موضوع انشا: ریگی در کفش
تکه ای از سنگ تراشه های یک کوه که در اثر سردی و گرمی هوا و تغییر در شرایط آب و هوا و شرایط اقلیمی از سنک بزرگی جداشده در نظر بگیرید و این تکه سنگ در اثر برخورد با محیط اراف اعم از آب و خاک و غیره کم کم سایده شده و به تکه های کوچک تری تبدیل میشود و به شکلی در می آید که به آن ریگ گفته می شود , آری ریگ , و اکنون این ریگ اگر در کفش مسافر و یا فردی که قصد پیاده روی از روستایی به روستای دیگری را داشته باشد , بیفتد , می تواند ضربان کشنده و محکمی به پای این بنده خدای روستایی ویا هر شخص دیگری وارد کند و پیر مرد بیچاره هر چند وقت که پایش در هنگام راه رفتن اذیت می شود و کفشایش را از پا بیرون آورده و به اصطلاح می تکاند , و به راه رفتن خود ادامه می دهد ولی بازهم در مسیر راه پایش در اثر ریگ در کفش هایش که بتدریج خونی شده و جوابهایش را سوراخ سوراخ کرده و بشدت خسته و آزرده می شود و نتیجه ای هم جهت بیرون انداختن ریگ از کفش هایش نمی گیرد , بنظر شما این بنده خدا گناهش چیست و چکار کند و نهایتا" ,اینکه در برابر ضربات مستهلک ریگ تسلیم میشود و تمام مسافت و پیمودن مسیر حرکت را به سختی می پیماید ,آری بعضی از انسانها را میگویم که بمانند همان ریگ می مانند و بیخودی و از هر جهت موجب آزردگی خاطر همنوع خود می شوندو چون از نظر روحی و روانی بیمارند در جامعه موجب درد سر سایر افراد می شوند و این فراد را می توان سربار خانواده ها و جامعه دانست و در جامعه هیچ نقش مثبتی جز پس ماندگی ندارند , ما آدم ها طبق گفته قران کریم : انما المومنون اخوه
همانا ما انسانها و مومنان برادر یکدیگریم ,پس باید مایه افتخار و سر بلندی همدیگر و کشور عزیزمان شویم و هر گز سنگ سد را ه دیگران و ریگی در کفش هم نوعان خود نباشیم.
موضوع انشا: ای کاش
ای کاش می توانستم به مردمان این شهر بگویم ،چیزی که آرزو می کنید زود تمام شود ، بهترین دوره زندگیتان است بهترین دوره ای که نوازش های مادرتان، نصیحت های پدرتان را دارید. بهترین دوره ای که بدون دغدغه زندگی خواهید کرد .
ای کاش بتوان جار زد که دیوار صاف بزرگسالی از دور زیبا است نزدیک که میروی دیواریست پر از چاله و چوله
ای کاش ای کاش ای کاش
ای کاش های زیادی در زندگی وجود دارند، بیاید مهمترین ای کاش زندگیمان را از بین ببریم .
بیاید قدر کودکی را بدانیم تا در کوچه پس کوچه ها این دیار گمش نکردیم.
موضوع انشا: ای کاش می شد که ...
ای کاش می شد یک روز هنگام سحر، پر بگیرم و به آسمان ها بروم.ابرها را ببینم.آسمان راببینم.فرشتگان را ببینم،و شاید! شاید با نامهای که دست راست مرا در برگرفته به دری برسم که رویش نوشته شده:
به بهشت ابدی خوش امدی!
با سرعت دستم را روی دستگیره میگذارم.میخواهم وارد شوم،وارد بهشت خیالیام شوم!
در را باز میکنم.هنوز نیامده عاشق این بهشت خیالیام شدهام!
بویی فضای اطرافم را فرا گرفته است.اما براستی چه بویی افتخار بوی بهشتی را داراست؟
بوی شقایق ترین شقایق؟یا بوی گل یاسی که اندازه هزار یاس دیگر خوشبوست!
حتما بهترین بو لقب بوی بهشت را خواهد گرفت.ناسلامتی اینجا بهشت است.
اسب سفیدی انتظار مرا میکشد.اسب سفید یال طلایی و دمی سرخ دارد که سخت مرا در خود فرو برده است.
اسب مینشین تا مرا در راه رفتن کمک کند.
حالا دارم مانند یک اشراف زاده سربلند و پرافتخار سوارکاری میکنم.
اسب به من نعمات بی پایان بهشت را نشان میدهد.من جویبار شیرین عسل را میبینم. این نامی است که من روی ان گذاشتهام!زیرا از عسل شیرین تر است!
من جنگل درختان میوه و تپه های شنی،روباه و گرگ،خرگوش و موش،اسمان پاک و اب زلال و هزاران نعمت بی پایان خدایم را در خیالم تصور میکنم.
فکر خیال دیگر بس است.
من دیگر باید تلاش کنم،برای رسیدن به بهشت واقعی هرکاری که لازم باشد میکنم.
ظلم نمیکنم.گناه نمیکنم.حق کسی را نمیخورم. تا مگر!شاید!
این بنده حقیر توانایی طواف بهشت را داشته باشم.
موضوع انشا: انتظار
به بیرون پنجره خیره می شوم .پرتوهای خورشید اتاق را روشن کرده اند اتاقی که رنگ و بویش به تاریکی می زند...
در همان فنجان هایی که برایمان خریده بودی قهوه میریزم شاید امروز بیایی و زندگیم را که مانند همین قهوه که به تلخی میزند شیرین کنی
لباس پشمی آبی رنگم را میپوشم همان آبی آسمانی که تو عاشقش بودی. برای آب دادن به گلهایت سراغ باغچه می روم گلهایی که روز به روز با نبودت پژمرده میشوند; خودت که میدانی باغبان خوبی نیستم...
با قطره بارانی که روی صورتم می نشیند دست از کار میکشم به آسمان نگاه میکنم او هم مثل من دلش پر است با این تفاوت که بغض او میشکند اما من نه...
روی صندلی دونفره زیر همان آلاچیقی که برایم ساختی مینشینم به جای خالی ات که حال با عکست پر شده می نگرم
پایان روز است و خورشید در حال غروب ، باز هم شب شد و هیچ رد و اثری از تو نیست ;اما در را برایت کمی باز می گذارم شاید فردا برگردی...
موضوع انشا: موهبت نوشتن
نوشتن از نعمتها و موهبتهایی است که هر کس شیرینی آن را بچشد و آن را در وجود خود بارور کند، هرگز از آن دست نمیکشد. البته نوشتن شاید در ظاهر آسان باشد؛ اما سخت است.
هنگام نوشتن باید خود را رها کرد و ذهن را در آسمان خیال پرواز داد و محدودیتی برای واژگان قائل نبود تا نوشتهٔ ما نوآورانه و خلاقانه باشد. در نوشتن باید با توجه به نیاز از آرایههای ادبی بهره برد تا نوشته زیباتر و جذابتر شود.
وقتی وجود انسان سرشار از دردها و اندیشههای گوناگون است، هیچچیز مانند نوشتن آن افکار انسان را آرام نمیکند.
خاطرهنویسی و ثبت اتفاقات روزمره از اولین پیشنهادهای نوشتن برای نویسندههای نوقلم است.
در نوشتن باید صمیمی باشیم و تلاش نکنیم نوشتهمان رسمی و اداری و خشک و بیروح باشد. اجازهٔ آزادی و جنبش به واژهها بدهیم و رهایشان بگذاریم.
اگر طعم شیرین نوشتن زیر زبان ما برود و از لذت نوشتن آگاه شویم، هیچگاه این لذت را با چیز دیگری عوض نخواهیم کرد؛ پس شروع کنیم به نوشتن و نترسیم. پیشِپاافتادهترین موضوعات میتواند مقدمهٔ جذابترین نوشتهها باشد.
موضوع انشا: جام زرین
خش خشی آشنا سکوت پر هیاهوی قلبم را در هم می شکند و نوید از فرا رسیدن فصلی میدهد،ک برگ ها هنگام وداع با دامان پر مهر مادرشان تابستان را تداعی میکند.
دیو زرد رنگ پاییزی با سربازانش ب سوی فصل تابستان لشکر کشی کرده و نسیم های ملایم را ب گردباد های هراس انگیز مبدل میکند.
نغمه چکاوک ها در بام آسمان مژده از آمدن قاصدک های پاییزی را میدهد.
گیسو های طلایی رنگ خورشید اینبار با نوازش کمتری دست بر برگ های طلایی رنگ درختانی میزند،ک از شادابی خود خداحافظی کرده اند
برگ های پاییزی با یکدیگر نوایی میسرودند گویی میگفتند:«خیزید و خز آرید ک هنگام خزان است باد خنک از جانب خوارزم وزان است»
وان هنگام ک برگ ها با حس طلایی رنگ در می آمیختند و غرور سر تا پایشان را فرا گرفته بود ،تنها بادی ضعیف یاد آور آن شد ک فرجام غرور زیر پا له شدن است ن پادشاهی و تاج سر بودن
ایوان مصلی پاییزی دیگر برای برگ ها ترانه های شور و شوق را نمیسرود بلکه صدای ناله های غمبار آنها را در زیر پای عابران ب تکرار می آراست
دیگر هنگام شمارش جوجه ها فرا رسیده بود ، جوجه هایی ک واپسین لحظات خود را با پاییز سپری میکنند جوجه هایی ک خود هم لباس های زرد پاییزی بر تن کرده اند.
درختان خود را برای خواب طولانی زمستان آماده میکردند.
پاییز نفس هایش ب شمارش افتاده و دروازه های خود را ب روی فصل های سال بست و راهی سفر دور و درازی میشود و معرکه را برای زمستان تهی میکند.
گویند قالی از صد رنگ بودن زیر پاست پس سعی کنیم در زندگی خود را اسیر باتلاق های غرور و تکبر نکنیم و همیشه یک رنگ باشیم زیرا ک غرور و تکبر برگ های وجود انسان را از عرش ب فرش میکشد ک پایان آن زیر پای عابران له شدن است.
موضوع انشا: خواب و بیداری
بیداریم را غرق خواب های خیالی میکنم، خواب هایی که نمی خواهند نبودنت را حتی برای یک ثانیه باور کنند و این زیباترین قانون زندگی من است که بعد از تو جز خوشی طعم تمام تلخی های روزگارم را بچشم...
در اتاق تار و مبهوتم غرق شده ام و باز هم سعی می کنم از بیداری فرار کنم که جای جای آن مرا به اغوای تو می کشاند و حتی گوش هایم نمی خواهند صدای قدم های دور شدنت را باور کنند ودائم خودم را به خواب و خیالی فرو می برم که تنها رنگ و بوی بودنت را به مشامم می رساند و گرمای آن مرا از هیچ سرما و زمستانی نمی ترساند و مصوب دور ریختن لباس های گرمم از خانه ای می شود که تک تک آجرهایش با عشق تو روی هم چیده شده و در گوشه ای دنج از آن کنار شومینه ای که شعله های محبت تو از آن زبانه می زند، ساز های خوشبختیم را کوک می کنم و هر صبح آن را به گوش تمام مردم شهر می رسانم و تنها می خواهم در بین هیاهوی شهر صدای خنده مان پیچیده شود و آغوش گرمت را چون حصاری می پندارم که هیچ گاه هوس پرواز از آن به سرم نمی زند و دستانم را تا ابد به دستانی گره می زنم که می دانم بی من خون به جای جریان در آن بر زمین سرد می چکد اما بیدار شدنم تو را برای همیشه از عکس های دو نفرمان زیر و زبر کرد و دوباره مرا در دریای نبودن کسی هدایت کرد که هیچ گاه شنا کردن را از او نیاموختم و لحظه به لحظه در آن فرو تر می روم و منتظر دست نجاتی هستم که تا ابد مرا از این کابوس رهایی بدهد.
موضوع انشا: خواب و بیداری
دلنوشته از کودکی که مادرش را از دست داده است
خواب دیدم ،خواب اینکه لحظه ای آزادم از بند دنیا ،خواب دیدم ساعتی می توانم با کسی که دیگر نمی توان با او حرف زد خاطره گویم . خواب دیدم آمده است ؛ شاید برای بردن من و شاید....
مادر آمدی ولی چرا دیر؟نکند نمی دانستی هربار که باران می آمد ،منتظر کلام آخرش می نشستم تا شاید حرفی از تو بزند،نکند نمی دانستی باسرنوشت آشتی کردم تا شاید روزی تو را آورد،همان سرنوشتی که تورا به بهشت هدیه کرد.
با فریاد به تقدیر گفتم:« اگر تو را نیاورد با تمام دنیا قهر خواهم کرد».حال که آمدی دیگر نه سر نوشت چیزی می خواهم نه از نویسنده ی آن.
مادر می دانی دنیا بی وفاست؟می دانی حقیقت ها تلخ است؟می دانی زخم روی قلبم آشناست؟می دانی ساز شکسته ای که در سینه ی من است درد می نوازد؟ می دانی بی وفایان قلم سیاه به دست گرفته ،تا دنیای کوچکم را تیره و تار کنند.
مادر چرا از من دوری؟اندکی نزدیک تر بیا می خواهم دست هایت را لمس کنم،تا از اسیر بودن در این دنیا لحظه ای آزاد شوم.
مادر چرا نمی توانی از این مرز عبور کنی؟نکند...شاید فراموشم کردی.چرا سخنی به زبان نمی آوری؟من برای این روز دعوت خورشید را رد کرده ام، مگر می شود تو نباشی و ستارگان میهمانی بگیرند؟می دانی کسی که نقاشی مرا کشید خیلی ماهر است ؛ آخر غم کشیدن کار هر نقاش نیست؟
با فرزندت سخنی نمی گویی؟حرفی نیست می دانی که دستان نویسنده ،دل مرا در گهواره ای گذاشته و از خوشبختی به بد بختی تکان داده و در نهایت جایی که ایستادم تباهی محض تمام زندگی ام را خریده ومالک دنیای کوچکم شده . غافل از اینکه هیاهویی بزرگ اما بی سر و صدا در راه است.
مادر باران چشم هایم را می بینی؟پس چرا برای خاتمه دادنشان کاری نمی کنی؟نکند سیل تو از باران من درد ناک تر است. نرو صبر کن؛شاید ندانی من برای لحظه ای با تو بودن و با تو درگلستانت قدم زدن، غرورم را دردستانم خفه می کرده ام،کلاس عاشقی گل ها را به هم می زنم.مگر می شود عشق تو باشی گل درس عاشقی دهد؟
نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست.
موضوع انشا: دل
دل چیزی بس عجیب زبان نفهم است. از دیدگاه من دل هر انسانی از جنس شیشه است فقط نوعش فرق میکند. ادم هایی ک مهربانانه از ادم های اطرافشان انتظار دارند،ادم هایی ک عاشقند، انهایی ک وابسته اند،جنس دلشان از شیشه ی فانوس است.
نازک است و با ضربه ای هر چند کوچک از کسی ک توقعی ندارند تیکه تیکه میشود.
ادم های دورو، دروغ گو ، ظالم و پست و کسانی ک ذره ای ایمان در دلشان نیست جنس دلشان از شیشه است، اما از نوع مشجرش؛ صاف نیست پاک نیست و خدا در ایینه اش جایی ندارد . اما جای شکستن دارد.
ادم هایی ک داغ از دست دادن عزیزشان به دلشان مینشیند یا کسی را از دست میدهند منطقشان ب فنا و شیشه ی دلشان دوجداره میشود.
نه حاضرند صدایی بشنوند و ن حتی صدایمان را ب دلشان راه دهند . معتقدم هر انسانی از روز ازل ظالم ب دنیا نیامده است.
اما شاید جز ان دسته از شیشه فانوشی ها بوده ک بارها شکسته و هر بار تیکه هایش را محکمتر چسبانده. و ذره ای از ان گمشده و احساس و عاطفه ای برایش باقی نمانده است .
و جنس شیشه قلبشان مانند شیشه ضد ضربه طلافروشی میشود و اما بازهم جای شکستن دارد ادم های قاتل جانی هم روزی شیشه ی دلشان سالم بود. اما خرد شد.
و با تیکه ای از ان سعی بر ارام کردن دل خود را دارند گاهی دلهایمان را می شکنیم ذره ذره هایش از فشار قلبمان ب جسممان هم فرو میرود. و ان را میخراشد.
امـــا، امان از این لحظه دل بعضی هامان چقدر سگریختی و سخت است . و دل بعضی دیگر چقدر نازک و لطیف. باور کنید گاهی انهایی ک وانمود میکنند از سنگند مهربانند ، فقط هر بار ک شکستند خرده های دلشان را محکم تر می چسبانند.
تیکه تیکه و پودر شدن دل ها هم منزلت بالا و پایینی دارد . گاهی دل شکستن های سادست ک هیچ، اما انهایی ک وابسته و عاشقند اگر دلشان تنها شود ریزه ریزه های دلشان همانند شن ساحلی میشود. له میشود. دل دیگر دل نمیشود. دل شکستنی شان باید با احتیاط حمل میشد ک نشد پس از ان احتیاجی ب احتیاط نیست هر طور مایلید حمل کنید و انهایی ک خیانت میبینند دلشان همانند پودر لباسشویی پاک اما ریز ریز میشود گاهی هم همانند براده ی اهن سیاه میشود و رنگ کینه را ب خود میگیرد . انهایی ک دل میشکنند اما روز ب روز شیشه ی دل خود را مشجرتر میکنند و شیشه فانوسی ها را همانند خودشان میکنند .
همه ی ما از اول یکی بودیم سرنوشت و حکمت خدا، و اراده ی خودمان وضعیت این دل شیشه ای که متعلق ب خداست و از روح بزرگ او سر چشمه میگیرد سنگ نیست و نمیشود اگر سنگ هایی ک بر شیشه ی دل میزنیم را زمین بگذاریم و تسلیم شویم جنس دل همه ی مان فانوسی میماند . امــــا،امان از روزی ک سنگی ک بر دل میزنی انرا بشکند و اهش را تا اسمان بکشاند انگاه دامن گیرت میکند و دنیا هم ذره های دلت را ب همان اندازه خورد میکند اگر می دانستیم خرد شدن دل با روح وجسم انسان ها چ ها ک نمیکند دست و دلمان ب سنگ نمیرفت ...
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
مثل«آب که یک جا بماند، می گندد»
به نام خالق علم؛
حتما تا به حال این ضرب المثل به گوشتان خورده است که می گوید: آب که یک جا بماند می گندد...
به نظرتان منظور از این مثل چیست؟ چه نکته اخلاقی را می خواهد برای ما یادآور شود؟؟ به نظر من این ضرب المثل مصداق این داستان می باشد که:
روزگاری عالمی بزرگ که سالیان زیادی از عمر خود را صرف علم آموزی کرده بود با خود عهد کرد که دیگر به مکتب نرود و دست از علم آموزی بر دارد،، ماهها و سالها گذشت تا روزی یکی از شاگردان آمد نزد حکیم و جواب مسئله ای خواست؛ حکیم هرچه فکر کرد چیزی به ذهنش نیامد و از پاسخ به آن سوال درماند.
حکیم حیرتزده گشت که چرا با اینکه سالیانی به تحصیل علوم پرداخته و در این راه رنج و زحمت بسیاری را متحمل شده حال از پاسخ به سوال ساده درمانده، نزد شیخی دانا رفت تا علت را جویا شود شیخ به وی چنین گفت: آب که یک جا ماند می گندد
در تمام طول تاریخ بشر همواره انسان دایره مجهولاتش از معلومات بیشتر بوده و با تعلیم دیدن و تعلیم دادن است که اطلاعات در ذهن تثبیت می شوند و این که علم آموزی لزوماً تعلیم گرفتن نیست بلکه بخشی از آن تعلیم دادن می باشد،، همانطور که ائمه اطهار علیهم السلام نیز به شاگردان خود همواره این مهم را متذکر می شدند که زکات علم تعلیم دادن آن است،، چنانچه در جایی شیخ الرئیس میگوید تا سن ۱۸ سالگی تمامی علوم را آموختم و تا آخر عمرم ذره ای به سطح دانشم اضافه نشد اما هر چه بود بعد از آن روز به روز به عمق دانشم اضافه می شد.
این سخن مؤید این مطلب است که اگر بوعلی به نوشتن رساله های بسیار مهم فلسفی و پزشکی نمی پرداخت و به تربیت شاگردانش مبادرت نمی ورزید،، ای بسا که مصداق این جمله بود که:
آب که یک جا بماند می گندد...
اما شیخ با نوشتن شفا در فلسفه و قانون در طب و نوشتن صدها رساله مهم دیگر به عنوان اعجوبه و نابغه ای در جهان علم ماندگار شد تا جایی که امام خمینی رحمت الله در باره اش می فرمایند:
" لم یکن و لم یکن له کفوا احد" یعنی هرگز نیامد مثل بوعلی و نخواهد آمد.
این میتواند در سایر شئونات زندگی نیز مصداق داشته باشد ،مثلا اگر انسان با خویشاوندان رفت و آمد نداشته باشد یا به مسافرت و تفریح نرود بسان گلی پژمرده میشود و به مرور افسرده می گردد زیرا خداوند انسان را ذاتاً اجتماعی آفریده و انسان نیاز به پویایی و نو شدن دارد.
محیا دانش بیات
دبیرستان امیرکبیر
نام دبیر: خانم اسکندری
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
آن گاه که خدا دست به قلم میشود و بر بوم جهانش رنگ های رنگین کمانی میزند پدیده ای بی نظیر از جنس زیبایی خلق میشود ک این پدیده یا همسر تواضع میشود یا غرور .
آسمان دریا را در آغوش گرفته است و همرنگ او شده است؛جنگل خانه تمام سبز پوشان جهان شده است ؛دریا در تلاطم موج هایش از این سو به آن سو میرود تا پایانی برای سرنوشتش پیدا کند و در این میان چشمه ای کوچک آبی رنگ ؛با سنگ های کوچک رنگی ؛ماهی های طلایی و موج هایی به آرامی آرامش خودنمایی میکند
زلال و شفاف است همراه موج های آسمانی در میان سبزی سبزه ها که از هر طرف او را در آغوش گرفته اند ؛ماهی ها و سنگ ها با هم بازی میکردند و روز خود را به سیاهی میرساندند .
چشمه زیبا آن قدر غرق در خود شده بود ک جز خود هیچ کس را نمیدید ؛خود را ملکه زیبایی تمام چشمه ها میدانست و ماهی ها و سنگ ها را زیر دستان خود و در لحظه لحظه گذر موج هایش به زیبایی خود مینازید.
هر روز به این منوال میگذشت تا آن گاه که ماهی ها و سنگ ها خسته شده بودند و میخواستند به سوی فرمانروای آب ها دریا بروند ؛موج حرف هایشان را میشنید و میخواست به آنها کمک کند ؛هر ماهی یک سنگ را در آغوش میگرفت و با همراهی موج میرفت ؛انگاه که کف چششمه همچون آیینه شد ؛موج خود را به این سو و آن سو نزد و چشمه زیبایی خود را نداشت ؛چشمه با خود میگفت چه خوب شد در یک جا ساکن میشوم و آرام به اطراف نگاه میکنم .
ماهی ها می آمدند و میرفتند سال ها گذشت دیگر هیچ چیز مثل قبل نبود ؛سبزه ها ب هلاکت رسیدند و از آن چشمه جز مردابی هیچ نماند ؛موج ها در زیر سنگینی زباله ها به خواب رفته بودند ،سنگ ها به سیاهی میزدند و ماهی جز استخوانشان هیچ ازشان نمانده بود .
غرق در دریای غرور خود میشویم و آن گاه که به چشمه تواضع درونمان میرسیم میبینیم که هیچ چیز نداریم ،این داستان نمایانگر آن است که آب که یک جا ماند می گندد.
نویسنده: فاطمه میری
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
آیا می دانید آب هم مثل نان و پنیر یک جا که بماند می گندد؟موردی ندارد من هم تا همین چند دقیقه ی پیش نمیدانستم ونمی فهمیدم آب به چه شکلی می گندد؛ مثلا کپک می زند می گندد؟ خشک می شود می گندد؟ بو می گیرد می گندد؟یا اصلا اول کپک می زند بعد می گندد؟ یا اول می گندد بعد کپک می زند؟یا ... کلی سوال دیگر.
برای یافتن پرسش های خویش به منبعی معتبر به نام پدر مراجعه کردیدم و از وی جواب مسئله را طلب کردم . آقا جان به من چنین گفت:《که ای دخترک بی خرد پدر این مثل، یک کنایه می باشد به طور مثال اگر تو همین گونه به زیستن ادامه دهی اول می ترشی و سپس می گندی .》لیکن باز هم منظور او را همی نگرفتم .
به همین خاطر به سراغ مادر رفتم تا پاسخ پرسش خویش را از او بیابم اما قبل آن قصد دارم دلیل این گونه سخن گفتن مرا بدانید؛ بنده دو الی سه هفته پیش از ماجرای گندیدن آب ، انشایی قرائت کردم و آموزگار به من چنین گفت:《 ای دخترم نباید بدین سان و لسان گفتاری انشاء نوشتبه این علت من از تو یک نمره کم کرده و نمره ی نانزده به تو همی دهم.》 به همین خاطر در تلاشم انشائی به لسان گفتاری بیافرینم.
و اما همانگونه که می گفتم به سراغ مادر که در حال ریختن البسه به ماشین لباسشویی بود رفتم و سوال خویش را از وی پرسیدم او با دست به پا ی خود کوفت که اگر غلط همی نکنم جایش کبود خواهد گردید و چنین جواب سوال مرا داد:《 ای دختره یه خیره سر به جای اینگونه سوال های چرت بیا و به من در شستن لباس ها کمک کن که دیگر نای ندارم.》 و سپس ادامه داد :《 من همسن تو بودم بیست و شش سالم بود.》 بنده در پاسخ عرایض مادر فقط توانستم بگویم:《 بله حق با شما می باشد؛ حال می شود جواب مرا بدهید؟》
مادر به کیوی کپک زده ی روی اپن اشاره کرد و گفت :《 من ده روز است که هی به تو می گویم بیا و این کیوی را بخور تا نپوسیده و مجبور نشده ایم آن را به سطل آشغال بیندازیم ؛ به هر حال تو بهتر از زباله دانی می باشی ! ولی تو هی بهانه آوردی و آنرا نخوردی اکنون از بس آنجا مانده گندیده است . آب هم فرقی با آن کیوی بی نوا ندارد و وقتی راکد بماند می گندد حال به خود تکانی بده و خانه را جارو کن ، از بس روی آن صندلی و تخت کوفتی می بشی در حال گندیدن هستی.》
گر چه من معنای ضرب المثل آب که یک جا ماند میگندد را نفهمیدندی ولی به خوبی متوجه شدم که در حال گندیدن همی می باشم.
نویسنده: ساجده عطائی
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
آب که یک جا ماند می گندد!
«دستهایم را مشت و همه توانم را در پاهایم جمع کردم.زیر لب گفتم:(یک،دو،سه،حالا...)بعد خودم را برای یک پرش محکم در چالهٔ کوچکی که پر از آب باران بود،آماده کردم.که همین موقع پدربزرگ آمد و از سکوی پرتاب دورم کرد.همانطور که کلاه بارانی ام را روی سرم می کشید،لبخندی زد و چین و چروک های دور چشمش را عمیق تر کرد و گفت:(چطوری دلت میاد با این چکمه های خوشگلِ صورتی توی آب گِل و کثیف بپری؟)پاهایم را تکان تکان دادم و لبخندی از روی ندانم کاری زدم.دستم را گرفت و دنبال خودش کشید و گفت:(آب که یک جا بمونه می گنده.مثل همین آب بارونا.آب اگه جاری باشه با خودش آبادانی رو میبره همه جا.با خودش طراوت داره،آزادی داره... آب مثل دل.نکنه دلت یک جا بمونه ؟!)و سهم من از تمام این حرف ها یک نگاه مات و مبهوت بود و بس.[enshay.blog.ir]
حالا من مانده ام و یک عکس سراسر زلالی.عکس پدربزرگی که دیگر نبود.کسی که هیچگاه یک جا نماند و تنها سفارشش به همه این بود که دلشان و خودشان یکجا نگذارند.در ذهنم جملاتش را مرور میکنم و در دفترم می نویسم:*انسان بی شباهت به آب نیست،اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد باید جریان داشته باشد وگرنه مرداب میشود و میگندد*»
نویسنده: رخشا امینیان
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
مرد از روی چهار پایه پایین می آید. نفس کشیدن برایش سخت است.کمرش را می گیرد.آخ می گوید . خودش را روی مبل زهوار دررفته می اندازد .صدای در رفتن فنر بلند می شود و زن مشغول خیاطی است. چشمانش را ریز کرده و به صورت منظم کوک می زند.
مرد آه بلندی سر می دهد .زن نگاهش می کند و می گوید:" آلان دیگر وقت آه کشیدن نیست".
مرد دهنش را کج می کند و از روی مبل بلند می شود
سرفه می زند .قرص ها را بر می دارد و آب می خورد و به دیوار نگاه می کند . به مدال های آویخته شده بر گردن دیوار که روزی بر گردن او بودند .
چهره اش در هم می رود و به بیرون پنجره نگاه می کند. با خوشحالی یک قیس می کشد و می گوید: احمد! این ،احمد است!. احمد دهقان. یادت هست؟
زن نچ می کند. مرد ادامه می دهد: "همونی که با هم به مسابقات چین رفتیم." من اول شدم و او سوم.
پسرک بامزه ای بود . در هر مسابقه ، گوشش می شکست."زن می گوید : خب؟
مرد می گوید: همین الان دیدمش رفت داخل مغازه.تازه اصلا تغییر نکرده. با گذشت سی و چند سال هنوز هم سرحال است . فکر کنم الان یک مربی درجه یک شده باشد. اما همه می گفتند من بهتر بودم. او هم خوب بود ، اما تکنیکی، کار
نمی کرد،زندگی روی خوشش را به او نشان داد.
مرد آخ می گوید و از درد کمر خودش را دوباره روی مبل می اندازد. سرفه می زند، سرفه می زند . اسپری را برمی دارد. نفسش کمی بالا می آید.
زن پوزخندی می زند و می گوید:" آب که یک جا بماند می گندد".تو که دیگر هیچ .سی سال است که هیچ فعالیتی نداری .
فقط می خوری و می خوابی.
حالا این زندگی ما و آن هم زندگی او. تعجب ندارد.
مرد مچاله می شود و از درد به خود می پیچد...
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
خانواده ای در ناکجااباد زندگی میکردند پدر خانواده که مردی بازنشسته بود که همیشه در خانه می ماند و غر میزد؛ غر میزدو غر میزد
فرزندان و همسرش که به این کار او عادت داشتند کاری به کارش نداشتند ؛ اما پدر از اینکه در خانه کسی به او اهمیت نمیداد ناراحت میشد و دوباره شروع به غر زدن میکرد و تُـــنِ صدای خود را آنقدر بلند میکرد تا بالاخره کسی به او توجه کند. طفلی گناه داشت بعداز بازنشستگی همیشه در خانه می ماند گوشه ای می نشست اندکی فکر میکرد و دوباره شروع به غر زدن میکرد.
چندسال گذشت پدر خانواده که دیگر پیر و فرسوده شده بود اما دست از کارش برنداشته بود روزی
پدر خانواده که خواست شروع به غرزدن کند عروسش بی مقدمه به او گفت : بس کن دیگه اصن حوصله ی شنیدن حرفای الکیتو ندارم , چن سالی هس که برا هیشکی اعصاب نذاشتی...
پدر سخت ناراحت شد و در گوشه ای شروع به گریستن کرد . دقایقی بعد صدای کوباندن در را شنید که عروسش از خانه بیرون رفت
شب ؛ پدر به سمت آیینه رفت و به خود نگاه کرد که چقدر پیر و شکسته شده بود در همین حین ماجرا را برای همسرش تعریف کرد؛ همسرش هم از شنیدن این حرف ها بسیار اندوهگین بود .اما گفت: مقصر خودت هستی که همیشه در خانه می مانی و حرفهای بیهوده میگویی و از قدیم هم گفتند # آب که یک جا ماند می گندد. و اکنون این مــثل مختص حال و وضع امروز توست.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: ریزش
تاریکی را تا روشنایی ، بیدار میمانند ابر ها. ابر های مغرور که به خود قیافه میگیرند و چ در تغییر اند. آنها ، با رعدی ، برف میبارند و میگریند . از سوی آسمان تیره و تار خاکستری ، پر های کبوتر بچه ها جاری است . سفید ، آرام ، ساکت ، مظلومانه و در عین حال دیوانه وار . هیچ نگاهی پیش پای خود را نمیبیند . نفسی ک از ته دل ، گرم ، خارج میشود ؛ مانند دیواری سرد ، سخت و تیره جلوی چشم ، قد علم میکند. تا صبح جدال است.
سیلی سرد سرما ، گوش سپهر را برده است ؛ ثریا ، بامداد را سرخی سحرگه میکند و اگر نه ، شب با روز یکسان است. درختان ، اسکلت هایی از بلور و یخ ، همچون موج دریای پر تلاطم ، در دستان باد میرقصند .
پیر زن بیدار است. تنها. در تلالو کوچکی از نور ، ک از دست سد آسمان عبور کرده ؛ نان میپزد. ب دید او ، این زمستان بوی دیگری میدهد. مخصوصا امروز. ن بوی نان های تازه ای ک از خانه ی او ، تا چند خانه آن طرف تر را فرا گرفته و از سویی ب سوی دیگر میپیچد ؛ بلکه مثل آلبالو میماند ، ترش و در عین حال شیرین از خاطرات. تک درختی سالهاست در کنج حیاط نشسته. مشتی از اقوامش آن سو تر ایستاده اند. او ب تنهایی از همه ی همهمه های آنها دور شد. در نظر آنها ، او چقدر مغرور است. اما سرو جوان ، بی اعتنا و با شوق به پیرزن همیشه تنها و صورت چون نان ها ، قرمز وی مینگرد. گویی ، سرما ، سخت میسوزاند. پیر زن پس از اتمام کار های روزانه اش ، مانند همیشه ، دستش را روی تنه ی جوانک کشید. مانند مادری مهربان. پس از مدتی نگاه کردن ب سرو ، ک ب نظر درخت ، نگاه شوری بود ؛ از او دور شد و ب خانه رفت . زمستان ، با دستان استخوانی و انگشتان کشیده اش ، جای گرمای دست پر مهرش را پاک کرد. مانند الکل زود پرید.
فردا هایی ک آمدند تاریک تر بودند. با این ک برف هنوز هم همانطور سفید ، آرام ، ساکت ، مظلومانه و در عین حال کوبنده و دیوانه وار میبارید ؛ سرو دلش از سردی هوا ، سرما خورد و دستی برتنش ننشست. خانه ، دیگر روحی نداشت. بوی نان در آن نمیپیچید. بوی آلبالوی ترش میداد و مزه ی ریزش احساس. مزه ی مرگ.
کاش میشد در ورای خاطرات کودکی
چرخ گردون فلک
ساعتی زین گردش بی حاصلش
مکث میکرد و مرا
در میان خاطرات کودکی جا میگذاشت
کاش میشد فاصله معنی نداشت
در دل ما غصه ها جایی نداشت
بی کسی چون قصه ها افسانه بود
عاشقی سهم دل دیوانه بود
موضوع انشا: اذانگاه
صدای نابش را می شنوی!
صبح،ظهر ،شام
جا نماز و تسبیحی زیبا !
مطمئنم احساسش کرده ای ...
لحظه ی زیبای تسبیح را می گویم ،انگاری که آفریش همه یک به یک ،بزرگ و کوچک،زیبا و زشت در این لحظات شکر گزارند .
از خاک در زمین تا جو در آسمان ها که علل زندگی هاست ،لحظه نزدیکی قلب ها به خداوندگار و استجاب دعاست...
گنجشکان در بلندای درختان فریاد می زنند و انسان ها در قنوت خویش ربنا می گویند...
آری وقت اذان است که همه می گویند از آن
آری همه مقدمه چینی است !!مقد مه ای
بی نظیر با الله اَکبر های دلنشینش ...
سعی خویش را می کنیم تا اَشهَد اَن لا اِله الاالله
را درک کنیم و بگوییم تو هستی و آفرینش، تو بی نظیر عالمی ...
بسیار لذت بخش است این ذکر اَشهَداَن مُحمّد رسولُ الله ، به یاد آن وقت که بلال بر بیت الله اولین اذان را بر امّت خواند ...
زیبا تر از این بیت در بانگ جهان نشنیده ایم مطمئن هستم ...
اَشهَد اَن علی وَلیُ الله را می گویم به یاد رمضان ، لیالی قدر ، سفره افطار و...
بسیار زیباست که با دعوت نامه های بهشتی با
نواهای حَیّ الصَلاه و حَی الفَلاح به سوی بندگی می رویم و می گوییم سبحان الله ...
همه شعار های خویش را مرور کردیم از روز اول که به دنیا آمده ایم در گوشمان اذان پیچیده است تا مبادا از یاد بروند و چه زیباست هنگامی که با صدای حی علی خیر العمل هر صبح بیدار می شویم ...
و سپس دوباره با الله اکبر فرود می آییم و به زندگی مبهوت خود باز می گردیم و به انتظار اذان گاه بعد میمانیم ، و به حال خود غبطه می خوریم که چرا ما مناره های خانه خدا نیستیم ...