موضوع انشا: خواب و بیداری
بیداریم را غرق خواب های خیالی میکنم، خواب هایی که نمی خواهند نبودنت را حتی برای یک ثانیه باور کنند و این زیباترین قانون زندگی من است که بعد از تو جز خوشی طعم تمام تلخی های روزگارم را بچشم...
در اتاق تار و مبهوتم غرق شده ام و باز هم سعی می کنم از بیداری فرار کنم که جای جای آن مرا به اغوای تو می کشاند و حتی گوش هایم نمی خواهند صدای قدم های دور شدنت را باور کنند ودائم خودم را به خواب و خیالی فرو می برم که تنها رنگ و بوی بودنت را به مشامم می رساند و گرمای آن مرا از هیچ سرما و زمستانی نمی ترساند و مصوب دور ریختن لباس های گرمم از خانه ای می شود که تک تک آجرهایش با عشق تو روی هم چیده شده و در گوشه ای دنج از آن کنار شومینه ای که شعله های محبت تو از آن زبانه می زند، ساز های خوشبختیم را کوک می کنم و هر صبح آن را به گوش تمام مردم شهر می رسانم و تنها می خواهم در بین هیاهوی شهر صدای خنده مان پیچیده شود و آغوش گرمت را چون حصاری می پندارم که هیچ گاه هوس پرواز از آن به سرم نمی زند و دستانم را تا ابد به دستانی گره می زنم که می دانم بی من خون به جای جریان در آن بر زمین سرد می چکد اما بیدار شدنم تو را برای همیشه از عکس های دو نفرمان زیر و زبر کرد و دوباره مرا در دریای نبودن کسی هدایت کرد که هیچ گاه شنا کردن را از او نیاموختم و لحظه به لحظه در آن فرو تر می روم و منتظر دست نجاتی هستم که تا ابد مرا از این کابوس رهایی بدهد.
موضوع انشا: خواب و بیداری
دلنوشته از کودکی که مادرش را از دست داده است
خواب دیدم ،خواب اینکه لحظه ای آزادم از بند دنیا ،خواب دیدم ساعتی می توانم با کسی که دیگر نمی توان با او حرف زد خاطره گویم . خواب دیدم آمده است ؛ شاید برای بردن من و شاید....
مادر آمدی ولی چرا دیر؟نکند نمی دانستی هربار که باران می آمد ،منتظر کلام آخرش می نشستم تا شاید حرفی از تو بزند،نکند نمی دانستی باسرنوشت آشتی کردم تا شاید روزی تو را آورد،همان سرنوشتی که تورا به بهشت هدیه کرد.
با فریاد به تقدیر گفتم:« اگر تو را نیاورد با تمام دنیا قهر خواهم کرد».حال که آمدی دیگر نه سر نوشت چیزی می خواهم نه از نویسنده ی آن.
مادر می دانی دنیا بی وفاست؟می دانی حقیقت ها تلخ است؟می دانی زخم روی قلبم آشناست؟می دانی ساز شکسته ای که در سینه ی من است درد می نوازد؟ می دانی بی وفایان قلم سیاه به دست گرفته ،تا دنیای کوچکم را تیره و تار کنند.
مادر چرا از من دوری؟اندکی نزدیک تر بیا می خواهم دست هایت را لمس کنم،تا از اسیر بودن در این دنیا لحظه ای آزاد شوم.
مادر چرا نمی توانی از این مرز عبور کنی؟نکند...شاید فراموشم کردی.چرا سخنی به زبان نمی آوری؟من برای این روز دعوت خورشید را رد کرده ام، مگر می شود تو نباشی و ستارگان میهمانی بگیرند؟می دانی کسی که نقاشی مرا کشید خیلی ماهر است ؛ آخر غم کشیدن کار هر نقاش نیست؟
با فرزندت سخنی نمی گویی؟حرفی نیست می دانی که دستان نویسنده ،دل مرا در گهواره ای گذاشته و از خوشبختی به بد بختی تکان داده و در نهایت جایی که ایستادم تباهی محض تمام زندگی ام را خریده ومالک دنیای کوچکم شده . غافل از اینکه هیاهویی بزرگ اما بی سر و صدا در راه است.
مادر باران چشم هایم را می بینی؟پس چرا برای خاتمه دادنشان کاری نمی کنی؟نکند سیل تو از باران من درد ناک تر است. نرو صبر کن؛شاید ندانی من برای لحظه ای با تو بودن و با تو درگلستانت قدم زدن، غرورم را دردستانم خفه می کرده ام،کلاس عاشقی گل ها را به هم می زنم.مگر می شود عشق تو باشی گل درس عاشقی دهد؟
نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست.