موضوع انشا: جنگ
فغان از جنگ!
▪️امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد:
"ماریا ... ماریا ..."
سپس جلو چشمان من مُرد.
به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کم سنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد.
من معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد.
حالا ماریای کوچکش چهقدر باید منتظر او بماند. چه قدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد.
ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.
▪️جنگ بدترین فکر بشر است. از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند با هم بجنگند و حالا میبینم بله. گاهی مجبورند چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند.
میان گلولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند.
آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند ...
کاش اسلحهام را به سمت رهبرانی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشستهاند. بچههایشان در استخر شنا میکنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا میکنند. راحتتر از نوشتن یک سلام.
▪️جنگ را شرورترین افراد برمی انگیزانند
و شریفترین افراد اداره می کنند.
آندره مالرو
نویسنده و سیاستمدار فرانسوی
__________________________________________
موضوع انشا: جنگ
واژه جنگ !به چه معنا یی است؟ چرا به وجود آمده است و چگونه ادامه پیدا کرد؟ من جنگم ، گاهی حالم خوب است و گاهی نه.گاهی هوس قدرت میکنم و گاه هوس شوکت! گاه بر سر ایمان و گاه بر سر کفر گاه بر سر شکم!
گاهی نزاعی می شوم بین دو نفر و گاه نبردی میشوم بین میلیونها نفر!
آری جنگ یعنی جنون یعنی جنایت اما تا بوده همین بوده..
گاهی فقط به کمک من می توان مسئاله ای را حل کرد شاید نبرد و نزاع بین حیوانات را هم نتوان به جنگ تعبیر کرد
اما آنها هم معمولا بر سر قدرت و سلطه خود و رفع نیاز های خود به جنگ می پردازند..
به نظر شما من خیلی بدم؟؟؟
همیشه واژه جنگ با جنایت همراه نبوده گاهی در پس آن نور امیدی بوده برای انسانهایی که سالیان سال از حق خود محروم بوده اند..
امروز من بیشتر به چشم می آیم چون همه از هم به نوعی سود میبرند یکی به مال می رسد یکی به مقام..
وقتها سرکسانی بی کلاه میماند که دل رحم ترند و با وجدان تر..
در قدیم من وسیله ای بودم تا حدوحدود و حق و باطن را نمایان کنم اما حالا دیگر خسته شده ام همه به من احتیاج دارن همه از من کمک میخواهند..
عقلم به جایی نمی رسد دیگر نمی دانم طرف چه کسی باشم؟چه کسی راست می گوید و چه کسی دروغ؟