موضوع انشا: انتظارهای بیهوده
غروب های زیادی را باهم به صبح رسانده بوده ،اما غروب آن روزبسیار متفاوت بود.
دخترک گریان بود و اسمان هم بغضش گرفته بود،صدای رعدو برق دل دخترک را میترساند.
کلاغ ها هم انگار میخواهند حرفی بزنند ولی زبان ندارند .
صدای رعدوبرق ابرها،صدای کلاغ های سیاه ،انگار دست به دست هم داده اند تا دخترک را به گریه بیاورند .
دخترک بر روی صندلی پارک به انتظار بود .
بغض اسمان و حرف کلاغ ها همه بخاطر اینست که بگویند اونخواهد امد .
دخترک فهمیده بود ولی خودرا گول میزد ،به یکبار به اسمان نگاهی انداخت قطره اشکی از اسمان برگونه اش چکید .
اری!دخترک به انتظار کسی بود که دیگر نیست در همین حال دخترک به هق هق درامد و اسمان هم بادیدن این صحنه
گریست...!