موضوع انشا: سفرنامه خیالی
یکی از روزهای سرد زمستان که زمین لباس سفید برتن کرده بود در راه رفتن به مغازه بودم که چشمم به مورچه ای افتاد که با دستانش بر سر خود میزد و می گفت:”کمک ،به دادم برسید “نزدیکتر که شدم از او پرسیدم “مگرچه شده که این قدر فریاد می زنی ؟
گفت زمین غذاهای مارا می بلعد.
با دستگاهی که داشتم خودم را کوچک کردم به داخل که رفتم دیدم که راست می گوید.
صد ها مورچه نینجا را آماده کردم ،زمین را که کندیم دیدیم که راه زن های مورچه ای را دیدیم که در حال دزدی کردن هستند
به آن ها حمله کردیم که متاسفانه ۳۰ نفر از نینجا های من کشته شده و خوشبختانه تمامی دزدان کشته شدند.
سپس غذاها ی دزدیده شده را به صاحبانشان برگردانده شدند .
با دستگاهی که اختراع کرده بودم
اندازه ی خودم را به حالت اولیه تبدیل کردم
حال شب شده ومن به این فکر هستم که مادرم چه تنبیهی برای من در نظر گرفته است
نوشته: علی فتح الهی
خوب شد ننوشتم شرافتا این دیگه شبیه انشا نیس باید رده سنیشم کنارش بزنین برای سن زیر 11 سال