موضوع انشا: عمر
عمر خیلی زود گذر است هر لحظه ای که از ان میگذرد با لحظه ی قبلی کاملا متفاوت است عمر چیز عجیب ولی جالب است.عمر و زندگی باعث میشود انسان مستقل باشد.قبل از پا گذاشتن به دنیا در شکم مادرمان هستیم.بعد که به دنیا می آییم در روز های اول خیلی زشت و با صورتی قرمز و سیاه هستیم در حدی که حتی فامیل ها هم نخواهند بغلت کنند و با تو بازی کنند.
ولی بعد از چند روز زیبا و بانمک شده و همه دوست دارند مارا بغل کنند و با ما بازی کنند و آنقدر ما را بالا و پایین میندازند که دل و روده ی ما از دهانمان بیرون میزند.
بعد از دو سال زبان وا کرده و شروع به راه رفتن میکنیم.البته بعد از راه رفتن مادر ما از دست شیطونی های ما کلافه میشود.
به دوران نونهالی و نوجوانی که میرسیم انگار نه انگار که تا چند سال پیش مادر ما برای راه رفتنمان ذوق زیادی داشت ولی الان هی توی سرما میزند که یک جا بنشینیم!
البته از شوخی که بگذریم این سن،سن سرنوشت سازی است واگر مادر ما بخواهد ما را تربیت کند باید از الان به صورت جدی اقدام کند؛چون این سن باعث بهتر یاد گرفتن ادب میشود و تمام چیزی که به ما در این سن یاد میدهند در ذهن ما تا اخر عمر باقی میماند.
به سن بیست سالگی و جوانی که میرسیم پدر از دست ما خسته میشود و آنقدر از او پول میخواهیم بخاطر همین حتی زیر بار قرض هم میرود.بعضی وقت ها هم که سوییچ ماشین را دزدکی میگیریم بدون انکه به فکر عواقب آن باشیم.
بعد از ازدواج هم که تازه مشکلات شروع میشود از جمله قسط،بدهی،اجاره خانه،پیدا کردن شغل و….
بعد از بچه دار شدن همین بلا هایی که سر پدر و مادر خود اوردیم به سر ما هم می آید.
بعد که به کهنسالی میرسیم بازنشسته شده و مجبور به مسافر کشی میشویم.
۸۰ساله که شدیم بچه ها از ما خسته شده و ما را به خانه ی سالمندان میفرستند و انقدر هم به ما سر نمیزنند که بعد از مرگ ما هم روحشان خبر دار نمیشود که ما مرده ایم.
با این انشا فهمیدم که آنقدر هم که فکر میکردم در زندگی مستقل نیستیم ودر کل عمر اختیار ما اول دست مادر است و بعد پدر بعد هم همسر بعد هم فرزند و بعد مسئول خانه سالمندان و بعد هم که عزرائیل.
بله زندگی فانیست و زود گذر و غیر قابل پیش بینی که هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد و هیچ کس از لحظه بعد خبر ندارد.
انشا با واژگان مترادف متضاد
موضوع انشا: خاطرات تلخ از لحظات شیرین
دم دمای صبح بود هوا تاریک روشن بود هنوز نه خواب بودم نه بیدار تو فکر این بودم که اذان شده یا نشده که از جام بر خواستم دیدم یه صدای ملایمی به گوش می رسه متوجه نشدم بابام بود یا مامانم راز و نیاز می کرد برای همه دعا می کرد پیر جون دختر و پسر زن و مرد سالم و مریض مسافرین و حاضرین و غائبین همه وهمه...
منم سریع رفتم وضو گرفتم به نماز ایستادم نمازم که تموم شد شروع کردم به دعا خوندن که یک باره صدای انفجاری شهر را تکون داد نفهمیدم چی شد وقتی به خود اومدم نصف مردم محلمون تو کوچه بودن همه ترسیده بودن همهمه زیادی بود که یه ماشین جلو خونه متوقف شد در ماشین باز وبسته شد یه مرد میانه بالا نه بلند نه کوتاه نه چاق نه لاغر پیاده شد گفت عزیز اقا کیه بابا زبونش گرفته بود جلو عقبی کرد منمن کنان گفت مم ممنم چچیی شده گفت داداشت گفت محله بابا ئینا یه سر بزن ببمب زدن من که اصلا همونجا فرش زمین شدم از هوش رفتم نمی دونم کی منا اورد توخونه اما وقتی سر حال شدم هیچ کس خونه نبود لباس پوشیده نپوشیده خودما به خونه اقاجونم رسوندم نمی دونستم کی مرده کی زنده س کی سالمه کی مجروح اما همین که رسیدم تو کوچه یه عالمه ماشین امبولانس و آتش نشانی دیدم هول برم داشته بود. آسمون ریسمان می بافتم و دنبال اعضای خانواده ام می گشتم که علی را دیدم ازش پرسیدم آقا جوتم آقا جونم ...
علی بین خنده و گریه گفت آقا جونت سالمه پس خانواده شششمممااا؟
گفت همه اهل محل سالمند در حالی که کفرم در اومده بود گفت پس چه مرگته گفت زمین فوتبالمون رفت رو هوا من یه نگاهی به سمت حصاری که زمین فوتبالمون بود انداختم حلقه مردم اجازه دیدنش را تمی داد .
این بود شیرین ترین خاطره تلخ من
موضوع انشا: باغ
به نام خدایی که تمام برگ های درختان جهان را افرید به نام خدایی که شگفتی را افرید مانند درختان آب برگ ها و...
جایی را میشناسم که در فصل بهار مانند بهشت است درختان تنو مند و قدرت مند که نشانه ی عظمت خداوند است تا چشم کار میکند سبز است سبز سبز سبز شاپرک ها با خوشحالی اینطرف و آن طرف می پرند گویا آنها هم مانند طبیعت زنده شده اند
در همان جا فصلی را میشناسم که نامش زمستان است سرد سرمایی که تمام وجودت را میگیرد اما وقتی به انجا نگاه میکنی به شاخه هایی که رویش سفید شده از درون گرم میشوی مثل فنجان چایی که در زمستان توی برف در دست داری
در همان جا فصلی را میشناسم تابستان نام دارد به شدت فصل شادی است بچه ها در باغ به اینطرف و ان طرف میپرند و با توپ های پلاستیکی خود که رنگ های مختلف دارند بازی میکنند و دخترانی هستند که با موهای دوطرف بافته شده با دو چرخه هایشان در دل باغ ها چرخ میزنند و میخندند
در همان باغ فصل زیبایی است فصل شگفتی های افرینش خداوند عظیم فصل پاییز
فصل رنگ فصل زندگی فصل عُشاق فصل قدم زدن های بی بهانه تنها یا با یک دوست صمیمی
فصل خش خش صدا دادن برگ ها به زیر پاهایتان
فصل یک لباس پاییزه ای که عجیب میچسبد که بپوشی فصل زیبایی
این زیبایی ها را میتوان همه جا دید ولی این زیبایی هایی که توصیف کردم توصیف باغیست که تمام فصل ها زیباست
باغ تنها جایی است که همه ی زیبایی ها را دارد
باغ را دوست دارم باغ را دوست داشته باشیم و از زیباییهایش لذت ببریم.
موضوع انشا: باغ
به نام آن خدایی که زندگی را حیات بخشید و مارا در گرو آن به زندگی واداشت.
سرسبزی و نشاط را در آن باغی یافتم که بوستان عشق است و در آن میتوان همه نوع زیبایی را تکاپو کرد.هنگامی که در باغ قدم میگذارم،به ناگه همه زیبایی ها و عشق را در آن محدود میبینم و نمونه ای از تجلی جهان هستی را در آن مشاهده مینمایم.
درختانی که با قامت های بلند و زیبایی بی دریغ خویش ،شاخه هایی را که حاوی برگ های خزان به آسمان بلند کرده اند و گویی همه ان ها در حال دعا کردن و شکر گذاری کردن از کردگارشان هستند.درختانی که با شنیدن اسم انان به یاد بوته های اطراف ان می افتیم و گل بوته های ان را در خاطر خویشتن مجسم مینماییم.
اری درخت،بوته و گل بوته و سبزه و ...همه دست به دست هم میدهند تا محفل عشق و نشاط را فراهم آرند باشد که مایه ارامش همگان باشد؛
در میان این باغ و همه زیبایی هایش چشمه ای را میتوان نظاره کرد که نفس باغ را احیا میکند و به انان وجود میبخشد.
اه کردگارا! این باغ همان امید،ناامیدی هست که در هیچ جای زندگیام نتوانستم ان را بیابم و از وجودش بهره ببرم.
در نهایت دیدار خویش و در احاطه ان چنان گویم که یک باغ با درختان سر به فلک کشیده اش و گل بوته های رنگینش در حالی که معدن عشقی از میان انها جاریست نمونه ای از زیبایی را متجلی می شوند.
موضوع: قطره اشک
قطره اشک آدما باهم فرق دارن گاها انقدر دلشان میگیرد که اشک میریزند و گاها اشک شوق.
هر از گاهی دل من هم انقدر می گیرد که میخواهم به اندازه ی تمام آدمایی که تا بحال دیدم گریه کنم اما نمیدانم چرا هر چه قدر گریه میکنم یک فرش پشمی بزرگ اشکهای مرا داخل خود می کشد و همچنان من هستم و یک آرزوی بزرگ . آسمان هم اشک میریزد گاهی با خود فکر میکنم آسمان هم دلش گرفته راستش را بخواهی نمیدانم چرا اشک های او خیلی خیلی زیاد از اشک های من است . شاید آسمان به جای همه گریه میکند .
گرچه میگویند (قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود)اما این سوال هنوز در ذهن من است که چرا اشک های من به اندازه ی یک لیوان هم نمیشود . شاید انقدر کوچکم که اسک های من هم مثل من کوچکند و یا ان فرش پشمی نمیگذارد که من یک استخر در حیاط خونمون با قطره قطره اشکهایم بسازم.
همه میگریند از پیر تا جوان چون در زندگی اتفاقاتی خوش یا بد به سود و ضرر آنها رقم خورده است.
فکر نکنید اشک نشانه ی بچه بودن و لوسی است اشک را میتوان در وفا. محبت. تجربه . عشق. دل سوختگی . شادی. غمگینی و هزاران چیز دیگر خلاصه کرد. به واقع کسی که اشک میریزد به طبع در وجود او نشانه ای از محبت و مهربانی دیده میشود.
فکر نکنید اشک ریختن فقط امدن قطره های آبی بر روی گونه هاست . گاهی انسان در خودش میریزد.
سعی کنیم قطره اشکمان را مخفی نکنیم . چون کسی این کار را میکند به واقع دارد گریه میکند....
به یاد روزی که هیچکس در دنیا بخاطر غم گریه نکند.
گاهی داشته های ما آرزوی دیگران است
اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی نا امید نشود.
موضوع انشا: در چوبی...
صدای گنجشک ها و کبوتر را می شنوم روی من یک خونه کوچک درست کردند که دو کبوتر کوچک در این خونه هستند دیدن این کبوتر ها خیلی لذت بخش است
در یکی ازاین روز ها ناگهان صدای اره برقی را شنیدم که داشتند درخت هارا قطع می کردند من خیلی ترسیده بودم نوبت تنه بدن من رسید که من را هم بریدند من و چند تا از دوستانم را در یک ماشین بزرگ انداختند و راهی کارخانه شدیم که در آنجا درخت هارا در یک محفظه بزرگ می انداختند و از آن ها در چوبی می ساختند دستگاه بزرگی بود که برگ های من را ازم جدا کردند و من را در یک سوراخ بزرگ و گرم انداختند دمای گرما زیاد می شد و بعد از کمی گرمای زیاد من را به سمت پایین انداختند و به مرحله ی صافکاری رسیدم تمام بدنم را صاف و زیبا کردند.
و بعد من را به قطعه های بزرگ و پهن تبدیل کردند و در قسمت دیگر روی من طرح های زیبایی مربعی و بیضی ایجاد کردند و من را مشکی و سفید رنگ کردند خیلی زیبا بود در قسمتی کارگر های زیادی در آنجا دسته های در را امتحان می کردند البته روی بدنم سوراخی دایره ای ایجاد کردند برای قرار گیری دستگیره و رنگ دستگیره من مشکی شد حالت دیگری پیدا کرده بودم خیلی خوب بود در آنجا در های زیادی وجود داشت کوچک ، بزرگ، دراز و پهن و در رنگ های مشکی ، قهوه ای ، سفید
روی من سلفون کشیدند و در ماشین های بزرگ قرار دادند ومن را برای منطقه ای در شهر بردند و روی یک در خانه وصل کردند
در این خانه خانواده بسیار مرتب بودند و خیلی خوب از من مراقبت می کردند.
موضوع انشا: ریگی در کفش
تکه ای از سنگ تراشه های یک کوه که در اثر سردی و گرمی هوا و تغییر در شرایط آب و هوا و شرایط اقلیمی از سنک بزرگی جداشده در نظر بگیرید و این تکه سنگ در اثر برخورد با محیط اراف اعم از آب و خاک و غیره کم کم سایده شده و به تکه های کوچک تری تبدیل میشود و به شکلی در می آید که به آن ریگ گفته می شود , آری ریگ , و اکنون این ریگ اگر در کفش مسافر و یا فردی که قصد پیاده روی از روستایی به روستای دیگری را داشته باشد , بیفتد , می تواند ضربان کشنده و محکمی به پای این بنده خدای روستایی ویا هر شخص دیگری وارد کند و پیر مرد بیچاره هر چند وقت که پایش در هنگام راه رفتن اذیت می شود و کفشایش را از پا بیرون آورده و به اصطلاح می تکاند , و به راه رفتن خود ادامه می دهد ولی بازهم در مسیر راه پایش در اثر ریگ در کفش هایش که بتدریج خونی شده و جوابهایش را سوراخ سوراخ کرده و بشدت خسته و آزرده می شود و نتیجه ای هم جهت بیرون انداختن ریگ از کفش هایش نمی گیرد , بنظر شما این بنده خدا گناهش چیست و چکار کند و نهایتا" ,اینکه در برابر ضربات مستهلک ریگ تسلیم میشود و تمام مسافت و پیمودن مسیر حرکت را به سختی می پیماید ,آری بعضی از انسانها را میگویم که بمانند همان ریگ می مانند و بیخودی و از هر جهت موجب آزردگی خاطر همنوع خود می شوندو چون از نظر روحی و روانی بیمارند در جامعه موجب درد سر سایر افراد می شوند و این فراد را می توان سربار خانواده ها و جامعه دانست و در جامعه هیچ نقش مثبتی جز پس ماندگی ندارند , ما آدم ها طبق گفته قران کریم : انما المومنون اخوه
همانا ما انسانها و مومنان برادر یکدیگریم ,پس باید مایه افتخار و سر بلندی همدیگر و کشور عزیزمان شویم و هر گز سنگ سد را ه دیگران و ریگی در کفش هم نوعان خود نباشیم.
موضوع انشا: ای کاش
ای کاش می توانستم به مردمان این شهر بگویم ،چیزی که آرزو می کنید زود تمام شود ، بهترین دوره زندگیتان است بهترین دوره ای که نوازش های مادرتان، نصیحت های پدرتان را دارید. بهترین دوره ای که بدون دغدغه زندگی خواهید کرد .
ای کاش بتوان جار زد که دیوار صاف بزرگسالی از دور زیبا است نزدیک که میروی دیواریست پر از چاله و چوله
ای کاش ای کاش ای کاش
ای کاش های زیادی در زندگی وجود دارند، بیاید مهمترین ای کاش زندگیمان را از بین ببریم .
بیاید قدر کودکی را بدانیم تا در کوچه پس کوچه ها این دیار گمش نکردیم.
موضوع انشا: ای کاش می شد که ...
ای کاش می شد یک روز هنگام سحر، پر بگیرم و به آسمان ها بروم.ابرها را ببینم.آسمان راببینم.فرشتگان را ببینم،و شاید! شاید با نامهای که دست راست مرا در برگرفته به دری برسم که رویش نوشته شده:
به بهشت ابدی خوش امدی!
با سرعت دستم را روی دستگیره میگذارم.میخواهم وارد شوم،وارد بهشت خیالیام شوم!
در را باز میکنم.هنوز نیامده عاشق این بهشت خیالیام شدهام!
بویی فضای اطرافم را فرا گرفته است.اما براستی چه بویی افتخار بوی بهشتی را داراست؟
بوی شقایق ترین شقایق؟یا بوی گل یاسی که اندازه هزار یاس دیگر خوشبوست!
حتما بهترین بو لقب بوی بهشت را خواهد گرفت.ناسلامتی اینجا بهشت است.
اسب سفیدی انتظار مرا میکشد.اسب سفید یال طلایی و دمی سرخ دارد که سخت مرا در خود فرو برده است.
اسب مینشین تا مرا در راه رفتن کمک کند.
حالا دارم مانند یک اشراف زاده سربلند و پرافتخار سوارکاری میکنم.
اسب به من نعمات بی پایان بهشت را نشان میدهد.من جویبار شیرین عسل را میبینم. این نامی است که من روی ان گذاشتهام!زیرا از عسل شیرین تر است!
من جنگل درختان میوه و تپه های شنی،روباه و گرگ،خرگوش و موش،اسمان پاک و اب زلال و هزاران نعمت بی پایان خدایم را در خیالم تصور میکنم.
فکر خیال دیگر بس است.
من دیگر باید تلاش کنم،برای رسیدن به بهشت واقعی هرکاری که لازم باشد میکنم.
ظلم نمیکنم.گناه نمیکنم.حق کسی را نمیخورم. تا مگر!شاید!
این بنده حقیر توانایی طواف بهشت را داشته باشم.
موضوع انشا: انتظار
به بیرون پنجره خیره می شوم .پرتوهای خورشید اتاق را روشن کرده اند اتاقی که رنگ و بویش به تاریکی می زند...
در همان فنجان هایی که برایمان خریده بودی قهوه میریزم شاید امروز بیایی و زندگیم را که مانند همین قهوه که به تلخی میزند شیرین کنی
لباس پشمی آبی رنگم را میپوشم همان آبی آسمانی که تو عاشقش بودی. برای آب دادن به گلهایت سراغ باغچه می روم گلهایی که روز به روز با نبودت پژمرده میشوند; خودت که میدانی باغبان خوبی نیستم...
با قطره بارانی که روی صورتم می نشیند دست از کار میکشم به آسمان نگاه میکنم او هم مثل من دلش پر است با این تفاوت که بغض او میشکند اما من نه...
روی صندلی دونفره زیر همان آلاچیقی که برایم ساختی مینشینم به جای خالی ات که حال با عکست پر شده می نگرم
پایان روز است و خورشید در حال غروب ، باز هم شب شد و هیچ رد و اثری از تو نیست ;اما در را برایت کمی باز می گذارم شاید فردا برگردی...
موضوع انشا: موهبت نوشتن
نوشتن از نعمتها و موهبتهایی است که هر کس شیرینی آن را بچشد و آن را در وجود خود بارور کند، هرگز از آن دست نمیکشد. البته نوشتن شاید در ظاهر آسان باشد؛ اما سخت است.
هنگام نوشتن باید خود را رها کرد و ذهن را در آسمان خیال پرواز داد و محدودیتی برای واژگان قائل نبود تا نوشتهٔ ما نوآورانه و خلاقانه باشد. در نوشتن باید با توجه به نیاز از آرایههای ادبی بهره برد تا نوشته زیباتر و جذابتر شود.
وقتی وجود انسان سرشار از دردها و اندیشههای گوناگون است، هیچچیز مانند نوشتن آن افکار انسان را آرام نمیکند.
خاطرهنویسی و ثبت اتفاقات روزمره از اولین پیشنهادهای نوشتن برای نویسندههای نوقلم است.
در نوشتن باید صمیمی باشیم و تلاش نکنیم نوشتهمان رسمی و اداری و خشک و بیروح باشد. اجازهٔ آزادی و جنبش به واژهها بدهیم و رهایشان بگذاریم.
اگر طعم شیرین نوشتن زیر زبان ما برود و از لذت نوشتن آگاه شویم، هیچگاه این لذت را با چیز دیگری عوض نخواهیم کرد؛ پس شروع کنیم به نوشتن و نترسیم. پیشِپاافتادهترین موضوعات میتواند مقدمهٔ جذابترین نوشتهها باشد.
موضوع انشا: جام زرین
خش خشی آشنا سکوت پر هیاهوی قلبم را در هم می شکند و نوید از فرا رسیدن فصلی میدهد،ک برگ ها هنگام وداع با دامان پر مهر مادرشان تابستان را تداعی میکند.
دیو زرد رنگ پاییزی با سربازانش ب سوی فصل تابستان لشکر کشی کرده و نسیم های ملایم را ب گردباد های هراس انگیز مبدل میکند.
نغمه چکاوک ها در بام آسمان مژده از آمدن قاصدک های پاییزی را میدهد.
گیسو های طلایی رنگ خورشید اینبار با نوازش کمتری دست بر برگ های طلایی رنگ درختانی میزند،ک از شادابی خود خداحافظی کرده اند
برگ های پاییزی با یکدیگر نوایی میسرودند گویی میگفتند:«خیزید و خز آرید ک هنگام خزان است باد خنک از جانب خوارزم وزان است»
وان هنگام ک برگ ها با حس طلایی رنگ در می آمیختند و غرور سر تا پایشان را فرا گرفته بود ،تنها بادی ضعیف یاد آور آن شد ک فرجام غرور زیر پا له شدن است ن پادشاهی و تاج سر بودن
ایوان مصلی پاییزی دیگر برای برگ ها ترانه های شور و شوق را نمیسرود بلکه صدای ناله های غمبار آنها را در زیر پای عابران ب تکرار می آراست
دیگر هنگام شمارش جوجه ها فرا رسیده بود ، جوجه هایی ک واپسین لحظات خود را با پاییز سپری میکنند جوجه هایی ک خود هم لباس های زرد پاییزی بر تن کرده اند.
درختان خود را برای خواب طولانی زمستان آماده میکردند.
پاییز نفس هایش ب شمارش افتاده و دروازه های خود را ب روی فصل های سال بست و راهی سفر دور و درازی میشود و معرکه را برای زمستان تهی میکند.
گویند قالی از صد رنگ بودن زیر پاست پس سعی کنیم در زندگی خود را اسیر باتلاق های غرور و تکبر نکنیم و همیشه یک رنگ باشیم زیرا ک غرور و تکبر برگ های وجود انسان را از عرش ب فرش میکشد ک پایان آن زیر پای عابران له شدن است.