موضوع انشا: شکلات های مادربزرگ
روستایی آنطرف تر از شهر، روستایی عاری از هوای آلوده و سیاه شهر و با نواهای نی چوپان، روستایی با مردمان مهربان و ساده، با حال و هوایی کودکانه وبا ظاهر آرام و خلوت اما درونی فعال و پرهیجان
در حال قدم زدن در روستا هستم صدای کلاغ ها! انگار با هم جشن گرفته اند، صدای آنها بی وقفه در گوشم می پیچد...
صدای گنجشک هایی که به آدم فرصت نفس کشیدن نمی دهند
فقط می خوانند و می خوانند .
یاد خاطرات بچگی ام می افتم
بازیهای کودکانه ام با هم سن وسالهایم
از دیوار ها، دار و درخت ها و خانه ها بپرسید همه ی خاطراتشان را با من ساختند.
اینروزها چقدر آن روز های کودکی برایم دست نیافتنی شده ...
دوست داشتم دوباره به کودکی برگردم تا با شیطنت روی دیوار حیاط خانه مادر بزرگ یادگاری بنویسم
دوباره فرصت بالا رفتن از درخت و یواشکی خوردن میوه های همسایه را داشته باشم و بعد از آن معذرت خواهی هایم از همسایه ...
دوست دارم مزه ی شیرین لذت آب بازی در حوض را دوباره بچشم ...[enshay.blog.ir]
صد البته طعم ملس بالا رفتن از نردبان برای بازی با بچه همسایه...
ودر آخر دعوای یواشکی پدر و مادرم باهم که طاقت دیدن بغض کودکانه ام را نداشتند..
همه ی اینها خاطراتی هستند که آرزوی دوباره اشان درذهنم جاریست
ولی اینروزها دلم فقط می خواهد به خانه ی مادربزرگ بروم و به جای اینکه بنشینم و گریه کنم تا مادر بزرگ یکی از آن شکلات های خوشمزه اش راکه همیشه در جیبش داشت به من بدهد بنشینم و در چشم های خسته از گذر روزگار مادر بزرگ زل بزنم و حدیث روزهای زنگیش را از نگاهش بخوانم چون دیگر میدانم که فرصت های باهم بودنمان تکرار نخواهند شد.
نوشته: بیتا غفارپور - آموزشگاه: دبیرستان( دوره اول) نمونه اویسی