نمونه انشاء با موضوعات مختلف

زنگ انشاء، نوشتن انشا، انشای آماده، موضوع انشا، نمونه انشا

  

تبلیغات

موضوع انشا خورشید و ماه

موضوع انشا: خورشید و ماه

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

خور را دشنه و درقه بر تبانیش می تاخت بسوی عرصه ی رزم با ماه.
ماه و انبوه جانبازانش بسوی عرصه ی رزم می تاختند.آن دو معارض نعره کنان،با تب و تاب،به قصد انهدام یک بسوی یک با جست و خیز عازم شده بودند وآن پیکار دیرین ،از سر گرفته بودند.
خور با گردن کشی رو بسوی ماه چنین گفت: ای سیه سرای سیاه جامگان!! که اندک فروغت را ز ما داری ، چه سان با وقاحت موازات منی؟! مقابل یگانه فروغ هستی!!!
بازتاب ماه چنین بود: ای یگانه چشم دریده ی هستی!! تو گر خودت و فروغت را باور داشتی، خود را در مقیاس مجادله با من نمیدیدی.
خورشید پاسخ داد: من بر هیچ جز خویش ایقان ندارم، خواهم ترفند بافی چون تو را هیچ کنم.
ماه گفت: ار کلامم بیهوده بود تو خود را رنجه نمی نمودی تا با قشونت بر کلامم گوش فرا دهی.
خورشید گفت: من کجا و توی درویش جامه دریده کجا!! تو تکه سنگی و من کوه الماس، تو نا چیزی و من قیمتی، بگویم دال ، دریا به محضرم می خشکد، بگویم کاف ، کویر بر من زانو می زند، گر نباشم همه عالم به تمنای منند، زاری کنان خاستار منند.
ماه گفت: هرچه گویی به درستی باد؛ تو کوه الماسی که در آتش می سوزد. تو یاوری نداری ، هرکه خواست یاورت باشد ، سوخت در آتش تکبرت. هرکه از تو دور ماند، در عافیت است. هرکه در قربت ماند سوخت و خاکستر شد. گر ایزد توانا تورا در آتش نمی سوزاند تو نیز تکه سنگی بودی که ناچیز است.
آنگونه که گنج قارون به یک باره به اعماق زمین فرو رفت، همانگونه که عمر نوح پیغمبر پس از سالیان به اتمام رسید، تو نیز روزی خاموش می شوی و آنروز نه دریایی به محضرت میخشکد و نه کویری نزدت زانو میزند. لیکن من تکه سنگی بیش نیستم، ز خاموشی نمیترسم، همرهانی دارم که نمیسوزانمشان و بخاطر فروغ و گرمایم کنارم نایستاده اند. من منم !! واقعی و کوچک، تاریک ولی روشن، سیاه ولی سفید، زیرا این دل من است که مرا زیبا ساخته. بر چه می بالی؟! همان که تورا روشن کرد روزی تورا خاموش می کند.

در آن هنگام بود که خورشید حقیقت را با چشمان نابینایش دید، شاید این ماه بود که پیروز این پیکار بود.

نویسنده: نازنین کریمیان

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۳ نظر
    • انشاء

    انشای جانشبن سازی با موضوع زمین

    موضوع انشا: جانشبن سازی با موضوع زمین

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    من همانم که خوشی ها وناخوشی هایتان،سختی و آسانی هایتان روی من میگذرد؛ زیرپایتان بی صدا نظاره گر زندگی تان هستم،همان لحظه ای که شما بی توجه به من قدم برمیدارید اما من مانند فرزندانم ازشما مراقبت میکنم.
    کودکی که می خواهد علم بیاموزد،زیرپایش بال فرشتگان راپهن میکنم و تابه مقصدبرسد مراقب اوهستم؛ آغوش من همیشه به روی شما باز است،همان آغوشی که بی اعتنا به آن قدم برمیدارید؛یاکسی که خدایی ناکرده می خواهد برود و کاربدی انجام دهد،سنگی جلوی پایش می اندازم تاشاید منصرف شود اما اگر گوش به من فرا ندهدعواقب کارش باخودش است.[enshay.blog.ir]
    من زمینم همان که خداوندبارها در قرآن هم درموردم یادکرده است، امابعضی رفتارهای شما واقعا مرا آزرده است، باسوزاندن برگ های درختان سربه فلک کشیده ام،باسوزاندن سوخت های فسیلی وخیلی کارهای دیگر ریه های من درحال ازبین رفتن است.آیا می دانید که اگر منی وجود نداشته باشد،شما و آن هایی هم وجود نخواهد داشت؟!پس چرا نسبت به مساعلی که در آن پای حیات شما درمیان است بی اهمیت هستید؟
    همین چندوقت پیش با دخترم دریا مشغول صحبت کردن بودم که از دست شما گریان بود و میگفت تمام زباله هایتان را درقلب پر مهرش ریخته اید،یا فرزند دیگرم باران که میگفت کارهایی کرده اید که دیگر میل به زمین آمدن راهم ندارد؛ از آن یکی دخترم برف که دیگر نگویم چگونه ناراحت است وحسرت آغوش مرا میکشد......
    آیا وقت این نرسیده که جرقه ای درذهن شما روشن شود؟!وقت این نیست که به فکر نسل آینده خود وفرزندان من باشید؟!من شمارا دوست دارم؛جان من به شما و جان شما به من بسته است،پس بیاید بایکدیگر دست دوستی بدهیم و همدیگر را پاس بداریم.

    نویسنده: خاطره غفاری نژاد 

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۸ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا کمبود آب

    موضوع انشا: کمبود آب

    عقربه های ساعت .... ارام ارام به ساعت 8 شب نزدیک میشد..سکوتی خاص فضای اتاق را فرا گرفته بود..صدای چکیدن قطره های اب به گوشم رسید..بی درنگ به سمت صدا رفتم..شیر اب را محکم بستم تا مبادا حتی قطره ای بی جهت..هدر رود.. به اینده ی این مایع حیاتی فکر میکردم....وقتی به کمبود اب فکر میکنم خیلی غمگین میشوم.. زندگی بر روی کره خاکی بدون اب امکان ندارد.. دریاها خشک میشوند..ماهیان کوچولو بیرون از اب جان میدهند... نسلهای اینده با مشکل بزرگ بی ابی روبرو میشوند... اب که نباشد زندگی هم میمیرد..حیات انسانها..گیاهان..حیوانات و تمام موجودات به اب وابسته است.. درختان با اب قادر به ادامه زندگی هستند.. اگر اب به درختان نرسد دیگر برگ و میوه ای ندارند.. اگر حیوانات اب نخورند میمیرند..حیات ما هم که وابسته به گیاهان و حیوانات است دچار مشکل بزرگی میشویم.. چرخه ادامه حیات وابسته به وجود اب است.. هر کدام از ما میتواند مسئولیت خود را در این زمینه به بهترین شکل به عهده بگیرد.. وقتی دست و صورت خود را میشوییم با کمترین مقدار اب میتوانیم این کار را انجام دهیم.. وقتی حمام میرویم اب را بیهوده هدر ندهیم.. باغداران میتوانند سیستم ابیاری را به صورت قطره ای تنظیم کنند و باغها و محصولات کشاورزی را ابیاری کنند..برای شستشوی ماشین خود میتوانیم با کمترین مقدار اب کار شستشو را انجام دهیم...باید باغبانانی که در پارکها کار میکنند نسبت به حفظ اب بیشتر کوشا باشند باید همه دست به دست هم بدهیم تا کمبود اب نداشته باشیم...باید تمام سرویسهای دستشویی و ظرف شویی و حمام خانه ها ... مرتب بررسی شوند تا اب قطره قطره..هدر نرود...اگر هر ایرانی به وظیفه خود در این زمینه عمل کند میتوانیم تا حد زیادی از این بحران جدی بکاهیم...و شایسته است که دست به اسمان ببریم و از خدای مهربان تقاضا کنیم تا باران رحمت خود را به تمام موجودات عطا فرماید... امیدوارم دوستان عزیزم در مورد حفظ این مایه حیات به پدران و مادران خود نیز یاداوری کنند که انها در برابر نسل اینده..که ما هستیم....مسئولانه تر رفتار کنند تا عزیزان انها در اینده با خظر بی ابی روبه رو نشوند.

    نویسنده: مبینا دانشوری

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۹ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا آرزوهای من برای شهرم

    موضوع انشا: آرزوهای من برای شهرم

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    ما در شهرستان پاکدشت واقع در استان تهران زندگی میکنیم و سعی داریم که با تلاش به آرزو های خود برای آبادانی شهرمان کمک کنیم.

    ما بچه های شهرستان پاکدشت میخواهیم آرزو هایی را که داریم را به واقعیت تبدیل کنیم.
    حال برای شما آرزو هایمان را بیان میکنم:

    ۱-آرزو داریم که باشگاه های ورزشی و فرهنگی به صورت گروهی و انفرادی برای بالا رفتن سطح آمادگی جسمانی و روحی مردم بصورت رایگان احداث شود.
    ۲-آرزو داریم که خیابان ها همیشه تمیز و بدون آلودگی باشند.
    ۳-آرزو داریم که جوانان شهرستان ما بتوانند برای خود شغل و کسب و کار ایجاد کنند.
    ۴-آرزو داریم که با تولد هر فرزند از خانواده یک نهال برای طبیعت نیز کاشته شود.
    ۵-آرزو داریم که مردمی که تهی دست هستند بتوانند به سطح خوبی برسند و از زندگی لذت ببرند.
    ۶-آرزو داریم که مدرسه های خوب و مجهزی داشته باشیم که بتوانیم دانش های خود را روز به روز بیشتر کنیم.
    ۷-و در آخر آرزو داریم که علاوه بر شهرمان بتوانیم کشورمان هم آباد کنیم و برای ظهور آقا امام زمان (عج) که بزرگ ترین و والا ترین آرزو هاست دعا کنیم و به خداوند توکل داشته باشیم.

    به امید اینکه همه آرزو های خوب روزی به واقعیت تبدیل شوند.

    «باتشکر»

    کاری گروهی (فرشاد ده دله-محمد مهدی حیدری) - یازدهم انسانی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۱ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا یک دانه تا کاغذ خطی

    موضوع انشا: یک دانه تا کاغذ خطی

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    یک دانه یک دانه بودم که از درخت کهن افتادم روز هاماه ها یک جا مانده بودم داشتم به خود می بالیدم واز غصه دغ می کردم درشبی مهتابی باد شدیدی می وزید برگ های درختان را جارو می کردم باد که عصبانی شده من را از زمین به هوا برد ودور خود می چرخاندباد که بسیار من را از زمین بلند کرد حس میکردم که بالای درختان سر به فلک کشیده هستم اندکی بعد من را در رودکوچکی انداخت آب رود بسیار سردبود بعد از چندین روز آب را در گوشه ای خود قرارداد من که بسیار خسته شده بودم خوابم برد وقتی بیدار شدم یک برگ سبزی در من باتنه بسیار کوچک که اندازه نخ بود در من رویده بود. چندین سال گذشته بود که من به درخت تنومند تبدیل شده بودم که موجودات کوچکی امدن که با دستگاه تیغ دار من را از زهوا به زمین انداختن آن ها بادستگاه های عجیب من رااز زمین بروی یک کامیون انداختن درخت های بریده شده بسیار بودند مارا از کامیون به جای بوردن که مثل همان صدای بریده شدن درختان بود. کمی بعد صداها بسیار بلند شده بود صدای درختانی که آه ناله میکردن من ربه روی دستگاه قرار گرفتم که من را پودر میکرد من تقریبا بی هوش شده بودم وقتی چشم هایم را باز کرم به کاغذ خط خطی تبدیل شده بودم

    نویسنده: قائم جمعه زاده - کلاس نهم

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۱ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا آدم برفی دل گرم

    موضوع انشا: آدم برفی دل گرم

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    زمستان فصل به دنیا آمدن آدم برفی ها است.من هم یک روز سپید،تپش قلب بلورینم آغاز شد.چشمانم را باز کردم،یک جفت چشم قهوه ای بین آن همه سپیدی برف به چشمان گردویی ام زل زده بود!
    شال گردن قرمزش را دور گردنم انداخت و لبخند شیرینی زد...گرمم شده بود، آنقدر که انگار آتش در دلم افروخته بودند.
    همینطور نگاهش می کردم که مشغول کامل کردن من بود، کارش که تمام شد خوب نگاهم کرد، من هم چشم از او برنداشته بودم...
    قدری عکس از من گرفت و با خوشحالی خداحافظی کرد و چشمان قهوه ای اش دور و دورتر می شد...
    با هر قدمش دلم آب می شد به امید برگشتنش... می گویند پشت سر مسافر باید آب ریخت تا برگردد، تمامم را به یادش فرو ریختم اما روز ها گذشت و هیچ نگاهی سرمای وجودم را از بین نبرد...
    قطار آدم برفی ها داشت حرکت می کرد، شال گردنش را روی زمین گذاشتم و با کوهی از غم سوار قطار شدم، سرزمین آدم برفی ها قبلا برایم خوش بود...اما حالا فقط سرد بود و سرد بود و سرد...
    انتظار تولدی دوباره و دیدار دوباره او مرا پیر کرد.حال می فهمم که چرا در کتاب مقدس آدم برفی ها نوشته بود:دل گرم نشو!انسان ها وقتی تمام تو را بفهمند رهایت می کنند... تا زمانی برایشان ارزش داری که مبهم باشی، آن وقت روح کنجکاوشان در پی تو پرواز می کند.
    روز موعود فرا رسید، دوباره چشمان گردویی ام به چشمان قهوه ای او دوخته شد،اما این بار قلبم نمی تپید،فقط سرد و بی روح نگاهش می کردم...دوباره همان شال گردن قرمز را دورم انداخت اما من سالها بود که یخ زده بودم... :) با همان دهانی که هیچ گاه برایم نزاشته بود این بار سخن گفتم: به شانه ام زدی که تنهایی ام را تکانده باشی... به چه دل خوش کرده ای؟ تکاندن برف، از شانه های آدم برفی...؟؟ :)

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۳ نظر
    • انشاء

    انشای جانشبن سازی با موضوع مهندس پاکیزگی

    انشا به روش جانشبن سازی

    موضوع: مهندس پاکیزگی

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    من آن کسی هستم که اگر چه از جایگاه نداشته ام میان مردم خسته و دل شکسته ام اما لذت زندگی کردن را بیش از همه تجربه خواهم کرد.
    من هر صبح سحرخیز تر از چشمان پر از ناز خورشید بیدار می شوم و برگ های نارنجی پاییز را که روزی به رنگ بیشه زارها بوده اند و لطافتی چون ابریشم های خالص زرباف را داشتند با آرامی با جاروی بزرگم با نوازش از سر راه بر می دارم تا مبادا قدم های استوار مردی خشن یا کفش های صدادار یا کودک همین زندگی چند روزه شان را نیز از آنها بگیرد.
    چه کنم؛ دیدن جاده ای بی انتها با برگ های خشک شده افتاده بر روی زمین اندیشه ام را تا بی نهایت می برد.
    من کسی هستم که در زمستان برف های جلوی خانه هارا پارو میکنم. برف هارا پارو میکنم و با خودم می گویم بگذار آنها را کنار بزنم؛ شاید بچه ای بیاید و با آنها بازی کند و برف اذیت شود از اینکه در دستان کسی فشرده شود.
    پارویشان می کنم تا ماشین ها از رویشان رد نشوند و گل و لاییشان نکنند چون آنوقت دیگر برف سپیدی اش را از دست می دهد و کثیف خواهد شد.
    دانه های برف هر کدام مانند اعضای خانواده ای شبیه هم هستند اما در آخر متفاوت از یکدیگرند.هرکدام حرفی برای گفتن دارند.
    من همانم که هنگامی که جارو در دست در خیابان ها رد می شود با نگاه های پر معنایی رو به رو می شود و سراسر قلبش را غصه و اندوه فرا می گیرد.
    مردم نمی دانند اما من از همه شان خوشبخترم. چون شاید قطعه ای پنیر و تکه نانی خشکیده داشته باشم و یا شاید با لیوانی شیشه ای که لبه اش پریده هر روز چای کهنه و پر رنگی را بنوشم اما لذت دیدن و درک کردن طبیعت را دارم.
    من بارها و بارها زنده شدن را پس از مرگ می بینم؛ می بینم که بهار چگونه پس از سرمای زمستان دوباره نفس می گیرد.
    من آن کسی هستم که شکوفه گیلاس را می بینم که به آرامی برف را از روی سر خود کنار زده و باز می شود.
    من کسی هستم که مشامم عطر بهار را زودتر احساس خواهد کرد.
    همان کسی هستم که اولین دوست خورشید به حساب می آید. من با عشق زودتر از همه به استقبال بهار کوچه ها و محله هارا برای آمدنش پاک می کنم و فرش قرمزی برایش از رز های سرخ می اندازم و زبانم نوبرانه هارا سریعتر می چشد.
    من همان کسی هستم که ترک های دستانم چون کوه های بزرگ سهمگین است و انگار بر روی پیشانی ام خطوط پس از زلزله نقش بسته؛ چشمانم چون دریایی است که خشکسالی به آن گذاشته شده باشد و با چهره ای استخوانی من همانم که عشق را از طبیعت آموخت.آری, من رفتگرم, رفتگری که برای رفوی هر یک از ناکامی های کوچه و محله مهندسی خاصی را در پیش گرفته است.
    من رفتگرم و با افتخار می گویم نارنجی پوشی خسته و با عشق بی پایان هستم. من مهندسی ناپاکی و آلودگی را از طبیعت آموختم و با ذره ذره احساساتم همه را دوست خواهم داشت تا بی نهایت...

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۲ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا عاشق‌ خورشید

    موضوع انشا: عاشق‌ خورشید

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    دانه‌های‌بلورین‌‌برف‌همچنان‌می‌بارید،اما من‌عاشق‌خورشید‌بودم‌ومنتظر‌بودم‌تا‌آن طلوع‌کند.
    دخترک‌ شال‌ بافتنی‌ سفیدش‌ را‌ که‌روی‌آن‌یک‌گل‌سرخ‌کوچک‌بافته‌شده‌بود رابه‌دور‌‌گردنم‌انداخت؛وبعد‌از‌کمی‌بازی‌با گلوله‌های‌برفی‌با‌خواهر‌کوچکترش‌وبا‌آن چکمه‌های‌صورتی‌رد‌پای‌زیبایی‌در‌برف می‌گذاشتند.

    چند‌روزی‌گذشت‌ومن‌منتظر‌خورشید‌ زیبا‌بودم‌تا‌طلوع‌کند.
    درختان‌برهنه‌شده بودند،گویی‌همه‌شان‌جامع‌سفید‌همچو ابریشم‌به‌تن‌‌کرده‌بودند،جز‌یک‌درخت‌که بجای‌مروارید‌های‌‌سفید‌برف‌شکوفه‌‌های سفید‌وصورتی‌از‌آن‌روییده‌بودند.

    چند‌روز‌دیگر‌هم‌گذشت‌وانتظارم‌به‌سر آمد؛خورشید‌تابان‌از‌پشت‌کوه‌های‌بلند‌ سر‌بیرون‌آورد.

    چه‌زیبا‌ودرخشان‌بود،بزرگتر‌از‌آن‌بود‌که‌تصورش را می کردم. او‌‌همچنان‌بالاتر‌می‌آمد‌ومن‌از‌گرمای وجود‌او‌کوچک‌و‌کوچکتر‌می‌شدم.

    تمام‌مدت‌با‌چشمان‌دکمه‌ای‌شکلم‌که یکی‌زرد‌ودیگری‌مشکی‌بود‌به‌او‌نگاه می‌کردم.تماشای‌لذت‌بخش‌او‌ مرا‌ کوچکتر‌می‌کرد،اما‌من‌این‌احساس را‌دوست‌داشتم؛دیگر‌فقط‌چشمانم با‌آن‌شال‌گردنی‌برایم‌باقی‌مانده‌بود؛
    ولی‌من‌نگاه‌به‌این‌‌خورشید‌طلایی‌وگرم‌وزیبا‌را‌دوست‌داشتم‌تا‌آنجایی که‌خودم‌آب‌شدم.

    گاهی‌عاشقی‌یعنی‌پایان‌زندگی‌تو برای‌شروع‌زندگی‌کسی‌که‌دوستش داری.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا بوم نقاشی

    موضوع انشا: بوم نقاشی

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    ما در جهانی بی کران زندگی می کنیم.این کائنات، خود یک نقاشی بزرگ است از جانب دستان پروردگار. آدمی، که خود اجزاء متحرک این بوم گردون است هم ؛ برای دل خود نقشی را در بوم هایی با ابعاد کوچک تَر می کشد.
    ابعاد گوناگون من، خریدار را به فکر وا می دارد. گاهی نگاه کردن به چشمان دوستانم که از من درشت هیکل تَر هستند، مشکل می شود. اما من هم حس آنها را تجربه کرده ام که از بالا به پایین دست نگاهی بی اندازی. غرور خاصی دارد. شب ها بعد از خاموشی، شو برگزار میکنم و به چاقی و لاغری یکدیگر میخندیم و اینجاست که انتخاب برای نقاش سخت می شود. [enshay.blog.ir]
    فکر کنم که قلمو با خودش هم درگیر است البته که به نقاش بر می گردد که چطور نقش بزند. چون گاهی أوقات قلمو با رنگ های گرم و سرد، طوری صورتم را نوازش می کند که دیگر سردی رنگ حس نمی شود. ولی گاهی آنقدر خشمگین است که صورتم را باسیلی، آغشته به رنگ می کند. و یک زمان است که قلمو های کوچک با زلف هایشان بدنم را به قلقلک در می آورند اما صدای خنده هایم به گوش هیچ کس نمی رسد.
    چه بسا نقاشانی که با حس های مختلف به من نقش و نگار دادند. که من مملوء از حس های غم و شادی و پند و اندرز هستم. چه فایده که تا زمانی که نقاشان زنده بودند من هیچ ارزشی نداشتم. اما حال که از دنیا رفته اند مرا با قیمت های کلان از این موزه به آن موزه می برند.
    زندگی زود گذر است و زمان زیستن کوتاه، ما نیز روزی می میریم گاه با یک خشم بریده می شویم اما خونی از ما سرازیر نمی شود و گاه به تدریج پوسیده می شویم. ای انسان، مخور غم گذشته و فردا را؛ در فکر امروز باش و سپاسگزار که تو نیز روزی از این نقاشی محو و نابود می شوی.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۳ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا گفت و گوی انسان و دریا در مورد عشق

    موضوع : گفت و گوی انسان و دریا در مورد عشق

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    به آرامی روی شن های ساحل قدم می زدم, کل دنیا مرا تنها گذاشته بودند جز یک نفر, یک نفر همیشه همراه و یار من بود یک نفر که در تمام لحظه های بی کسی کنار من بود, یک نفر که با بقیه فرق داشت, یک نفر که مهربان بود و عاشق.
    کنار دریا رسیدم بی قراری دریا را در وجودم حس می کردم, دلتنگی اش را, ناراحتی اش را,
    به او سلام کردم, جواب مرا داد اما گویی تمام حواسش جای دیگری بود.
    تصمیم گرفتم کنار دریا روی شن ها بنشینم و علت بی قراری دریا را جویا شوم.
    به دریا گفتم: تو امروز مثل همیشه نیستی حس میکنم از چیزی ناراحتی, صدای موج های تو اکنون غم دارد میتوانم این را حس کنم. به من بگو دلیل این نگرانیت چیست؟
    دریا جواب داد: تو می دانی عشق چیست؟
    گفتم:مگر می شود ندانم.
    دریا گفت: من دریایی عظیم و بی کران هستم دریایی که احساس دارد, دریایی که می تواند عاشق شود, من اکنون عاشق شده ام اما از عشق خود دور افتاده ام و این مرا عذاب می دهد.
    حالا فهمیدم که دلیل این ناراحتی و غم دریا چیست.
    به او گفتم: عاشق چه کسی شده ای . چرا از عشقت دور مانده ای؟ ماجرای عشق خود را برایم بگو.
    دریا شروع به شرح عشقش کرد, او با با بغض به من گفت: عاشق چشمه ای شده ام که روزی بود و از من خوب دلبری می کرد حالا نیست و با نبودش عذابم می دهد, او کسی بود که با رقصیدن موج هایش می رقصیدم با سیراب شدنش توسط باران سیراب می شدم, فکر می کردم رفیق و یار همیشگی ام می شود, عاشق او شدم, خودم را از عشق او لبریز کردم, اما غافل از اینکه او یک یار موقتی بود.
    همیشه اول عشق خوب است اما آخرش درست بر عکس اولش سخت و جانگیر است و عاشق را در غم عشق به خوبی و با مهارت تمام می سوزاند.
    دلی تنگ دارم که کسی دردش را نمی داند, غمی نهفته دارم که کسی صدایش را نمی خواند, بغضی نفس گیر دارم که کسی آن را از گلویم نمی داند.
    دریا حرف هایش را زد, او عاشق شده بود اما غافل از اینکه برای خود یار خوبی را انتخاب نکرده است.
    به او گفتم: تو عاشق یک یار موقتی شده ای عاشق یک رهگذر که روزی می آید و روزی می رود. به خود و جایگاهت نگاهی بینداز ببین که هستی و عاشق چه کسی شده ای, ببین مرتبه ی عشقت کجاست.
    دریا با صدایی گرفته به من گفت: مثل اینکه تو از عشق و عاشقی چیزی نمی دانی, نه عاشق کسی شده ای و نه کسی عاشقت وگرنه این چنین بی رحمانه در مورد عشق نمی گفتی.
    از سادگی دریا خنده ام گرفته بود به او گفتم: اشتباه میکنی, من از عشق چیز بدی نمی گویم فقط به تو گفتم که دل به رهگذران نبند .که کل دریایی ات, احساس پاکت و آرامشت را از دست می دهی,عشق آن نیست که موجب رنج و عذابت شود و زندگی را برایت بی معنی کند, عشق آن است که موجب آرامش تو شود, عشق آن است که به زندگی ات روح و جان ببخشد, نه اینکه روح و جان را از تو بستاند
    عشق به قلب آرامش می دهد, قلب را آرام می کند, بی قراری ها را دور میکند.
    دریا: چی کسی اینگونه به تو از عشق آموخته است؟ چه کسی قلب تو را از هیاهو دور ساخته و به آرامش رسانده است؟
    من: یار مهربانم, یاری که همیشه در کنار من است و مانند رهگذران نیست, یاری که فداکارانه عاشق من است, یاری که در تمام لحظاتم, در تمام تنهایی هایم, در تمام بی قراری هایم, در تمام نا امیدی هایم عاشقانه همراه و غمخوارم بود.
    یاری که به او پشت کردم ولی به من پشت نکرد, من با او مهربان نبودم ولی او با من بسیار مهربان بود و هست و خواهد بود.
    من خیلی وقت ها او را تنها گذاشته ام اما او هیچگاه تنهایم نگذاشت و نمی گذارد, محبتم را نثار همه می کردم ولی نسبت به او بی توجه بودم, با همه سخن می گفتم و می خندیدم ولی با او سخنی نمی گفتم یا اگر می گفتم همه سخنم از دلتنگی و ناراحتی و غم و اندوهم بود.
    هر زمان که تنها می شدم به یاد او می افتادم با این همه بی توجهی او هیچگاه توجهش را نسبت به من کم نمی کرد, به تمام حرف های دیگران پاسخ میدادم ولی پاسخم به او فقط سکوت بود, با همه می خندیدم ولی با او گریه می کردم اما او با این همه بی مِهری باز مرا عاشقانه در دامن عشق خود می پرورانید و نوازش می کرد.
    او قلب مرا پر از آرامش کرد چون خانه او قلب من است.
    او خدایم است که تنها یار زیبا و واقعی و همیشگی ام بود, کسی که عشقش به هر کسی آرامش میدهد.
    ای کاش, دست از تمام یاران بی وفا و رهگذر بر داریم و عشق خود را نصیب خدایی کنیم که با هم با وفاست هم ماندگار.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۵ نظر
    • انشاء