موضوع انشا: سالی که گذشت
سال ها پی در پی میگذرند تو خود میدانی چه کنی که هر سالت رنگ تازه تری به خود بگیرد. یک سال قرمز،یک سال آبی،یک سال بنفش هر سالت را رنگ کن اما مشکی را از رنگ هایت جدا کن؛نگذار خاکستر بنشیند روی سال های رنگی ات.
من در سالی که گذشت یاد گرفتم زندگی چیزی جز پوچ نیست باید شاد زیست؛باید جور دیگر به این وضعیت خاکستری نگاه کرد.
یاد گرفتم اعتماد نکنم حتی به هواپیمای فوق پیشرفته ای که وارداتیست،حال آدم هایی که هرروز رنگ عوض میکنند جای خود دارند.
فهمیدم دریا با آن همه بزرگی اش ناتوان است در برابر شعله های آتشی که افتاده بود به جان کشتی که سانچی نامیدنش همان کشتی که در بغل دریا آرام گرفت این یعنی غمگین ترین پارادوکس دنیا.
اولین رنگ تیره ی امسال را زلزله زد بر بوم رنگارنگ این کشور که لرزاند کرمانشاه استوار را کشت مردم قوی و بی گناه کرد را،چنان لرزاند این کشور رنگارنگ را که ریخت تمام رنگ هایش از غصه و جایش را گرفت رنگ خاموش مشکی.
در این سال خاکستری و تیره برای آرامش باید پناه می بردی به بازی های کودکانه تا کمی لبخند جا خوش کند بر لبانی که خندیدن را فراموش کردند از گریه مرد کردی که کمک می خواست از زوج جوانی که عشقشان در آتش سوخت و از کوهی که سر راه هواپیما قرار گرفت. ولی من در این سالی که گذشت استوار بودن را به خوبی یاد گرفتم پس استوار میمانم تا مادر کشورم دوباره لباس رنگی به تن کند و بوم این کشور بشود پر از رنگ هایی که زندگی را معنا می کنند.
نویسنده: آتنا یعقوبی
موضوع انشا: تظاهر
ب ظاهر خوب و بی عیبه اما هیچ چیز اونجوری که به نظر میرسه نیست درونش پر از نقص و کاستی ک با هیچ چیز پر نمیشه
حالش توی جمع ی تظاهر مسخرست ک گاهی خودش هم باور میکنه و دوباره امید وار میشه
خوبه چون بهت این امکانو میده که از واقعیت برای چند ساعتم که شده دور باشی کمکت میکنه که نرمال به نظر بیای
مجبور نباشی که توضیح بدی ...
شاید چون نمیخوام راجب حاله بدم حرف بزنم همیشه به تظاهر کردنم ادامه میدم اما خسته نمیشم هر روز به چیزای بی معنی الکی می خندم و تو جمع هایی هستم که توش ادمای پرحرفو شوخ تب هست
اره روزا حالم گرچه ظاهریه اما بهتر از شبه
نوشته: حانیه
موضوع: روز آخر مدرسه
زنگ آخر به صدا درآمد / سوی خانه بی بهانه
ناگهان خالی شدم از شوق خانه / آخر امروز روزمان روز دگر بود
آخرین روز هم به سر بود / آخرین روز مدرسه
درکنار در ایستاده با هم / یک نگاهی به سر درِ یک نگاهی به گذشته
خاطرات و شیطنت ها / روز باران روز برفی روز امتحان آخر
زنگ ورزش زنگ پرسش / با تو خنده با تو گریه
بی تو حالا به چه شوقی بروم دگر به خانه / راه آشنای خانه ، در کنار هم در این دم
بچه ها این هم گذشت... / عمر ما هم بگذرد
عرصه ای دیگر به پشت سر نهیم / من چقدر دلتنگتانم بچه ها
اشکم الان بر دو گونه است بچه ها / این نگاه ها را ببین ،هرکدام طبل جدایی می زند
من چقدر دلتنگتم ای مدرسه / ما فراری صبح خسته
روز آخر پای بسته / ای دل من دل بکن از مدرسه
رسم روز آخرها همینه / من هم اینجا با شماها عهد دیدار دوباره می نویسم
وعده ما ثبت نام بعدی / هرکسی هم که نیامد یا که سرنوشت جداش کرد
توی باغچه ی دلهامون / به جای او یک گل یاد می کاریم
به امید دیدار بچه ها / او نگهدار شما....
موضوع انشا: روز آخر مدرسه
روز آخر مدرسه واقعا روز عجیبی است...
روزی که همه خوشحال هستند اما من...
نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت...
حسی عجیب سراغم می آید...
خوشحال از این که به مدرسهٔ جدیدی خواهم رفت و در آن جا دوستان جدیدی پیدا خواهم کرد...
و ناراحت از اینکه دیگر نمیتوانم هرگز لحظاتم را با معلمی همچون شما بگذرانم...!
روز های آخر مدرسه امسال به من حس عجیبی می دهد...
حسی که تا بحال برای هیچ معلمی نداشتم...
حسی عجیب...
ناگهانی...
بی مقدمه...
نسبت به شما، خانم حسین حقی عزیزم...
حسی که اجازه نمی دهد برای روز آخر مدرسه، لحظه شماری کنم...
بلکه اجازه این را میدهد که آرزو کنم کاش آن روز هیچ وقت فرا نرسد...!
«و هزاران بار معبودم را سپاس میگویم که لحظاتم را با گلی خوشبو، چون شما معطر کرد...
و تشکر میکنم بخاطر بودنتان...
مهربانی بی انتهایتان...
و چشم های قشنگتان که قاب زیبایی هاست...!
و بزرگ ترین آرزویم داشتنتان برای همیشه است!»٭
و یقین دارم امسال میزبان یک بغض سنگین خواهم بود!
نویسنده: مهساپایدار
موضوع انشا: بازنویسی ضرب المثل گیرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل
مقدمه: هر کسی از بهر وجود و ذات خودش سنجیده و شناخته می شود و فرقی نمی کند که لقبش چیست؟ یا پسر کیست؟
تنه انشا: همان طور که گفته شد انسان ها از طریقه ی ذات خود و براساس عقل و دانسته های خود سنجیده و شناخته می شود و فرقی ندارد پسر پادشاه شهر باشد و یا پس فقیرترین شخص باشد و همچنین ربطی ندارد که پدرش دکتر باشد و یا دانشمند. بلکه باید دید فرزند او نیز مانند پدر او فاضل و دانشمند هست؟ شاید از بهر پدرش هیچ چیز نیاموخته باشد و حاصل دانسته های فرزندش به اندازه ی یک کف دست باشد و یا شاید به اندازه ی مزرعه ایی که پایانش به چشم نمی رسد.
این ضرب المثل که از گذشتگان ما به زمان حال رسیده است نیز حکایت گر داستانی شیرین بوده است که با کمی تفکر می توان برایش داستانی ساخت و از طریقه آن به درک بیشتر آن ضرب المثل دست یافت. به نظر من انسان فاضل کسی است که زمانی به گذشته اش نگاه کرد چیزی برای آموختن داشته باشد و چیزی به کسی آموخته باشد.
شاید از پدری فاضل فرزندی دزد به دنیا آمده باشد و یا شاید از پدری دزد فرزندی فاضل! فاضل کسی است که از تجربیات گذشته اش درس بگیرد و ما نیز باید از این ضرب المثل چنین درس بگیریم که آدم ها را همانطور که هستند قضاوت کنیم و با این تصور که پدرش فاضل است و حتما فرزند او نیز فاضل و دانشمند است پیش نرویم و قبل از قضاوت خوب ببینیم و با سبک و سنگین کردن بعد نام پدر و اجدادش را به زبان بیاوریم.
نتیجه گیری: ما هر چه هستیم از خود هستیم اگر نیکیم از خودیم و اگر بدیم از ذات خودیم. شناسنامه ی ما تنها یک دفتر است نام خود را در ذهن ها ثبت کنیم.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: عاقبت فرار از مدرسه
مقدمه: گاهی یک تصمیم اشتباه یک لحظه غفلت و یا یک لحظه جوگیری ساده منجر می شود به یک عمر تباهی آینده و یک عمر حسرت و پشیمانی.
تنه انشا: مدرسه فرصتی برای پیشرفت، برای انتخاب مسیر زندگی و برای گزینش هدف آینده ی خود است مدرسه مانند کودکی نوپا گام گذاشتن در این مسیر را مانند مادری مهربان می آموزد و پله های پیشرفت و ترقی را به ما نشان می دهد و ما نیز با سپردن خود به این مادر مهربان به او در یاری رساندن به خود کمک می کنیم و با گوش جان سپردن و اجرا نمودن خواسته هایش همراه با او قدم های زندگی را محکم می گذاریم و یا مانند کرم ابریشمی که با پیله بستن به دور و گذراندن دوره ایی تبدیل می شود به پروانه ایی خوش رنگ و زیبا که بال هایش را می گشاید و در اوج آسمان پرواز می کند. انسان نیز دقیقا همین حالت را دارد. در گام های اول مانند کرم ابریشمی می ماند و با گذراندن دوران مدرسه و علم و دانش مانند پروانه ایی از پیله ی خود بیرون می آید و به سمت پیشرفت و ترقی بال می گشاید و اوج می گیرد.
اما امان از روزی که از این دوران شانه خالی کنیم و یا از آن فرار کنیم مانند مسافری که در فکر خود راه هزارساله را یک شبه سفر کند و یا شروع نشده کار خود را به اتمام برساند. می دانی عاقبت فرار از مدرسه چیست؟ عاقبت آن کودکی سرشکسته و بی سواد خواهد بود که تنها قد می کشد. اما از نظر عقلی و فکری هیچ چیزی به آن اضافه نمی شود مگر سرکوفت و توهین که هرکه از راه می رسد یکی بر سر او می کوبد و می گذارد و با صدای بلند و لحنی سخره آمیز به او می خندد و می گوید: آدم فراری و بی سواد را چه به بزرگی و کرامت! و یا تصور کنیم بزرگ شدیم و کودکی کوچک، ما را پدر یا مادر خطاب کرد و از ما تقاضای یک نامه و یا نوشتن متنی ساده کرد آن لحظه در حالی که ما حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداریم جواب کودک خود را چه دهیم؟
نتیجه گیری: فرصت ها در زندگی زمانی که در خانه ات را کوبید سفت آن را بچسب و نگذار که از دست برود زیرا که فردا روزی می رسد و تو تنها چیزی که برایت می ماند حسرت است و پشیمانی و تنها آه می کشی در حالی که کاری از دستانت برنمی آید. پس تا زمانی که دیر نشده بلند شو.
موضوع انشا: تعطیلات عید نوروز خود را چگونه گذراندید
مقدمه: بعد از سپری کردن شش ماه کاری و درسی بهار و عید نوروز بهانه ایی می شود برای کمی استراحت و با هم بودن و این با هم بودن ها از تعطیلات نشات می گیرد. تعطیلاتی که برای بیشتر ما یکی از بهترین تعطیلات سال است.
تنه انشا: در ابتدای شروع بهار و نوروز تعطیلات بهاری شروع می شود و تا ۱۳فروردین ادامه دارد. تعطیلاتی که با عید دیدنی و عیدی گرفتن و آجیل و شکلات شروع می شود که بخش مورد علاقه ی اکثر ما است که بتوانیم در این تعطیلات حداکثر لذت کافی را ببریم اما باید مراقب باشیم که به اندازه بخوریم و از اسراف و زیاده روی دوری کنیم زیرا تنها خود ما به آسیب های دچار می شویم. روز اول عید با رفتن به خانه مادربزرگ و پدربزرگ و نشستن دور سفره ی هفت سین شروع شد و تا چند روز آتی به صله ی رحم و دید و بازدید خانه ی عمو و خاله و دایی و عمه ادامه پیدا کرد. در این بین کمی با فامیل های هم سن و سال خودم بازی کردم و از خوراکی های خوشمزه ی عیدانه خوردم اما حواسم بود که زیاده روی نکنم. در این بین خانواده تصمیم گرفتند سفری کوتاه و چند روزه به شمال کشور داشته باشم که من به شخصه از آن خیلی استقبال کردم و خیلی از این موضوع خوشحال شدم. خلاصه که سفر شروع شد و بعد از سپری کردن طبیعت زیبای راه و ترافیک سنگین به گیلان زیبا رسیدیم اما در میانه راه با جنگل آتش گرفته ایی مواجه شدیم که متاسفانه در اقسام نقاط گیلان این اتفاق ناگوار افتاده بود و از سر غفلت بعضی از مسافرین جنگل های زیبا سوخته بودند. از این موضوع بسیار ناراحت شدیم و همان جا بود که برای همیشه در ذهن خود ثبت کردم که همیشه آتش را خاموش کنم و به دیگران نیز این موضوع را یادآور شوم تا خسارت های این چنینی کمتری رخ دهد. بعد از آن به دریای زیبا رفتیم و از جنگل های زیبای شمال دیدن کردیم. همچنین به همراه خانواده به شهربازی رفتیم و خانوادگی از آن فضای زیبا خیلی استفاده کردیم و شاد بودیم و خندیدیم و در روز آخر یعنی۱۳ فروردین که روز طبیعت است به طبیعت رفتیم تا روز خود را در طبیعت بگذرانیم اما متاسفانه با طبیعت به همراه زباله مواجه شدیم اما کاری که انجام دادیم و از انجام آن خیلی خوشحالم این است که قبل از حرکت به سمت خانه همگی دسته جمعی کیسه زباله ایی برداشتیم و آن منطقه ایی را که نشسته بودیم از زباله پاک کردیم. آن روز تا لحظه ی آخر لبخند بر لب هایم نشسته بود و در ذهن خود این سفر را به عنوان یکی از بهترین سفرهایم ثبت کردم زیرا هم لذت بخش بود و هم درس بزرگی را به من آموخت.
نتیجه گیری: سالانه جنگل های زیبای زیادی در تعطیلات عید یا در آتش می سوزند و یا در زباله دفن می شوند. این تعطیلات فرصت مناسبی است که کمی بیشتر مراقب طبیعت باشیم و با زیبا نگه داشتن طبیعت از داشتن آن و استفاده از آن لذت کافی را ببریم.
موضوع انشا: طعم خورشت قورمه سبزی
مقدمه: غذای مورد علاقه اکثر ما ایرانی ها قورمه سبزی است زیرا با استشمام بوی عطر آن غرق می شویم در دنیای خاطرات شیرین.
تنه انشا: بوی عطر قورمه سبزی ما را به غروب جمعه زمانی که همه ی بچه های فامیل دور هم جمع شده ایم و بازی می کنیم می کشاند. به لحظه ایی که مادربزرگ ملاقه به دست ما را به صرف شام دعوت می کند و با شادی و سر و صدا به آغوش او می رویم تا تشکری کوچک گفته باشیم و دل مهربانش را شاد کنیم. طعم خورشت قورمه سبزی برای من حداقل یکی از بهترین طعم های زندگی است که به زیر دندان می کشم و ذره ذره ی آن را جذب جان و تنم می کنم. مگر می شود ایرانی باشیم و عاشق غذای مخصوص مرز و بوم خود نباشیم! غذای محبوبی که اگر نظرسنجی برگزار شود گزینه ی اول هر ایرانی می شود و رتبه ی اول را به خود اختصاص می دهد. البته بسیاری از غذاهای پرچرب اما لذیذ جایگزین غذاهای مفید و قوی شده اند مانند پیتزا و لازانیا. اما همه ی غذاها یک طرف و طعم لذیذ خورشت قورمه سبزی یک طرف دیگر که با خوردن آن گویی در بهشت گام بر می دارم و سفر می کنم به لحظات خوب زندگی. می دانم که در آینده این روزهایم تبدیل می شود به یکی از بهترین خاطرات نوجوانی ام که در کنار عزیزانم طعم دلنشین قورمه سبزی را لمس می کردم و مادر بزرگ و مادرم لبخند زنان از شوق و ذوق غذای مورد علاقه ام به من لبخند می زنند و اما من عجولانه غذایم را می خورم تا نکند غذایم سرد شود یا کسی از من آن را بگیرد. من هرگز طعم لذیذ غذای مورد علاقه ام را با غذاهای دیگر عوض نمی کنم با اینکه می دانم هر غذایی به نوبه ی خود خوشمزگی و لذت خاص خود را دارد اما طعم خورشت قورمه سبزی ایرانی چیز دیگری است.
نتیجه گیری: خیلی از اتفاق ها با آدم ها با طعم غذاها برایمان می تواند در گوشت و استخوانمان ثبت شود و با فکر به آن و یادآوری آن حال خوب و حس دلنشینی ما را سرشار کند مثل طعم خوب خورشت قورمه سبزی.
موضوع انشا: روز پدر
می خواهم برای پدر بنویسم.
اینکه در جغرافیای زیستنم پدر بودن طاقت جانکاهی می خواهد به وسعت شرمندگی نداشتن قدرت تامین کمترین ها برای خانواده!
اینکه عرق شرم بر پشتت نشسته است اما با نهایت قدرت، با چهره ای خندان و رویی گشاده به استقبال کانون گرم خانواده ات می روی.
باید پدر باشی تا رنج پدر بودن را دریابی. آنجا که مسئولیت سنگین یک خانواده بر دوشت می نشیند و هر لحظه ممکن است در زیر این سنگینی طاقت فرسا فرو بریزی!
اما نه!
تو حق نداری فرو بریزی؛
تو...
روز پدر بر همه ی پدران عزیز مبارک😍❤️
و روح پدران آسمانی شاد و در جوار قرب الهی🙏🌺❤️
حمیدقربانی لاکمه سری
دبیر ادبیات رودبنه گیلان،
_______________________________
موضوع انشا: روز پدر
تقدیم به پدرم
پدر، روز مرد نزدیک است
پدریعنی یار هستی در وجود
پدریعنی همدم و یک هم صدا
پدر یعنی عشق هستی، زندگی
پدر یعنی یک جهان پایندگی
پدر تو سنگ بنای وجودت را با غرور گذاشته اند ،مبادا غرورتو را کسی زیر گام لجاجتش له کند
پدرم تو پراز حرفها و غصه های نگفته هستی,گوش شنوای حرفهایت هستم
پدرم تو اگر دلت تنهایی می طلبید هیچ گاه شانه های مردانه ات را به زیر بار هزاران تعهد خم نمیکردی تا آشیانی ، برای خانواده ات با گرمای عشق و محبت بسازی
پدرم ؛ سالاری است از جنس خانواده اش؛ آرامشی است از جنس آسمان ؛ تکیه گاهی است از جنس غیرت,او کسی است که به او اعتماد داشتم ،دارم،خواهم داشت
پدم ای آفتاب منور شادی بخش
بدان همان طور که به پایم مردانه ایستادی
به پایت مردانه خواهم ایستاد
نوشته: żåhřäè§màïļì
موضوع انشا: سایه آدم (طنز)
هرجاکه می روم همراهم است مثل یک دوست گاهی ازمن بلندتروگاهی ازمن کوتاه تر تنهایم نمی گذاردزیرامی ترسدگم شوم یاکاری دست خودم دهم.
زمانی هم که تنهایم می آید وباهم دردودل می کنیم وبرای هم چاره می اندیشیم .
همیشه پابه پای من است نه عقب می ماندونه جلوتر می رود.
اوهمیشه توسی است وهیچ وقت درمورداینکه چرابه رنگ دیگری درنمی آیدحرفی نمی زند.
کاش میشدبغلش می کردم اماحیف...
وای دوباره گمش کردم ،دالی من اینجام،نه اونجام.
وهماناپخش زمین شدم ومدام دورخودم می چرخیدم سایه هم هم همراه من می چرخیدوکمکم کرد بلندشم.
اوموهایم رابافت تکالیفم راکامل کردحتی شام راهم باهم خوردیم.
چشم هایم رابازکردم روی صندلی خوابم برده بود،وای نه همه چیز خواب بودسرم رابلندکردم پایین صندلی نشسته بود؛بیدارشدی؟
نوشته: معتمدکیا
موضوع انشا: سایه آدم
سلام به شما ای یاران همیشه بهار... نام بزرگم را که می دانید... من از سایه ام نمی ترسم.دوستمم نمی ترسد به هر حال هیچکدام نمی ترسیم.ولی من مطمئنم یکی هست که بترسد. می دانم که اگر من را ببیند به من حسودی میکند .ولی من با کمال مهربانی زبانم را به همراه تمام اعضایی که با باز کردن دهان در معرض دید قرار میگیرد به او نشان می دهم تا که دریابد حسرت را... و سایه ام! زیبا ترین سایه!خوش اندام ترین سایه! و بهترین سایه ای که تا به حال خانم محمودی دیده وهمیشه دلش ضعف می رود وقتی که آن بی نهایت دلبر را می بیند و همچنان افتخار می کند به داشتن چنین دانش آموز افتخار آفرینی. سایه سیاهی انعطاف پذیری است که گاهی آن قدر کوچک میشود که باید سرت را تا ته حلقت پایین ببری بلکه وی را ببینی و گاهی اینگونه نیست! بل طوری بلند می شود که یادت رفته آرزو داشتی قدی بلندو رعنا داشته باشی! ولی من از داشتن سایه بلند هم محروم مانده ام! ومهمتر از این هیچوقت آن قیافه با جوش های رنگی در آن آشکار نیست...و همچنان این است حقیقت سایه... (نویسنده غزل مرام حق)دبیر"خانم محمودی
موضوع انشا: سایه آدم (طنز و غیر طنز)
غیرطنز
از سپیده دم با طلوع خورشید همراهی اش با ما را آغاز می کند و حتی تا شامگاه و با درخشش ماه نیز همراهمان است. سایهٔ آدم همواره پشت سرش در حرکت است. تاریک ترین بخش وجودی انسان که حتی نور هم توان عبور از آن را ندارد. تیرگی محضی که شاید همان بدی های انسان باشد و حتی از تیرگی شب نیز تیره تر است.
سایهٔ آدم شاید با همراهی اش می خواهد به ما بفهماند، بدی های گذشته هیچ وقت دست از سرمان بر نمی دارند و به ما یادآوری کنند باید از سایهٔ خود بترسیم.
طنز
من سایهٔ یک آدم هستم. ما سایه ها خیلی کارمان دشوار است؛ از صبح تا شب باید دنبال یک آدم راه بیفتی و هر کاری که انجام می دهد را تکرار کنی. من سایهٔ یک پسربچهٔ تنبل هستم. بعضی اوقات واقعا حوصله ام از کارهایش سر می رود. ورزش نمی کند؛ ولی اگر راستش را بخواهید، هر روز صبح قبل بیدار شدنش به ورزش می روم. به همین دلیل من _یعنی سایه اش_ از او لاغرترم. خیلی کند راه می رود! برای همین یک روز که واقعا صبرم به سر رسید، جلوتر از او حرکت کردم. برای مدت کوتاهی غش کرد، ولی خیلی زود خوب شد! خدا بیامرز علاقهٔ زیادی به فیلم ترسناک داشت؛ ولی نمی دانم چرا وقتی مشغول بازی با کامپیوتر بود و چشمش به من که مشغول کتاب خواندن بودم افتاد، سکته کرد. مرحوم حتی از سایهٔ خودش نیز می ترسید!
نوشته: مریم دهقانی حنیفه
موضوع انشا: تفاوت (طنز)
من عاشق هوای بارانی هستم.هوای بارانی به به!فکرش رابکن درخیابان هموار راه بروی وراه بروی وراه بروی وهمچنان راه بروی ودیگر راه نروی چون چراغ سبز است وصاحبان ماشین ها مثل زندانی هایی که همین الآن اززندان آزادشده اند،جدوآباد ماشین راجلوی چشمشان می آورند.
البته!وصدالبته!همه ی اینهایی که گفتم را عمرا توی خواب هم نمی بینید.آاا،یذره مبالغش زیادشد.خب توی خواب که می بینید ولی توی واقعیت امکان نداره،آخه اصلا به اردبیل میاد خیابوناش صاف وهموار باشه وچاله نداشته باشه؟؟؟!!!
اگه بخوای توی خیابون خیلی رمانتیک راه بری وحواست به خودت نباشه تابری به سر کوچه برسی توی 88128567700تاچاله افتادی وباید عین موش آب کشیده توی خیابون راه بری.حالاتوی88128567700تاچاله هم نیوفتادی،کلاغ ها!کلاغ های بی فرهنگ ومزخرف!همون هایی که وقتی عینک بوووووووووق تومنی زدی وداری توی خیابون راه میزی وداری آسمونونیگا میکنی وکفتر میپرونی،یهویکیش میادوباهدف گذاری خیلی دقیقی میادخودشو دقیقا روی چشمت خالی میشه وگورشو گم میکنه!!![enshay.blog.ir]
حالاکلاغ هاو چاله هاهم بگذارند مثل فیلم ها بشود امان از دست این باد بدجنس که اگه مثل فیلم های پلیسی از کنار دیوار(بارعایت شئونات اسلامی،مراجعه شودبه فیلم های پلیسی ببینید چطوری راه میرن)نری وچترتو عین اسلحه گرم نگیری،باید چندثانیه ی دیگه توی جنگل آمازون باشی وباشیرهای خوشگل همنشین بشی وبراشون قصه ای که مامان بابای خاله ی نداشته ی عمه ی حضرت بوووووووووق تعریف میکردوتعریف کنی که تهشم میفهمی دوساعته داری قصه ی رستوران زدن برادران بوق داش کسن ویله درق به جز برادر وسطی(احدنه اسدهم نه،فرزانه هم که دختر بودحالا بیخی......)روتعریف میکنی وتوسط همون شیر خوشگلا تبدیل میشی به پارچه های گل منگلی که عمه ی بابای ناصرالدین ساه می پوشید.
به نظر من چاره اینکه واسه ی کلاغ ها کلاس گیتار بذارن؛خب کلاغ هاهم حیوونن دیگه دلشون میخواد.اگه اینطوری سرشونو گرم کنیم دیگه ازاین خرابکاری هاهم نمیکنن.
چاله ها روهم که مردم یه سرانگشت فرهنگ داشته باشن باهاش بسازن و به همین قانع باشن.
برای گزینه باد هم نظر خاصی ندارم وترجیح میدم آقای ظریف توی مذاکرات 5+1باسران گفت وگو کنن.
هانیه واثقی
پایه ی هشتم،دبیرستان استعدادهای درخشان فرزانگان1،خانم فرامر