موضوع انشا: اربعین
اربعین روز بیستم ماه صفر است که چهل روز بعد از واقعه غم انگبز و دلخراش عاشوراست .مسلمانان شیعه جهان در این روز مراسم سوگواری به یاد امام حسین (ع) و هفتاد و دو تن از یاران با وفایش که در روز عاشورا به دست لشکریان یزید شهید شدند برگذار می کنند.
در ایران سوگواری بیشتر در ماههای محرم و صفر و به ویژه اربعین برگزار میشوند. معمولاً هر مجلس روضه از دو بخش زنانه و مردانه تشکیل میشود. برخی روضهها ممکن است کاملاً زنانه باشند و گاه کاملاً مردانه. مجلس روضه ممکن است در خانه تشکیل شود و یا در تکیه ها، مساجد و حسینیه ها برپا شود.که مجلس روضه معمولاً با قرائت قرآن و یا زیارت عاشورا شروع می شودو از سخنرانی و ذکر مصیبت هم تشکیل می شود.
همه ساله در روز اربعین حسینی شیعیان دنیا در شهر کربلا محل دفن امام حسین ع و بارانش جمع می شوند و به عذاداری می پردازند.
در مورد ورود خانواده ی امام حسین به کربلا در راه باز گشت از شهر شام به مدینه در روز اربعین نویسندگان تاریخ مطالب مختلفی نوشته اند اما مشهور ترین انها در بین شیعبان به این صورت است که امام سجاد ع به همراه خانوادی امام حسین ع در راه بازگشت از به شهر شام به کربلا رفته و در روز اربعین موفق به زیارت قبر مطهر امام حسین ع و یاران با وفایش شده ند و پس از سه روز عذاداری و ماتم در غم از دست دادن شهیدان کربلا به مدینه شهر پپامبر بازگشتند و همچنین دربین شیعیان مشهور است که امام سجاد ع سر مطهر امام حسین ع را در روز اربعین در کنار بدن شریف آن حضرت قرار داد. لعنت خدا بر ظالمان جهان...
موضوع انشا: اربعین
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد / بر زبان دل حسین آواز شد
روز بیستم صفر سال قمری روزی است به نام اربعین که چهل روز است پس از شهادت امام حسین(ع) است (چهلم امام)و آن روز مثل روز عاشورا شور و غوغایی در دل مسلمانان میاندازد.
و کمتر کسی است که آرزوی رفتن به کربلای معلی را در چنین روزی نداشته باشد.
وقتی که از نجف اشرف تاکربلا را پیاده روی میکنی حال با پای برهنه یاغیر به عشق بین الحرمین و حرم آقا، شایدگوشه ای از سختی های اهل بیت امام حسین که به اصارت در راه شام در آمده بودند راحس کنیم.
بماند که باهزار بدبختی و تو این شلوغی سیر سفر به به کربلا باید ویزا گرفت. تو پیاده روی مواکب زیادی وجود دارد که برای خدمت گزاری به میهمانان امام برپاشده است چه ایرانی و چه عراقی
بین راه قریب به صد عمود یا ستون وجود دارد که با رد کردن هرکدام بی تاب تر میشوی برای رسیدن به حرم. وهرچه نزدیک تر میشوی عطش بیشتری پیدا میکنی و وقتی که به مقصد میرسی بادیدن پرچم سیاه رنگ گنبد وای که چه غوغایی در دل ها به راه میافتد و اشک ها رو گونه ها و یاد غریبی حضرت زینب(سلام الله علیها)
موضوع انشا: اربعین
عظمت حسین و امامان دیگر اینقدر زیاد است که خیلی ها را خواسته و ناخواسته به سمت خودش می کشد حتی خیلی از آن هایی که پایی برای رفتن ندارند با شور و شوق حسینی به سمت او می روند
بارگاه برخی از امامان عزیزمان در عراق در کربلا .نجف و...است زمانی که ما ایرانیان به کربلا می رویم در اربعین حسینی در بیستم صفر است خیلی از این هایی که در این زمان می روند و عشق حسین را دارند در مسیر هایی که عزیزانمان شهید شده اند قدم بر می دارند وپیاده می روند در بین راه ها زاعران موکب هایی زده اند که افرادی که پیاده می روند از انها پذیرایی می کنن مردم در گرمای مسیری که پیاده می روند عطشان را به یاد عطش و تشنگی حسین و یارانش می افتن و عطشان را تحمول می کنند پرچم هایی بزرگ و بیرق های عظیم با خودشان حمیل می کنند که یادی از حضرت علم دارمان کنند در اربعین امسال در بیستم صفر 1396از خیلی مرز ها باید با گذر نامه گذر می کردند راه های زیادی پیاده رفتند تا به جای اصلیشان رسیدند یعنی حرم امام حسین و حرم حضرت عباس در بین الحرمین چه بخواهی چه نخواهی اشک از چشمانت جاری می شود با دیدن حرم این عزیزان دیگر نمی توانی خودت را کنترول کنی و خودت را با گریه حسابی سبک می کنی در کربلا که در بسیاری از جا هایش که خیلی ستون دارد مثلا در بین الحرمین این ستون ها مانند خیمه های این عزیزان است که با دیدنشان اشگ بیشتری از چشمانت جاری می شود
ما اربعین را خیلی خیلی حمایت می کنیم و این حمایت به خاطر حمایت های حسین از کودکان و بزرگان در برابر ظلم ستیزان است که ما الان هستیم و یاد آن ها را در اربعین و کربلا زنده می کنیم
موضوع انشا: مناجات به زبان ریاضی
از کدام زاویه به نظاره بنشینم و با کدام گزینه معماهای مجهول چگونه شدن را حل نمایم؟
آیا به سمت مثبت بی نهایت(تعز من تشاء) میل کنم یا به سمت منفی بی نهایت (تذل من تشاء)؟
در این هیچ ضلعی دایره واری که بر ذهنم احاطه دارد و بر محور منیت می چرخم و جبرآلودگی ها مرا محاصره ای 360 درجه کرده اند، خداوندا! چه روشی برای حل معادلات لازم است؟ راه گریز از پوسته ضخیم رادیکال جهل را به من بنما تا حاصل آن روز را مثبت کنم.
خداوندا! با پاک کن لطفت، خطوط کشیده بر چهره حقیقت را حذف کن تا برآیند نیرو ها صفر شود، کاری کن تا همچون اقیانوس، عمود بر زمین بایستم و نمودار وجودی ام را با مختصات قابل تعریفی رسم کنم.
موضوع انشا: آذر
آذر در صف پاییز همیشه آخر بود.پاییز شغلش حرکات موزون بود.
آبان و مهر همیشه با آذر بخاطر دیر رسیدنش بحث داشتند. مهر حرکاتش را به نمایش گذاشته بود و کنار صف ایستاده بود و منتظر تمام شدن حرکات آبان بود.
آذر دختری با پیراهنی از جنس سرما،چشم هایی با تیله های نارنجی و موهایی با صدای خش خش بود.گاهی اوقات با گوله های سفید برفی به موهایش تازگی می داد اما معمولا از گل سر قطره باران استفاده میکرد.
آبان حرکاتش را با ریتم خاصی به آذر سپرد چون زمانش تمام شده بود.
آذر یک سال برای اجرای حرکاتش منتظر بود.دامنش را تکان داد،بوی سرما تمام صحنه پاییز را فراگرفته بود.با چشمانش رنگ نارنجی را مثل نورافکنی در صحنه پخش کرد.شروع کرد به رقصیدن.
تماشاگران از کارهای آذر به وجد امده بودند.دستش را لا به لای موهایش برد،صدای خش خش موهایش برای بزرگ و کوچک خوشایند بود.کم کم وقت اجرای آذر تمام می شد که آذر با نوایی آرام یلدا را صدا کرد.
یلدا با سبدی پر از انار و فال حافظ وارد صحنه شد.
یلدا دختر بچه ای با موهای سفید،شبیه آذر بود،اما همه چیزش سفید بود.
همیشه با آمدنش به روی صحنه یک دقیقه وقت اضافه برای آذر میگرفت تا حرکات پایانیش را انجام دهد.
مهر و آبان همیشه به آذر برای داشتن دختری که با امدنش یک دقیقه وقت اضافه میگرد و خودش که همیشه با آن که دیر به روی صحنه می آید ولی محبوب دل ها بود حسودی میکردند.
حرکات آذر تمام شد، آذر صحنه را با خیالی آسوده ترک کرد و تماشاگران از اینکه یک سال آذر را نمی بینند ناراحت بودند.
موضوع انشا: شب ...
پشت مهتابی یک آرامش، همدم پلک زمان ،آسمان محو تماشا و زمین هرنفس در تب آمرزش خواب دگران ،نبض مغرور سکوت، هراس و داغ تب آلود مرا که کمر داده به دلواپسی بهت به خود میخواند ، رگ بی تابی احساس مرا سخت گرفته تن درد و نه چندان غافل و نه چندان بیراه در خودم میخواند، پشت مهتابی یک آرامش صبحدم می آید ...
شب مهتابی آسمان را پوشش مخمل مانندی جلوه گری میکند ک وجود ماه آن را منور و نورانی کرده است و ستاره ها و کهکشان که زیبایی و عظمت خودرا به بهترین آراینده و آرایش نمایش میدهند و آن گاه که در اوج خستگی و تلاش لحظه ای در شب به صدای دل انگیز ذوحیات و پرش طیران گوش فرا میدهیم و از سکوت و خواب غفلت به حالتی عجیب میرویم و بعضی ها در این لحظه شاد و سرزنده و گویی نیز شاعر شده اند و خیلی ها نیز غمگین و دلتنگیشان اوج گرفته است و در خود فرو میروند گویا شب هم از رفتن، خورشید داغ زده شده و جامه سیاه برتن کرده و خورشید زرین که با لالایی گوش نوازش برای شب یار و یاوری برای خود دارد و با او راز راز دل بسیار گوید و در این بیت عاشق ها صورت یار را در ماه میبینند و فراق وی با ماه نجوا و ستاره می شمرند.
نیمه شب ها را آسمان عالمیست...
موضوع انشا: دهکده ای در زمستان
صدای نرم آب شدن برف هایی که، وقتی پیرمرد مهربان دهکده بر روی آن قدم می گذارد به گوش می رسد؛ بخاری که دودش به آسمان فلک می کشد.
خانه های کاهی و گلی که با دیدنش حس آرامش نصیبت می شود؛ صدای اذان میاید مردم به مسجد کوچک دهکدشان میروند ؛ مغازه داران بعد از خوردن نهار مغازه های کوچکشان را باز می کنند ، تمام مردم های این دهکده هم دیگر را میشناسند به یک دیگر سلام می کنند زندگی در این جا خیلی زیباست خیلی پاک ،پاک منظوزرم از نبودن هوای آلوده و ماشین ها و ترافیک داخل شهر است.
چایی به دست؛ بر روی را کایش نشسته ،نگاهی به گنجشگ های کنار حوض کوچک داخل حیاط میکند و ماهی هایی که در آب سرد شنا می کنند این نگاه ها،نگاه های کسی است که بر روی برف ها قدم می گذاشت.
کم کم دهکده خلوت می شود و مردم به خانه هایشان باز می گردند گویا امشب، شب سردی است.
دی ماه است و سرد این دهکده،در زمستان باشد چه بهار باشد چه هر فصلی زیباست ،دهکده (روستا که ما میگوییم) خیلی فک میکنند زندگی کردن در آنجا خوب نیست اما دهکده (روستا)،...
زمستان تمام می شود مردم این دهکده زیبا خود را برای شاد باش بهار آماده می کنند.
موضوع انشا: باغ رنگین کمانی
این باغ رنگین کمانی با این درختان زیبا و رنگارنگ و بوی خوش گل ها که عطر آنها در فضای باغ می پیچد.
پرستو ها آوازه خوان در آسمان پرواز می کنند.
هیاهوی رقص آن ها خبری را می دهد؛ گویی که بهار آمده.....
همه برای شروع یک فصل جدید آماده بودند .
نسیم خنک به حال و هوای آن باغ جان می دهد.
چشمه سرازیر می شود و به آن رنگ و بویی میدهد.
کم کم قطرات آخر باران از آسمان می چکد و بلاخره با آفتاب مواجه می شوند
رنگین کمان کم کم پیدایش می شود و باغ زیبا ی مارا تکمیل می کند.
موضوع انشا: آرزوهای من
شبی در عالم مستی همین قدر آرزو دارم / که مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانم
نوشتن درباره همه آرزو های من خیلی سخت است چون چیز های زیادی هستند که من می خواهم آن هارا داشته باشم اما معنی آرزو چیزی شبیه به هدف من در زندگی است .آرزو کلمه ای است که ثابت نیست و روز به روز درحال تغیر است .زمانی آرزو های من بسیار کوچک بود به طوری که می توانستم در اتاق اسباب بازی هایم جای دهم .گاهی در،زندگی ممکن است به خاطر یک آرزو از چند آرزوی دیگر بگذریم.تاالان آرزوی من پزشک شدن است و امیدوارم به هدفم برسم و برای به هدف رسیدنم مجبور شده ام از چند آرزوی دیگر خداحافظی کنم.اگر من درس هایم رابه موقع نخوانم باید آرزوی پزشک شدنم را همراه آرزو های کودکی در اتاق اسباب بازی بگذارم وبا آنها کاری نداشته باشم.......
آرزوی ما،انسان ها همانند رنگ های رنگین کمانی متفاوت است.وبرای همه ی شما ها آرزو می کنم به آرزو های رنگین کمانی تان برسید وبرای به دست آوردن آنها تلاش کنید...
رسیدم به پایان انشا
هنوز یک آرزو مانده برجا
هرنوکری را اربابی نیاز است / جهان بی جان مارا منجی نیاز است.
موضوع انشا: گلدان خالی ...
گلدان خالی؛ کلمه ای که خالی از همهچیز است :مهربانی، محبت و زیبایی و هیچ وقت آن جور که باید و شاید پر نمیشود . گلدان خالی به چیزی نیاز دارد چیزی که بتواند به آن زیبایی ببخشد .
گلدان خالی مانند دست های پدری است که وقتی وارد خانه می شود چیزی در آن ندارد تا بتواند فرزندانش را خوش حال کند .
گلدان خالی مثل دست های پینه بسته و سرد یک کودک است که در زمستان برای این که شاید بتواند هزینه سنگین بیمارستان مادرش جور کند مجبور است شیشه های ماشین ها را پاک کند و اگر مقدار کمی از آن پول ماند گلی بخرد و سر مزار پدرش بگذار.
هیچ کس گلدان خالی را دوست ندار حتی کودکان هم از دیدن گلدان خالی ناراحت می شوند .
گلدان خالی همچون چهره ی شرمسار پدر ومادری است که وقتی سال نو می رسد پولی ندارد تا بتواند لباس های نو برای فرزندش بخرد و او را به این امید که سال بعد لباس های نو می پوشد قانع می کند .
گلدان خالی اصلااا زیبا نیست پس بیایید تمامم گلدان های خالی زندگیمان راپر کنیم تا زشت نباشد.
موضوع انشا: دسته گلم را تقدیم میکنم به ...
دسته گلم را به خواهرم میدهم؛
چون بهترین و زیباترین لحظات عمرم را با او گذراندم.با او بزرگ شدم،با او بازی کردم،با او خندیدم،با او گریه کردم.درسفرها او همیار و همراهم بود، همیشه به فکرم بود؛خیلی دوستش دارم.
بی شک میگویم ثانیه ها،بی او خیلی دیر میرود،دیر میگذرد چون وقتی نیست دلم نگران است چون می دانم دیگر کسی نیست که به او تکیه کنم.
همیشه می گویند هرکس که خواهر بزرگتر از خود دارد مثل اینکه دو مادر دارد،واقعا راست است.خدایاشکر؛خدایا شکر که خواهری به این خوبی و مهربانی و دلسوز به من دادی که هیچوقت در زندگی احساس کمبود نکنم.
خواهرم نمی دانم بالاتر از بهشت هست یا نه؛ به هر حال،آرزو دارم جایت در بالاترین طبقه بهشت باشد. خوانرم چشمانت مانند خورشیدیست که وقتی طلوع و غروب میکند مرا یاد تو می اندازد. وقتی نیستی دقیقه ها و ثانیه ها خیلی سخت می گذرد و دلم هر ثانیه بیشتر هوایت می کند.
در آخر ،دوستت دارم عزیزم امیدوار همیشه در کنار من باشی ، این دسته گل را به تو که عزیز تر از جانم هستی،تقدیم کردم که بدانی خیلی دوستت دارم.
موضوع انشا: شخص کور
حضرت محمد (ص)میفرمایند:کور آن نیست که چشمش نابینا باشد،کور آن است که دیده بصیرتش کور باشد.
در خیابان راه میرفتم که فردی با من برخورد کردو من به شدت به سطحی محکم برخورد کردم.بعد از عذر خواهی های آن شخص فهمیدم نامش الکساندرا بود؛الکساندرا دختر بسیار مهربانی بود،از دنیای رنگین و زیبای خودش برایم می گفت،او کلمه زیبا را در تمام چیزهایی که از لذت میبری برایم تعریف کرد،از نسیم گفت،از لذتی که موقع وزیدنش می آید،از اشک گفت،گرمایی که با آمدنش گونه هایت را نوازش میکند،خورشید را برایم چیزی بزرگ که گیسوانش را روی زمین پهن کرده توصیف کرد.
یک روز دلم برای دنیا پر کشید میخواستم الکساندرا را ببینم،حسش کنم از او خواستم خودش را برایم توصیف کند
دستانم را گرفت، لابه لای موهای ظریفش کشیدم موهای بلند و نرمی داشت دست های لطیف و باریک.
گفت میخواهدمرا با یک چیز جدید اشنا کند،انگشت های ظریفش را لا به لای انگشت هایم گره زد و مرا آرام آرام کشاند بعد از مدتی ایستاد،دستم را روی شییء ضخیم گذاشت، رده رده های فرو رفتگی را میتوانستم حس کنم دستم را کمی تکان دادم نوشته هایی را روی آن حس کردم متنش(من و تو تا ابد )بود.
هر چقدر که دستم را تکان میدادم میشتر مشتاق میشدم که بفهمم این چیست؟ دستم را بالاتر بردم آن شییء به چند تکه کوچکتر از خودش تقسیم شد انتهای هر کدام از تکه ها به چیزی نرم که پاره میشد،میرسید،روی آنها میتوانست خط های برجسته را حس کرد.
دیگر طاقت نیاوردم میخواستم لب باز کنم که الکساندرا گفت این یک نهال درخت است تنه اش ضخیم که بعضی افراد روی آن یادگاری مینویسند،تکه های کوچکترش شاخه های آن است.شاخه ها، میوه ها و برگ هارا حمل میکنند.برگ ها همان چیز های نرم و نازک هستند که رنگ سبز دارند، اصلا یادم نبود که تو نمیدانی سبز یعنی چه،و سکوت کرد.
دستم را گرفت و یک چیز بسیار کوچک روی دستم گذاشت.تکان می خورد. خود به خود صدای خنده ام بالا رفت.الکساندرا گفت به این حس میگویند قلقلک.قلقلک را دوست داشتم.
آن چیز هنوز در دستم این طرف و آن طرف میرفت،خواستم بفهمم که آن چیست؟ دستم را روی آن گذاشتم که حسش کنم،اما دیگر تکان نخورد،خیلی ریز بود، اصلا نمی شد فهمید.از الکساندرا پرسیدم که چیست و او گفت که آن مورچه بود یک حشره که جان دارد خانه اش زیر زمین است، پاهای ریزی و رنگ سیاهی دارد درست مانند دنیای تو!
اما من حتی نمیدانستم سیاه چیست؟!
آن روز فقط در این فکر بودم که دنیای الکساندرا چه شکلی میتواند باشد.
چند روز بعد عملی برای چشم هایم داشتم دکتر ها می گفتند فردی پیدا شده که یک چشمش را اهدا کند تا تو بتوانی ببینی.
بعد از عمل،چشمم را باز کردم،الکساندرا با یک چشم بسته جلویم بود.فردی زیبا با قلبی بزرگ.
یک چشمش را به من داده بود و گفت میخواهم حداقل یک چشمم دنیا را از دید دیگری ببیند!
دنیای الکساندرا واقعا قشنگ تر از تاریکی مطلق بود.