موضوع انشا: کلبه فقیرانه
هواتاریک است.ازدوردست ها نوری ضعیف دیده می شود و مرا به سوی خود جذب میکند.به آن نور خیره شده ام.کنجکاوی ام به نهایت خود رسیده است.کم کم به طرف آن نور می روم.
کلبه ای کوچک که با چوب درست شده است.با چوبهایی که سالها در برابر مشتهای بادوطوفان مقاومت کرده اند و سقفی که سوراخ است که انگار خسته و تسلیم شده است
سایه درختان مرا می ترسانند. از ترس وارد کلبه می شوم ؛
-سلام کسی اینجا نیست؟
چیزی راکه می بینم باور نمی کنم!.پیر مردی با لباس های کهنه و پاره در گوشه ای نشسته وشمعی که آخرهای عمرش است را درکناردارد.شمعی که کور سویی از روشنایی اش را به در دیوار می بخشد و اندک گر مایش را نثارپیرمردو کلبه ی کهنه و قدیمی اش میکند
ناگهان ابرها شروع به نزاع می کنند قطرات ریز باران از ترس فرارکرده وبه زمین پناه می آورند.باران از لابه لای درودیوار هاو سوراخ سقف به خانه حمله ورمی شوند.
باپیرمرد گفت وگو می کنم.او می گوید:"خوش به حالت که لباس های گرم وشال وکلاه داری"راستش دلم برای او می سوزد.
کمی ازلباس های زمستانی خودم را به اومی دهم.کم کم چشمانم سنگین می شود.می خواهم به خانه برگردم ولی زمین خیس شده و همه جاتاریک است.شب را در کلبه ی پیرمرد می مانم. سوزسرما از سوراخ سقف به داخل خانه می آید.به سختی می توانم بخوابم تا اینکه بالاخره صبح می شود با تابش افتاب روح بخش پاییزی از روزنه شیشه ای به داخل کلبه همه چیز رنگ طلایی به خود میگیرید من نیز به همراه پیرمرد بیدار میشوم
گرمای خورشید صورتم رانوازش می دهد کم کم بساط چای داغ اتشی وصبحانه ناب جنگلی مهیا میشود کنار اتش بودن چه لذتی دارد !
به خانه بازمی گردم.کمی لباس گرم،تخته،میخ چکش برمی دارم.همراه پدرم خانه ی آن پیرمرد راتعمیرمی کنم تا اوهم درآرامش زندگی کندوراحت بخوابد.وهم من با وجدانی اسوده از کمک به یک انسان راحت باشم.
انشا با موضوع آزاد
با حالی پریشان چشمانم را بستم و به صدای قدم هایش گوش سپردم...انگار لالایی مسکن بخشم بود...قدم به قدم نزدیک تر میشد..کم کم بوی عطرش به مشامم خورد،آه همان عطر همیشگی...دستانم را دور فنجان قهوه که بخارش شیشه ی عینکم را تار میکرد حلقه کردم...و با تمام توانم بوی عطر دلپذیرش را استشمام کردم..و بالاخره بالای سرم ایستاد،برگشتم و چشمانم را در دوتیله ی عسلی خوشرنگش دوختم...فدای آرامش چشمانت شوم...این دخترک سالهاست که در آنها غرق شده...کنارم نشست،یک دل سیر خیره اش شدم..لبانش را با زبان تر کرد:بسه دیگه چقد نگام میکنی؟تموم شدم...
نه اشتباه نکن،من تمام شدم..تمامِ تــــو...تمام چشمانت..تمامِ صدای تق تق کفشت..تمامِ لبخندهای دلنشینت...دستم را به سمتش دراز کردم ک دستانش را بگیرم...هنوز یخ بود...خواستم ببوسمش اما...
+خانــوم؟دیر وقته نمیخواین برین؟میخوایم کافه رو تعطیل کنیم....آآآه بازهم خیال بود؟باز رفتی؟چندین سال است اینگونه با خیالت سر میکنم...چندین سال است آمدنت آرزویم شده..سخت است تنها تکیه گاهت را از دست دهی و حسرت بوسیدن دستانش در قلبت لانه کرده باشد سخت است غریبه ای دیگر جای مادرت را بگیرد...ای کـــاش می آمدی..تا تمام میشد این بی تو بودن ها ..کاش می آمدی.با همان حال پریشان....با همان حال پریشان.
انشا با موضوع آزاد
دیگر روی جدول خیابان ها راه نمیروم...
در خیابان با صدای بلند نمیخندم...
با آبنبات چوبی اشکم بند نمی آید...
دیگر الکی سر هر چیز کوچکی قهر نمیکنم.
وسط حرف هایت قربانت نمیشوم..
دیگر..
دیگر..
دیگر آن دختر شاه پریان بازیگوشت نیستم....دیگر آن آدم دیوانه با شیطنت هایش نیستم...میدانی؟نمیخواهم اینقدر ضعیف باشم.اما دست خودم که نیست هربار ک میخواهی بیایی قلبم شروع میکند به تند تپیدن،قصه هایم پر از گل های رز و عطر اقاقی میشود،بهترین لباس هایم صف میکشند و موهایم پریشان!اما همین ک ب نبودت فکر میکنم،همه چیز در اطرافم مثل پتک ب جانم می افتد !این دخترک سالهاست اینگونه با یک آمد و رفت ساده زندگیش پر تلاطم میشود...محبوب من!میشود بمانی؟؟!میترسم این تلاطم ها پایان ناخوشی داشته باشد:)
انشا با موضوع آزاد
از اینکه روزها، هفته ها،ماها به انتظار دیدنت می نشینم، از اینکه در نبودت غذاب میکشم، از این کلافگی ها دلتنگی ها بغض و گریه های شبانه متنفرم
متنفرم ازینکه اینقدر دوستت دارم...متنفرم و دیگر خسته شدم از اینکه جز تو هیچ چیزو هیچ کس به چشمم نمی اید....متنفرم از اینکه جایت را هیچ کس جز خودت پر نمی کند.
وقتی دیگر صبرم سر می ایدو کم می اورم با خودم عهد می کنم که دیگر به تو فکر نکنم، فراموشت کنم
اما وقتی بعد از این همه مدت میایی
وقتی تورا می بینم
وقتی با آن چشم های مهربانت نگاهم میکنی ،،باز هم نا خداآگاه لبخند روی لبم می نشیند در دلم غوغا بر پا میشود و قلبم تند تند میزند......و عهدی را که با خودم بسته بودم فراموش می کنم 🙃
اما وقتی که وقت رفتنت میرسد در دلم طوفان بر پا میشود لبخندم تبدیل به بغض میشود، گریه ها و دلتنگی هایم شروع میشود.
اما حتی صد برابر این رنج ها و دلتنگی ها می ارزد به این که یک لحضه تورا ببینم.
انشا با موضوع آزاد
اینبار کمی قهرمان طولانی شد:)
هنوز هم در فکرم که چه شد؟دعوایمان سر چه بود؟شکستن لیوان بهانه بود نه؟آه باز که قهوه ام سرد شد...خودکارم روی کاغذ همچنان غلط میخورد...و من همچنان در فکر چشمانت در دیدار آخرمان هستم!عجب نگاه سردی،گویا میان منو تو هیچ نبوده است!اما همان چشمان سرد از خیلی وقت پیش مرا به اسارت خود درآورد...
گفته بودی می آیی،ساعت بیست و پنج روز سی و دوم همین ماه!پس چه شد؟من که از این تاریخ ها سر در نمی آورم،از هرکس میپرسم کی ساعت بیست و پنج روز سی و دوم میرسد؟جز خنده ی تمسخر آمیز چیزی نثارم نمیشود...اما من که معشوقه بودن بلد نیستم!با همه حرف دارم اما باتو...فقط صدای تپش قلبم شنیدنی ست که آن هم کلامی ندارد...پس تکلیف من چه میشود وقتی بیایی؟حتی تصورش هم برایم ثبات آرامش است..کاش زودتر برسد،کاش زودتر بیایی تا تمام شود این ساعت بیست و پنج نحس!
انشا با موضوع آزاد
آرام آرام قدم برمیداشتم با پایی برهنه،
خاک سرد و چمن خیس شده از باران صبح گاهی قدم هایم آرام بود گویا قصد رسیدن ب مقصد رسیدن را ندار.
صدای هوهوی باد،خش خش برگ درختان،صدای نرم و لطیف آب رودخانه آهنگ دلنشین را به گوشم می رساند.
نگاه کردم درست است کمی جلو تر رودی بود،
اطراف رود را نگاه کردم تک درخت استوارومحکم در کنار رودخانه برگ هایش را با کمک باد به رقصش در آورده بود.
جای دنج و آرامی برای نشستن به نظر می رسید.
گامی برداشتم،قدم هایم سریع شد.
دویدمخیلی سریع به کنار رودخانه رسیدم نشستم نفسهایم تند شده
هاااااااا هووووو هاااااااا هووووو
صدای نفس هایم آهنگ طبیعت را برهم ریخت .
آرام شدم پاهایم را تا زانو به درون آب رود خانه بردم.
گذر آب رودخانه از روی پاهایم
و خنکی آب جانی دوباره به جسمم داد .
به اطرافم نگاه کردم ساکت بود.
عالی و خوب درست جایی برای افکار پریشان من:)
به گذر آب رودخانه نگاه کردم و بلا فاصله گذر رودخانه را با زندگی هم معنا دیدم.
زندگی ما انسان ها درست است زیاد دربارهء خوبی ها و بدی هایش فرصت فکر کردن نداریم.
اما اگر دقت کنیم مانند اب همیشه رو به جلو حرکت میکند و امکان بازگشت به عقب را ندارد.
همیشه درحال حرکت است مانند آب .
مانند آب گاهی سنگ هایی مانع از حرکت راحت او میشوند اما آب باز هم با فشار بیشتر به جلو می رود.
همانند بعضی از انسان های موفق
که باهر سختی جون:بی پولی،نداشتن بدن سالم،از دست دادن عزیزان.
بازهم مقاوم و استواد رو به جلو میروند به امید فرداهایی بهتر...
کاش دقت ما انسان ها بیشتر از آن بود که فقط به فکر امروزمان باشیم،
گذر رود خانه و آب پر خروش آن همواره در تلاشند که
فرداهایی بهتر را برای خود بسازند.
در پناه خدا با آرزوی فرداهایی بهتر.
مطالب پیشنهادی:
درد و دل یک موش آزمایشگاهی(طنز)
به نام خالق تبسم های خالصانه
من موشی کوچک هستم که در یک آزمایشگاه فوق پیشرفته زندگی میکنم.در این آزمایشگاه همه چیز عالی است ،اینجا من چند پزشک شخصی دارم که هر روز سلامتی ام را چک میکنند تا مبادا مریض شوم.کارکنان اینجا آنقدر مرا دوست دارند که مدام آمپول و قرص های تقویتی به من میدهند تا همیشه شاد و سلامت باشم.حتی یک بار که حالم بد شد تمام پزشکان بالای سرم آمدند و مرا حسابی خجالت زده کردند.آنان با دستپاچگی مرا نگاه میکردند و غصه ی سلامتی ام را می خوردند! حتی شنیدم که یکی از پزشکان با ناله گفت:«وای پروفسور!اگر این بمیرد ما چه کار کنیم؟!»همان لحظه می خواستم بگویم«غصه نخور جوان!مرگ حق است . همهٔ ما روزی به دنیا آمده و روزی هم از دنیا میریم .بالأخره من هم سنی ازم گذشته تو خودت را اینقدر اذیت نکن!»اما افسوس! آن قدر حالم بد بود که نتوانستم پزشکانم را دلداری دهم...بعد هم که تلاش کردم بلند شوم و بگویم نگران نباشید آن قدر ها هم حالم بد نیست اما به خاطر سر گیجه هنوز بلند نشده پخش زمین شدم که همان موقع یکی از پزشکانی که علاقه زیادی به من داشت از ناراحتی با صدای بلند گریست.خدا خودش به این بیچاره ها صبر دهد ....
درد و دل یک موش آزمایشگاهی
نمیدونم از کی اما از وقتی که چشام رو باز کردم خودمو تو این خراب شده دیدم. اه دیگه حالم بهم میخوره از این اتاق وادماش هر کاری میخوان بام میکنن انگار که عروسک خیمه شب بازیشون هستم. هنوز اون روزی رو یادم نرفته که اون زهرماری رو به خوردم دادن علاوه بر مزه تلخ و چندشش باعث شد سه هفته تمام عین مجسمه اناهیتا خشک بشم .هه اما خوب تلافی کردماااا
چنان انگشت بد ترکیبشو گاز گرفتم که از درد کم مونده بود بره تو کما.
خدا به خیر کنه و منو از دست این دیوونه ها نجات بده.
اما باید بدونن که با کی طرفن نمیشه که هر کی از راه رسید بیاد تو و یکم انگولکم کنه و هر کاری میخواد بام انجام بده و ده برو که رفتیم. هر روزم باید کار های روز قبل رو انجام بدم تا اینا به نتیجه مزخرفشون برسن؛به عبارتی روز از نو روزیی از نو....
درد و دل یک موش آزمایشگاهی
سلام من یه موش سفید آزمایشگاهی هستم ، می خوام درد و دلی از زجرهایی که آزمایشگاه کشیدم را براتون بگم.
آخه شما بگین من بی نوا باید چیکار کنم من به این کوچیکی باید جور هیکلای آدمارو بکشم ؟
می خوان دارو درس کنن اول روی من آزمایش می کنن بعد میارن به آدما میدن ، می خواستن استامینوفن درس کنن میارن به من می خورونن آخه من کی سردرد گرفتم که خودم نفهمیدم ، می خوان برا خودشون دگزامتازون درس کنن من بیچاره رو با سرنگ سوراخ سوراخ می کنن اگه زنده موندم ازش استفاده می کنن و اگه فوت شدم تغییرش میدن و روی یه موش دیگه آزمایش می کنن تا حالا که شانس آوردم .
من آخه از دست این آدما چیکار کنم ، اونقد روی من آزمایش انجام دادن که همیشه حالت تهوع دارم و نمی توم حتی یه تیکه غذا بخورم .
حالا اینا تموم شد و دوران نانو و دانش های هسته ای اومده که از اونا بدتره آخه ما موشای بیچاره چه گناهی داریم که ما رو اینطوری زجر میدین شماها بگین من دردم از دست اینا کجا ببرم .
ضعیف تر از ما گیر نیوردن.
موضوع انشا: آب مایه حیات
آسمان صاف است و آرام،آسمانی که فقط اسم در آورده وگرنه قلبش همانند قلب بلبلی ،کوچک وتنگ است،که هر روز میگیرد وفیروزه و الماس را به چشمانش میهمان میکنند.
میهمانانش بسیار محترم و گران بها هستند، اما چه فایده که زیاد نمی مانند. آنها بر سرکره ی خاکی می ریزندکه مردمانش قدر آن ها را نمی دانند ودست در دست دیگری بر سر آنها قدم میزنند.
مردمانی که کوشا وساعی هستند، زنده دل اندو عاشق پس انداز شئ های با ارزش برای نونهال های آینده هستند.
آن ها طاقت دیدن بیابان های سوزان وتشنه لب را ندارند و بادیدن چنین مناظری به پهنای صورت اشک می ریزند.
در کره ی خاکی موجوداتی زندگی می کنند که بسیار منظم ومرتب هستند،، دوست دار شست و شو هستند و هر روز باید ، حیاط،ماشین،پله هاو......
شست وشو دهند وبه دلبندان خود بیاموزند که باید منظم ومرتب بود.آنها به علاوه محیط زندگی به آراسته بودن خود اهمیت می دهندو ساعت ها در حمام مشغول شست وشوی خود می شوند.
پس چرا این موجود به ظاهر ، آداب دان، کوشا و پاکیزه که عاشق پس انداز برای نسل های خود هستند، این قدر آب را هدر می دهند.
مگر آب مایه ی حیات نیست؟ این انسان ها تحمل دیدن بیابخانای سوزان را ندارند ،پس چگونه می خواهند در آینده ی نزدیک در بیابان های محله ی خود زندگی کنند؟
آب در دست ما امانتی است که باید به دست کودکانمان برسانیم.
پس آداب دان باشیم از آب مراقبت کنیم ودر حفظ آب کوشا باشیم وآن را پاکیزه نگهداریم.
موضوع انشا: تنگ بلور یا وسعت دریا
در فضای بیکران دریا می گشتم به دنبال چه نمیدانم اما همین قدر می دانم که دلم چیزی می خواهد...
چشم می گردانم و به اطراف خیره می شوم، به ماهی های در حال پرواز که خوشحالی و شادمانی از جشمانشان کاملا مشهود است ؛اما من همچنان در پی احساس امنیت، امنیتی که آن را در تنگ بلورینی تجربه کردم که گمان می کردم که آزادی ام را گرفته است...
جستجو را با پیداکردن حفره ای در صخره ای مرجانی پایان دادم و در همان جا اتراق کردم چشم برهم نهادم تا خستگی راه از تنم دور شود.
کف تنگ پر بود از سنگ های ریز و رنگی که رنگ های زیبا و چشم نوازش در شفافیت آب نمایی دیگر یافته بود.
پسرکی که اسمش را نمیدانم روبروی تنگ می ایستد و با تعجب به بازی من با حباب و آب نگاه می کند و من غوطه ور در فضایی کوچک اما امن و ساده پایکوبی می کنم.
ناگهان از خواب بیدار می شوم خوابی که سرگذشتم را در تنگ کوچکی بیان می کرد در خانه ای در نزدیکی دریا...
باری دیگر به گردش درون آبزم با خود فکر می کنم ای کاش به تنگ بلورین راضیم اینچنین درمانده نمی شدم.
کوسه ای را روبروی خود دیدم با آخرین توانی که داشتم پا به فرار گذاشتم.
در نزدیکی های ساحل با دیدن قلاب ماهیگیری بارقه امیدی در من تابید خود را به طعمه رساندم و پس از آن...
تنگنا همیشه هم بد نیست گاهی فرصتی است برای زندگی آسان.
من اکنون در تنگی کوچک با ماهی دیگری به نام پانی آشنا شدم ؛دوست خوبی است امیدوارم زندگی آرامی داشته باشم.
گاهی اوقات آزادی های زیاد امنیت مان را می گیرند...
خود را درون یک فضا پیما فرض کنید که روی ماه فرود آمده
فضا پیما وسیله ای است که انسان را برای بردن به فضا وکره هایی که در اطراف زمین وجود دارد ساخته شده است.
درون فضا پیما بودم، فضا پیمایی بزرگ که با همه فضا پیماهای دیگر فرق داشت خیلی از انسانها درون آن بودند ودر داخل ان از خاطره های زمینی خودشان با یکدیگر گفتگو می کردندبعضی از خاطره های آنها مانندقهوه تلخ بودندوبعضی مانند فالوده ی شیرازی شیرین، هر کدام از آنها سرنوشتی جدا داشتندکه باعث شده بود هریک از آنها را در داخل یک فضا پیما به یکدیگر برساند هر کدام از آنها برای رفتن به فضا هدف دیگری داشتند.
من هم یک هدف دیگر، در آخرین صندلی فضا پیما نشسته بودم همه ی گذشته های خودرا مرور می کردم گذشته های خیلی از مسافران داخل فضا پیما مانند شعله های بخاری سوخته بودندومانند باد کولربه باد رفته بودندهرچقدر که به یاد گذشته می افتادم وخاطراتم را مرور می کردم سرعت فضا پیما تندتر می شد انگار فضا پیما هم درک می کرد که چه چیزهای سختی را تحمل کرده ایم.
باز تندتر وتندتر فضا پیمادر اوج سرعت بود، که ناگهان ایستاد وتمامی مسافران از ان پیاده شدند میان انها همهمه ای به پا شده بودکه اینجا کجا می تواند باشد، همه از یکدیگر می پرسیدندکه این چه جایی است؛ یکی از آن مسافران با صدای بلند فریاد زد ویکباره این شلوغی به سکوتی مطلق تبدیل شد. یک زن جواب همه ی آنها را داد وگفت: اینجا همان جایی است که آرزویش را داشتیم، اینجا همان جایست که برای فراموش کردن خیلی از جیزها آمده ایم، اینجا همان جایی است که سالها می خواستیم داشته با شیم وبالاخره به ان رسیده ایم، اینجا همان جایست که برای زندگی کردن آمده ایم، اشک از چشمان تمامی جمع سرازیر شد، آری اینجا همان کره ی ماه بود که با امدن این افراد شکوه وزیبایی عظیمی را به خود گرفت. بعضی اوقات باید برویم باید به راه بیا فتیم تا ان کسانی که قدرمان را ندا نسته اند بفهمند که چیز با ارزشی را از دست داده اند.
بودیم وکس قدر ندانست
باشد نباشیم وبدانند که بودیم.
نوشته: مهسا اموت کلاس نهم دبیرستان فدک
موضوع: فضا پیمایی که روی کره ی ماه فرود آمده
حواستان باشد شمارش معکوس شروع شد تا 56ثانیه دیگر سفرمان شروع می شود.این صدای رئیس ما است که دارد تذکرات و بقیه مطالب را توضیح میدهد.چه صدای مهیبی احساس می کنم دارم از زمین کنده می شوم با سرعتی که تا به حال مانندش را ندیده بودم احساس عجیبی است زمین دارد ذره ذره کوچک می شود دیگر ابرها زیر پایم است چه تکانی، فکر می کنم از جو خارج شدیم از مرکز اعلام می شود که با موفقیت وارد مدار خود شدیم . کسی بامن حرف نمی زند من هم میل و علاقه ای ندارم که با کسی حرف بزنم چون آنقدر چیز های عجیب و مجهول است که دیگر کسی به فکر حرف زدن نمی افتد احساس می کنم مانند ذره ای از گرد و غبار هستم که در هوا معلق شده ام احساس عجیبی است ولی لذت بخش، این لذت را در هیچ فیلمی ندیده بودم دیگر زمین، زمین نیست بلکه همچون توپ پینگ پونگ است که انگار تا دلت خواست آن را می گیری و در جیبت می گذاری وبرای همیشه از صحنه ی روزگار محوش می کنی در آن دور دست نقطه ای سفید می بینم از زمین کوچک تر است ولی چنان برقی میزند که چشم نیز تمایل دارد این سفیدی را ببیند تا آن زمین رنگارنگ را گویی غرق در عالمی هستم که تابه حال حتی نتوانسته بودم تصورش کنم احساس حقارت می کنم که من با این همه ادعا وبه قول قدیمی ها دم و دستگاه در سیاره ای هستم که انگار نه انگار وجود دارد و بود ونبودش فرقی به حال این دنیا نمی کند خورشید جور دیگر می تابد گویی سر جنگ دارد در دلم میگویم چه شده، ای خورشید گله ای داری ؟جنگی داری؟ چرا چنین سوزانی؟ انگار دوست نداری ما را در نقطه ای خارج از قفسمان ببینی فضا در اینجا خیلی زیبا و در عین حال بی رحم به نظر می رسد با خود فکر می کنم اگر گم شوم تا کجا می توانم ادامه دهم اصلا پایانی هست یا هرچه ادامه دهم جز به بی پایانی نمیرسم تکان شدیدی خوردم چه تکانی بود ترسیدم، یک لحظه فکر کردم افکارم دارد به واقعیت تبدیل می شود می ترسم از این جهان بی انتها ،از این خورشید سوزان، از این حقارت نسبت به این دنیا، ناگهان در باز شد نمی دانستم چه کنم گویی می خواهم وارد دهان هیولایی شوم که مافوق تصور است در بالا سیاهی ترسناکی است ولی به روی این کره گویی رنگ شادی و امید ریختند سفید است همچون عروسی که خوشحال در این فضای بی کران یکه تاز میدان است ناگهان چیزی را زیر پایم حس می کنم که تا به حال بشر حتی فرصت دیدن آن از این فاصله را نداشته نمی دانم چه بکنم قدمی دیگر بردارم و چون کودکی خوشحال به این طرف و آن طرف بدوم یا بمانم و غرق در این همه سوال بی پاسخ باشم چیزی را دیدم که حسابی متعجبم کرد پرچم هایی را دیدم از انسان هایی شجاع که جرأت کردند به این جا پای بگذارند خواستم قدمی بردارم ولی چیزی توجه ام را جلب کرد نزدیک بود پا روی آن بگذارم چیزی که صاحبش به خاطر آن تا اینجا آمده بود جای پای کسی بود ولی نمی دانم مال چه کسی بود ولی نمیتوانم به خودم اجازه دهم روی این سمبل صبر و استقامت پای بگذارم چیزی درونم می گفت برو برو پرچم میهنت را بر این سیاره ی دست نخورده به رسم یادگار بر سطح سفیدش بکوب تا همیشه یادش باشد که میزبان چه کسی بوده ولی نمی توانم قبول کنم که سوغات و تحفه ای برای کسانی که در آن در سیاره آبی هستند نبرم دلم میخواهد تا می شود از این......نمیدانم اسمش را چه بگذارم بلاخره باید فرقی میان خاک ما واین چیز باشد و اگرچنین نباشد حماقت است که برای به دست آوردن آن تا اینجا بیایم ولی صدحیف که دیگر وقت بازگشت است دلم نمی یاید پایم را از این گوی درخشان جدا کنم ولی دیگر مجبورم وارد این قوطی فلزی شوم و از دنیا ی شگفت انگیز به دنیای خاکی خودم برگردم
ولی یادم می ماند که چقدر کوچکم نسبت به این جهان بی انتها .یادم می ماند که چقدر عظیم است خالق این شاهکار
موضوع: فضا پیمایی که روی کره ی ماه فرود آمده
به نام خالق کهکشانها
احساس عجیبی سراسر وجودم را در بر گرفته است؛باورم نمی شود به آرزوی چندین ساله ام رسیده ام ،من الان جایی هستم که شب را تا صبح در خیالاتم خود را در آن تصور میکردم و از فکر کردن به آن غرق لذت میشدم.حالا که به هدفم رسیده ام احساس سبکی میکنم گویی بار سنگینی از دوشم برداشته شده و دینی مهم را ادا کرده ام ،آری هدف من از کودکی سفر به ماه بود...
از پنجره ی کوچک فضاپیما به فضای سیاه کهکشان راه شیری خیره میشوم،سیاهی مطلق مرا یاد آسمان شب می اندازد؛آسمانی که شب ها با خیره شدن به ماهش به خواب میرفتم .در سفینه را باز میکنم و آرام از نرده ی فلزی سفینه پایین میروم ،هنگامی که اولین قدم را روی ماه میگذارم احساس شیرینی در جای جای وجودم نفوذ میکند ،خاک نرم ماه مانند پنبه زیر چکمه های فولادینم پخش میشود و این امر حس شیرینم را صد چندان می کند.حالا که روی کرهٔ ماهم گویی تمام آموزش هایم را از یاد برده ام و تنها می خواهم مانند کودکی خردسال با کنجکاوی چیز های جدید پیرامونم را کشف کنم.همین طور که با کنجکاوی به اطرافم نگاه میکردم موجود کوچکی توجهم را جلب کرد ،یک موجود سبز رنگ با چشم های درشت که اندازهی کف دست بود ،بینی کوچک و لبان غنچه ای سرخ به من خیره شده بود و با تعجب مرا برانداز میکرد ؛همیشه دلم می خواست با یک موجود فضایی رو در رو شوم اما نمی دانستم تا چه حد میتوانند برای ما خطرناک باشند .از یک سو دلم می خواست این موجود را بیشتر بشناسم و از یک سو نگران واکنش آن بودم و جرعت تکان خوردن نداشتم .نمی دانستم میتواند حرف بزند یا نه اما تصمیم گرفتم به سویش لبخند بزنم تا دوستی ام را با او اظهار کنم از این رو یک لبخند مسخره روی صورتم نشاندم زیرا ترس مانع لبخند زدنم میشد ،سعی کردم با مهربان ترین لحن ممکن صحبت کنم:«سلام!من یک انسانم خوش حالم که تو را دیدم دوست عزیز!»ناگهان آدم فضایی به سمت من دوید ،من از شدت شک و ترس قادر به تکان خوردن نبودم اما با کمال تعجب با آن قد کوتاهش که به زور تا زانوهایم میرسید مرا در آغوش کشید و سخنان نامفهومی گفت ؛البته به نظر من نا مفهوم بود ،آن موجود بیچاره زبان مرا نمی دانست و با زبان خودش با من صحبت کرد که البته چیزی از آن نفهمیدم و فقط سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم . خدا را شکر که امروز به هر دو آرزویم رسیدم؛اولی سفر به ماه و دومی دیدار موجودات فرازمینی...
موضوع انشا: فضا پیمایی که روی کره ی ماه فرود آمده
دنیای من در این سیاره ی ابی خلاصه نخواهد شد بی انتهاست....
در چشم دل منک نمیگجند....
ماه ؛ قمر این سیاره ی ابی ک ب دورش میرقصد و زمین را در قعر تاریکی نور افشانی میکند،ماه همان چیزی ک مانند میکنی به هرچیزی ک در نظرت درخشان و زیباست،همان ک شبت را روشن میکند ،همان مرواید سپیدی ک در چادر سیاه اسمان جا خوش کرده است،همان ک گاه در پشت ابری پنهان میشود،همان چیزی ک در کودکی ب ان زل میزدیم و ارزو میکردیم،همان چیزی ک در شبهای مهتابی احساس شاعرانه ات را برمیانگیزد.....
این ماه کیست؟چست؟
دهکده ی تاریکی را در روزها در کجا پنهان میکند...؟ در شبها چطور؟ روز را چگونه میبلعدک اثری از شید زر نمی بینی!...
میدانی برخی از شبها چنان خودنمایی میکند ک دلت گنج میرود؛
وقتی ک غرق در نگاهش میشوم اهی از دلم پر میکشد اصلا دیوانه میشوم، مست میشوم....
حالم ک خوش باشد ماه را خندان میبینم ناخوش ک باشم ماه را مونس درد هایم میبینم گاه ب ان چشم می دوزم و از درد دل فانی ام میگویم گاه شاهد اشک هایم بوده گاه همدمم میشود و حس سنگین مرا تسکین میدهد گاه سیگار تنهایی ام را خاموش کرده!
اصلا این ماه کیست !? ماهیتش چیست!?
کاش بشود روزی سفر کنم....ب سفر ماه بروم! ب دیدار او... او را لمس کنم! بدانم کیست!
میخواهم با فضاپیمای ب سفر ماه بروم ب سوی ساقی بروم! همان ک هرشب مدهوشم میکند!
او را از نزدیک دید زنم و حسش کنم بروی ان قدم بزنم و دورش کنم، رد پای از خود بر جای گذارم.....
خداوندا!؟ چگونه میتوانی این همه عظمت و حس لطافت و دیوانگی را در یک گوی جمع کنی؟ خداوندا ماهت چرا اینقدر مدهوشم میکند؟ چرا اینقدر زیباست؟
موضوع انشا: فضا پیمایی که روی کره ی ماه فرود آمده
دوشنبه ،روز مورد علاقه من ودوباره کتاب علوم و معلم علوم وماجراهای شیرینش.
امروز قراراست معلم علوم ما درس جدید را که راجب سفر به فضاست درس بدهد.
معلم مشغول تدریس می شود وناگهان من در رویای خود فرو می روم رویای همیشگی ام سفر به فضا ، نمیدانید چه زیباست جز نخستین نفراتی باشی که به یکی از سیاره ها سفر می کند.
ایندفعه دوست دارم کره ی ماه را برگزینم وبه آنجا بروم ،اکنون من درون فضاپیما شخصی خود نشسته وآماده ی پرتاب به کره ی ماه هستم....وااااااای خدای من چقدر دکمه اینجاست یعنی چه کاری میتوانند انجام دهند؟!!
سرم را برمیگردانم یک کپسول اکسیژن به همراه مواد غذایی روی میز پشت سرم چیده شده است و آن طرف هم.......وااااای خدای من آن دیگر چیست؟؟!!؟؟
از صندلی ام بلند میشوم،به سمتش می روم ،وااااای فقط یک سوسک کم داشتیم،باترس برای کشتنش جلو می روم که ناگهان شمارش معکوس شروع میشود...
قلبم تند تند میزند فکر کنم سوسک هم میشنود باخود می گویم حتما این سوسک هم قصد سفر داشته پس بهتر است سفرش را خراب نکنم .
با عجله به سمت صندلی ام می روم ،شمارش دارد به پایان می رسد همیشه دوست داشتم این لحظه جیغ بزنم.
1،2،3 و.....جیغغغغغغغغغغغغ....
که ناگهان با پس گردنی معلم علوم به خودم آمدم که داشت میگفت:(چه شده چرا وسط درس یکدفعه جیغ میزنی؟؟؟)
من با تاسف نگاهم را به زمین می دوزم وباخود زمزمه می کنم :چرا؟؟چرامن؟؟؟چرا رویای من باید با یک پس گردنی تمام شود؟؟؟
موضوع انشا: فضا پیمایی که روی کره ی ماه فرود آمده
دنیای من در این سیاره ی ابی خلاصه نخواهد شد بی انتهاست....
در چشم دل من که نمیگجند....
ماه ؛ قمر این سیاره ی ابی ک ب دورش میرقصد و زمین را در قعر تاریکی نور افشانی میکند،ماه همان چیزی ک مانند میکنی به هرچیزی ک در نظرت درخشان و زیباست،همان ک شبت را روشن میکند ،همان مرواید سپیدی ک در چادر سیاه اسمان جا خوش کرده است،همان ک گاه در پشت ابری پنهان میشود،همان چیزی ک در کودکی ب ان زل میزدیم و ارزو میکردیم،همان چیزی ک در شبهای مهتابی احساس شاعرانه ات را برمیانگیزد.....
این ماه کیست؟چست؟
دهکده ی تاریکی را در روزها در کجا پنهان میکند...؟ در شبها چطور؟ روز را چگونه میبلعدک اثری از شید زر نمی بینی!...
میدانی برخی از شبها چنان خودنمایی میکند ک دلت غنج میرود؛
وقتی ک غرق در نگاهش میشوم اهی از دلم پر میکشد اصلا دیوانه میشوم، مست میشوم....
حالم ک خوش باشد ماه را خندان میبینم ناخوش ک باشم ماه را مونس درد هایم میبینم گاه ب ان چشم می دوزم و از درد دل فانی ام میگویم گاه شاهد اشک هایم بوده گاه همدمم میشود و حس سنگین مرا تسکین میدهد گاه سیگار تنهایی ام را خاموش کرده!
اصلا این ماه کیست !? ماهیتش چیست!?
کاش بشود روزی سفر کنم....ب سفر ماه بروم! ب دیدار او... او را لمس کنم! بدانم کیست!
میخواهم با فضاپیمایی ب سفر ماه بروم ب سوی ساقی بروم! همان ک هرشب مدهوشم میکند!
او را از نزدیک دید زنم و حسش کنم بروی ان قدم بزنم و دورش کنم، رد پایی از خود بر جای گذارم.....
خداوندا!؟ چگونه میتوانی این همه عظمت و حس لطافت و دیوانگی را در یک گوی جمع کنی؟ خداوندا ماهت چرا اینقدر مدهوشم میکند؟ چرا اینقدر زیباست؟
موضوع: پلاک 22 خیابان 56
سر همین خیابان 56، ته کوچه 209، پلاک22
خانه ای است ؛ خانه ای که همیشه یک جای خالی دارد!
یک جایی که نمیشود پرش کرد . اصلا اگر خودت هم بخواهی نمیتوانی کسی را جای آن جای خالی بگذاری .
میدانی آنجا جای خالی فرزندی است که صبح با صدای نعره های پدر و ضجه های مادر بیدار میشد ؛ جای خالی فرزندی که به جای پدرش کار میکرد تا نان آور خانه باشد .
جای خالی فرزندی که به جای مدرسه رفتن ؛ سر چهار راه ها کفش مردم را واکس میزد .
پلاک 22 در خیابان 56 خانه ای است سرشار از مردانگی های پسری مرد.
پلاک 22 هرگز نمی تواند فراموش کند صدای کمربند پدر را که بر کمر پسر فرو می آمد ؛
نمیتواند از یاد ببرد گام های خسته پسرک را و آرزو هایی که همراه مرد کوچک در
بهشت زهرا دفن شد!
پسرک دوست داشتنی آرزو داشت مثل تمامی بچه های دیگر مدرسه برود ؛ درس بخواند ،
با پدرش عصرها را به گردش بگذراند ، سرش را روی پاهای مادرش بگذارد ؛
اما حیف که رفت!
شاید هم حیف نشد!
آنجا خدا هست .
خدایی که هم پدر است هم مادر ، خدایی که میتواند معلمش باشد ، برایش دوچرخه بخرد ؛ عصرها او را ببرد وسط باغ بهشت و دوچرخه بازی یادش بدهد و بعدش یک بستنی شکلاتی مهمانش کند !
اما جای خالی مرد کوچک پلاک 22 خیابان 56 هیچ وقت پر نمیشود!
"به یاد کودکان کار باشیم آنها هم حق زندگی دارند."
موضوع:یک بغل تنهایی
زخم به وجود آمده رانمیتوان درمان کرد ودوباره به حالت اول برگردانداما میتوان کمی ازسوزش ودردش راکم کرد.
قلب به درد آمده زمین،فشرده می شود وناگهان صدای تکه تکه شدن آن به گوش میرسد.
نفس های آخرش است،اما حال وقت مردن نیست،هنوز ریشه ای درقلبش وجود دارد.ریشه درختی که جز بیابان های وسیع وخالی ازهیچ گونه گیاه همدم ویاری ندارد،تنها درخت آن بیابان بود وعزیزدردانه دشت ها.
آری عزیز بودنش ،امیدی به او داده بود امیدی که باعث رویش برگ هادرشاخه های آن درخت تنومند بود.صدای قدم های مردی به گوش درخت رسید،مردباتبری دردست به سمت درخت میرفت وهرقدمی که برمیداشت لبخندش بیشترمیشد. مردبه درخت که رسیدطناب های دور تبر رابازکردوتبر دردست ضربه اول رابردرخت واردکرد، قلب زمین بیشتر فشرده شد،ضربه دوم راهم مماسه همان ضربه زدتبر را بالا برد تاضربه سوم راهم بزند که متوقف شد کمی اندیشه کرد، آری جز آن درخت درخت دیگری نبود پس چرا باید آنرا هم ازبین ببرد؟
باهمان تبر که از جنس درخت بود باطناب به دور درخت بست که شایدجای زخم راترمیم کند.اما دیگر نوش دارو بعد مرگ سهراب بود وپشیمانی بی فایده. کمرخم شده وسربه پایین راه برگشت را پیش گرفت. زمین لبخند زد، درخت هنوز هم زنده است وخوشحال ازبودن بین خواهانش وچه زیباست وجود امیدی در ناامیدی...
موضوع: زندگی بدون اگرها زیباست
زندگی زیباست؛اگرنیمه ی پرلیوان رادر نظربگیریم٬ اگرتنهازیبایی های پیرامون خودراببینیم٬ اگر بدی هاراکنار بگذاریم وفقط خوبی های افرادراببینیم وبسیاری از اگرهای دیگر؛اماتنها این اگرها کافی نیستند.برای رسیدن به یک زندگی زیبا وخوب باید اگرهای زندگی راحذف کرد.
من شخصی نابیناهستم٬ همانطورکه گفتم٬برای رسیدن به یک زندگی زیباوخوب اگرهای زندگی ام را حذف کرده ام٬ من با اینکه تونایی دیدن راندارم اما چشم دلم همواره روشن است٬ چشمی که باسعی وتلاش من٬ تنها زیبایی هارا میبیند٬چشمی که باعث و بانی امیدواری من برای رسیدن به یک زندگی زیبا وخوب است٬چشمی که بدی های افراد راکنار میگذارد وتنها خوبی هارامیبیند٬چشمی که تمام افرینش نقاشی شده برروی زمین رادرذهنم به تجسم درمی اورد٬ چشمی که باعث گسترده شدن فکرو ذهن من شده است.
درمقابل من وامثال من٬افرادی هستندکه بینا اند٬اما درحقیقت هیچ چیز را نمیبینندو چشم دلشان همیشه خاموش است. انهاخودرا زندانیی٬درزندانه کوچکی که زندانبان ان خداست تصور میکنند؛زیرا فکروتصورانها از خداوافرینش٬ محدود است درواقع انها کوته نظرهستندوتنها زشتی های اطراف خودرا میبینندو توجهی ب زیبایی ها ندارند؛ به همین خاطراست که امیدی برای رسیدن به زندگی زیباراندارند. انان تنها چیزی راکه میبینند٬باور میکنند و ب عمق موضوع یا حقیقتی نمی اندیشند وهنگامی که یکی ازانهامرا میبیند که دیدمن به اطرافیان و پیرامونم چگونه است٬بسیار متعجب میشوند! فقط متعجب میشوند وهیچ تلاشی برای رهایی از این کوته نظری نمیکنند.
ایامانبایدبه عمق وژرفای هرحقیقت یا موضوعی بیندیشیم وبرای رسیدن به یک زندگی زیباوسرشاراز ارامش وخوب اگرها٬افسوس ها٬ای کاش هاو بسیاری از کلمات ناراحت کننده ی دیگر رااز زندگی خود حذف کنیم؟ زندگی بدون اگرهاست که زیباست.
موضوع انشا: گم شدن
یعنی گم شدن فقط این است که پلاک خانه ات را فراموش کنی؟یا که میشود در لابه لای خاطرات نیز گم شد؟؟؟به راستی گم شدن چگونه است؟؟من خیلی وقت است گم شده ام...در لابه لای تار موهایش...در عمق دریای طوفانی چشمانش...در مستی نگاهش...در گرمی دستانش...در آغوش بی منتش...در بخار چای آلبالویی دست سازش...آری من خیلی وقت است در او گم شده ام...شاید او نیز در من گم شده باشد..نمیدانم اما دلم آشوب است ازاین گم شدن ها،میترسم...اگر دیگر پیدایش نشوم چه؟؟!میترسم آنقد در لابه لای خاطراتش گم شوم ک خودش را فراموش کنم...اما مگر میشود کسی را فراموش کرد ک در همه چیزش گم شده باشی؟
چه کنم که حتی در بوی عطرش هم گم شده ام...و او نیز دست نیافتنی ترین گم شدنی است...و ای دست نیافتنی ترینم یادم نمی آید شبی را ک بدون فکر کردن ب تو خوابم برده باشد...شاید گم شدن همین است..گم شدن میان "تو" زیباترین گم شدن جهان است.
به قول خودم "تا باشد ازاین گم شدن ها"...