بزرگ ایرانی در دو بیت تمام این توصیفات را خلاصه کرده است :
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیح اند
نه همه مستمعی فهم کند این اسرار
نویسنده: امیر حسین کوشکی
دبیرستان آیت اله طالقانی معمولان
دبیر: کوروش شاکرمی
نگارش یازدهم درس اول
موضوع: طبیعت
آفتاببرنوککوههایخاکستریرنگبوسهمیزدوآرامآرامبالامیآمد.پرندگانازآشیانههایخودبیرونآمدهبودندودستهدستهدردلآسمانبالپروازگشودهبودند.
سبزههاچونمخملسبزرنگیدامنهکوهیکهبرآناتراقکردهبودند،اآرایشکردهبودندوخودرابهنسیمصبحگاهیسپردهبودندوهمجهتبااومیرقصیدند.آبرودخانهغرشکنانراهپرپیچوخمیرادرپیشگرفتهبود،گوییواژهمانعبرایاومعناییندارد.بویطراوتوتازگیفضاراپرکردهبود.آنجاغیرازروحزیباییچیزدیگریدیدهنمیشد.
منهمیشهمنتظراینلحظاتبودم منتظراینمکان،جاییبهدورازانسانها،بهدورازشلوغی،بهدورازهرگونهمزاحمت.اینجافقطمنهستموتنهاییواینبنفشههایمحجوبسربهزیرافکندهواینلالههایمشغولبهخودنمایی.غرقتماشایرودخانهبودمکهباعجلهبهسویدرهمیشتافت.
خورشید،آهستهآهستهخودرابهوسطآسمانمیکشید،اومیخواستهمهچیزراگرمکند.شایدمیخواستبههمهبفهماندکهازسفرهپرنعمتوگرممنبرایشبسردخوداندوختهبردارید.مثلاینکهخورشیدازماموریتشسربلندبیرونآمدهبود،روبهخانهنهادوبهسویمغربحرکتکرد.حتماجایدیگریبرایشماموریتیرقمخوردهبودکهانقدربهرفتنششتابمیدهد.
رویچمنهادرازکشیدهبودمودودستمرامانندبالشیزیرسرمگذاشتهبودموغرقدرزیباییخیرهکنندهیآسمانشدهبودم.بهفکرعمیقفرورفتم،سوالاتبسیاریجلویچشمانمرژهمیرفتند.اینهمهنظم،اینهمهنعمت،اینهمهزیبایی،اینهمهاعجازبرایچهکسییاچهچیزیخلقشده؟!
قطعاخداوندقادروتوانادلیلیبسیارمنطقی،عاقلانهوعاشقانهبرایآفرینشدارد.خلقتنظموزیباییبرایانسانعاشقوفهیمتادررهعشقثابتقدمترباشد.
عاشقان!از دستپخت معشوق خود لذت ببرید!
نویسنده :یگانه ندّافی
یازده ریاضی،دبیرستان هیات امنایی انقلاب اسلامی ،کرج
دبیر:خانم فرحناز حسینی
موضوع: پرواز
-هرپروازی نیاز به بال ندارد و هرآنچه پروازمیکند پرنده نیست.
-هر پریدنی پرواز نیست و هر افتادنی سقوط نیست.
"پرواز"یعنی:رها کردن امروز ثانیه های دیروز؛از زندان رهایی یافتن،از قفل و زنجیر آزاد شدن، ثانیه به ثانیه را در اوج سپری کردن،در رؤیاها و آرزوها زندگی کردن، در دورانی غیر از هیاهوی امروز سفر کردن، زیبایی های نهفته در پس هر اتفاق را حس کردن،فردایی از جنس آرامش ساختن،پرواز یعنی اوج گرفتن!
پرواز،گذاشتن دست دغدغه های امروز در دست فراموشی شب است و اعزام کردن آنها به یک مرخصی اجباری؛شب،شب بهترین زمان پرواز است؛زمانی که تو در سکوت آن با یکتا معبودت به سخن لب می گشایی و طنین آرامش را موسیقی دلنشین آن لحظه ها قرار می دهی!
"رهاشدن"سرآغاز پرواز است:در جست و جوی خیابانی باش ساکت و آرام،افکارت را به قطار آرامش بسپار و کوچه های پر پیچ و خم ذهنت را ریل آن قرار بده،بار دغدغه ها همیشگی را روی شانه هایشان بگذار و آنهارا راهی سفری طولانی کن؛پلک هایت را برهم بگذار و طوفان افکارت را آرام کن.پرواز را دوست بدار و خودت را از کمند دنیا نجات بده،مگذار هیچ ترسی بر تو غلبه کند و بیم نداشته باش از هرآنچه که پیش روی توست...
پرواز کن و به یاد داشته باش:اوج بهترین پروازها در سخت ترین لحظات زندگی است.
نویسنده: معصومه زلقی
پایه یازدهم
دبیرستان نرجس (تهران)
نگارش یازدهم درس دوم
موضوع: زمین
زمین را دوست دارم بخاطر سرسبزی اش،زمین را دوست دارم بخاطر سخاوتمندی اش،زمین رادوست دارم بخاطر گرمای وجودش،زمین را دوست دارم...
آری زمین را دوست دارم چون زندگی ما انسانها به بند دلش گره خورده است.
زمین را می توانیم به یک کشتی معلق روی آب وصف کنیم که با یک تلنگرمی تواند مارابه اعماق اقیانوس ها راهی کند.
اما این نظر انسانهای سنگدل است که جواب خوبی را با بدی می دهند.
سرفرزندش را قطع می کنیم برای نشستنمان،از چوبش استفاده می کنیم برای نوشتنمان،از برگش استفاده می کنیم برای گوسفندانمان واز چمنش استفاده می کنیم برای بازی و تفریحمان.[enshay.blog.ir]
می بینید چه بلایی برسرخانواده زمین می آوریم؟
می بینید خودمان باعث نابودی زمین می شویم؟
می بینیدوقتی یکی به فرزندتان ناسزا می گوید با چه ادب و اخلاق بدی تلافی می کنید؟
ولی زمین که اینطور نیست...
زمین جنسش از عاطفه و سخاوت و احساس های ناب است.
با اینکه تخریبش را می بیند ولی زندگی انسانها را از تخریب شدن نجات میدهد...
ووقتی مهمانش میشوی بهتراز دفعه ی قبل به استقبالت می آید و سعی میکند میزبان خوبی باشد.
امیدوارم روزی بیاید که همه ی ما انسانها فقط به فکر منفعت خودمان نباشیم و کمی هم به جزییات توجه کنیم و اینقدر نسبت به اطرافمان بی تفاوت نباشیم.
وقتی تاریکی چشمها به سوی روشنایی می روند که فرصت ها ازدست رفته اند و زمین به خاکستر سیاه تبدیل شده است.
نویسنده: مژگان خواجه
موضوع انشا: شکلات های مادربزرگ
روستایی آنطرف تر از شهر، روستایی عاری از هوای آلوده و سیاه شهر و با نواهای نی چوپان، روستایی با مردمان مهربان و ساده، با حال و هوایی کودکانه وبا ظاهر آرام و خلوت اما درونی فعال و پرهیجان
در حال قدم زدن در روستا هستم صدای کلاغ ها! انگار با هم جشن گرفته اند، صدای آنها بی وقفه در گوشم می پیچد...
صدای گنجشک هایی که به آدم فرصت نفس کشیدن نمی دهند
فقط می خوانند و می خوانند .
یاد خاطرات بچگی ام می افتم
بازیهای کودکانه ام با هم سن وسالهایم
از دیوار ها، دار و درخت ها و خانه ها بپرسید همه ی خاطراتشان را با من ساختند.
اینروزها چقدر آن روز های کودکی برایم دست نیافتنی شده ...
دوست داشتم دوباره به کودکی برگردم تا با شیطنت روی دیوار حیاط خانه مادر بزرگ یادگاری بنویسم
دوباره فرصت بالا رفتن از درخت و یواشکی خوردن میوه های همسایه را داشته باشم و بعد از آن معذرت خواهی هایم از همسایه ...
دوست دارم مزه ی شیرین لذت آب بازی در حوض را دوباره بچشم ...[enshay.blog.ir]
صد البته طعم ملس بالا رفتن از نردبان برای بازی با بچه همسایه...
ودر آخر دعوای یواشکی پدر و مادرم باهم که طاقت دیدن بغض کودکانه ام را نداشتند..
همه ی اینها خاطراتی هستند که آرزوی دوباره اشان درذهنم جاریست
ولی اینروزها دلم فقط می خواهد به خانه ی مادربزرگ بروم و به جای اینکه بنشینم و گریه کنم تا مادر بزرگ یکی از آن شکلات های خوشمزه اش راکه همیشه در جیبش داشت به من بدهد بنشینم و در چشم های خسته از گذر روزگار مادر بزرگ زل بزنم و حدیث روزهای زنگیش را از نگاهش بخوانم چون دیگر میدانم که فرصت های باهم بودنمان تکرار نخواهند شد.
نوشته: بیتا غفارپور - آموزشگاه: دبیرستان( دوره اول) نمونه اویسی
موضوع انشا: اسب
طبیعت و حیواناتش یکی از فوق العاده ترین نعمت های بزرگ و بی کران خداوند بزرگوار است
در بین درختان، سبزه زار ها، آسمان ابی، نسیم خنک وکاه های انبوه شده کنار خانه های کوچک و زیبای روستایی، چشمم به اسبی زیبا افتاد
راستش اسب ها از زیبا ترین حیواناتی هستند که من میشناسم، نجیب، قدرتمند و قوی ،دونده و پر توان ، فقط تعداد کمی از ویژگی های آنهاست
نزدیکش شدم کره ای بود با چشمان سیاه ،درشت و براق ، یال سفید و سم های کوچک ، خیلی دوست داشتنی بود ،کودکان که با او بازی میکردند اسم آن را ذوالفقار گذاشته بودند در سمت دیگرش یک اسب مشکی بود که با دیدن آن ذوقی در دل من ایجاد شد ، اسب ورزیده و رام شده ای بود ،فکر میکنم از اسب های اصیل ایرانی بود.[enshay.blog.ir]
اسب های زیادی در آن روستا بودند ترکمن یا ایرانی ،قهوه ای مشکی یا سفید بعضی از آن ها آنقدر زیبا بودند که انگار برای نمایش هستند همهخ آنها هم مادیان هم نریان دست رنج خداوند زیبایی ها بودند
اما من همان اسب مشکی در دلم خانه کرده بود از نعل های طلایی اش معلوم بود آماده است تا سواری بدهد، سوارش شدم به دل کوه زدیم و در هوای دل انگیز و بی نظیر کوه تماشای روستا فوق العاده بود، آن روز برای من تبدیل به یک روز فراموش نشدنی شد.
می توان به جرعت گفت زندگی زیباست اگر به خلقیات خداوند بزرگ و بی همتا پی ببریم و از این دنیای گذرا دل بکنیم.
نوشته: حسین ترابی - خواجه نصیرالدین طوسی _ پاکدشت
چگونه ساختار متن طراحی کنیم؟
همانطور که می دانیم در بحث نگارش رعایت ساختمان نوشته از اهمیت خاصی برخوردار است. ساختار متن در کتاب نگارش پایه هفتم و یازدهم آموزش داده می شود.
رعایت ساختار باعث می شود: نقشه ذهنی برای بچه ها تثبیت شود.
مقدمه:
پس از آنکه اهمیّت مقدمه نویسی با ذکر مثال را برای بچه ها بیان کردیم شیوه نوشتن یک مقدمه ساده و کوتاه رو اینگونه توضیح می دهیم:
بعد از اینکه موضوع را شاخه بندی کردن شاخه ها رو در مقدمه بدون هیچ توضیحی ذکر می کنند
اگر موضوع ما مدرسه باشد
بند های متن این گونه است:
مقدمه:
من در روستا درس می خوانم.
حیاط مدرسه من بزرگ و ساختمان اصلی آن بسیار کوچک است.معلمان بسیار مهربانی دارم. تعداد دانش اموزان این مدرسه کمتر از سی نفر هستند که با کمترین امکانات ورزشی، آموزشگاهی، بهداشتی و ... به کار تحصیل مشغول اند.
می بینید شاخه ها در مقدمه آورده شده است.
این کار هم نگرانی دانش آموز را نسبت به چگونه نوشتن کم می کند و هم باعث می شود که اهمیت مقدمه نویسی را بهتر درک کند.
خانم زارع - دبیر نگارش شیراز
موضوع انشا: درخت آلوچه حیاط خانه ما
ناگهان بادی وزیدن کرد و آن درخت،
همان درختی که هر ساله بهارش عروس و شکوفا بود، تابستانش بارور، خزانش برگ ریزان و زمستانش برهنه و عریان
همان درخت تنومندی که سال ها استوار مانده بود و شادی و تلخی های بسیاری به خود دیده بود .در باور نمی گنجد که اینگونه فرو ریخته باشد.
آنقدر تلخ بود که آسمان رعدی زد و غرش کرد به هنگام فرو ریختن بغضش را به آسمان داد و
ترکید...[enshay.blog.ir]
سایه اش را از سر گل های سرخ محمدی باغچه مان کم کرد و جای خود را آنقدر خالی کرد که نمیتوان با چیزی پرش کرد
به روایتی عطایش را به لقایش بخشید و رفت
خواهان دمی سکوتم برای تنهایی اش
سکوت برای بی کسی هایش
سکوت برای آن توفند تند بی رحم
برای لرزیدنش، شکستنش
نعره های گوش خراش آسمان
لرزیدن دل هایمان
شکستن بغض هایمان
شکستن بغض هایمان...
نویسنده: پروشات عدنانی، دوازدهم انسانی - دبیرستان پورنگ، بابل
موضوع: هم خدا را میخواهد هم خرما را
عبارت مثلی بالا در مورد آن دسته افراد حریص و طماع به کار می رود که بخواهند از دو نفع و فایده مغایر و مخالف یکدیگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هیچ یک صرف نظر کنند.
اما ریشه این عبارت از آنجاست که قبیل عرب هر کدام بتی به نام داشتند که با آداب مخصوص به زیارت آن می رفتند و قربانی تقدیم می کردند .
جالب ترین بت پرستی ها، بت پرستی طایفه حنیفه بوده است زیرا کار جهل و انحطاط و گمراهی را این طایفه به جایی رسانده بودند که بت معبود خویش را از آرد و خرما می ساختند و آن را می پرستیدند . در یکی از سال های قحطی که شدت گرسنگی به حد نهایت رسیده بود افراد قبیله حنیفه آن خدای خرمایی را بین خود قسمت کردند و خوردند !!
پس از این واقعه در میان سایر قبایل عرب اصطلاح "کل ربه زمن المجاعة" رواج یافت و با تغییرى که در این اصطلاح به عمل آمد عبارت فارسی "هم خدا را می خواهد هم خرما" را در میان ایرانیان به صورت ضرب المثل درآمد.
به نام خدایی که در قلب ماهی ها نبض دارد!
آسمانی را تصور کن بدون لکه های ابر و تابش خورشید تابان،چقدر دوست نداشتنی و چقدرغریب میشود
پرندگانی را بخاطر می آوردم در خیال های نیمه شبم که لانه هایشان ته اقیانوس است و بال هایشان خیس از آب باز هم تلاش پرواز میکنند و جوجه هایشان را می پرورانند و پرواز را به عمق جانشان می نشانند و جوجه ها اقیانوس را آسمان می بینند و جولان کودکی میدهند ...
آسمانی را تجسم میکنم پر از دسته های ماهی های پرنده که همگی پیرو رئیس دسته نمایش خیره کننده ای در آسمان به راه می اندازند و پولک هایشان زیر نور تابان خورشیدتلالویی از منشور زیبای هستی به رخ میکشند .
سپیده صبح که میشود به افکار باطلم میخندم وانگشت به دهان حیران می مانم از این همه تدبیر از این همه زیبایی ستودنی و چشم هایم را به افق میدوزم تا خورشید بدمد و آسمان راغرق روشنایی کند و بنشینم غرق پرواز پرندگانی شوم که دسته دسته در آسمان میرقصند و جوجه هایشان را پروازمی آموزند و صحنه های بی بدیل خلقت خلق میکنند ..
محو تماشای ماهی ها که میشوم از یاد میبرم مکان را و تمنای وصال دستانم برای آب سپردنشان را با جان و دل میشنوم ودر وصل وصالشان قوم مینهم ..انگشتانم که با آب دریا آشنا میشود در رویای سبزم پرواز ماهی ها را تجسم میکنم ولی انگار که محال بودنش و زشت بودن و نا دوست داشتنی بودنش بد جور ذوقم را کورمیکند و از تصور این رویای زشت دست میکشم .
چند قطره از اشک ماهی ها را به دیده جان میکشم و بیشتر رقص پولک هایشان در نظرم جلوه میدهد..
تمنای تماشایشان فرصت بی تکراراست ..ببینیم و بشنویم زیبایی هایی که هرروز ساده میگذریم ازکنارشان وثانیه هایی که از عمرمان در غفلت باطل میگذرد را دریابیم.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا : هشتاد سالگی ام
می توانم تصور کنم هشتاد ساله ام و هنوز حافظه ام کار می کند . هشتاد سالگی ام را دوست خواهم داشت ، درست همان گونه که تمام این سال ها زندگی ام را با تمام دردها ، اندوه ها و فراز و نشیب هایش دوست داشتم .
می توانم تصور کنم بدنم خم شده است و آهسته آهسته راه می روم و بیشتر از این که آسمان و ابرها را ببینم ، زمین و آنچه که روی زمین است را می بینم و شاید این همان داستان با شکوه پیر شدن باشد.[enshay.blog.ir]
این که آرام آرام برای به زمین پیوستن آماده می شوی . حتی چشمانت هم بیشتر زمین را می بینند تا آسمان را .
آن زمان زنی جوان با موهایی به سیاهی شب های پرستاره و اکنون پیر زنی هشتاد ساله با موهایی به رنگ برف ، سفید.
چه اندازه این گذر می تواند زیبا می باشد.[enshay.blog.ir]
آرام آرام جوانی ات را در ازای پخته تر شدن می دهی ، انرژیت را در برابر آرام شدن و بیشتر اندیشیدن .
گاهی با خود می اندیشم اگر همیشه مثل روزگار جوانی انرژی داشتیم و سریع رفتار نمی کردیم آیا می توانستیم آرام بگیریم و عمیق تر فکر کنیم ؟
می توانم هشتاد سالگی ام را تصور کنم که به آرامی با عصایی در دست در امتداد درختان راه می روم و با خود فکر می کنم که آیا مسیر زندگی ام را به درستی طی کرده ام ؟
همان طور که صدای ضربه های عصایم به زمین ، آهسته حرکت کردنم را نشان می دهد به یاد تمام روزهای سپری کرده ام می افتم .
روزهای سخت و پر از اضطراب جوانی ام در ذهنم تداعی می شود .
مگر می شود جوان بود و اضطراب نداشت ؟
مگر می شود جوان باشی و سرشار از رویا و تخیل نباشی ؟
مگر می شود جوانی باشد و هیجانی نباشد ؟
مگر می شود جوان بود و در بحران نبود ؟
مگر می شود ...
بحران ها به وجود می آیند که قدرتمان را در جوانی محک بزنند . به نظر من جوانی خودش یک بحران درونی است . ذهن باید درگیر حل کردن مسئله ای باشد و آنقدر راه حل پیدا نکند تا برای مرگ آماده شود و مرگ را حل نشده بپذیرد .
گاهی به این فکر می کنم ، به این که ما در جوانی آنقدر در مسیر بحران های بدون راه حل قرار خواهیم گرفت تا جایی که نا امید می شویم و تصور می کنیم هیچ چیز راه حلی ندارد و باید با مبهم بودن بعضی اتفاقات کنار آمد و نپرسیم چرا ؟
شاید گذر از جوانی این درس را به ما می دهد که بعضی وقایع را باید بپذیریم و در سکوت تسلیم جریان بزرگتری شویم ، جریانی به نام زندگی ...
در نهایت این که زندگی هزاران هزار سال بعد از ما هم وجود خواهد داشت و ما فقط بخش کوچکی از این جریان بزرگ هستیم .
می توانم در هشتاد سالگی ام ببینم جوان هایی را که از کنارم می گذرند و انگار قرن ها با من از همه جهات فاصله دارند .
می توانم تصور کنم آرام آرام سلامتی ام را از دست می دهم و به این فکر کنم که اگر تمام شود راضی هستم ؟ راضی از تلاش هایی که کرده ام . کارهایی که انجام داده ام . عمری که سپری شده است . مسیری که تا هشتاد سالگی آمده ام . راضی از اشتباهاتم ، از بی تجربگی هایم و تصمیم های نادرستی که گرفته ام.