موضوع انشا: جنگ
فغان از جنگ!
▪️امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد:
"ماریا ... ماریا ..."
سپس جلو چشمان من مُرد.
به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کم سنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد.
من معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد.
حالا ماریای کوچکش چهقدر باید منتظر او بماند. چه قدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد.
ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.
▪️جنگ بدترین فکر بشر است. از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند با هم بجنگند و حالا میبینم بله. گاهی مجبورند چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند.
میان گلولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند.
آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند ...
کاش اسلحهام را به سمت رهبرانی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشستهاند. بچههایشان در استخر شنا میکنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا میکنند. راحتتر از نوشتن یک سلام.
▪️جنگ را شرورترین افراد برمی انگیزانند
و شریفترین افراد اداره می کنند.
آندره مالرو
نویسنده و سیاستمدار فرانسوی
موضوع انشا: زهرای نورانی
گوهر تابناک اسلام٬ مروارید درخشان صدف دین و ایمان٬ دلم لحظه ای با تو بودن میخواهد. هم کلامی با تو٬ همنشینی زیر درخت خرما همراه تو٬ چه زیباست لبخند نشسته بر بوته ی لب های تو.
بانو٬ در آسمان هفت رنگ٬ در نزدیکی خدا و در بهشت جاویدان و رنگارنگ٬ منِ خاک را٬ منِ ساخته شده از گِل و آب را٬ از آن بالا٬ دور دست ها٬ از لابه لای ابرها و میغ ها٬ نظاره کن. و همراه باران٬ دست در دست قطره های زلال آن٬ ذره ای از عشقت را٬ مهربانی و گذشتت را برایم به ارمغان فرست.
بانو٬ گر عشق تو نبود٬ قلب دگر آهنگ زندگی نمی نواخت. چشم دگر گُل و بلبل و هزار را نمی شناخت. بانو٬ کجایی؟ کجایی که یادم را سوار بر اسب سپید قصه ها سوی تو روانه کنم. چرا نیستی؟ نیستی تا قطره قطره خونم را٬ ذره ذره ی وجودم را برایت پیشکش کنم. بانو٬ بی تو٬ دل که دل نمی شود. بی تو دل اگر می تپد حزین ترین نغمه ی گیتی است. بی تو گر زندگی می کنم٬ پوچ ترین بودن هستی است.
چه کنم؟ بی تو٬ دریای فکر و خیالم٬ یاد و خاطره و رویاهایم همیشه طوفانی است. تلاطم موج های بی تو٬ مرا٬ چشم های مشتاق دیدار روی چون مه تورا٬ و دل کوچک ماتم زده در حسرت عشق تو را می آزارد. بانو٬ قایقی گر ز جنس مهربانی٬ چوب هایی به رنگ جو و آرامشی بس خیالی و رویایی٬ با دست های کوچکم بسازم و آن را در دریای فکر و خیالم رها کنم٬ سوار بر آن٬ دریای طوفانی دلم را آرام خواهی کرد؟ موج های سرکش خیالم را رام خواهی کرد؟ تلاطم و جوش و خروش رویایم را خواب خواهی کرد؟
بانو٬ گر خون در سراسر وجودم در جست و خیز است٬ گر نفس تا ژرفای وجودم مسافر و سفیر است٬ ز موهبت نام نورانی و درخشان تو بانوی عزیز است. بانو٬ کدام تکه از زمین سرد را به دنبالت بگردم٬ برسر کدام خاک خوشبخت بالا سرت بگِریم.
بانو٬ نیستی در جهان و در میان ما
تو گلی در باغ آرزوها و یاد ما
گل خوشبو٬ گل قرمز٬ گل باطراوت و زیبایی
تا ابد در باغ دل ما٬ تو ای گل٬ زنده و جاویدانی
خشک نگردد ریشه ات ای گل معصوم وجودم
دور یاد تو می گردم٬ همیشه و هر جا و هر دَم
من بی تو٬ ما بی تو٬ همه ی جهان بی تو
گل خوشبو٬ گل عاشق٬ همه جان ها فدای تو
موضوع انشا: احساسی که خشک شد
سیاه پوشیده بود؛به جنگل آمد؛من را انتخاب کرد؛دستی به تنه ام کشید و تبرش را درآورد.
زد و زد،محکم و محکم تر اما من در پوست خود نمیگنجیدم.از درخت بودن خسته شده بودم،از اینکه مثل دیگران باشم،از اینکه تنها کاری که بلدم این است که هرسال برگریزی کنم و بمیرم و زنده شوم،دیگر حتی سنگینی میوه یا خانه ی چوبی پرنده روی شاخه هایم برایم دلپذیر نبود.میخواستم چیز دیگری باشم مثلا میتوانستم قایقی شوم و از اسارت ریشه هایم در خاک رهایی یابم. یا مثلا مدادی شوم که تراوشات ذهن یک نویسنده را به قلم تقریر در می آورد.یا شاید هم چیزی بهتر..
ضربه هایش هرآن بیشتر میشد دیگر چیزی نمانده بود و من به امید آینده خوبی که در انتظارم بود تاب می آوردم؛که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد تبر را از تنه ام بیرون کشید و به سوی او رفت. شاید او تنومند تر از من بود،شاید چوب نایاب تری داشت،شاید هم نه..اما هرچه بود به نظر مرد تبر به دست آن درخت بهتر از من بود به همین خاطر مرا با زخم هایم رها کرد و او را برد.
حال من دیگر نه درخت بود،نه قایقی روی دریای بیکران،و نه مدادی برای نوشتن.
من خشک شدم..
این عادت همیشگی انسان هاست.تا مطمئن نشدی تبر نزن.تا مطمئن نشدی احساس نریز.دیگری زخم میخورد،خشک میشود.
موضوع انشا: ماهی قرمز
پسرکی بامزه و قد کوتاه باموهای فرفری اش در میان شلوغی بازار عید,کودکانه می دوید و به سمت ما می آمد. این اولین بار نبود که شاهد این صحنه بودم. این روزها بچه ها دورمان حلقه میزدند یکی یا شاید هم چند تا از دوستانم را با خودشان می بردند.
از پشت خانه شیشه ای مان چشمهایش را گرد کرده بود و کنجکاوانه دنبال دوست جدیدش می گشت. سعی کردم از نزدیک شدن به شیشه دوری کنم و چرخی میان دوستانم و آب زدم. پسرک که رفت, یک پیرمرد با صورتی که ازآن مهربانی می تراوید, نزدیک شد و نگاهی انداخت انگار من را با انگشت نشان می داد.یکدفعه دستی آمد و با تور ماهیگیری من را برداشت . حالا بین آسمان و آب بودم احساس بدی داشتم یک تنگ بلورین برداشت من را داخل آب سرازیر کرد. باتمام وجود آب را نفس میکشیدم. چشمهایم را که باز کردم دست های پینه زده پیرمرد دور تنگ حلقه شده بود و حالا میان خیابانها و کوچه های پراز رنگ و بوی عید بودم.
چیزهای جالب و زیبایی می دیدم که شاید تا حالااصلا ندیده بودم. چند کوچه و خیابان را دور زدیم و بالاخره به یک کوچه قدیمی رسیدیم و داخل کوچه رفتیم.بچه ها بازی می کردند و هیاهوی شان تا دوتا کوچه پایین تر هم میرفت. پیرمرد جلوی یک در قهوه ای چوبی ایستاد. کلید را در آورد تا در را باز کند به نظرم کسی منتظرش نبود شاید هم کسی در خانه نبود تا دررا برایش باز کند...
در را باز کرد و تنگ من را از زمین برداشت. از چهار پنج تا پله سرازیر شدیم و حالا یک حیاط زیبا روبه رویم بود خیلی حیاط شلوغی بود. توی باغچه انواع گل ها و دوتا درخت بید مجنون بود . وسط حیاط یک حوض آبی رنگ بود و شمعدانی های چشم نواز زیبایی جالبی به حیاط داده بود. پیرمرد از آن بالا نگاهم میکرد به سمت حوض رفت و من را همراه آب داخل حوض سرازیر کرد. چند لحظه حس عجیبی داشتم این خانه جدید برایم غریبه بود. توی حوض هیچ ماهی نبود فقط من بودم تنهای تنها..
شاید حالا تنهاییم را بیشتر حس میکنم آخر پیرمرد , او هم دیگر نیست. رفت.
از وقتی به اینجا آمدم یادم نمی آید مثل امروز شمعدانی ها بی روح باشند. آبی حوض کمرنگ شده و حالا حتی کسی نبود آب آنرا عوض کنند. آخر برای آن آدم بزرگ ها ک آن روز آمدند و تن خسته پیرمرد که روح اش از آن پرکشیده بود را با خودشان بردند یک ماهی قرمز چه اهمیتی دارد؟!
فکر کنم همین روزهاست من هم مثل پیرمرد از اینجا بروم. شاید پیرمرد هم برای همین پر کشیده بود شاید اینجا برایش کوچک بود و مدت ها بود هوای دلش عوض نشده بود.
به گمانم کسی میان کوچه های زندگی اش برای او سهمی نگذاشته بود.
موضوع انشا: کویر زیبایی ها
ای کویر،ای طبیعت بکر و دست نخورده،ای طبیعت تنها و عریان، ای ابریشم سوخته طبیعت،ای صحرای بور و بردبار به گوش باش و به هوش
تو ای آیینه شکیبایی خلقت ،تو گل های لطیف و نازک اندام را نمیشناسی و نمیخواهی بشناسی چه بسا آن ها را نه در حد خود میدانی! نازکی و لطافت گل با روح و طبیعت تو سازگاری ندارد.شب های تو ترانه ی سکوت را می سرایند. سکوت و آرامش را برای انسان به ارمغان می آورد &موسم شب های مهتابی ،ماه پرده ی شوم شب را از رخسار تو برمی افکند و رویت را نورانی می کند &ستارگان با شادی و سرور وصف ناشدنی بر تو لبخند می زنند و به یمن دیدن روی زیبای تو به پای کوبی و شادمانی می پردازند &نسیم نیز به آرامی تن لطیف و روان تو را نوازش می کند و با تو نجوا میکند ^^^^^^^
ن س ی م نیز به آهستگی ذرات جسم تو را به جنبش در می آورد & ذرات هستی تو به نرمی روی تن هم می غلتند و به بازی گوشی می پردازند & وزش شبانه ی نسیم در کویر ،زیباترین ترنم خلقت است ^^^^^^
****زیبایی کویر **** یعنی روان بودن شن ها یعنی تپه های شنی &یعنی دشت یک دست صاف و هموار تو آن ناپیدا کران و نامحدودی & روزه ای آفتابی ، انوار تند و سوزان خورشید سرو روی تو را می سوزاند
چه خوش و فرح افزاست آهسته راه دامان طبیعت و کویر را پیش گیریم ...،...
Helen
موضوع انشا: آدم برفی دل گرم هم دیده ای؟
زمستان فصل به دنیا آمدن آدم برفی ها است.من هم یک روز سپید،تپش قلب بلورینم آغاز شد.چشمانم را باز کردم،یک جفت چشم قهوه ای بین آن همه سپیدی برف به چشمان گردویی ام زل زده بود!
شال گردن قرمزش را دور گردنم انداخت و لبخند شیرینی زد...گرمم شده بود، آنقدر که انگار آتش در دلم افروخته بودند.
همینطور نگاهش می کردم که مشغول کامل کردن من بود، کارش که تمام شد خوب نگاهم کرد، من هم چشم از او برنداشته بودم...
قدری عکس از من گرفت و با خوشحالی خداحافظی کرد و چشمان قهوه ای اش دور و دورتر می شد...
با هر قدمش دلم آب می شد به امید برگشتنش... می گویند پشت سر مسافر باید آب ریخت تا برگردد، تمامم را به یادش فرو ریختم اما روز ها گذشت و هیچ نگاهی سرمای وجودم را از بین نبرد...
قطار آدم برفی ها داشت حرکت می کرد، شال گردنش را روی زمین گذاشتم و با کوهی از غم سوار قطار شدم، سرزمین آدم برفی ها قبلا برایم خوش بود...اما حالا فقط سرد بود و سرد بود و سرد...
انتظار تولدی دوباره و دیدار دوباره او مرا پیر کرد.حال می فهمم که چرا در کتاب مقدس آدم برفی ها نوشته بود:دل گرم نشو!انسان ها وقتی تمام تو را بفهمند رهایت می کنند... تا زمانی برایشان ارزش داری که مبهم باشی، آن وقت روح کنجکاوشان در پی تو پرواز می کند.
روز موعود فرا رسید، دوباره چشمان گردویی ام به چشمان قهوه ای او دوخته شد،اما این بار قلبم نمی تپید،فقط سرد و بی روح نگاهش می کردم...دوباره همان شال گردن قرمز را دورم انداخت اما من سالها بود که یخ زده بودم... :) با همان دهانی که هیچ گاه برایم نزاشته بود این بار سخن گفتم: به شانه ام زدی که تنهایی ام را تکانده باشی... به چه دل خوش کرده ای؟ تکاندن برف، از شانه های آدم برفی...؟؟ :)
موضوع: ای زندگی بیزارم ازت
روزگارمیخوام ازت شکایت کنم ازاینکه آنقدر بی رحمی ازاینکه رسم روزگارت شده آزاردادن آدم ها ازاینکه چرا کسی که عاشق میشه ی جوری بایدازعشقش دورباشه وحالامیخوام از جهان از جهانی ب این عظمت شکایت کنم بااینکه نامت مردانه است اما مرام و معرفت مردانه نداری گویی انگارمردانگی تو ازبین رفته است و حالا میخواهم از دنیا شکایت کنم بااینکه بزرگی و نامت زنانه است اما حیاوشرم زنانه نداری چرادرتومردمانی زندگی میکنند انقدردلشان سنگ است چرا باید دو عاشق راازهم جداکنندچراقول دادن یک بازی و سرگرمی شده است چرابازی دادن دل آدم ها و شکستن آن یک بازی احمقانه شده است چرا؟ جواب سوالم را بده دلم پراست از روزگار از اینکه آنقدر بی رحم و خشن است و از سنگ بودن دل جهان و از نداشتن حیا و شرم دنیا
زندگی هم یک بازی شده است جوانی که بخاطر عشقش خودکشی میکند تا کسی ک با تمام وجودش دوست دارد رابادیگری نبیند
دست های کسی پن توی دستای یه عاشق خالی است مگر یک عاشق چه میخواهد جز یک آغوش گرم و دستانی پرازمحبت مگرچیزدیگری بهتر از این دوست..دیگردنیاجای عاشق شدن نیست چون اگر عاشق شوی سخت است ک دست عشقت رادردست کسی ببینی یاب درختی تکیه کنند وازتوبگویندوبخندند تولستوی دراین روزگارعاشق شدن هم گناه شده است چون هرکسی لیاقت محبت و مهربانی را ندارد یالیاقت خوبی بیش ازحدرانداردیاب زبان خودمانی بگویم خوبی که ازحدبگذره طرف فکر میکنه چه خبریه اگر به کسی بگویی دوستت دارم از خودش درمی آید عاشق شدن ک دست خود آدم نیست اما تا آنجایی ک میتوانید از عشق و عاشقی دوری کنید چون اگر عاشق شوی کورمیشوی و چیزی مهم تراز کسی ک دوستش داری نیست کسانی رامیشناسم ک بخاطرعشقشان چکارهایی انجام داده اند تا برای همه ثابت شود ک دوست داشتنش واقعی است وقتی کسی ک عاشق میشود و دیگران می فهمند میخواهند ب هر قیمتی ک شده است آنهاراازهم جدا کنند چون بعضی ها چشم دیدن اینکه دونفر عاشقانه همدیگررادوست دارندراندارند جای کسی رانگیریم هرکسی دراین دنیا برای خودجایی دارد پس ب جایی ک هستیم یاباهرکی ک هستیم قانع باشیم وبرای خوشبختی خودتان هرگز و عاشق راازهم جدانکنیم خواهشمندم.
نویسنده: مهدیه فرشی
موضوع انشا: گنجشک
چه هوای سردی است. تازه آسمان می خواهد روشن شوداما هنوز گرگ و میش است. فکر کنم ساعت چهار صبح باشد. باید از جای خود بلند شوم و به دنبال غذا بروم. پرهایم را می گشایم و مرتبشان می کنم. وقتش شده. دیگر باید بروم و به سوی آسمان پرواز کنم .هوا دیگر روشن شده است . بر فراز آسمان چرخی می زنم در حالی که دارم با چشمانم به دنبال غذا می گردم . انسان هایی را می بینم که سراسیمه به این طرف و آن طرف می روند. وای!!! باز هم شکارچی تفنگش را برداشته و به آسمان نگاه می کند. سریع مسیرم را عوض می کنم و به سوی نانوایی می روم. نانوا آدم خوبی است.د یری است که از خوان بی دریغش بهره می برم. هر دفعه جلوی مغازه اش رفتم با مهربانی از دور برایم نان می اندازد. به مغازه رسیدم. تازه نانوایی را باز کرده و تنور نانوایی را روشن کرده بود. نشستم. از پشت شیشه نانوایی مرا دید. یک تکه نان از کیسه ای که نان های اضافی را در آن می ریزد برداشت و خردش کرد. سپس از دور برایم پرت کرد. مثل همیشه. نگاهش کردم و سری برایش تکان دادم. بسم الله الرحمن الرحیم. چند تکه نان را خوردم. خدایا شکرت. تشنه ام شده. در این نزدیکی رودخانه ای است. دوباره نانوا را نگاه می کنم و سری برایش تکان می دهم. پرواز می کنم و به سوی رودخانه می روم.
صدای تیر می آید.بسیار صدای مهیب و دلخراشی است. انگار باز هم شکارچی بی رحم جانوری را شکار کرده. گناه ما چیست که باید توسط انسان ها شکار شویم؟! سریع در بین شاخه های درختی نشستم و خودم را پنهان کردم. هنوز تشنه ام است اما می ترسم پرواز کنم. چاره ای نیست باید به رودخانه بروم. در نزدیکی زمین پرواز می کنم و به سوی رودخانه می روم. واقعا پرواز در نزدیکی زمین چقدر سخت است. از بین درخت ها،سنگ ها،خانه ها و تیر برق ها گذشتم و بالاخره به رودخانه رسیدم. گوشه آب جسد پرنده ای افتاده بود. به آرامی به نزدیکی جسد رفتم. وای!!! دوستم است. این چه شانسی است. از قرار معلوم آن شکارچی بی رحم دوستم را کشته. خدا بیامرزدش. با ناراحتی از رودخانه آب می نوشم. هوا روشن شد. با این ناراحتی دیگر حوصله ای برای پرواز ندارم. به لانه ام بر می گردم. چه روز بدی. چه می شد انسان ها زبان ما پرنده ها را می فهمیدند؟ اگر این اتفاق می افتاد به شکارچی می گفتم: اگر کسی دوستت را می کشت چه احساسی داشتی؟
موضوع انشا: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
مثل ها از داستان های بسیار ساده و قدیمی برگرفته شده است که می توان با کمی فکر داستانی ذهنی برای ان ساخت( این داستان برگرفته از ذهن نویسنده است).
در روزگاران قدیم پنج دوست و یار دیرینه در کنار هم زندگی می کردند و در سختی ها و مشکلات و شادی ها در کنار یکدیگر بودند و تا حد امکان در زمان مشکلات دست یکدیگر را می گرفتند. در یکی از روزهای خدا یکی از این پنج نفر برای یکی از ثروتمندان شهر مشغول به کار بود. چون در گذشته مردم کوزه به کوزه آب بر سر سفره خود می بردند، مرد موظف شده بود که برای مرد ثروتنمند با کوزه بزرگ سفالی آب ببرد. مرد هر روز کارش همین بود با کوزه ی روی دوش به سمت چشمه می رفت و کوزه را پر از آب می کرد و به سمت خانه مرد ثروتمند می رفت. در راه چهار دوست دیگرش را دید. با آن ها کمی خوش و بش کرد و به همراه یکدیگر به سمت مقصد حرکت کردند. در راه با همدیگر از همه جا سخن گفتند و از خاطرات قدیمی و اتفاقات روزمره بگیر تا کار و درآمد و… . در میانه های راه دیگر لب هایشان از تشنگی و پرحرفی ترک برداشته بود و توان ادامه ی مسیر را نداشته اند، در حالی که کوزه ی آب بر دوش مرد بود و اجازه ی خوردن از آن را نداشتند. دوستان مرد هر کدام نظری دادند تا رفع تشنگی کنند. یکی گفت: برویم به خانه مردم تا آبی بنوشیم. دیگری گفت بازگردیم و از چشمه آب بخوریم و دیگری گفت: توان رفتن به چشمه را نداریم. در آخر نفر چهارم گفت: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم. این است حکایت این پنج نفر که نه توان بیش داشتند و نه توان پس. اما هر چه کردند به امانت مرد دست درازی نکردند تا مرد توبیخ یا تنبیه نشود. آن پنج نفر تشنه لب ماندند اما کوزه ی پر از آب را سالم و سلامت به دست مرد ثروتمند رساندند.
موضوع انشا: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
خدا بیامرزد مادر بزرگم را،همیشه وقتی نوه ها دورش جمع میشدیم؛شروع به حرف زدن میکرد. از هر دری سخن می گفت؛از اهل محله گرفته تا نصیحت هایی که آخرشان می گفت:«مادر باید بگم.شما جوونید و خام.باید بدونید.»
و ما بی توجه سر به سرش می گذاشتیم و آخر هم حرفش نا تمام می ماند و با جمله«امون از دست شما جوونا.» می رفت از جمع جوانانه ما.ولی یکی از حرف هایش همیشه ورد زبان خودش و همه نزدیکان بود.
میگفت:«آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.» راست هم میگفت خدا بیامرز همیشه نگاه ما به آن دور دست هاست.آنجا که نمی رسیم؛آنجا که نمیتوانیم به آن دست پیدا کنیم و دم دستی هارا کنار می گذاریم به هوای همان دور دست ها که نیستند.
آنها که به موقع هستند؛همیشه هستند و همه جا هستند را نمیبینیم.گویی چشم بندی نامرئی بسته ایم و نمیبینیم این عزیز های همیشه یار و یاور را که بی سر و صدا و آرام جایی حوالی قلبمان منزل گزیده اند و زمانی می فهمیم که دیر شده.
نویسنده: شیرین شفاهی
مطالب مرتبط:
نگارش دهم درس ششم - سنجش و مقایسه
موضوع: حرفها همان گیاهانند!
بعضی حرفها،بوی خوششان در همه جا می پیچد و بعضی از حرفها مزه ی تلخ گیاهان داروئی را دارد.بعضی از حرفها را باید لای دفتر گذاشت که برای همیشه در خاطرت بماند و بعضی از حرفها را نشنیده باید خشک کرد و دور انداخت.
شاید آن حرفهایی که کتاب می شوند، درخت همیشه بهار باشند و شاید حرفهایی که راز میشوند، همان حرفهایی باشند که در دل خودمان میکاریم و فقط خودمان از وجودش لذت میبریم.
بعضی از حرفها مثل گلهای تیغ دارند و بعضی از آنها مثل علف هرزی هستند که از همان اول مزاحم وجود حرفهای خوشبو می شوند.
بعضی از حرفها میوه دارند؛طعم یکسری از آنها طعم گس خرمالوست و بعضی هایشان طعم شیرین زرد آلو دارند وگاهی حرفها با دیگر کلمات پیوند میخورد و میوه ی جدیدی می دهند، همراه با طعمی جدید!
بعضی حرفها،کاکتوس اند و در همه جا سخت دوام می آورند و گاهی کلمات آنها نعنا هستند؛تکراری اما خوشبو و گاهی گلهای هفت رنگ و جدیدند.
بعضی از آنها شاید پژمرده باشند و بعضی از آنها تازه از خاک در آمده اند.
حرفها همان گیاهانند...گاهی عادی و بی ارزش و گاهی نوشداروئی برای تمام زخمها!
نویسنده: هانیه مومنی
پایه دهم تجربی
دبیرستان فرزانگان قزوین
دبیر: فرح خانه زر
موضوع: شهادت و عشق
عشق پنج نقطه دارد . و شهادت هم پنج نقطه دارد. عشق گاهی باعث رسیدن به مقام والای شهادت میشود و مانند پلی بین این دو عمل می کند . شهادت نیز پلی بین شهادت و معشوق است عشق خوب و بد دارد ولی شهادت در هر شرایطی خوب و باعث رستگاری ابدی می شود. عشق روح را درگیر می کند اما شهادت هم روح و هم جسم را درگیر می کند اما بهتر است که بگوییم شهادت به گونه ای روح را درگیر می کند که جسم را در راه شهادت به حرکت در می آورد . مقصد شهادت همیشه بهشت است ولی مقصد عشق گاه جهنم است . اما آن که به جهنم می کشاند عشق نیست بلکه شیطان است که خود را در پوست عشق جا زده است . عشق پاک مانند شهادت نام ویاد انسان را در این دنیاجاودان می سازد.
نویسنده: محمد مهدی بازیار دبیرستان: شهید بهشتی (تیزهوشان)، ایلام
موضوع: عشق و نفرت
ازدواج مقدس هست؛ درمیان عوالم خیال وواقعیت، میان آغازیان ومنتهیان، میان ادیان ودر طبیعت موجودات ریشه دربرگرفته است؛ وحال آمده ایم؛ که پیونداین دوزوج جوان رایعنی ((عشق))و ((نفرت)) رابه عالمیان مجسم کنیم.
چنین شد؛که عشق ونفرت پیوند مقدس راباهم خواندندو خواستارزندگی ابدی شدند.
سال هاگذشت؛عشق، عشقش را به نفرت هرثانیه ابرازمی کرد؛ ومی دانست که نفرت، نفرتش فراتراز عشقش است. روزها آمدندو عشق دوشادوش نفرت کار میکردو به درستی بذرهای:مهربانی، امید، خوشحالی، زندگی رادر مزرعه قلب هامی کاشت ولی دائم درنگرانی نفرت بود؛ نفرتی که تمایل به همکاری کردن باعشق رانداشت وازثانیه های پراز عشق منفود بود مزرعه اش بوی خوشی نمیداد؛ وبذرهایش پی درپی کینه، دروغ، ریا، ترس، انتقام رادربرمی داشت.
عشق به سوی نفرت رفت واو را درآغوش کشید وگفت:((عشقم کمی به خود بیا واز خود نورز نشر کن که مانند مردگانی)) ولی نفرت به سرعت خودرا از بغل عشق بیرون کشید؛ واز ترسی که به عشق دائمت پابه فرار سوی کلبه آنها کرد.
شب شد؛ وماه قصیده هایی برای افتاب می سرود؛ که فوران آن را بیار امد وبه آهستگی شبش را روز کند. عشق ونفرت برروی سفره غذا نشسته بودند؛ عشق پیشگام شدوشروع به کشیدن غذا کردوناگاه چند قطره سوپ داغ برروی نفرت ریخته شد:عزیزم من راببخش بگذار تمیزش کنم؛ ولی نه نفرت بدجور فوران کرده بودوخواستارانتقام بود. به سرعت وبدون اندکی فکر قابلمه رابر سروصورت عشق خالی کرد. عشق به شدت می سوخت، واشک میریخت، اوصبررا پیشه گرفت. نفرت وقتی وضع بد عشق رادید به خود امد ولی کار از کار گذشته بود .
ساعت به صفر رسیده بود؛ وعشق شب تاسحربادردمی گذراند نفرت احساس گناه میکرد وکار خودرابا پرستاری از عشق جبران میکرد.
روزها چنین گذشتند تا اینکه عشق امیدرابه دنیا آوردوآن دونیمی از زندگی خود رابه پای امید سپراند؛ تا اینکه روزی صبا خبری عاجل اوردکه امید تصادف کرده است ودر بیمارستان است. عشق ونفرت دست به دست خودرا به بیمارستان رساندند امیدخون زیادی رااز دست داده بود؛ وخیلی سریع نیازمند خون بود عشق پیش گرفت ولی نفرت مانع شدروبه عشق ایستاد دستانش را روبه لبهایش نزدیک کردوآن رابوسید واز او برای تمام خطاهایش پوزش خواست. اورفت و تمام خونش را به فرزندش داد. درروزهایی امید بهبودبخشید، ولی نفرت به شدت ضعیف شده بود ونای زندگی کردن نداشت؛ نفرت عشق رافراخواند ودستانش راگرفت وبرای نخستین بارقصیده هایی از عشق به اوسپردگویی که نفرت خاموش شدوبه عشق تبدیل شده بود؛ اما اورفته بود ودیگرنه عشقش بودونه نفرتش فقط تکه جسدی بود.
اینجاست که میان این همه تفاوت بین عشق ونفرت چیزی نهفته بود وآن عشق بود عشقی که نه زود وبلکه خیلی دیر رسیده یود ولی وجه مشترک عشق ونفرت ((عشق))بود نفرت خیلی چیزها ازدست داد تا به عشق تبدیل شود؛ پس بیاموزیم
ازاین حکایت برای عشق ورزیدن وعاشق شدن باید از خیلی چیزها دست کشید پس بجنگیم برای دیوانه شدن
نویسنده: رضوان راشدی
دبیرستان: حضرت زهرا(ص)
دبیر: خانم مریم آبشاری
رفتگران افتابی درخشان در دل روزگار هستند .
اگر به شما بگویند رفتگر و آفتاب نسبت نزدیکی باهم دارند شاید باورتان نشود اما اگر کمی بیندیشید می بینید که هر دو با خواب رفتن ماه بیدار می شوند و جامه ای نارنجی رنگ به تن می کنند .
آنها پاکننده هایی مهربانند آفتاب گرمای مهربانی اش را روی زمین می افکند و همه جا از مهربانی بی دریغش پر می شود رفتگر ها نیز خوی مهربانی آفتاب را دارند و جلوه ای از مهربانی را نصیب کوچه و خیابان می کنند .
آفتاب پاک کننده ی هوا از آلودگی ها و رفتگر پاک کننده ی زمین از زباله است ، خورشید خانواده ای به وسعت آسمان و رفتگر خانواده ای به وسعت زمین دارد .
وجود این همه شباهت باعث نسبت نزدیکشان به یکدیگر شده است اما تفاوت هایی مانند اینکه رفتگر غذا میخورد و رشد میکند ولی خورشید خود منبع غذایی است و در هر ثانیه حجمش کمتر و نحیف تر می شود وجود دارد.
خورشید ستاره ای آسمانی و رفتگر فرشته ای زمینی است که سبب شده است رفتگر و خورشید دو موجود متمایز و جدا از هم باشند.
نویسنده: فاطمه اسدی
دبیر :سرکار خانم ایازی
دبیرستان شبانه روزی محدث شهرستان بروجرد
موضوع: آیینه و آدم
بعضی از آیینه ها تکذیب میکنند و بعضی تمجید
بعضی از آیینه ها سرشان شلوغ است و بعضی تنهای وتنها
بعضی از آیینه ها عاشق میشوند و بعضی دلشکسته
بعضی از آیینه ها شب آنقدر غذا دارند که غذای سگ و گربه ها می شوند و بعضی نان شب ندارند
بعضی از آیینه ها پیروز و موفق میشوند و بعضی برشکسته
بعضی از آیینه ها درگیر مناقصه و جلسه هایشان هستند و بعضی به فکر بذر و بیل
بعضی از آیینه ها دائم شکرگذار خداوند هستند و بعضی به دنبال مهمانی های شبانه
بعضی از آیینه ها کارها را پیش میبرند و بعضی راهی برای نرسیدن
بعضی از آیینه ها خوشحال از داشتن خانواده و بعضی در حسرت نداشتن آن
بعضی از آیینه ها در خواب ناز شبانه و بعضی در خواب ابدی و گاهی خودشان را به خواب میزنند
****
بعضی از آدم ها باعث زیبایی می شوند و بعضی باعث جراحت
بعضی از آدم ها تمیز هستند و شفاف و بعضی کثیف و کدر
بعضی از آدم ها واقعیت ها را نشان می دهند و بعضی شاید در داستان ها برعکس آن
بعضی از آدم ها کوچک هستند و در جیب جا میشوند و بعضی آنقدر بزرگ هستند که هر جایی جای نمی شوند
و هر دو یک چیز را نشان می دهند "شکستن" آیینه بوسیله چیزی یا کسی و آدم بوسیله آدمی دیگر
نویسنده: آیدا محمدی
دبیرستان دکتر حسابی کرمان
دبیر: خانم فاطمه علیزاده
موضوع: آدم آهنی و انسان
آدم آهنی ها ساخته ی دست انسان بشرند هیچ احساسی ندارند اصلا چیزی به نام قلب ندارند فقط ظاهرشان شبیه انسان است دو دست،دوپا، سر و بدن فقط تنظیم شده اند کارهای خاصی انجام بدهند آدم آهنی ها هیچوقت نمی خوابند هیچوقت با کسی دوست نمی شوند هیچوقت پشت پنجره نمی ایستند واز باران بهاری لذت نمی برند،بعضی آدم ها مثل آدم آهنی هستند سرد،بی روح،تنها انگار آمده اند که کارکنند، کارکنند،کارکنندوشب خسته شوندو بخوابند هیچوقت دست کسی را به گرمی نمی فشارند واز نوشیدن چای ولیمو کنار یک دوست قدیمی لذت نمی برند زیر باران نمی روند و پرواز پروانه آنها را به دنیای شعر وخیال دعوت نمی کند آدم آهنی بودن مثل یک بیماری فصلی مثل سرما خوردگی گاهی گریبان همه را میگیرد و فقط روز و ماه و سالش فرق میکند روز هایی که دیگر به درد دل مادر گوش نمی دهیم شکسته و غمگین شدن پدر را نمیبینیم تنهایی خواهروبرادرمان را نادیده میگیریم دقیقا همین روزها ما به بیماری آدم آهنی بودن دچار شده ایم وقت هایی که یک بیت شعر حالمان را خوب نمی کند یک کتاب تازه ما را شگفت زده نمی کند ما به طرز شگفت انگیزی تبدیل به آدم آهنی شده ایم بیاییم مواظب حال خوبمان و مواظب این بیماری باشیم.
نوشته: سونیا عبداللهی
موضوع: مقایسه ی ابر و کودکی هایمان
به نام آن کسی که آسمان با اذن او پا بر جاست!
در این روزگار قصه ها بسیارند ، انگار بازار رویا های کودکانه داغ شده است ، هرآنکس که به کودکی های خویش سفر می کند جای ردپایش را در سرزمین رویا ها به جای می گذارد .
یادش بخیر ! در کودکی بازی می کردیم بدون آنکه بترسیم از زمین خوردن هایمان ، دعوا می کردیم بدون آنکه هراسی داشته باشیم از آشتی نکردن هایمان ، بادبادک می ساختیم بدون آنکه نیامدن بادی را در خیال خود بگنجانیم ...
آسمان نیز این چنین است ، ابر هایش به جان هم می افتند بدون آنکه هراسی از رعدی داشته باشند که برقش آنان را به گریه در آورد . ابر های آسمان ، هزاران شکل به خود می گیرند و به نمایش در می آورند بدون اینکه هراسی از نیامدن خورشید روشنایی ها داشته باشند . ابر ها می بارند و بغض های خویش را در هم می شکنند به امید آنکه خورشید دست نوازشی بر سرشان بکشد و آرامشان کند .
ما نیز در کودکی هایمان چنین بودیم ، از اتفاقت کوچکی دل آزرده شده و می گریستیم به امید کسی که دست مهری بر سرمان جای دهد و نوازشمان کند ، زود آرام می شدیم و به کودکی خویش می پرداختیم ...
کودکی هایمان پر بود از احساساتی که زبان به ابرازشان می گشودیم و دل از اطرافیانمان می ربودیم بی آنکه توقعی از دیگری به دل داشته باشیم .
در آن روز ها دل می سپردیم به دوستانی که قهر و آشتی کار هر روزِیِمان بود بی آنکه بهراسیم از دوستی که قهرش بی آشتی بماند ...
ابر نیز این چنین است ، دل می بازد به آسمان آبی که تیرگی و روشنی کار هر روز و شبش می باشد ، ابر باکی از تیرگی بی روشنی آسمان آبی ندارد .
ابر نیز پر است از احساسات ، احساساتی که ابراز می کند به مردمی که در زیر بال و پر خود پناه داده است ، مردمانی که شاید حسرت دیدن آبی آسمان داشته باشند ، اما قلب ابر از دیدن چنین حادثه ای به درد می آید ، دانه دانه اشکهایش از چشمانش جاری می شوند ، اشک ها از دستان آلودگی های آسمان می گیرند و با خود رهسپار می کنند تا ابر بتواند شادمانی مردمی را ببیند که با گریستنش می خندند ...
ما کم کم از کودکی های خویش دور می شویم ، از یاد می بریم رسمی که در کودکی تلاش به جاودانگی اش داشتیم ، اما اکنون بعضی اوقات طریق نسیان پیشه می کنیم تا مبادا عادت کودکانِیِمان باز گردند ، چون از بقیه می شنویم که « بزرگ شده ایم ».اما واقعا اشتباه می کنیم ...!!!
ولی ابر هنوز در رویاهای خویش سیر می کند ، در آسمان برای مردمش جلوه گری می کند و مردم نیز از داشتنش به خود می بالند...!
موضوع: دختر و تنهایی
شب از نیمه گدشته بود ...
دست پنجره را بر دل شیشه کوبید و بی مقدمه شروع به نوشتن کرد ؛
قصه اش ماجرای دخترکی تنها بود...
دختری که شب ها خیابان ها را پرسه می زد و روزها در میان مردم شهر محبت گدایی می کرد ؛
دختری در آنسوی غربت!
به قول شاعر زبانش سگی شده بود و توله هایش را می درید ...
آسمان بی محابا شروع به گریستن کرد .
چه کسی می گوید تنهایی فقط حکایت تلخ قصه هاست .
تنهایی رفیق دیرینه ی دختر قصه ی ما بود ...
تنهایی و دختر تنها نقطه مشترکشان غمی بود که شاعران در شعرهایشان از آن یاد می کردند .
مادر می گوید تنهایی حسی بیش نیست و دختر سرشار از احساس .
تنهایی همزاد دیرینه ی آدم هاست اما، دختر ها در تنهایی شاعر می شوند ،در تنهایی بزرگ می شوند و در عین تنهایی تنها نیستند ...
این است حکایت تنهایی و دختر .
نویسنده: فاطمه خرامان
موضوع: خورشید و ماه
من! مادر همه ی نورها، صبح از شرق پدیدار می شوم و نیمی از زمین را با روشنایی وجودم نورانی می کنم، سرتاسر کره ی زمین را نیم نگاهی می اندازم.
قلب من از جنس آتش است و با حرارت وجودم احساس دیگران را می سوزانم، صبح ها پرنده ها و گنجشک ها با جیک جیکشان خبر طلوع من را به مردم میرسانند و گویی با طلوع من زندگی دوباره ای برایشان آغاز یافته، ابر ها با آوای خوش پرندگان هل هله کنان به دور من میرقصند! زمین چون فرشته ای به دور من میگردد، مثل ملکه بر زمین حکمرانی میکنم و وجب به وجبش را زیرنظر دارم، گیسوان زرد رنگم را درآسمان رها میکنم، اما افسوس دستی برای نوازش نیست، اقیانوس ها و درباها را که میبینم غروب غم انگیز سانچی را به یاد می آورم و بیش تر میسوزم،ف عظمت و سرسبزی جنگل به روحم طراوت میبخشد، کل روز را به رویشان میتابم و گرم صحبت میشوم، لحظه به لحظه ی ساعات روز هم ثانیه به ثانیه مرگ من نزدیک میشود، غروب دلگیرم فرا میرسد و مردم را با آتش درونم میسوزانم، قلب آدمیان را به چنگ میگیرم و با خود به سرزمین دلگیری ها میبرم، خورشیدم دیگر! از جنس بی رحمی ها، دل هارا تنگ تراز آنچه فکر کنی میکنم مثل غرش آسمانی برای باریدن، مثل موسیقی بی کلامی که خروار خروار حرف ها دارد!
گویی بی رحمی های دنیا به من و آسمان شلاق میزند و سیاه و کبودمان میکند و تمام روشنایی روز را به سیاهی شب دچار میکند! گوشه ای خالی از شب را ماه پر میکند، همچون کوهی استوار و دلیر پشت ماه میایستم و به عمق وجودش روشنایی میبخشم، آری شب هاهم دوستی دارم از جنس ماه، گویی روح من بعداز غروب درآسمان به درخششی دوباره کنار ستاره ها عادت کرده، ستارگان همچون چراغ هایی، تاریکی ها و سیاهی های شب را نورانی کرده اند، ساعت ها کنارشان مشغول گفت و گو میشوم تا صبحی دوباره.
نویسنده: ریحانه شعبانی
موضوع: مقایسه قلم با اسلحه
بعضی قلم هاماننداسلحه هستند:
برخی قلم هاباخشابی پردردست رزمندگان قرارمی گیرند.برخی خشابشان نیمه پر است و احتمال اینکه تیرهایشان تمام شود ،وجود دارد . برخی ها هم که اصلا خشاب ندارند و هیچ رزمنده ای آنها را با خود به میدان جنگ نمی برد برخی قلم ها اسلحه انفرادی اند و اصولا جان افراد کمتری را می گیرند . برخی مانند تانک، توپ و بمب افکن جان عده زیادی را می ستانند ؛ اما برخی دیگرنه حمله می کنند ونه می کشند،بلکه آرام آرام به تو نزدیک شده وباتو دوست میشوند ودر لحظه ایی که باور نمیکنی،زهرشان را به تو می ریزند و تو دیگر...
برخی قلم هارا باید هر ازچند گاهی وارسی کرد تا مشکلی برای تیراندازی نداشته باشند. برخی زنگ زده و پوسیده میشوند و باید جایگزین برای آن ها تهیه کرد.
برخی قلم ها،آلت دست کودکان میشوند و بچه ها با آن ها دزد و پلیس،بازی می کنند. در برخی قلم ها میتوان ترقه گذاشت وبا آن ها دیگران را ترساند و مردم آزاری کرد؛اما دسته دیگر قلم ها با کسی شوخی ندارند واگر آن ها را قلقلک بدهی،با فشنگی مفت ومجانی طوری قلقلک می دهند که تا عمر داری،جای آن رو تنت باقی بماند.
برخی قلم ها خائن هستند و خودی هارا می کشند. برخی قلم ها پاسدار هستند وناخودی ها متجاوزان را میکشند.
برخی قلم ها را باید شکست تا صلح برقرار شود.برخی دیگر را باید از نو ساخت تا در برابر دهن کجی های بیگانگان علم شوند.
برخی قلم ها را باید در جبهه ها جا گذاشت تا خاطرات تلخ را به پشت جبهه ها نیاوردند .
برخی قلم ها را باید به پشت جبهه آورد تا راوی از خودگذشتگی مردان خدا باشند.
بعضی اسلحه ها نیز مانند قلم هستند:
برخی اسلحه ها نوک تیزی دارند و صفحات کتاب را سوراخ میکنند .
برخی اسلحه ها رانمی تراشند؛به همین دلیل است که نای نوشتن ندارند.
برخی اسلحه ها رنج مداد تراش رابه جان میخرند تا زیباتر است و تمیزتر بنویستد. برخی اسلحه ها میخواهند بی آنکه لای تیغ مداد تراش بروند،زیبا بنویسند ولی همه ی ما میدانیم که به هیچ عنوان،امکان پذیر نیست.
برخی اسلحه ها کلاهی فلزی که دارای پاک کن است، برسر گذاشته اند تا علاوه بر کار نوشتن ، کار پاک کردن غلطها را نیز انجام دهند.
برخی اسلحه ها قد بلندند و برخی قد کوتاه ؛ آنها یی که قد کوتاه هستند ، بیشتر تن به دوستی با مداد تراش داده اند.
نویسنده سیده فاطمه موسوی
موضوع: عقل و کبریت
تکان می دهم جعبه ی کبریت را صدای چیک چیکش شیشه ی سکوت را می شکند و رقص دلتنگی را به پایان می رساند.
با خود می پندارم که عقل جعبه ی کبریت است و کبریت ها خدمتگزار شاه عقل...
چه مرجوع کنندگانی بودنند که با کم شدن کبریتان خدمتگزار شاه آن چنان به زمین پست پشیمانی پرت شده اند که سرهایشان ز خجلی دورانی پیدا نکرده است چه برسد به بالا آوردن!
نادان ها به برهوتی خواهند رفت که نادانان و نادان تر ها و نادان ترین ها قاضی خویش هستند و چه زین عجب تر که گاهاً حکم به دست نادان ترین ها صادر می شود افسوس و افسوس و افسوس برهوت است دگر...!
کاش می شد تازیانه را اندک تر به اسب خوش خیال غرور زد زیرا به طور ناگه به خود می آیی و می بینی سیلی دعوت چنان محکم به تو برخورد کرده است که همان خرده کبریت ها چنان به آتش کشیده شده اند که جعبه پرِ پرواز دراورده و همراه با نسیمِ خیانت با مرگ رهسپار شده و تو در میان همان برهوت نادانانی ! پس همان گونه که به اسانی خرده عقلی را بدست آوردی ز این نیز آسان تر از دست نده.
در همان حین که تفکراتم بر ریل قطار قدم می زدنند به طور ناگه سن و سال با لبخند کجی که بر لب داشت به عقل گفت:((ای کاش وسعت تو به من وابسته بود و این گونه نیست و فریب نخور))پس از این عقل سرتعظیم در مقابل سن و سال فرود آورد و به زمین خیره شد و زورق شکسته اش در آب فرو رفت....
چنین شد که به خود آمدم و دریافتم که قلمرو جعبه ی عقلم به آسانی بنا نمی شود که با آتشی ز کبریت ها به دست نیستی سپرده شود!!
نویسنده: مریم رمضانی
موضوع: رفتگر و آفتاب
پیش از آنکه آفتاب پرتو های طلایی رنگش را روی زمین پخش کند، با آن لباس نارنجی رنگش که دست کمی از پرتو های خورشید نداشت، به کوچه های شهر تابید. ساعاتی بعد، خورشید از خواب ناز بیدار شد تا کوچه های شهر را از ظلمت شب نجات دهد؛ غافل از اینکه رفتگر مهربان، ساعت هاست که پرتو های دلسوزی اش را در کوچه ها تاب داده و ظلمت شب را از کوچه ها که هیچ، از دل ها هم زدوده است. ظهر شد؛ خورشید درست در میانه آسمان خودنمایی میکرد؛ درحالی که آهنگ خش خش جاروی رفتگر مهربان، از میانه کوچه پر از دار و درخت به گوش میرسید؛ کوچه ای که به لطف زحمت های فراوان و دانه های درشت عرق روی پیشانی او ، از پاکی چیزی از آسمان آبی بی کران کم نداشت. رفتگر دستی بر پیشانی خود کشید و با چشمانی جمع شده در اثر نور شدید آفتاب، به آسمان نگریست. در همین لحظه بانگ برخاست :« الله اکبر...» رفتگر لبخند زد و صلواتی فرستاد. در خیاط یکی از خانه های اطراف ، با اجازه صاحبخانه وضویی گرفت و در کناره کوچه ، روی زیر پایی کوچکش به نماز ایستاد؛ و این پرتو های نور بودند که از او منتشر می شدند. خورشید به تماشا ایستاده بود و لبخند می زد؛ شاید فکر نمیکرد یک آدم انقدر شبیه او باشد...
نوشته: فاطمه محمودی - دهم تجربی
موضوع: انسان با غبار
انسان ها، شباهت هایی عجیب به غبار دارند.
بعضی انسان ها مثل غبار برخاسته از سرزمین های عراق و شامات اند. اگر بر دل نشینند و یا اطرافمان باشند، تنها وتنها موجب نفس تنگی و بیماری و آزردگی ما هستند.
بعضی انسان ها مثل غبار برخاسته از دل مجنون اند. یعنی دل که سهل است، اگر فقط اطرافمان باشند، حسابی حال و هوای خوب با خود به ارمغان می آورند، لبخند را مهمان لب های همه میکنند و همه دوست دارند با او همراه شوند.
بعضی انسان ها مثل غبار روی آیینه هستند. تنها مانع تو برای دیدن زیبایی ها و توانایی هایت می شوندو فقط و فقط باید با یک دستمال نمدار از شرشان خلاص شد!
بعضی انسان ها مثل غبار نشسته بر اسباب بازی های نوزادی هستند که پدر و مادرش پس از مرگش، برای عروسک هایش لالایی میخوانند. تنها انسان را به یاد خاطراتس می اندازند؛ خاطراتی که فقط برای مدتی کوتاه خوش بودند.
و اما بعضی انسان ها مثل غبار نشسته بر سنگ مزار مادرند؛ که مرهم زخم هایند. حتی اگر سنگی سرد بین دو صورت نهفته بر زیر خاک و قرار گرفته بر روی خاک، وجود داشته باشد.
زندگی با همه این غبارها معنادار می شود و وجود هرکدام موجب می شود که قدر دیگری را بدانیم.
لحظه هایتان پر از غبار های شگفت انگیز!!!
نویسنده: سمانه رضائی
موضوع: دندان و دوست
ما،در دهانمان سی ودو دندان داریم که با استفاده از آن می توانیم غذاها را بجویم وبخوریم،تا هفت سالگی دندان هایمان شیری وبعد از آن دایمی می شوند.
اینک دوست، در تمامی دوران زندگیمان فردی را به عنوان دوست بر می گزینیم وشریک خود در دوران مدرسه ودانشگاه و.. قرار می دهیم بعضی از آنها را سال های سال فراموش نمی کنیم وبه دوستیمان با آنها ادامه می دهیم ولی با برخی از آنان جدا می شویم،گویی دندان دایمی وشیری هستند.
دندان بعضی اوقات بخاطرپوسیدگی یا خوردن شیرینی جات در د می گیردکه تمام سعی مان بر این است که آرامش کنیم، درد ورنج دوست نیز همینطور اگر دوستی دچار رنجی شود تلاش می کنیم تا دردش را تسکین دهیم.
یاوقتی دندانهایمان درد شدیدی گرفتند مجبوریم آنها را در بیاوریم انگارمثل یک دوست بد اخلاق که اذیت مان می کند وباید از او فاصله گرفت واز دایره دوستی هایمان دورش انداخت.
وقتی دندانهای سالم وسفید ویکدست داریم مثل دو ستان خوبی که همه لحاظ از انها راضی وخشنودیم.
نوشته: شبنم خلیل پور - دبیرستان: آیت الله صالحی
موضوع: انسان و کتاب
انسان ها همچون کتاب هستند .سرد و گرم روزگار را می چشند و پوسته شان قدیمی تر می شود .گاه چنان خسته کننده و ملال آور اند که نیمه تمام به حال خود رها می شوند و گاه چنان رازی را در خود پنهان کرده اند که تا آن را نیابی،دست بردارشان نمی شوی..گاهی کنارت می نشینند و تا ساعت ها با حرف های ضد و نقیضشان سرگرمت می کنند..گاهی آنقدر غرق سوال می شوی که دنیایت را وارونه می کنند .بعضی انسان ها،سخت هستند و بسی خشک!که حتی جرئت نزدیک شدن به آنها را نداری و گاهی چنان مهربانند و خودمانی که دلت می خواهد سطر سطر زندگی شان را جستجو کنی و زیر و بم پر فراز و نشیب روزگارشان را در بیاوری..
پایان زندگی بعضی انسانها مانند کتاب خوش است و گاه تلخ؛تا با آنها شب و روزت را سپری نکنی و خو نگیری،زهره چشم ها و بدخلقی هایشان را درک نمی کنی و تهِ قصه شان برایت نامفهوم باقی می ماند .گاهی آنچنان در مسائل کودکانه و پیش پا افتاده غرق شده اند که فقد سعی می کنی خودت را نجات دهی و آنها را به حال خودشان رها می کنی..انسان ها و کتاب ها،هر دو سعی در نشان دادن خود دارند لیکن تعداد کمی از آنها ارزش کنکاش کردن را دارد .
همیشه سعی خواهم کرد آن کتابی باشم که شوق خوانده شدن را در تو ایجاد کند و تو تمام روزت را به فکر کردن درباره ی آن کتاب صرف کنی،با من زندگی کنی و همپای من بخندی..از سرانجام داستانم راضی باشی و دلت گرم شود..مرا خوب بشناسی و دوباره و دوباره زندگی ام را با عقل و قلبت تجربه کنی،هرچند کم و گذرا...
نویسنده : ریحانه رئیسی شهرستان بروجرد
موضوع: ریاضی و ادبیات
ریاضی بازی با اعداد است، ولی ادبیات بازی با کلمات است.ریاضی در کنار ذهن ما مینشیند و ادبیات با روح ما همبازی میشود. در ریاضی تمام xهای مجهول دنیارا پیدا میکنیم ودر ادبیات به دنبال تمام آرایه ها و نقش ها میگردیم .
در زندگی بعضی افراد مانند اعداد در ریاضی،طبیعی و بدون رادیکال هستند،
ولی بعضی دیگر انگار آرایه جان بخشی اند چون هیچ وقت خودشان نیستند.بعضی از آدم ها آرایه ی پارادوکس اند بغض میکنند و لبخند میزنند.
بعضی آدم ها مانند فعل ها در جمله برای زندگی واجب اند ولی بعضی دیگر مانند فرمول های سخت ریاضی اند و فقط برای زجردادن اطرافیانشان ساخته شده اند.بعضی افراد آرایه اغراق دارند و بعضی دیگر مانند اعداد صحیح اند.
زندگی یا پراز معادلات مجهول است و یا گاهی پراز منطق های بی رحم می شود . با زندگی فقط باید ساخت به همان اندازه که با ادبیات و ریاضی میشود کنار آمد.
نویسنده: کوثر عسگر کرد
موضوع: تنهایی و حصار
تنهایی همانند حصاری است که
مارا از همه ی مخلوقات جهان می راند.حصاری که اجازه نمی دهد کسی به تو نزدیک شود یا حتی به تو صدمه ای بزند،دیوار هم می تواند ما را از دشمنان مصون دارد و حریم خصوصی ما را احاطه کند،که مبادا کسی از آن باخبر شود یا حتی کوچکترین سوء استفاده ای از ما کند.وقتی که تنها میشوی دوست داری کسی را داشته باشی که به آن تکیه کنی و دیوار هم می تواند تکیه گاه خوبی برای انسانها باشد.گاهی هنگام تنهایی هزاران هزار فکر بدوخوب به ذهنت می خوردوبا خود کلنجار می روی و از این حس بدو خسته کننده که تورا رها نمی کند و انگار می خواهد تورا به چنگ بیندازد کلافه می شوی.دیوار هم همین حس را دارد حسی که بعضی موقع ها تصمیم به ریزش می گیردتاشاید از تنهایی در بیاید و کسی به آن توجهی کند و دستی بر سرو صورتش بکشد و نوازشش کندو دوباره تکه های بدنش را به هم متصل کندکه وجودش با ارزش است و انسانها محبت های اورا به یاد می سپارند.شاید دیوار با خودش بگوید چرا موقعی که سالم هستم به من توجهی نمی کنید و بعد از متلاشی شدنم به سراغم می آیید؟نوش دارو بعد از مرگ سهراب؟یاشاید هم فکر کنند من از روی هم قرار دادن چندین سنگ بی ارزش و شکسته بوجود آمده ام ارزشی ندارم.وبعضی اوقات فرد تنها هم همین حس و حال دیوار را دارد و دلیل تنهایی اش را بی ارزشی و اضافی بودن می داند که اینقدر تنها شده است.و بعضی اوقات دیوار از تنهایی ترک بر میدارد و از دوست کناری اش جدا می شود،شاید عینا این جدایی فاصله ی خیلی زیادی نداشته باشد اما در باطن شایدبیش از چیزی باشد که حتی بتوان کوچکترین سابقه ی ذهنی از آن داشت.وفرد تنها هم مثل دیوار ترک خورده می شود که قلبش شکسته شده و خیلی سخت می توان قسمت های شکسته شده را به هم وصل کرد،همانند دیواری که برای متصل کردن آنها باید آن را خراب کرد و از نو آن را بسازند وشاید به محکمی قبل نشود واین فرد هم شاید دیگر نتواند فرد سابق شود.شاید دلیل اینکه من این موضوع را انتخاب کردم این بود که گاهی وقت ها می شود با کوچکترین محبت به دیگران دلشان را بدست آورد و آنها را از تنهایی در بیاوریم تا مثل دیواری نشود که وقتی فرد تنهایی به او تکیه می کند و حرف های دلش رابرای او بازگو می کند به او نگوید که ای دوست عزیز فقط تو نیستی که از تنهایی دیوانه شده ای من هم همین حال و روز کسل کننده ی تو را دارم....
نویسنده: مژگان خواجه - مدرسه: زینب الکبری (س)
موضوع: تیکتاک ساعت و نمنم باران
تیکتاک. چیکتیک.تاکچیک.
صدای تیکتاک ساعت و نمنم باران بههم آمیخته است.
چه صدای دلنوازی!
بعضی لحظات مانند قطرات باراناند. هر ساعتش یک حالوهوا، هر لحظهاش یک حسوحال و هر ثانیهاش یک آهنگ.
تیکتاک هر ساعت، بیانگر لحظاتی تلخ و شیرین است که شاید بازنگردند و شاید هم تداعی شوند. در هر گوشهی این کرهی خاکی، تیکتاک ساعت به هر کس حالوهوایی میبخشد. حالوهوایی نه چندان خوش و شاید هم....
آه از زمانی که این تیکتاکها بر خلاف میل تو میروند.
باران هم همینطور، هرکدام از این قطرات بر صورتهای گوناگونی میبارد. اخمو، خندان، منتظر، گرفته، امیدوار و.....
تیکتاک ساعت بر ذهن آدمی خط میکشد.شاید این تیکتاک ساعت و صدای زنگ آن، یادآور پایان عمری باشد و گاه میتواند رسیدن یک عاشق را به معشوق خبر دهد، اما نمنم باران، تداعی لحظههای خوش است و حتی فردی که امید خود را از دست داده است، با شنیدن صدای قطراتش و ضربآهنگ دلنوازش بارقهای آنی در ذهنش روشن شود.
قطرات باران، تندتند خود را به هر جا میکوبند و سرعتشان قابل محاسبه نیست.
تیک تاک عقربههای ساعت هم همینطور. انگار که بین آن دو جدال و مسابقهای است.
و هر کدام برای برنده شدن مسر است و هر کدام سخت میکوشد که دیگری را شکست دهد.
تیک تاک ساعت گذر عمر را به ما یادآوری میکند که لحظاتی تلخ و شیرین در آن زیاد بوده است.
قطره قطره باران آهنگیست که مینوازد فصلی از عاشقانهها را.
هردوی اینها از نظم خاصی برخوردارند. ساعتی که دقیقهبه دقیقه و لحظهبهلحظهاش، حساب شده است؛ و بارانی که قطره به قطره اش ،از سوی کسی بر تراز آدمیزاد محاسبه شده است.
و نمی توان این نظم را بر هم زد.
باران تندتند میبارد، تیکتاک ساعت هم همینگونه است.
بسیار زود سپری میشود، شبها که به صدای تیکتاک ساعت گوش میسپاری و میبینی که چقدر به صدای باران شباهت دارد.
به ساعت نگاهی انداختم به خوابی خوش فرورفته بود. انگار که عقربه هایش درجا میزنند.
به پنجره نیز نگاهی اجمالی انداختم، باران نیز بند آمده بود.
نویسندگان: شقایق مفاخری و آرزو غریبی
کردستان شهرستان دهگلان
دبیرستان: پروین اعتصامی
موضوع: آدمی و کیف⚡️
شاید بگوئید میان آدمی و کیف هیچ وجه اشتراکی نمیتوان یافت،اما میان این دو وجه اشتراک های عجیبی میتوان مثلا:
بعضی از کیف هارا میشود فقط با پول پر کرد و بعضی از آن هارا با کتاب ،مثل آن دسته از انسان هایی که هیچ چیز را جز پول نمی بینند و بعضی از آن ها جز علم چیزی نمی خواهند و در جواب علم بهتر است یا ثروت،علم را انتخاب میکنند .
بعضی از کیف هارا باید هر روز همراه داشته باشی و بعضی از آن ها فقط به درد این میخورند که در کمد های کوچک بالای جا لباسی گذاشته شوند،درست مثل آدم هایی ک هر روز باید کنارشان باشی و روزت بدون آن ها نمیگذرد و آن دسته از آدم هایی که باید آن ها و حرف ها و رفتارشان را نادیده بگیری و رد شوی.
بعضی از کیف ها دلی دریایی دارند و همه چیز را در خود جای میدهند و بعضی از کیف ها دلشان جایی برای هیچ چیز ندارد ،مثل آدم هایی که در دلشان برای همه جا هست و آدم هایی که دلشان چون سنگ تو پر و سخت است و جایی برای کسی باز نکرده اند.
بعضی از کیف ها پشت تو هستند حتی اگر هر روز آن هارا روی زمین بکشی و تنشان را زخمی کنی،مثل رفیق های واقعی،مثل کسانی که از ته دل دوستت دارند حتی اگر دلشان را بشکنی.
بعضی از کیف ها حتی اگر شکلی چنان قیمتی نداشته باشند نمیتون بر آن ها قیمت گذاشت ولی بعضی از آن ها حتی اگر شکلی زیبا داشته باشند به دلت نمی نشینند و با هزاران تخفیف آن هارا نمی خری. مانند آدم هایی که حتی اگر ظاهری زیبا نداشته باشند ،باطنشان تورا به سمت آن ها جذب میکند و بعضی ها که ظاهری زیبا و باطنی زشت دارند این تضاد بزرگ تورا از آن ها دور میکند.
آری بین آدمی و کیف ارتباطی است که باید با اندیشه ای متفاوت به آن بنگری تا حسش کنی.
نویسنده: لیدا مطیری
موضوع: دل و سنگ
اغراق عظیمی است اگر بگویی کالبد سنگ زیباست؛اما دروغ هولناک تری است اگر بگویی قلب خانه ی مهربانی هاست!
دل سنگ آبی است!هرچه باشد سنگ است.قلب هم..با این حال یاخته های آن بی بعدند.گرگ ها سنگ هارا می درنداما دل هایی که سنگی شده اند را نه.سنگ گرگ هارا سیر نمی کند،اما برّه های سنگی چرا!
سنگ را گاهی رهگذری خسته لگد می زند؛اما دل را نمی دانم چرا هرکه از راه می رسد عقده های تلنبار شده اش راکه سکانسی از خاطرات اوست بر سرش فرود می آورد وشاید شبنم وار او را طلب می کند.
نفس های باد،تپش های قلب را ضربان می دهد و قطره های ستاره،تاریکی سنگ را نمناک می کند.هاله ایی از نور می درخشد و روشنی غرق ابهام می شود.ناگهان چه زود سنگ ها،دل هایی می شوند پر تلاطم.. ودل هایی است که در جست وجوی خاکستری مغز شب جولان می دهد عشق را وسنگ ها می شوند فوّاره ی خواهش!گویا جاذبه زمین جذب می کند اما شاید این آسمان باشد که هُل می دهد از پشت.
از گندم زار دل مشتی کاه می ماند برای باد.سیاه چاله های سنگی،سنگریزه هایی را مهیّا می کند که می شود نوشدارو بعد از مرگ سهراب.
آیینه های انتظار چه بی رحمانه شکسته می شود با این دل ها.سنگ اما،مشعل به دست به انتظار بلبلی آرَمیده است.
در اِنحنای مرگ خطوط سنگی،حجم شادی را در ترازو می سنجید و دل هم دقایق خوشبو را شمارش معکوس می زد.
یادمان باشد ظهور در جمعه ها نیست بلکه در جُمجُمه هاست!
نویسنده: فرحانه افسرده
موضوع: انسان و کامپیوتر
بعضی انسانها مانند کامپیوتر هستند...
بعضی از انسانها پسورد دارند و پیچیده اند...اما بعضی هرچه دارند در دسکتاپ است.
کار با بعضی از انسانها سخت است.
بعضی از انسانها حافظه زیادی دارند
بعضی از انسانها حافظه کمی دارند
بعضی از انسانها با اینکه حافظه زیادی دارند اما اطلاعاتی ندارند و تو خالی اند...اما بعضی از انسانها با حافظه کمشان اطلاعات مفیدی در خود جای داده اند.
بعضی از انسانها جاگیرند...بعضی از انسانها جیبی.بعضی از انسانها کوچک اند...بعضی دیگر،بزرگ.
بعضی از انسانها دخترانه اند وبعضی پسرانه.
بعضی از انسانها نیاز به بروزرسانی دارند
بعضی از انسانها ویروس میگیرند و خراب میشوند و به ویروس کش نیاز پیدا می کنند.
بعضی از انسانها هنگ می کنند و بعضی ها هم وسط کار ری استارت می کنند.
بعضی از کامپیوتر ها نیز مانند انسان اند...
بعضی از کامپیوتر ها پیرند، بعضی جوان و بعضی تازه به دوران رسیده.
بعضی از کامپیوتر ها خوشگل اند،بعضی زشت.
بعضی از کامپیوتر ها دورویه اند.
بعضی از کامپیوتر ها داغ میکنند.
به بعضی از کامپیوتر ها باید رسیدگی شود.
بعضی از کامپیوتر ها پیر شده اند و کند اند و باید با حوصله با آنان کار کرد.
اما بعضی از کامپیوتر ها جوان اند و قبراق.
بعضی از کامپیوتر ها سکته می کنند.
و بعضی به زودی خواهند مُرد.
بعضی ها اداری اند و بعضی شغل آزاد...
نویسنده: یاشار قاسمی
موضوع: خاک و آتش
خاک نشان فروتنی،تواضع و سادگی است آتش به معنای شرور،شیطانی همانگونه که انسان از خاک و شیطان از آتش .
آتش مانند خشمی است فروزان که با خاک می توان آن را خاموش کرد ، درون آتش قرار گرفتن خفگی می آورد همانگونه که خاک خفگی می آورد، گردو خاک دل انسان را سیاه میکند انتقام آدم را آتش میزند.
در کنار آتش نشستن آدم را دلگرم میکند ،خاک بعد از مرگ انسان او را در آغوش خود می کشد و او را به نوازش میگیرد ،شاید خاک و آتش متضاد هم باشند و همدیگر رو خنثی کنند ولی می توانند ویرانگر باشند ولی در زمان های متفاوت ،آتش اگر شغله بکشد در مدت کمی می تواند جنگل و چیزهای موجود را بسوزاند ولی خاک مرگ تدریجی است آرام و آهسته قاتل میشود شاید قاتل چندین نفس کودکانه یا شایدم قاتل طبیعت و آسمان خوزستان .
خانه تکانی ها باعث از بین رفتن کدورتها و غبار در دل انسان و خانه میشود ، چهارشنبه سوری با پریدن از آتش و گفتن: (زردی من از تو ،سرخی تو از من) آدم را از گردو غبار غم و خاک خوردن دل دور میکند ، آتش به غذاهایمان گرمی میبخشد ، به وسیله ی خاک که از ایام قدیم بشر با استفاده از آن برای خود خانه می سازد و کانون گرم خانواده را دورهم جمع میکند و به کانونشان گرما میبخشد.
نویسنده: زینب زاهدی
موضوع: پدر و کوه
پدر مانند کوه است،کوهایی که استوار مانده اند تا زمین سست نشود و پدر ها هم همین گونه هستند.
کوه ها مانند زنجیری دست در دست هم ایستاده اند و ریشه های خود را برای استواری زمین استفاده میکنند ، پدران هم مانند کوه ها دست در دست هم با یکدیگر جامعه ای می سازند تا خانواده هایشان امنیت داشته باشند.
کوه درد میکشد، رنج می برد،استواری میکند اما هیچگاه شکست نمیخورد، پدر هم مانند کوه ها درد میکشد ، رنج می برد اما استوار می ماند تا با وجودش سایه ی بالا سر خانواده اش باشد.
فرزندان و همسران به مردهایشان تکیه می کنند تا خستگی مشکلات را از تن خارج سازند و کوه ها تکیه گاه درختان می شوند تا بادها انها را از بین نبرند.
به راستی که قدر پدرهای کوه مانند را که دلی از جنس مروارید دارند را باید دانست تا ارزش انها را فهمید.
نویسنده: خدیجه دلخانی
موضوع: قلب و چشم
درمورد این دو حرف که می اندیشی می گویی قلب کجا و چشم کجا ....
قلب حفره ای در اعماق جان و چشم دو گوی بینا روی جان چطور این دو را میتوان به یکدیگر ربط داد؟با ریسمان؟شاید هم درخواب.
چگونه می توان از تفاوت ها و شباهت هایشان گفت؟اما من می گویم و تو گوش کن و با وجودت حسش کن...
چشم می بیند و قلب عاشق می شود'چشم معشوق را می بیند و قلب تند تر می تپد'چشم می گرید و قلب می سوزد'قلب آتش می گیرد و چشم می گِرید و آتش را خاموش میکند'گاهی چشم می بیند و فراموشش می شود اما قلب میشکند و لبه های شکستگی دست دیگران را می برد 'چشم ظاهر را می بیندو فریب میخورد اما قلب دیگر اعتماد نمی کند.
مادرت گاه گوشه ای کز کرده و اشک میریزد اما تو نمی دانی در ذهن بی کرانش چه می گذرد...
من به تو می گویم اما تو به رویش نیار آن گاه قلب برای مادرت ناله می کند و از مشکلات می گوید و چشم اشک میریزد تا قلبش سبک شود.حتما دیده ای گاه چشم های خون آلود پدرت را...آن همان زمان است که قلبش از بار سنگین مسئولیت می گوید و رنگ قلب در چشمان پدر از درد و رنج زیاد ظاهر می شود .کودک فقیری که جلوی مغازه اسباب بازی فروشی مانده و نگاه می کند در قلبش آن عروسک مو طلایی با چشم های سبز و پیراهن صورتی را میخواهد و در چشمش حسرت بیداد می کند ...
مادرش این لحظه را می بیند و دلش خون می شود و در چشمش شرمندگی ظاهر می شود.آن رفتگری که کنار خیابان را جارو می زند و ماشینی تمام آب چاله را رویش خالی می کند قلبش می شکند و در چشمش خجالت و بی نوایی ظاهر میشود.مادری که فریاد پسری را که با دست های خود پرورش داده را می شنود و دلش می لرزد و در چشمانش ناامیدی پدیدار می شود.
چشم ها گوینده قلب هستند گوینده ای که گاه اشکبار و گاه خندان است چشم ها گاه می خندند لبخندی عمیق ...
راستش را بخواهی من گاه صدای قهقه اش را می شنوم زمانی که بوسه بر دستان مادرم می زنم 'زمانی که پدرم را سربلند میکنم .
آری ...قلب به وجد می آید و تندتر می تپد و چشم قهقه می زند.
نویسنده: پونه رضایی نژاد
موضوع: زندگی با فوتبال
به نام حضرت دوست که هرچه دارم از اوست:زندگی ما انسان ها به نحوه عجیبی با برخی موضوعات آمیخته شده است گویی برخی از موضوعات با زندگی به مانند عاشق ومعشوق هستند اما شاید مقایسه زندگی با فوتبال چیز دیگری باشد. به مانند یک لیلی ومجنون با تفاهم های زیاد و درهم امیختگی های زیاد بعضی دراین زمین فوتبال باتعصب هستند وهمانند کوه ازتیم خود پشتیباتی میکنند بعضی اما بایک میلیون ودو میلیون دیگر تیم خود را عوض می کنند بعضی همیشه بهترین هستند وتوپ طلا به دست می آورند بعضی آقای گل می شوند بله آنان همانانند که از فرصت های زندگی به خوبی استفاده کرده اندبرخی انسان ها همانند مدافع هستند یعنی بسیار پرتلاش برای حمایت از اطرافیان خود برخی همانند مهاجم هستند وبه فکر گل زندن در زندگی هستند اما انچه مهم است این نیست که درچه مقامی ودرچه پستی باشیم مهم این است که همیشه بهترین باشیم ونگذاریم که این زندگی کوتاه دنیایی مانع از رسیدن ما به زندگی اخروی شود اما گاهی این بازی فوتبال بر میل ما نیست ما باید دراین مواقع با صبر ودرایت آن را پشت سر بگذاریم .اری در تاریخ میهن عزیزما هسند کسانی که برای دفاع از تیم وکشورشان جان خود را فدا کردند وچه خوش سرنوشتی دارند دراین زندگی باید این مدافعان را سرلوحه کار خود قرار دهیم واما برخی از انها از ان بازی هنوز مصدوم هستند میدانید که چه کسانی را میگویم اری این شهیدان وجانبازان وطنمان را پاس بداریم.در این زمین فوتبال مبداااااااا کاری کنیم که به سلیقه داور مستغنی وفروتن دنیا خوش نیاد وکارت دریافت کنیم .با سخت کوشی ومحبت شما میتوانید گل بزنید با سخت کوشی دنیاتان را اباد می کنید وبا محبت اخرتتان را .و در این زندگی فوتبال غم هارا تکل کنیم شادی هارا تبدیل به موقعیت برای گلزنی همیشه با خدا باشید و پادشاهی کنید آری همیشه باید عاشق بود عاشق بود عاشق خدا بود...
نویسنده : محمد مهدی نوذرپور
موضوع: باد و آدم
به نام خدایی که باد و آدم را آفرید.
بعضی بادها مانند آدم ها آرام و بی سر و صدا می آیند و میروند بدون انکه کسی متوجه شود.
بعضی بادها تند و خشن اند چنان خشن که خشمشان همه جا را برهم میریزد و گاهی اوقات باعث خسارات زیادی میشود.
بعضی باد ها بوی مهربانی میدهند و یاد آور خاطرات شیرینند.
بعضی باد ها آرام و لطیف می آیند اما با خشم و هیاهوی زیادی میروند.
بعضی بادهارا نمیتوان دست کم گرفت گاهی خساراتی وارد میکنن که همیشه خاطرات تلخشان در ذهن ماندگار می شود.
بعضی آدم ها مانند باد به سوی هر طرف میروند و یک جا ثابت نمی مانند.
بعضی آدم ها به سویی میروند که به نفعشان باشد و در حین رفتن ضررهای زیادی وارد میکنند که همانا با عنوان حزب باد شناخته می شوند.
بعضی آدم ها عجولند و پر سروصدا و بعضی آدم ها آرام بی سر و صدا کارهایشان را انجام میدهند.
بعضی آدم ها سخت و خشن اند مانند گردبادی که همه را در خود می بلعد.
بعضی آدم ها با صدای نسیم وارشان آرامش را به تمام وجودت تزریق میکنند و بعضی آدم ها با صدای خشن و رفتارهای بی رحمیشان آرامش را از تمام وجود آدم میگیرند و بعضی آدم ها را میتوان از قبل پیش بینی کرد و طوفانی و یا آرام بودن ان هارا فهمید...
نویسنده : فاطمه مصطفوی
موضوع: معلم و باران
ای معلم چون کنم توصیف تو/چون خدا مشکل شود تعریف تو
درمورد کسی می خواهم بنویسم که همه دنیا مدیون ایشان هستند.کسی که قلمم از توصیف ایشان عاجز است.
معلم؛مانند باران است،بارانی که از وجودش برای زنده شدن موجودات مایه میگذارد،بارانی که بودنش برای همه زندگی است؛معلم مثل باران پاک است،بی رنگ،بی ریا،بدون ناپاکی و زشتی ها. مثل باران می بارد و به غنچه ها بازشدن و به گل ها زندگی طولانی را آموزش میدهد؛ همچون باران برکویر خشک اندیشه ها می بارد و گل های عشق و ایمان را در وجود ها می پروراند.
معلم عزیزم؛ تورا به چه چیزی تشبیه کنم که روا باشد؟!به باران که پاک و بی ریا به زمین خشک می بارد؟!یا به اقیانوسی که سروته ندارد؟!
باران می بارد و پاکی ها و زیبایی هارا فریاد میزند،می بارد و به خاک جانی دوباره میدهد؛معلم با علمش با گذشتش،با مهربانی و فداکاریش به دانش آموزان خود ،زیستن یاد می دهد،تمام وجودش را برای آموختن می گذارد تا مثل باران زندگی ببخشد،بااین تفاوت که باران همیشگی نیست و مدت محدودی ماندگار است اما آموزگار این چنین محدود به یک زمان مشخص نیست؛مقامش ووجودش در دل هاو ذهن ها حک می شود جایی که هرگز به دیگران تعلق نخواهد گرفت،معلمی که حتی وجودش راهم کنارت نداشته باشی از آموخته هایش استفاده میکنی.
باران می بارد،معلم هم می بارد بااین تفاوت که باران بر روی زمین و معلم بر روی دانش آموزان. هردو می بارند و درس زندگی می دهند.
اگر الان من توانایی نوشتن دارم،اگر شما توانایی خواندن دارید،مدیون کسی هستیم که باران زندگی ما بوده است،کسی که تمام تلاشش را برای آموختنمان کرده است که به اینجا برسیم،حتی خودش هم حاصل تلاش معلمی دیگر است؛اگر کمی اندیشه کنیم می بینیم حتی جامعه ای که درحال پیشرفت است، پیشرفتش را مدیون اوست....
نویسنده: خاطره غفـاری نژاد
موضوع: پلک و پرده
پلکانم ظریف است ،همانند پرده ای که روی شیشه آرام میگیرد. پلکانم را که باز می کنم نوری به چشمم می خورد همانند پرده ای که از روی شیشه کنار میرود و نور از آن عبور میکند,همانقدر زیبا،همانقدر آرامش بخش.
گاه پرده ها تیرگی دنیا را بر نگاه خسته ام می بندند شبیه پلک ها که خود را با تیرگی یکی میکنند تا نگاه در امان بماند.بعضی پرده هارا می بندیم تا نبینیم دستانی را که روزی متعلق به ما بودند مثل روی هم گذاشتن پلک ها برای ندیدن.
گاه پرده ها را کنار می زنیم تا روشنی دروغین جهان را به تاریکی عمیق و سرشار از حقیقت ترجیح دهیم.
و پلک ها را می بندیم تا اشک ها بر روی گونه ها جاری نشود.
بعضی پرده ها تماشاچیان دنیای بیرون هستند و برخی خاک خورده ی خاطرات اطرافیان.
این ها چه خوب به یادم می اورند که پلک هایم را نبندم مبادا خاک های خاطراتم قطره شوند و تماشگر جهان غم باشم.نمی خواهم میزبان بغض باشم.
و چه آرام پرده را میکشم بر روی شیشه ی شفاف پنجره ای که تمام زشتی ها و زیبایی های این جهان را نشان میدهد.
و چه آرام میبندم پلکانی را که تحت تأثیر قرار میگیرد با دیدن زشتی ها و زیبایی های شیشه ی پشت پرده.
من ، پلکانم را میبندم تا اشک هایم پنهان باشد همانند باران پشت شیشه.
نویسنده: ارمغان حسن پور
موضوع: مرگ و زندگی
عضی چیزها از دو جنس ناساز هستند مانند مرگ و زندگی که در نگاه اول در تضاد کامل هستند. اگر آنها را در کنار هم نگاه کنیم، این قیاس شفافتر میشود.
مرگ همانند خواب است و زندگی همانند بیدار شدن از آن.
مرگ بی هنگام درمیزند که:«هان! آمدم تا یکی از شما را ببرم و غمگینتان سازم!»؛ اما زندگی هر روز به ما لبخند میزند که:«های! بیایید با هم باشید و شادی کنید».
مرگ نمیتواند ادامه داشته باشد، یک لحظه است و تمام! بالا و پایین ندارد. اما زندگی همانند رودخانهای جاری است که در مسیر خود از مناطق مختلف میگذرد. گاهی از کنار سبزهزاری زیبا و گاهی از میان صخرههای سنگی که حرکت زندگی را سخت یا دلپذیر میکنند.
مرگ مثل یک راز است. رازی که چگونگی آن را نمیدانیم و هرگز، یا حداقل تا زمانی که در این دنیا هستیم، نخواهیم دانست که چیست. زندگی هم یک راز است اما رازی که میتوانیم به آن پی ببریم و همیشه دانشمندان و عالمان کوشیدهاند رازهای زندگی را کشف کنند.
زندگی برای انسانهای مختلف فرق دارد. بعضی در رفاه و آسودگی و بعضی در فقر و بدبختی به سرمیبرند. اگرچه اتفاقات قبل از مرگ و جان کندن یا نکندن ممکن است متفاوت باشد اما آن لحظه که جان از بدن خارج میشود، برای همه به یک صورت است.
در این قیاس و سنجش دیدیم که زندگی زیبا و مرگ زشت است. اما یادمان باشد که زندگی در این دنیا حتی در بهترین حالات هم با سختی همراه است. اگر ابدی باشد، ملالانگیز میشود و آدمی به دنبال چیزی میگردد تا مرگ او را دریابد. به قول سهراب سپهری:«و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت...» اما این به معنای نادیده گرفتن زیباییهای زندگی نیست. جالب اینکه خود سهراب میگوید:«آری آری تا شقایق هست زندگی باید کرد».
موضوع: انسان و ماه
آسمان به داشتن بسیاری از چیزهامی بالدهمچون ماه و زمین هم خرسند است از داشتن انسان.
ماه زیباست ودلنشین.بعضی
اوقات درخشان است و بعضی اوقات دیده نمی شود. گاهی بی همتا درآسمان خودنمایی می کند.
گاه رقبایی عرصه را بر او تنگ
میکنند.ماه برای درخشیدن دست
به دامان یاری بسیاری از
موجودات می شود.دل ماه به داشتن پشتیبانی همچون خورشید گرم است.مرواریدهای کوچک کل آسمان را فرش می کنند تا دل ماه از تنهایی نگیرد.صورت ماه پستی و بلندی های بسیاری دارد و این نشانگر درد و زخمی است ک شهاب سنگ های سوزان بر او تحمیل کرده اند.گاه زندگی ماه به خطر می افتد.ضربان قلب آن به شماره می افتد.ابرهای تیره دل،او را در حصار سرد و تنگی قرار می دهند.
امشب زپشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکنقُرق راماهمن بیرون بیاامشب
پس ماه مدام می جنگد تا لنگرش بر عرشه آسمان باقی بماند.
انسان نیز زیباست.با هر چهره و رنگی دلنشین و متمایز است.گاهی او می درخشد و می درخشد و گاهی به دلایلی زیاد به چشم نمی آید.رقبای بسیاری بر راه او سد می شوند.انسان نیز برای موفقیت و رسیدن به اوج نیازمند دیگر موجودات است.پشتیبانان محکمی به نام پدر و مادر.انسان برای خوشایند دلش با بسیاری از چیزها خود را رنگارنگ می آراید.بعضی انسانها چاله چوله های صورتشان زیاد است و بعضی صاف همچون آینه.درد و رنج های بسیاری نیز بر صورت انسان سیلی می زنند و خراش هایی از جنس درد بر آن می اندازند.
روزها می روند و می روند اما یادگاری هایی از خود بر هر فرد به جا می گذارند.انسان ها به وسیله چیزهای زیادی محصور می شوند.
گاه توسط دیگر افراد.گاه توسط خودشان محصور می شوند در خودشان.آنها باید بیاموزند که بجنگند و بجنگند تا گذر کنند از مرداب تیره و تار حصارها.
نویسنده: صبا پرتو
موضوع: آسمان و زمین
آن هنگام که در اعماق زمین هیچ جنبنده ای حتی تمام باور خویش را به حرکت از دست داده، درآن اوج ها جایی میان ابرها شاید، جنبده ای آهنین، غول پیکر سریع ابرهای تنیده درهم را میشکافد و به پیش میرود. ما همواره آسمان را با انوار مختلفش تداعی میکنیم. آفتاب عالم تاب روزهای کره خاکی را غرق در نور میکند و ماه تاریکترین شبهای ما را روشنایی میبخشد. هر از چندگاهی نیز آذرخشی خشمگین نعره کشان نوری جهنده و گذرا را برایمان به ارمغان میآورد. آسمان توگویی نور است و نور است و نور. اما اعماق زمین ظلمات محض است. تاریکی مطلق. در این خاموشیِ محض آنچه موجودیتی دایم دارد و به رساترین صدای ممکن این این موجودیت را فریاد میکشد سکوت است. سکوت فصل مشترک همه تاریکی هاست. اما آن سوی این ظلمات، در آسمان هفت طبقه سکوت بی معنیست. این پهنه بغایت وسیع محال است به سکون و سکوت تن در دهد که حتی در مرتفع ترین طبقه اش جنبش و حرکت جریان دارد. اما هم آسمان و هم زمین در بطن خود ساکنینی دایمی دارند. ساکنینی که به تبعیت از ذات سکونتگاهشان سرشتی متفاوت دارند. اگر در سکونت گاه زمین ساکنی بنام انسان با هزار نقاب ماوا گزیده در عوض ساکنین اسمان همه ساختاری زلال و شفاف دارند. ابر شفاف است همین شفافیت موجب میشود؛ درونی ترین قسمتش در معرض دید باشد. یا ستارگان. هیچ ستاره ای زوایای پنهان ندارد چون روشنایی احتمال وجود زاویه پنهان را به صفر میرساند. آسمان امانتدار خوبی نیست. بار امانت را اگر بر دوش آسمان گذاری با همه عظمت و ابهت کمرش خمیده خواهد شد. اما در مقابل زمین این وارثِ همیشه دردهای بزرگ قادر است سنگین ترین امانات را بکشد : آسمان بارِ امانت نتوانست کشید/ قرعه فال بنام من دیوانه زدند. برای ماانسانها آسمان همواره دست نیافتنی است اما زمین در مقابل، همیشه در دسترس بوده و دست یافتنی. شاید از این روست که آسمان گرانقدر بوده و با ارزش ولی زمین بی ارزش بوده و ارزان. أسمان در هیچ یک از طبقاتش مدفن ندارد اما زمین تا دلتان بخواهد مدفن دارد : مدفن آرزوهای دور و دراز. مدفن انسانهای نیک و بد. مدفن رفاقت هایی که به یک نارفاقت، تمامِ هست و نیست خود را باخته اند. آسمان دشت ندارد، کوه ندارد، درخت و دریا و گیاه هم همینطور...اما همه اینها را بعلاوه دیدگانی که درد و رنج اشک میریزند،برای زمین است.
نویسنده: آیدا حیدری
موضوع: مقایسه شیشه و دل
شیشه دل هم شکستنی است. دل را دیده ای, با تبسمی از هیجان تند تند می تپد ؛ با نوای عشق می لرزد؛ اما با غم صاحبش گرفته می شود.
دل هم مانند شیشه غبار میگیرد و سیاه میشود. الودگی هایش را پاک نکنی احساساتش از بین میرود. گاه باید دست مهربانی را بر جام بلورین قلبت بکشی و ان را تمیز کنی. دل الوده، حکم شیشه خاک خورده مغازه ای را دارد که هیچ کس به ان توجهی نمیکند.
دل آدم ها هم مانند شیشه حساس است. دل ها زود رنج اند ، با رفتاری ترک می بندند.
شیشه را دیده ای با سنگ می شکند؛ اما شیشه دل را شکستن، احتیاجش سنگ نیست. گاه با نگاهی ، با سکوتی ، با رفتنی، با حرفی، با اشکی و گاه با مرگی می شکند. شیشه، شیشه است. چه شیشه دل باشد ، چه شیشه پنجره اتاقت؛بشکند ، ترمیم نمی یابد. تکه های خورد شده اش را هم به هم بچسبانی ، جایش می ماند.
دل نرم و لطیف است ، شیشه سخت و شکننده. دل مخزن اسرار است ، شیشه صاف و شفاف ، و هر چه درونش است به معرض نمایش میگذارد. دل هم مثل شیشه نازک و شفاف است. برای همین است که با حرف و یا اتفاقی زود می شکند، زنده می ماند اما دیگر لطافت و زلالی اش را ندارد.
تکرار شکستن هاست که قلب را پوچ میکند،سیاه میکند،بی ارزش و بی رحم می کند. مانند شیشه ای که یک بار شکسته ، دور ریخته می شود.
از این روزگار و آدمهایش متنفرم؛ اینجا حتی دروغشان به بهای یک زندگی تمام می شود ، به بهای یک دل شکستن.
حرمت دل ادمی را ندارند و ان را همچون شیشه می شکنند. متنفرم از آدم هایی که به همین راحتی دلی را می شکنند.
شیشه شکستن مجازاتی ندارد!؛ اما گویا آدم ها فراموش کرده اند ، شیشه ها انواعی دارند ؛ شیشه دل را شکستن جرم کوچکی نیست!!!
اگر دل بشکند شاید بتوانی تکه های شکسته اش را از کوچه پس کوچه های نامردی مردمان این شهر پس بگیری و بهم بچسبانی ولی... اثرش تا پایان عمر بر روی ان باقی خواهد ماند.
حواسمان به صدای شکستن دل های اطرافمان باشد، مبادا دلی را بی خبر بشکنیم ...
نویسنده: انیس صداقت نیا
موضوع: تفاوت انسان و جانور
فرق آدمی با جانور چیست که اینقدر به آن مینازد؟اگ آدم دارای عقل دور اندیش و آینده نگر نمی بود چه بسا همچون جانور غرق نیاز بود.
شاید انسان دیوانه یا انسانی که با نوشیدن شراب مست و از خود بی خود می شود از شیخ حیله گر بی آزار تر باشد
مولوی کرده این نکته را شیرین بیان:
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از آن دیوانه سازم خویش را
در شگفتم که چرا این برتری،شده در ما مایه وحشی گری؟
درطبیعت، هر جانور در هنگام سیری هست بی خطر، اما نمیدانم چرا نوع بشر وقت سیری میشود بی رحم تر.
هیچ گرگی بوده که از بهر مقام، گرگ ها را کرده باشد قتل عام؟
هیچ ماری دیده ای با زهر خود، کشته ها برپا کند در شهر خود.
هیچ حیوان ساخته بمب اتم،تا که هستی را کند از صحنه گم؟
دیده ای هرگز الاغی بار بر، مین گذارد کار زیر پای خر؟
پس چرا انسان با عقل و خرد آبروی همه ی موجودات را میبرد؟
نویسنده: مبین دنیایی مبرز
موضوع: مقایسه ی کتاب با انسان، با برگ درختان، با آسمان و ...
کتاب ،انسان،برگ درختان،آسمان
هر چهار مورد شگفت انگیز اند و دنیایی مجزا و خاص دارند.
کتاب ها متنوع اند با موضوع های متفاوت، همانند؛ انسانها.
روزی شاد و خندان، روزی اندوهگین و روزی تیره و تار هستند.
در ورقی از آن، زیبایی های جهان بی کران، همچو خنده بر لب انسان حک شده است؛
در ورقی دیگر، از ظلم سیه رویان گفته است؛ که چه ها با یکدیگر نکرده اند!
برگ درختان نیز، در هر فصل از سال،
رنگ های خاص خود را دارند.
رنگ های روشن که؛ در بیان علم و دانش،
تمامی هنر خود را به کار میگیرند،
و موضوع هارا دگرگون، بیان میکنند.
گاهی خشم انسان، برگ های کتاب را همچو؛ خزان درختان پرپر میکند و
به گمان خود، اینگونه تخلیه خواهد شد.
دلهای ما چرا باید همچون آسمان شب تیره و تار باشد؟
چرا نمیشود رنگارنگ و زیبا، همانند رنگ های روشن برگ درختان باشد؟ و
در درون خود از خوبی ها زیبایی ها عشق و محبت لبریز گردد؟
گاهی کتاب با این افکار و دو رنگ بودن ما آدم ها، پیر و فرتوت میگردد و دیگر رونق و شور وحال، اوایل خودرا ندارد و به دیار تنهایی های خود، سفر میکند.
به راستی که ما چه تاثیرات مخربی، در پیرامون خود میگذاریم.
نویسنده: ماریا هاشمی نژاد
موضوع: انسان و ویرگول
در نوشته هایمان زیاد از ویرگول استفاده کرده ایم،بیشتر انسان ها هم شبیه ویرگول هستند.
بعضی از ویرگول ها زندگی می بخشند و جانی را دوباره تازه می کنند، بعضی ها نفس را می گیرند و محروم از زندگی می کنند، برخی از ویرگول ها بین دو چیز شاخص جدایی می اندازند و برخی دیگر چنان دو چیز پرت را به هم پیوند می زنند که حتی فکرش را هم نمی کنی.
بعضی از انسان ها تورا به لحظه ای سکوت و مکث وا می دارند. برخی تو را با چیز های دیگری پیوند و تلفیق می دهند که شاید شایسته اش نباشی، بعضی از انسان ها مدام در جای جای ورق زندگی ات تکرار می شوند که شاید هم نیاز نباشند و در جاهایی که به شدت مورد نیازت هستند پدیدار نمی شوند. برخی از انسان ها گاهی بین تو و کسی که دوستش داری جدایی محضی به جای می گذارند که دیگر نتوانی با آن پیوند بر قرار کنی اما، در حالی که به سود تو عمل می کنند.
آری انسان ها همانند ویرگول ها، هم جدایی ایجاد می کنند و هم، پیوند.
نویسنده: لیلا عباس زاده
موضوع: دوست و هواپیما
در طول زندگی ام دوستانی زیادی
داشته ام با ظاهر و خلق و خوی کاملا متفاوت و باطنی مستتر.شاید عجیب باشد من همه ی آن ها را مانند هواپیما میبینم.
کودکی ام را بخاطر دارم که هنگام فراغت با آن ها به اوج آسمان میرفتم.قهقه میزدم و مملو از لذت میشدم.گاهی نیز بخاطر شیطنت های بچگانه با خشم ابر ها روبه رو می شدم.
می گذشت و می گذشت و من به دور از هیاهو برفراز ابرها با هواپیماهام حرکت می کردم تا اینکه سوار هواپیماهای متفاوتی شدم.
یکی از آن ها که با مقصدهای قشنگش مرا به جاهای شگفت انگیز می برد و با پنچره های دوستی اش لذت تفکر کردن را به من آموخت.اما از بخت بد سرنوشت بلیت پرواز با او را از دست دادم.
دیگری سال ها مرا روی صندلی مخصوص خود نشاند.هرجا اراده میکردم مرا با کمال میل می برد.از بلند پروازی با یکدیگر شاد بودیم.اما حالا قراضه ای شده در گوشه ی قلبم.
نوبت به عجیب ترین هواپیمایم رسید.او با همه متفاوت بود.با حرکات نمایشی اش مرا به وجد می آورد.با سرعت خارق العاده اش مرا غرق هیجان می کرد.طعم پرواز با او مزه دیگری داشت.او یک حس تازه بود.من هم با وجود او بال در می آوردم پروانه می شدم و به دور او می چرخیدم.او عزیز ترین و دوست داشتنی ترین هواپیمای من بود.سعی می کردم او را همیشه نو و تمیز نگه دارم.با اینکه فراز و نشیب های زیادی را طی میکردیم اما از پرواز با یکدیگر خوشحال بودیم.اما در عین ناباوری با پیدا شدن سروکله ی طوفان ها و صاعقه های بی رحم باهم سقوط کردیم.زخم هایی که هنوز التیام نیافته اند,خاطرات مبهم تلخ و شیرین پرواز با او را برایم زنده می کند.در ظاهر لوکس و فریبنده اش یک هواپیمای زنگ زده پنهان شده بود.
دوتا از هواپیماهایم هنوز مرا روی بال خود می نشانند و گاهی باهم به سفری کوتاه می رویم اما قدرت و توان اولیه خود را از دست داده اند.با سرعت کندشان دیگر به من نمی رسند.
چندتا از هواپیماهایم مدام تصادف می کردند و مرا با دیگران درگیر می کردند.نا گفته نماند دیگر هرگز با آن ها پرواز نکردم.
بعضی ها در خوبی و بعضی ها در بدی از هم سبقت می گرفتند.
بعضی ها قلبشان هم جنس بدنه هایشان بود.
بعضی ها روحشان به لطافت ابرها و صمیمیتشان همانند خورشید بود.
بعضی ها دشمنی شان مثل تگرگ برسرم میبارید.
اما حالا تصمیم گرفته ام پیاده شوم بجای پرواز در ابرها و رویای رسیدن به ماه روی پای خود بایستم و واقع بین تر باشم و درگیر پرواز های زودگذر هواپیماها نباشم.دیگر سقوط نمیکنم.من از همه ی هواپیما ها می ترسم.از بدنه سرد و سخت آن ها و خاموش شدن موتور وجودشان هراس دارم.
امیدوارم روزی هواپیمایی بیابم که مرا به مقصودم برساند و آنقدر باهم پرواز کنیم که به خلاء برسیم.
نویسنده: کوثر نجفی
موضوع: برگ و دست
فقط انسان ها نیستند که دست داشته باشند یا فقط حیوانات نیستند که دست داشته باشند گیاهان هم دست دارند و دست آن ها همان برگ است.
وقتی به دست نگاه میکنی قدرت خدا را در نقش و نگارهایش میبینی همانطور که در برگ همین قدرت بازتاب میشود.
زمانی که خداوند رحمت خودش را نازل میکند همه دستهایشان را به دلیل شکرگزاری بالا می برند حتی درختها! بله، درختها سرحال و زنده میشوند و برگ هایشان با نشاط رو به بالا می رود همانطور که انسان زمان بارش باران دستهایش را بالا میبرد و وقتی باران به دستش خورد شادمان میشود .
دست ها کار های نیک میکنند ، برگ ها هم کارهای نیک میکنند.برگ ها هوا را تغییر می دهند ، دست ها دنیارا تغییر می دهند،برگ ها زندگی را با دادن تنفس به دست ها هدیه می دهند،دست ها با کاشتن درخت زندگی را به برگ هدیه می دهند ، برگ ها یک شکل و یک رنگ نیستند ، دست ها هم یک شکل و یک رنگ نیستند.
همانطور که ملاحظه کردید دست ها در دست هم و برگ ها در برگ هم به دنیا و هستی کمک شایانی کرده اند.
نویسنده: محمد رضا کیانی
موضوع: انسان با ماشین
بعضی از انسان ها مانند ماشین اند: بعضی از انسان ها مدل بالا اند و به یکدیگر فخر می فروشند. بعضی از انسان ها تندرواند و بعضی هم کندرو. بعضی از انسان ها ترمز می برند و به دست انداز می افتند. بعضی ها در وسط راه پنچر می شوند. بعضی از انسان ها برای کارهای سخت ساخته شده اند و بعضی ها چند کاره اند. بعضی ها احتیاط نمی کنند و به ته دره می روند. بعضی از انسان ها نیاز به شست و شو دارند تا نو و جذاب شوند. بعضی ها قدیمی اند، بعضی ها تازه. بعضی ها کرایه ای اند، بعضی ها فروشی و خریدنی اند و بعضی ها هم دربستی. بعضی از انسان ها از مدل می افتند. بعضی ها پوسیده می شوند و دیگر نمی توان به آنها اطمینان داشت. بعضی از انسان ها جوش می آورند و حالا حالا ها خنک نمی شوند. بعضی از انسان ها به روغن سوزی می افتند و نیاز به تعمیر دارند. بعضی ها به صافکاری نیاز دارند. بعضی از
انسان ها فقط رنگ و ظاهر خوبی دارند. بعضی از انسان ها نایابند و سخت پیدا می شوند. بعضی وقت ها هم پیدا نمی شوند.
بعضی ماشین ها مانند انسان ها هستند: بعضی از ماشین ها نان نامشان را می خورند و بعضی نان پدرشان را. بعضی از ماشین ها خواب ندارند و بعضی ها فقط می خوابند. بعضی ماشین ها مریض می شوند.بعضی از ماشین ها یک دنده اند. بعضی ها ظرفیت ندارند. بعضی از ماشین ها صاف و ساده اند و می توان به آنها اطمینان کرد. بعضی ماشین ها کاری ندارند و بعضی ها بیست و چهار ساعته کار می کنند و بعضی از ماشین ها هم زود خسته می شوند نیاز به استراحت دارند.
نویسنده: محمدمهدی ذوالقدر
موضوع: قلم و نویسنده
قلم می رقصد و می نویسد ...
ذره ذره وجودش را در تار و پود کلمات گم میکند . گاه شعر میشود و گاه غم ،گاه شور میشود و گاه شاد و آخر سر میداند که تنها میشود ،تنهای تنها، انگار که دیگر چیزی برای نوشتن نمانده !
نه که چیزی از کلمات نمانده باشد نه!
ژرفای دنیای کلمات هرگز پایانی ندارد ...
دیگر جانی در تن ندارد تا وصف کند ،قصه ها را ، غصه ها،عشق ها را ، حماسه ها را ...
جوهر وجودش را به تئاتر کلمات بخشیده است . آخرین روز است میداند...
آنگه که آخرین ذره های جانش را در میان رقص واژه ها جا میگذارد، بغض میکند ، آه میکشد تاب نمیآورد و قطره سیاه اشک را رها میکند ،رخسار برف رنگ کاغذ سیاه میشود،و قلم شرمنده از این رسوایی بزرگ...
بغضش را قورت
هنوز ایستاده است و جرات نمیکند قدم از قدم بردارد،اما ناگهان کنار سیاهی اشکش ،سفیدی شبنم چشم دیگری مینشیند، سرش را که بلند میکند ،میبیند، حس میکند ، لمس میکند بغض اورا ...
نویسنده چرا ؟
او که همچو من تمام نمیشود ، او که کنار گذاشته نمیشود ،او که فراموش نمیشود ، او چرا بغض کرده ...
چه خبر است در دنیای انسانها؟!
قلم چه میداند ، قلم چه میداند
انسان چه ها که نمیکشد و چه ها که نمیبیند...
نویسنده تکانی به قلم میدهد،قلم از فکر بیرون میدود ،حال تنها چیزی که برای او در این روز آخر لذت بخش است ، حال و روز مشترکشان است...
گوشه کاغذ باز خیس میشود ،و قلم باز تاب نمیآورد ، کاغذ سیاه میشود و سیاهی جوهر، نظم واژه ها را به هم میریزد، او که مینویسد ،میزند و قلم به هر سازش میرقصد ، او قطره قطره اشک میدهد ، قلم ذره ذره وجودش را ، او فریاد میزند و قلم خط میکشد ، نویسنده درد دل میگوید و قلم درد را به جان میخرد ، او از عشق می سراید و قلم نازش را به جان و دل میسپارد...
و آخر...
او خسته میشود و قلم تمام...
( و این است شاعرانه های پنهان
نویسنده: کوثر غلامی
موضوع: مقایسه زندگی با ریاضی
زندگی مانند کلاس ریاضی است که باید در آن،شادی هارا جمع کرد،کینه هارا تفریق نمود،محبت هارا ضرب و لطف و مهربانی را تقسیم کرد.
باید با محاسبه محیط زندگی و مساحت عمر،شکل مناسبی به شخصیت خود داد.
باید مرکز دایره ی زندگی را یک انتخاب خوب قرار داد.
باید بیش از سطح به عمق زندگی اندیشید،تا حجم معنویت و خدادوستی زیاد شود.
زاویه ی دید را باز کنیم و در خط مستقیم به موازات حق پیش رویم،تا هندسه ی وجودمان آشفته نشود.
باید حساب عمرمان را داشته باشیم،تا آدم حسابی شویم.
اگر هندسه زندگی را خوب حساب کنیم،مهندس میشویم.
زندگی مانند ریاضی معادله های پیچیده ای دارد،گاه آنها را یاد میگیریم،گاه تبدیل به تجربه و گاهی خیلی ساده از آنها میگذریم،و در غفلت و بی خبری میگذرانیم.
گذشت شب و روز و سپری شدن هفته ها و ماه ها،برای ما یک کارنامه تشکیل می دهد.به این کارنامه مروری کنیم،راستی میانگین خوبی هایمان چقدر است؟
گویی آمار تنهایی هایمان چند رقمی شده،و نیاز به ماشین حساب دارد.
زندگی بازی نیست،زندگی ریاضی است،که باید لحظه به لحظه ی آن را محاسبه کرد پس باید با پرگار عشق،دایره ی تلاش و کوشش را بر محور علم،ترسیم کنیم،تا محیط زندگیمان پر از شادی هایی کنیم که ضریب آنها مهربانی است.
نویسنده: سارا زنگنه وندی
موضوع: مقایسه قلب و مغز
بعضی قلب ها پهناور هستند،بعضی مغز ها آشفته ،بعضی قلب ها عاشق،بعضی مغز ها پژمرده ،بعضی قلب ها قرمز،بعضی مغز ها خاکستری.....
قلب دوستش احساس است اما مغز دوستش منطق است،قلب زخمی می شود ،مغزدرمانش می کند.
قلب غبار آلود می شود مغز خانه تکانی می کند،قلب تنها می شود مغز دوستش می شود.
قلب محو می شود اما مغزبه آن امید می دهد ،قلب انسان های زیادی در خود جا می دهد،اما مغز آنها را ذخیره می کند.
قلب گروهی را در مرکز قرار می دهد مغز آنها را به حافطه بلند مدت می سپارد،قلب افرادی را روی لبه قرار می دهد ،مغز آنها را در حافظه کوتاه مدت نگه می دارد ،قلب می تپد مغز خوشحال می شود ،قلب دوست می دارد،مغز صبر می کند.
قلب دلتنگ می شود و مغز آرامَش می کند،قلب آتش می گیرد اما مغزآن را خاموش می کند ،قلب سرخ تر می شود مغز از آن عکس می گیرد.
قلب خاطراتش را تکرار می کند ،مغز برای یادگاری آن را حک می کند،قلب قهرمان می شود مغز به او مدال می دهد،قلب رنج می کشد مغز خاطرات را برایش ظاهرمی کند .
قلب نا امید می شودمغز روزهای امید را به آن نشان می دهد ،قلب مضطرب می شود مغز مادرش را به او نشان می دهد ،قلب سنگ می شود مغز کمک کردن به دیگران را به او نشان می دهد .
قلب می گیرد مغز اشکش را پاک می کند ،قلب سوراخ می شود مغز کاغذ های باطله اش را در آن سوراخ فرو می کند .
قلب خطا می کند مغزبه او تذکر می دهد ،قلب موفق می شود مغز به او تبریک می گوید،قلب تند تند می تپد مغز به او هشدار می دهد ،قلب زخم می شود مغز رویش مرحم می گذارد .
قلب عاشق مغز است و مغز عاشق تر ... .
نویسنده: رودابه زال
موضوع: دیوار و تنهایی
سخت راست ومقاوم ؛بلند و بدون نفوذ مانند تمام دیوار ها ؛ اما رنگش ،رنگش دل گیر است ، رنگش روح را می آزارد ، نفس را بند می اورد . از جنسش بگویم ؛ از آجر و خشت و گچ و سیمان نیست ، دیوار است اما از جنس خودت ،از جنس تنهایی . بی حوصلگی ، از جنس خواب های مداوم از جنس سر درد ، خلاصه بگویم تکه ای از خودت است از وجودت .
بعضی از دیوار ها هستند که هر چقدر هم دستان اطرا فیانت همراهی کنند و تو را به بالا هل دهند حتی به عرش آسمان هم بروی تمامی ندارد ، نمی توانی مانند کودکی ات پای بر صندلی بگذاری وچشم هایت را به آن طرف دیوار برسانی . تو حتی نمی توانی به ان دیوار بلند هم تکیه کنی ؛ چرا می توانی تکیه کنی ولی فقط به سایه ات .
این دیوار مانند آن دیوارهایی نیست که تو پای بر آن می کو باندی و بی حوصلگی ات را روی ان خالی می کردی . تو از دیوار خانه ات نمی توانی رد شوی نمی توانی دست در لای آجر هایش بگذاری و آن ها را در هم شکنی و به بیرون روی . ولی خودت را دیوار دیوار تنهایی ات را در هم شکنی وان دنیای آجری خود را خراب کنی .
تنهایی مانند دیواری است که نمی توانی از آن بیرون روی مگر به خواسته ی خودت .
اینجا دیگر دستی نیست که تورا به بیرون کشد تا زیبای های بهار را تماشا کنی واز خزان دل گیر اطرافت رهایی یابی .
اینجا فقط خودت هستی و دستان خودت که باید تو را از این دیوار دل گیر پاییزی نجات دهد .
دیوار است اما از تو محافظت نمی کند ، تو را از گزند سرمادو گرمادنجات نمی دهد . فقط تو را در خودت منجمد می کند .
روحت را در جسمت زندانی می سازد و انگیزه ی شادی را از تو می گیرد ؛ شاید هم بتواند از تو محافظت کند ، شاید همین دیوار مرگ بار تو را از کسانی دور کند که نبودشان بهتر از بودنشان است .
از چهره های دروغین ، از لبخند های دوستانه ای که دشمنانه است .
می دان عذاب آور است ولی بهتر از تمام دیوار های دیگر است ، گاهی لازم است که با آن دیوار حصاری دور خودت بکشی تا دست کسی به تو نرسد تا با اشک لبخند نزنی . شاید بهتر است که از آن فرار نکنیم و آن را مانند دیوار های دیگر محافظ خود بدانیم .
نویسنده: آیلار شجاعی
موضوع: خواب و روزهای تعطیل
گاهی بایدروی یک کاغذبنویسی تعطیل است وبچسبانی پشت شیشه افکارت..
نه ازاین تعطیلی های بی دروپیکر..نه! اینجورتعطیلی هافقط عقربه های ساعت راخسته میکنند..کم لطفی نمیکنم اندکی که فکرکنی به حرف من خواهی رسید،بعضی تعطیلی هاهستندکه نبودشان صدهامرتبه بهترازبودنشان است..مانندروزوفرصتی که برای امتحانی به توتعلق میگیردوتوتنهاشب امتحان کتاب راورق می زنی
اینجورتعطیلی ها تنهاباراضافه ای اندکه بایدازتقویم های روی دیوارخط بخورند..تعطیلی هایی که فرق چندانی باخواب ندارند،تعطیلی هایی که نمیتوانندتوراازدست زمزمه های کسالت آور افکارصف کشیده ی پشت شیشه وچنگهایی که به روی پارچه ی اتوکشیده ی آرامشت میکشندرهایت کنند،افکاری که چنگهایشان صورت شاداب وگلگونت راچروک وپژمرده میکنندوبی آنکه بفهمی لبخندهای ازته دلت راازروی لبهایت می دزدند...اینجورتعطیلی هاشبیه اندبه قاضی ای که خودحکم حبس متهمی راصادرمیکندوشب ازدلشوره فردای زندانی سربه بالین نمیگذارد ┝ساده بگویم اینجورتعطیلی هابه دردچندانی نمیخورند...
تعطیلی های خواب آلودرامیتوان شباهت دادبه خاموشی وخفتن چراغهای برق خانه درمقابل چشمان دختربچه ی تنهاوماتم زده شب،همان قدرتاریک وسیاه که چشمانش به لکنت می افتندهمان قدرغفلت بارکه جلوی پایش رانمی بیندوبه زمین میخوردوهمانقدرترسناک که کت وکلاه آویزان شده پدرراباموجودوحشتاک کابوسهایش اشتباه میگیردوهمانقدرمبهم که باروشن شدن فضاچشمهایش به خودمی آیند...بیدارشده وخودراسرزنش میکند.
گاهی لازم است باافکارت کمی روراست باشی ..نامه مرخصی شان را امضاکنی وفقط برای مدتی ازکاربی کارشان کنی،گاهی لازم است لباسی را که دوست داری برتن کنی ..زیرنورآباژور قهوه ات رامزه مزه کنی،کتاب موردعلاقه ات راورق بزنی ،کارتونی کودکانه ببینی وبلندبلندقهقهه بزنی..خاطرات دوست داشتنی ات رامرورکنی وورقی دیگرازآن راباجوهری ازجنس آرامش پرکنی؛...
این بارآرامشی ازجنس خواب ورویاهایت،خوابی که باشیشه شویی ازبی دغدغگی ات پارچه ای روی خستگی هایت میکشدولبخندی به لبهایت هدیه میکند
گاهی لازم است درتقویم برنامه هایت تعطیلاتی بخودهدیه کنی .به افکارروی هم سوارشده ات لبخنددندان نمایی بزنی ودستی تکان دهی،شال وکلاهت رابپوشی ،ردپایی درخیابانهابگذاری وباولع نفس بکشی
《خودمانیم گاهی باید در تعطیلی هایت از#خواب بپری》
نویسنده: زینب پورمحمدی
موضوع: مقایسه قلب و مغز
بعضی قلب ها پهناور هستند،بعضی مغز ها آشفته ،بعضی قلب ها عاشق،بعضی مغز ها پژمرده ،بعضی قلب ها قرمز،بعضی مغز ها خاکستری.....
قلب دوستش احساس است اما مغز دوستش منطق است،قلب زخمی می شود ،مغزدرمانش می کند.
قلب غبار آلود می شود مغز خانه تکانی می کند،قلب تنها می شود مغز دوستش می شود.
قلب محو می شود اما مغزبه آن امید می دهد ،قلب انسان های زیادی در خود جا می دهد،اما مغز آنها را ذخیره می کند.
قلب گروهی را در مرکز قرار می دهد مغز آنها را به حافطه بلند مدت می سپارد،قلب افرادی را روی لبه قرار می دهد ،مغز آنها را در حافظه کوتاه مدت نگه می دارد ،قلب می تپد مغز خوشحال می شود ،قلب دوست می دارد،مغز صبر می کند.
قلب دلتنگ می شود و مغز آرامَش می کند،قلب آتش می گیرد اما مغزآن را خاموش می کند ،قلب سرخ تر می شود مغز از آن عکس می گیرد.
قلب خاطراتش را تکرار می کند ،مغز برای یادگاری آن را حک می کند،قلب قهرمان می شود مغز به او مدال می دهد،قلب رنج می کشد مغز خاطرات را برایش ظاهرمی کند .
قلب نا امید می شودمغز روزهای امید را به آن نشان می دهد ،قلب مضطرب می شود مغز مادرش را به او نشان می دهد ،قلب سنگ می شود مغز کمک کردن به دیگران را به او نشان می دهد .
قلب می گیرد مغز اشکش را پاک می کند ،قلب سوراخ می شود مغز کاغذ های باطله اش را در آن سوراخ فرو می کند .
قلب خطا می کند مغزبه او تذکر می دهد ،قلب موفق می شود مغز به او تبریک می گوید،قلب تند تند می تپد مغز به او هشدار می دهد ،قلب زخم می شود مغز رویش مرحم می گذارد .
قلب عاشق مغز است و مغز عاشق تر ... .
نویسنده: رودابه زال
عنوان حصارهای زندگی
مقایسه : دیوار و قفس
آدمیزاد است دیگر..!
اینکه بین خود و دنیایش حایلی همچون دیوار می اندازد یا خود را درمیان میله های سرد و آهنین قفس حبس میکند..
سرش را توی لاک خودش فرومیبرد و زندگی انفرادی خودرا به شلوغی های اطراف ترجیح میدهد، به دور خود حصارهایی سخت و نفوذناپذیر میکشد تا مبادا دلش از سوزِ سرمای آن طرف حصار نلرزد.
سلول به سلول تنَش انفرادی میشود.
آن قدر در خود و تنهایی اش غرق میشود که دیواری به بلندای دیوار خود نمی یابد.
تا به خودش میجنبد، در محبس میله های زنگ زده ی قفسی ست که یارای پریدن از آن را ندارد..
به گوشه ای تکیه داده و میخواهد از این دو حصار زندگی اش رهایی یابد؛
افکارش اورا به گذشته میبرد؛ به ایامی که دیوارهای کاهگلی و کوتاهش، همچون حجابی نصفه و نیمه، تنها قابلیت پوشاندن تن عریان درختان را داشت، نه فاصله ای میان دلهای آدمیان..
به خود نهیب میزند که من هم زندگی میکنم، اما وجدانش مُهر خاموشی بر لب هایش نشانده و میگوید:
دل از التماس غم آزاد کن.. خرابه شد از او، دل آباد کن.. کجا پر زند مرغ پر بسته ات!.. حصار قفس بشکن و شاد کن..! :))
نویسنده: سمیرا صفری
موضوع: قلب مادر و دریا
حرف مادر که می شود ،کار نوشتن برایم سخت می شود.
مگر می شود او را همانند کرد به کسی یا چیزی ؟
اما خوب که نگاه می کنم ،میبینم دریا الهام گرفته شده از قلب مادرم است. این همه دریا ،این همه عظمت و بزرگی ،درونِ مادرم مثل قاب عکسِ کوچکِ متحرکی است.
قلبش که طوفانی می شود موج های پر تلاطم دریا ،پیشش کم می آورند. قلب مادرم نه ،اما زلالی دریا ،آرامشی که می دهد و بی نهایتی اش درست مثل قلب مادرم است.
اما من چگونه با یکدیگر در یک کفه ی ترازو بگذارمشان ؟
مگر قلب مادرم محدودیت می داند ؟
به چه مانندش کنم که در وصف او باشد ؟
به آینه ،دریا
یا شاید هم او انعکاسِ خداست در زمین.
نویسنده: مریم امیری
موضوع: دیوار و تنهایی
بعضی دیوارها تکیه گاه تنهایی انسان ها هستند.بعضی تنهایی ها خالی از تمام انسان هاست.
شاید فکرخوبی باشد که تنهایی خودرا بادیواری سرکنیم،دیواری که خود رنجیده تنهاییست.
بعضی تنهایی ها دیوانگی به بار می آورند.گویی تنهایی سیاه چاله ایست که درآن فرو میروی.تنهایی دیوانگی نیست...
بعضی دیوارهاخط خوردگی دارند،بعضی دیوارها استعداد دیوار بودن را ندارند بعضی دیوارها تنهایی خود را با انسان ها درمیان میگذارند شاید بعضی دیوارها انسان ها را بهتر درک کنند.
تنهایی مانند دیواریست که دور خود حصار میکنیم تا از انسان های بدصفت دور بمانیم.
نویسنده: حمیده سادات موسوی
موضوع: مقایسه انسان و مداد
انسان ها موجودات عجیب روی زمین هستند،به گونه ای که خلیفه ی خداوند برروی زمین محسوب می شوند وهیچ وقت به خوداجازه ی سرزنش کردن خودونصیحت ازسوی دیگران را نمی دهند.ودرمواقعی به خودافتخار وجایگاه بالایی رابرای خودرقم میزنند.
پسربچه ای روزی از پدرش نصیحتی را خواست که در ترقی زندگی آن ها را در پیش بگیرد، از پدر پرسید؟من مانندچه کسی باشم خوب است ؛پدر کمی مکث کردوگفت :پسرم مانند مدادباش ،دوست دارم در زندگی ات مدادباشی.پسر قامتش را راست کردودو دست را بر پهلوی خود گذاشت وگفت یعنی مثل مدادلاغروسیاه وکله تراشیده باشم وکلی حرف های دیگر ،بعد از مدتی کم پدر به پسر گفت :که می خواهم ظاهر وباطنت مثل مدادباشد وسعی کن مثل مدادرفتار کنی ؛مثل مداد راست قامت باشی و سرت را از دیگران که مانند تو هستند بالا بگیری،تا قامت مداد مثل قامت مردی بزرگ باشد.
مثل مداد یک رنگ باش و رنگ خود را از دست نده،سعی کن همیشه مانند او تک و یک رنگ باشی،ولی دریغ از آنکه هیچ انسانی،یک رنگی وجود ندارد،بدان که هرچه تراشیده شوی توسط تراش کوچکتر میشوی،مانند انسانی که با پیری اش مغز و ذهن او مانند یک کودک میشود،و توسط هیچکس تحویل گرفته نمی شود،مانند مردانی راست قامت که امروز توسط پسران و دختران خود تحویل گرفته نمی شوند.
سعی کن مثل مداد همیشه برای کارهای اشتباه خود یک راه را داشته باشد،مثل انسانی که کاری را می کند که هرگز راه جبران را نداشته نداشته باشد،مباش.
سعی کن مانند مداد اجازه دهی که اشتباهاتت را توسط پاک کن،پاکغ کنی و مانند انسان های خوب دل خود را از هر گونه آلودگی پاک کنی و راهت را جبران کنی؛و مانند مدادی نباش که روی اشتباهاتت یک خط سیاه بکشی چون اگر اینگونه باشد دیگر سفیدی از وجودت باقی نمی ماند سعی کن در صفحه روزگار چیزهایی را از ردپای خود به جای بگذاری،که دیگران از آن ردپا الگو بگیرند.
مانند مدادهایی که حک کنندگان چیزهای با ارزش هستند.
و سعی کن چیزهایی را که می نویسی به دیگران آموزش بدهی تا نگرشی برای هرکس باشی،و در زندگی سعی کن، و سعی کن مثل مدادباشی و در کنار خود از پاک کن و تراش کمک بگیری.
پسرک آن حرف هارا در وجود خود حک کرد واز آن به بعد هرکس از آن می پرسید که می خواهی مانند چه کسی شوی میگفت می خواهم مانند مداد شوم.
این داستان امثال انسان هایی هستند که خودخواه و مغرور هستند و هیچگاه نمی خواهند مسیر درست را انتخاب کنند،و اگر کمی از غرور خود کم کنند می توانند به تمام خوبی های دنیا دست یابند و فرد بزرگ و با اعتباری شوند.
سعی کنید که جبران کردن را خوب یاد بگیرید و الگوهای نیکویی داشته باشید و خود الگویی نیک باشید.
نویسنده: صبا مآوایی
موضوع: عشق و تنفر
عشق طپش تند قلبم است ، تنفر حس بد زندگی نسبت به چیز های متفاوت .
عشق بی خبر است بدون اینکه اجازه دهم ؛ وارد قلبم می شود در می امیزد مانند میهمانی نا خوانده ، ورودش در مواقعی نا خوشایند ،نا خواسته وسخت است ......
تنفر گاهی کنار عشق قرار دارد وگاهی دور از آن . درکش بسیار دشوار است ؛ عشق ادامه دارد در دل لانه می کند بلکه می سازد و می ماند .......
اما تنفر روزی از بین میرود ،چه کنیم که سر آغاز عشق با تنفر است .
عشق مانند آبشاری است که از کنار ه های قلبم جاریست ، عشق راز پنهانی است در وجودتمام بشریت . گاهی دست یابی به ان فرسنگ ها دور است اما همینکه جوانه زد وریشه دواند آرامش بخش است و روح نواز .
تنفر با ان چهره عبوس وپر کینه نیز گاهی به عشق منتهی می شود . عشق همیشه جاودانه و زیباست .بیایید جهان را با عشق رنگ آمیزی کنیم ....
نویسنده: سحر امینی
موضوع: پدر و آهن
نمی دانم،شاید در نگاه اول بی ربط به نظر برسد،اما با چشم دل که می نگری متوجه می شوی مقایسه ای ناعادلانه ست،چگونه می توان پدری را که در سخت ترین لحظات هم سر فرو نمی آورد و خم نمی شود را با آهنی که با کم ترین حرارت خم می شود و به مرحله ذوب می رسد مقایسه کرد؟
نمی دانم،شاید هم زیاده روی می کنم،چشمانم را باز می کنم و با دقت نگاه می کنم،می بینم پدری را که از سپیده دم کار می کند و باز هم دم نمی زند را با آهنی که چکش بزنی دو نیم می شود.
پدر،کلمه ای سنگین که سنگینی آن در مقابل آهنِ جای گرفته آن طرف ترازو به پائین ترین حد توان رسیده است.
در نگاهی دیگر آهن است که می تواند ساختمان را نگه دارد و اصلاً روی میله های آهنی مصالح ساختمان برپا می شود،اما خانواده! خانواده که خانه نیست،پس مصالح خانواده کجا علم می شود؟روی دوش پدر،پدری که حتی با سخت ترین و شدید ترین زلزله هم از مقاومت نمی افتد و همچنان مانند روز اول است.
آهن در همه وقت سخت و بی رحم است،پدر اما با آن همه خستگی کار و مشکلات باز هم می خندد تا نکند فرزندان احساس ضعف کنند.
شاید برایتان تکراری باشد اما پدرانی را می شناسم که روی آهن را کم کرده اند و آهن را خجل کردند،به راستی آهن احساس ضعف نمی کند در مقابل این همه مقاومت پدران؟
نویسنده: لاریسا حاجت پور
موضوع: ذهن و برده
شاید از اول راه را اشتباه انتخاب کردیم که رابطهایی چنان عمیق بین ذهن و برده ایجاد شده،ذهنی که زیر چتر ظلمت و تاریکی به میخ کشیده شده و آرزوی رها شدن دارد و بردهایی که در زیرزمینی تاریک و نمور منتظر گوشه چشمی از سوی اربابش است و در آن سیاهی دنبال روزنهایی نور برای آزادی است.هردو در قفسهای ترس زنجیر و تقلا میکنند برای پر کشیدن به سوی دنیایی رنگی،دنیایی بدون قفس.
آزادی حق هردو آنهاست ولی افسوس که ناخواسته و بدون اراده اسیر چنگالهای ترس شدند.هر روز که میگذرد
نا امیدانهتر از قبل در باتلاق سیاهی و ناامیدی فرو میروند؛حتی دیگر تقلایی هم نمیکنند ولی شاید شاخه درخت پوسیدهایی بتواند نور امید را در آنها زنده کند.شاید با کمی تلاش بتوان به آن شاخه پوسیده چنگ انداخت و خود را از آن باتلاق تنهایی بیرون کشید و به سوی رهایی پرواز کرد.ولی اگر به حال خود فکری نکنند روزی پس از روز دیگر دارایشان را به یَغما میبرند و خود را هنگامی مییابند که در دریای تنهایشان دست و پا میزنند و دیگران با لبخند فقط نظارهگرند.همان کسانی که او را به بردگی گرفتند و یا کسانی که در چهارچوبی به نام قانون ذهن را به اسارت کشیدند.
هردو برای اظهار نظر و عقیده خود مانند کودکانی دیده میشوند که فاقد ایده و شخصیت هستند ولی وای از آن زمانی که صاحبانشان کمی غفلت کنند و روی برگردانند؛آن هنگام است که کینه و درد های مدفون شده قلبشان را مانند تیری در همه سو شلیک میکنند و التماس رهایی دارند ولی باز هم قل و زنجیر و ترکهایی نازک است که خاموششان میکند و دوباره طعم گس اسارت را به آنها میچشاند و آنها باز به باتلاق تنهاییشان فرو میروند و منتظری غفلتی دیگر میمانند تا دوباره اظهار وجود کنند برای کسانی که از یاد بردنشان.دوباره بجنگند برای آزادی...دوباره برای تلافی...دوباره برای زندگی...و همین دوباره هاست که آندو را زنده نگه داشته است.
نویسنده: شیدا غلامیان
موضوع: انسان با ماشین
بعضی از انسان ها مانند ماشین اند: بعضی از انسان ها مدل بالا اند و به یکدیگر فخر می فروشند. بعضی از انسان ها تندرواند و بعضی هم کندرو. بعضی از انسان ها ترمز می برند و به دست انداز می افتند. بعضی ها در وسط راه پنچر می شوند. بعضی از انسان ها برای کارهای سخت ساخته شده اند و بعضی ها چند کاره اند. بعضی ها احتیاط نمی کنند و به ته دره می روند. بعضی از انسان ها نیاز به شست و شو دارند تا نو و جذاب شوند. بعضی ها قدیمی اند، بعضی ها تازه. بعضی ها کرایه ای اند، بعضی ها فروشی و خریدنی اند و بعضی ها هم دربستی. بعضی از انسان ها از مدل می افتند. بعضی ها پوسیده می شوند و دیگر نمی توان به آنها اطمینان داشت. بعضی از انسان ها جوش می آورند و حالا حالا ها خنک نمی شوند. بعضی از انسان ها به روغن سوزی می افتند و نیاز به تعمیر دارند. بعضی ها به صافکاری نیاز دارند. بعضی از انسان ها فقط رنگ و ظاهر خوبی دارند. بعضی از انسان ها نایابند و سخت پیدا می شوند. بعضی وقت ها هم پیدا نمی شوند.
بعضی ماشین ها مانند انسان ها هستند: بعضی از ماشین ها نان نامشان را می خورند و بعضی نان پدرشان را. بعضی از ماشین ها خواب ندارند و بعضی ها فقط می خوابند. بعضی ماشین ها مریض می شوند.بعضی از ماشین ها یک دنده اند. بعضی ها ظرفیت ندارند. بعضی از ماشین ها صاف و ساده اند و می توان به آنها اطمینان کرد. بعضی ماشین ها کاری ندارند و بعضی ها بیست و چهار ساعته کار می کنند و بعضی از ماشین ها هم زود خسته می شوند نیاز به استراحت دارند.
مراحل نوشتن:
انتخاب موضوع: میز و زرافه
در ابتدا فکر می کنیم هیچ تناسبی بین این دو وجود ندارد اما با کمی تامل درمی یابیم:
متن تولیدی:
«زرافه و میز »
سرش را با افتخار بالا می گیرد یکی از بلند قدترین حیوانات کره خاکی با ابهت به اطرافش نگاه می کند چیزی شبیه به یک حیوان ساکت در گوشه ای زیر درختی جا خوش کرده بود چقدر در نظرش حقیر می آمد با تفاخر خود را به بالای سرش رساند چه خنده آور بود حیوانی چهار پا که از گردن و سر هیچ خبری در وجودش نیست چرخی در اطرافش زد و لکدی بر پهلویش و با پوزخنده ای اسمش را پرسید
آهی بلند کرد سکوتش را در هم شکست و گفت من میز تحریرم چهار پای بلند و لاغر دقیقا مثل خودت دارم انگار خالق هر دو ما یکی است خال های من آرام آرام مثل خال های بدن تو بر بدنم پیدا می شود از تنه درختان ساخته شده ام خواستگاه ما هم یکی است در اسم هر دو ما حرف ز دارند. ..
از خنده ات خوشم نیامد گاهی اوقات طفلی کتاب بر پشت من می گذارد علم می آموزد گاهی میز کار اتاق پزشکی می شوم که در سلامت انسانها می کوشد و هزاران فایده دیگر شما چطور؟ !!
لبخندی به زرافه زد و گفت شتر گاو پلنگ چطوری؟ !
زرافه شرمگین شد و سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت چرا شتر گاو پلنگ؟!
میز گفت بیا کنار من بنشین تا برایت بگویم....
نویسنده: ملک محمد شاه ولی
مطالب مرتبط: