نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی

موضوع: شمع شیدا

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

در قعر تاریکی، در دورنمای غنچه حقیقت،در پس دستان خشک سرمای کبود،منی بودم که سرانجام اسفناک عاشقی دانه برف بر هرم مرگ‌بار نفس‌ها را ترنم میکردم.
ثانیه هایی که میدویدند و مرا تنها تر و خالی‌تر میکردند،
همچون درخت عزاداری که در سیر از دست دادن واپسین برگ های خود،ریشه‌اش خشک میشود و پاییز را نفرین میکند.
من نور داشتم، لیک نه برای خود،بلکه خویشتم را سیاهی روزهای تنهایی کور کرده بود و مرا وادار به نظاره گری سنجاب های پر هیاهو با چشمانی بسته می‌کرد.
میروم و میروم،تا به صفحه ای خالی از خاطرات خود میرسم.
صفحه‌ای سفید و لیک لب‌ریز از حرف‌های ناگفته ،زخم های ترمیم نشده و فریادهای نشنیده
سفید است،ولی سیاهی کلماتش اذهان مریض ‌مرا درهم میکشد،
خالی‌ست،ولی پر بودنش،جانم را بر لب ساحل طوفانی دریا میکشاند.
و من میگویم از ان شب‌هنگام پر از ابهام
از ان طمعی که ستارگان را در خود خفه کرد
و سکوتی که فریادش را تا مغز استخوانم کشاند.
حسش کردم.
در وجودم بود.
صبای اشنایی در گوشم اواز میخواند
و من نمیدانستم او کیست،
همان دانه برف افسانه‌ای که به قصد بازی ابلهانه با گرما میاید؟
بی خبر از آتش سوزانی که زیر خاکستر زمان، با ابرام چندین ساله،تنها به انتظار تلنگری می‌گذراند تا هستی مرا در زبانه‌های سرخینش نیست کند.
و لیک لحظه‌ای که او را دیدم،
دیدگانی که دگر هیچ نمیبینند،
دقایقی که زیر بار دشوار نفس‌هایم زانو میزنند،
هنگامه‌ای که از راه میرسد و راه خود را به افکارم درهم تنیده‌ام پیدا میکند،
و آن بالهایی که مرا به یاد پرواز بی‌بال طوطی‌های رنگی می‌اندازد.
و اینک من هستم که بیمناکانه،درپی عواطف خود میگردم
عواطفی که ترس از شرح دادنشان دارم
لرزش صدایی که از عمق وجود برمیاد و همچون اوایی بی معنا بر برگ‌های خشکیده مینشیند.
نزدیک تر میامد،و من پر‌ نور تر میشدم
بیش بال می‌زد،و من بیش مجنون میشدم
گدازه‌های آتشین عشق،از ژرفای وجودم به سطح می‌آیند و قلب مرا با تصور ثانیه‌های بی‌مانند با او بودن،
حریص‌تر می‌سازند.
شاید اندکی بود،لحظا‌تی که از گذرگاه باریک میان ما عبور کردند،و چه‌بسا دقایقی که خسته از دویدن و نرسیدن،مینشینند و ما را تماشا میکنند.
ما برای رهایی از آغوش مرگ،عاشق شدیم
بی انکه بدانیم مرگ چو مادری دلسوز و مهربان،دست محبت را روانه وجودمان میکند.
ما صدها سخن گفتیم،وهزاران سخن شنیدیم،
یک بار در چشمان یکدیگر خیره شدیم،و بارها و بارها
عاشق شدیم.
نزدیک تر و نزدیک تر،نفس به نفس،چشم در چشم هم، و اما بناگاه خون درون رگ‌هایم خشکید،یادم امد،همان سرگذشت اسفناک برف شیدا و گرمی شوریده حال،
همچون زمستانی که در میان محفل بهار مینشیند و جام مرگ را به نوش جوانه های گندم میدهد.
طمع لمس دستانی که طغیان کرد و سگ های وحشی را به جانم انداخت.
نزدیک میشویم،بیشتر و بیشتر و بیشتر تا انکه،
ثانیه‌ای بعد هیچ نمیبینی،
همه جا سکوت میشود و باد ارام میگیرد
و تنها بالی سوخته که مرا مصمم میسازد در افسانه ها سیر نمیکردم.
مانند خوابی که دست در دست رویا در مقابل چشمانت نقش بازی میکنند و در بحبوبه یکی شدن،در زیر زمین محو میشنود.
و ان شبی که دگر صبح نشد
و شروع پایانی که هرگز خاتمه نیافت
من ماندم تا بپوسم
ماندم تا اشک بریزم
ماندم تا وصف حالمان را بر کهکشان ها بنویسم
من همان درختی بودم که با حسرت و افسوس به اخرین برگ خیزانش مینگرد
همان پاییزی که دگر احدی نخواهد
گل هایی که دگر زیبا نیستند
و شاپرک هایی که پرواز نمیکنند
همچون والی که اواز حزینش را گوشی نمیشنود
و کلاویه‌هایی که زیر تلی از خاکستر،در تمنای نواخته شدن بی‌صدا میشوند،
صفحه‌ای که سفید ماند،ولی سفیدی که ذوق فروغ را به دار می‌اویزد
و حال زمستان را ماندن باید.سیاهی را تابیدن باید ، غم را باریدن باید.
پروانه من،در دستانم جان‌می‌دهد.
گل های سرخین بی رنگ،در نگاه حزن‌الود من،سر به زیر خاک ‌می‌نهند.
رنگین‌کمان میمیرد و باران میبارد
و من خاموش نمیشوم
جان را نمیبازم[enshay.blog.ir]
زندگی چون قاصدکی که به دنبال ارزوست،در پی من میاید و نفس‌هایم را به شماره می‌اندازد.
میشمارم
مضحک است
اعدادی که پایان ناپذیرند و قوانینی که شکسته نمیشنود
چو قایقی که غرق میشود ولی شناور میماند،
سال‌ها خواهند گذشت و من،میشوم همان شمعی که عاشق پروانه شد،و پروانه میشود همان که از گرمای عشق خود سوخت و ما میشویم افسانه‌ای که کودکان خواهند شنید و بزگان خواهند گریست...

نویسنده: غزل خوش اخلاق
دبیرستان سیده النساء العالمین - قزوین

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

مطالب مرتبط: