موضوع انشا: ماهی قرمز
پسرکی بامزه و قد کوتاه باموهای فرفری اش در میان شلوغی بازار عید,کودکانه می دوید و به سمت ما می آمد. این اولین بار نبود که شاهد این صحنه بودم. این روزها بچه ها دورمان حلقه میزدند یکی یا شاید هم چند تا از دوستانم را با خودشان می بردند.
از پشت خانه شیشه ای مان چشمهایش را گرد کرده بود و کنجکاوانه دنبال دوست جدیدش می گشت. سعی کردم از نزدیک شدن به شیشه دوری کنم و چرخی میان دوستانم و آب زدم. پسرک که رفت, یک پیرمرد با صورتی که ازآن مهربانی می تراوید, نزدیک شد و نگاهی انداخت انگار من را با انگشت نشان می داد.یکدفعه دستی آمد و با تور ماهیگیری من را برداشت . حالا بین آسمان و آب بودم احساس بدی داشتم یک تنگ بلورین برداشت من را داخل آب سرازیر کرد. باتمام وجود آب را نفس میکشیدم. چشمهایم را که باز کردم دست های پینه زده پیرمرد دور تنگ حلقه شده بود و حالا میان خیابانها و کوچه های پراز رنگ و بوی عید بودم.
چیزهای جالب و زیبایی می دیدم که شاید تا حالااصلا ندیده بودم. چند کوچه و خیابان را دور زدیم و بالاخره به یک کوچه قدیمی رسیدیم و داخل کوچه رفتیم.بچه ها بازی می کردند و هیاهوی شان تا دوتا کوچه پایین تر هم میرفت. پیرمرد جلوی یک در قهوه ای چوبی ایستاد. کلید را در آورد تا در را باز کند به نظرم کسی منتظرش نبود شاید هم کسی در خانه نبود تا دررا برایش باز کند...
در را باز کرد و تنگ من را از زمین برداشت. از چهار پنج تا پله سرازیر شدیم و حالا یک حیاط زیبا روبه رویم بود خیلی حیاط شلوغی بود. توی باغچه انواع گل ها و دوتا درخت بید مجنون بود . وسط حیاط یک حوض آبی رنگ بود و شمعدانی های چشم نواز زیبایی جالبی به حیاط داده بود. پیرمرد از آن بالا نگاهم میکرد به سمت حوض رفت و من را همراه آب داخل حوض سرازیر کرد. چند لحظه حس عجیبی داشتم این خانه جدید برایم غریبه بود. توی حوض هیچ ماهی نبود فقط من بودم تنهای تنها..
شاید حالا تنهاییم را بیشتر حس میکنم آخر پیرمرد , او هم دیگر نیست. رفت.
از وقتی به اینجا آمدم یادم نمی آید مثل امروز شمعدانی ها بی روح باشند. آبی حوض کمرنگ شده و حالا حتی کسی نبود آب آنرا عوض کنند. آخر برای آن آدم بزرگ ها ک آن روز آمدند و تن خسته پیرمرد که روح اش از آن پرکشیده بود را با خودشان بردند یک ماهی قرمز چه اهمیتی دارد؟!
فکر کنم همین روزهاست من هم مثل پیرمرد از اینجا بروم. شاید پیرمرد هم برای همین پر کشیده بود شاید اینجا برایش کوچک بود و مدت ها بود هوای دلش عوض نشده بود.
به گمانم کسی میان کوچه های زندگی اش برای او سهمی نگذاشته بود.