موضوع انشا: استامینوفن
در داروخانه کنار دوستم "سیتریزین" نشسته بودم و از خاطراتم در کارخانه میگفتم که ناگهان صمد آقا مسئول داروخانه من را با چند تا قرص سرماخوردگی و شربت دیفین هیدرامین در یک کیسه گذاشت. دیگر نفهمیدم چه شد. وارد خانه که شدیم مستیقم من را به داخل یخچال پرت کرد و قولنجم را شکاند. در آن جا با داروهای دیگر روبه رو شدم و راستش کمی خجالت کشیدم. "مترونیدازول" جلو آمد و گفت :
خودتو معرفی کن جوان!
مِن مِن کنان گفتم:
استامینوفن هستم، بعضیا هم بهم میگن اسی!
"کوآموکسی کلاو" شکمش را جلو داد و گفت:
از خونواده ت بگو!
گفتم:پدرم "فارماپین" بود که عمرشو داد به شما.خدا بیامرز همیشه میگفت هر درد که با من درافتاد برافتاد. سر همین موضوع جوگیر شد و خواست با آنفلوآنزا دربیفته که دیگه خبری ازش نداریم. مادرم هم "مورفین بانو" هست که دوای هر درده. سراغ هر مرضی که میره اونو داغون میکنه. به قول "ننه کدئین" یه شیرزنه برا خودش!
داشتم شجره نامه خودم را به آن ها نشان میدادم که آن مرد بیمار من را برداشت و به دهان مبارک گذاشت و فروبرد.از حلقش که پایین آمدم کلّی عفونت دیدم. از بر چاک نای، لایی کشیدم و از بنداره "کاردیا" پایین خزیدم. مشغول مبارزه بودم که کم کم تجزیه شدنم شروع شد. لحظات آخر عمرم بود. به یاخته های عصبی چسبیدم و آن ها را آرام کردم. داشت تاثیرم از بین میرفت که به آن یاخته وصیت کردم:
دو دانگ پیرهنم را،
دو پاره از کفنم را
به این دو چشم بدوزید.
سپس ملال تنم را،
دو بالِ پر زدنم را
در این کفن بگذارید...( چاووشی)
وصیتم که تمام شد دیدم به سرای باقی شتافته ام. اکنون من از آن سرا این نامه ی خاطره انگیز را برای شما فرستاده ام. راستی شنیدم که آن مرد بعد از مرگ من، سالم و تندرست شده، خوشحالم که توانستم به کسی کمکی کنم.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: فداکاری
از زمان های گذشته تا به کنون موضوع فداکاری سر مشق همه بزرگان ما بوده و از همان عصر پیامبران و امامان ما نمونه زیادی از این فداکاری ها را در داستان زندگیشان خوانده ایم فداکاری پیامبران و امامان در جنگ ها برای مقابله با ظلم و کفر و جلوگیری از ادامه شرک با کف دست گذاشتن جان خود برای حفظ اسلام و اجازه ندادن به کافر برای پیشرفت خود و فاکاری بسیاری از بزرگان اسلام برای حفظ فرهنگ و تمون ایرانی و …
فداکاری را همچنین می توان به صورت آشکار در زندگی دید و حس کرد مثل فداکاری پدر و مادر برای فرزندان خود نا مبادا خاری بر پای فرزندانشان فرو نرود.
یا فداکاری بسیاری از پزشکان که در مناطق مختلف برای حفظ جان و سلامتی مردم تلاش می کنند و شبانه روز آمادی خدمت به هم نوع خود هستند یا فداکاری آتشنشانان ,پلیس ها,کارگران در کارخانه یا در شرایط بسیار خطر ناک برای چرخاندن اقتصاد جامعه با آگاهی از مشکلات جان خود را به خطر می اندازد و در شرایط سخت کار می کنند.
فداکاری یعنی اتش نشان هایی که برای کمک به هم نوع و مردم خودشان در ساختمان پلاسکو جان خودشان را از دست دادن تا یاد و نشان فداکاری زنده باشد
اگر بخواهیم از فداکاری سخن بگویم سطر ها و بند های زیادی باید نوشته شود اما در یک جمله بخواهیم بگوییم فداکاری یعنی جان بر کف نهادن برای عشق به هم نوع و مملکت خود..
به امید روزی که هیچ وقت فداکاری از زندگیمان حذف نشود وسینه به سینه قلب به قلب انتقال یابد و سر مشق زندگی همه افراد جامعه شود .
موضوع انشا: ایثار و فداکاری
فداکاری همان ایثار است.
ایثار یعنی ازخود گذشتگی و به دیگران بیش تر از خود اهمیت دادن.
ایثار انواع مختلفی دارد. اینکه انسان از نظر مالی به کسی کمک کند نوعی ایثار مال است
کسی که جان خود را برای اصلاح جامعه و در راه خدا از دست می دهد نوعی ایثار کرده است.
شهادت بالا ترین درجه ی ایثار است.
ما شهدای بسیار بسیار زیادی داشته ایم.
بعضی از آن ها به خاطر بمب، بمب شیمیایی، مین و نارنجک شهید شده اند.
بعضی از آن ها هم هنوز زنده اند ولی درد بسیار کشیده اند و هنوز هم همین طور است.
همه ی این شهدا ایثار کرده اند.
موضوع انشا: ایثار و فداکاری
معلمی از دانش آموزان خواست که خاطره ای درباره فداکاری فداکاری بیان کنند یکی از بچه هادستش رابلند کرد وماجرای جالبی تعریف کرد.
یک روز زن وشوهر جوانی که هردوزیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتندآنان وقتی بالای تپه رسیدندودرجا میخکوب شدند یک ببر بزرگ جلوی زن وشوهر ایستاد وبه آنها خیره شده بود.شوهر تفنگ شکاری به همراه نداشت دیگر راهی برای فرار نبود رنگ صورت زن وشوهر پریده بودودر مقابل ببر نیز جرات کوچکترین حرکتی را نداشتند .ببر آرام به طرف آنها حرکت کرد وهمان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد وهمسرش راتنها گذاشت ببر فوری به سمت شوهردوید وچنددقیقه بعد صدای ضجه های مرد جوان به گوش رسید
داستان که به اینجا رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد راوی از دانش آموزان پرسید آیا میدانید مرد درآخرین لحظات زندگی چه فریادمیزد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که اورا تنها گذاشته است
راوی جواب دادنه!آخرین حرف مرد این بود که عزیزم تو بهترین مونسم بودی از پسرمان خوب محافظت کن به او بگو پدرت عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک صورت راوی را خیس کرد و او ادامه داد همه زیست شناسان میدانند که ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام داده یا فرار کند درآن لحظه وحشتناک پدرم با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد واین فداکاری پدرم بی ریاترین وصادقانه ترین نوع بیان عشقش به من ومادرم بود…
موضوع انشا: ایثار و فداکاری
دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی ما نیاید.
آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت : در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چکار کنم. استاد به او گفت : از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چکار کنی. جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخواداگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند، را دید. طوری که وقتی آب را روی دستان مادر میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت : ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگیش را برای آینده من تباه کرده است.
موضوع انشا: شب و روز
بازشب زیبای خداوند فرارسید.شبی که مانند گناه دردل یک انسان آسمان را به رنگ سیاه پوشانده است.در شب لکه هایی سفید دیده می شود که گویا برای زیبا کردن شب به کار گرفته می شود.
آسمانی که مانند دوست می ماند دوستی خوب که خود را در دامان دوستی با شب و روز محاصره کرده است و راه فرارندارد جز اینکه با شب و روز زندگی خود را سپری کند .
صداقت را می توان درچشمان آسمان مشاهده کرد زیرا در دوستی با روز وشب تبعیضی قائل نمی شود.
آسمان آن قدر پهناور است که انسان دوستی با آن را ترجیح نمی دهد بلکه فکر می کند در حد واندازه او نیست.خورشید طلایی یکی از دوستان آسمان است که موجب پایدار شدن دوستی او با روز می شود:روز وشب خود دریایی از معنی ست که ما انسان ها قابلیت درک آن را نداریم وآن ها را دو دشمن بیش نمی دانیم درحالیکه دوستی این دو از عشق بین لیلی و مجنون بیشتر است.
ماه نیزخود را جزو شب می داند وشب با ماه زیبایی فراوان خود را به رخ مردم این جهان هستی می کشد وخورشید نیز زیبایی را در زندگی روز معنا می دهد و زندگی وی را زیباتر می کند.
به نظر من شب زیبا تر است زیبایی که انگار برای مردم از خود تعریف می کند و با آدم ها درد و دل می کند.ستاره ها هم محرم راز برخی از انسان ها شده اند و برخی ستاره ها را نماد خود در آسمان می دانند.
شب و روز وخورشید و ماه و ستارگان همه و همه روز و شب دنیای زیبای خداوند خویش را می سازند که موجب زیبایی و عاطفی شدن جهان هستی شده است.بیایید ما انسان ها هم مانند شب و روز باشیم ونهال محبت و دوستی را در دل همدیگر بکاریم.
پایان
موضوع انشا: بنی آدم اعضای یک پیکرند که درآفرینش زیک گوهرند
از جمله بیت هایی است که از شاعر بزرگ ما ایرانیان(سعدی)در کنار دیگر بیت های او سروده شده است.ابو محمد مصلح بن عبدالله مشهور به سعدی شیرازی ومشرف الدین(606 الی 691 هجری قمری) شاعر ونویسنده پارسی گوی ایرانی است.شهرت او بیشتر به خاطر نظم و نثرآهنگین گیراوقوی اوست.مقامش نزد اهل ادب تا بدان جاست،که به وی لقب استاد سخن داده اندوآثار معروف وی کتاب گلستان در نثروبوستان دربحرمتقارب و نیزغزلیات اوست واین بیت نیز درگلستان آمده است. این استاد سخن بیتی رادرکنار سایر بیت هایش سروده است که بسیار مشهور و متمایزبوده و در مجموعه پیامهای فضا پیمای ویجر برای فضاهای دور دست فرستاده شده است .
این شعر به عنوان پیام برگزیده است،هم چنین شنیدن پیام فارسی برای ساکنان فضا از وب گاه ویجر وناسا خوش حال انگیز است وحتی این پیام چنان دارای معنا ومفهوم بزرگی است که آدم های بزرگی ازجمله باراک اوباما رئیس جمهوری ایالات متحدۀ آمریکا نیز در پیام نوروزی سال 2009 این بیت از سعدی را قرائت کرد که شاعر می گوید:
بنی آدم اعضای یکدیگرند که درآفرینش زیک گوهرند
چو عضوی به دردآورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
و دبیرکل سازمان یونسکودرسخنرانی خود این شعر را برای حضار خواند.و همچنین مصراع اول بیت اول به صورت بنی آدم اعضای یک پیکرند نیزنوشته می شود.اما بنا به نسخه هایی که از مصححان چاپ شده است کلمه «یک دیگرند »در مصراع اول بیت اول به صورت یک پیکرند نیامده است .کلاٌ در هیچ یک از نسخه های خطی گلستان نیامده است.
مجتبی مینوی درباره ی این مو ضوع می نویسد صحیح شعر سعدی همان اعضای یکدیگرند است واین مضمونی از عبارات معروف عصر سعدی بوده واو جمله را که زبانزد بوده است به قلم درآورده است.همچنین این بیت نیز درسال 89 برروی اسکناس های یکصد هزار ریالی چاپ شد.
قرآن کریم در مورد این شعر می فرما ید:
هر کس،فردی را بدون ارتکاب قتل یا فساد در روی زمین بکشد،چنان است که گویی همه انسان هارا کشته و هر کس انسانی را از مرگ رهایی بخشد، چنان است که همه مردم را زنده کرده است.
حضرت محمد(ص) نیز در مورد این شعر می گوید:
« مثل مومنان جمله،چون یک تن است چون یک اندام را رنجی رسد،همه ی اندام ها آگا هی یابند،و رنجور شوند.»
مفهوم این متن:مثل مومنان در دوستی و ابراز رحمت و عا طفه به یکدیگر،مثل پیکر است .هر گاه عضوی ازان دردمند شود،دیگر اعضای پیکر،با بی خوابی وتب،با آن عضو همدردی می کنند. محمد جوینی نیز می فرماید:
«گر کسی گوید تورا از حال خویش گوش با درد دل آن عاجز دل ریش کن»
مفهوم بیت فوق: که اگر کسی از حال خود دردلی با تو کرد گر که عاجز ونا توان هستی ونمی توانی کمکش کنی لا اقل به حرف او گوش کن که تأثیر زیادی بر خود شخص دارد. همه ی انسان ها انتظار دارم اگر کسی به همدلی همدردی نیاز دارد،کمک کند واگر کمک نکند شایستۀ انسان گفتن نیست.
موضوع انشا: کفش
قدم هایم سریع و سریع تر می شد . چشم هایم را به آن دوخته بودم.
وارد مغازه شدم . فروشنده خوش آمد گفت . چه کفش زیبایی !! در درون ویترین خودنمایی می کرد.
با خط های صورتی ! نه نه فسفوری هم بود.
از فروشنده درخواست کردم کفش را برای من بیاورد . اما گقت : قبلا فروخته شده.
با ناراحتی چشم به آنها دوختم غصه خوردم .
کسی ناگاه صدایم کرد او گفت :« خواهان تو از من جلوه گری است نه تومغرور خواهی شد . من از آن کسانی هستم که فقط کفش را برای پوشش پا می خواهند نه جلوه گری .»
گفتم:«تو زیبا هستی من نیز کفش می خواهم .
گفت : جایش چه می دهی .
گفتم : غرور خویش را .
فاطمه عرب پور
موضوع انشا: کفش
همه ما کابوس هایی داریم ،که به نظرمان شاید هر لحظه اتفاق بیفتد.یکی از کابوس های من دزدیده شدن کفش هایم است.
اوایل سال من برای مدرسه و شروع سال جدید همه چیز خریدم،از کفش گرفته تا...
من طبق معمول هفته ای 2 بار کلاس زبان داشتم .ورودی کلاس زبان ما یک حیاط کوچک وجود دارد ،که اکثر اوقات در آن باز است.
در آن کلاس زبان،هیچکدام از دانش آموزان آن تا به حال نه کفش هایشان دزدیده شده بود و نه گم شده بود.خلاصه من هم مانند بقیه بی تفاوت کفش هایم را در حیاط جامی گذاشتم.
حدود ساعت 6 بعد از ظهر بود ،کلاس به اتمام رسید.من و دوستانم من و دوستانم به حیاط آنجا رفتیم،و خواستیم کفش هایمان را بپوشیم ،همه دوستانم کفش هایشان پوشیدند.کفش های من غیب شده بودند،زمین انگار کفش هایم را بلعیده بود.
اوایل،خیال کردم که،یکی از دوستانم می خواهد من را اذیت کند،اما فهمیدم که کار آنها نبود است ،و کسی دیگر ،کفش هایم را دزدیده است.
خیلی ناراحت شدم اما همان جا آن کس که ،کفش هایم را دزدیده بود را حلال کردم،حتما خیلی نیازمند بوده است ...
موضوع انشا : کفش
بند کفشت راببند راه طولانی در پیش است
صدای کفشش داخل سالن کوچک و حقیر خانه پیچید ،
مادر گفت :چه شده است مرد؟ بازهم که غمبرک زده ای؟!¡!
پدر در پاسخ تنها آهی کشید.
مادر باز هم عصبانیتش را از این همه نگرانی پدر ، بر روی
دامن ساده اما زیبایش ، خالی کرد و مشتش رابیشتر
فشرد و رو به پدر با ظاهری آرام تکرار کرد : خداوند
روزی رسان است .
پدر باز هم با همان لحن گرفته ی صدایش زیر لب تکرار کرد:
دم عید است بچه ها لباس می خواهند ، و پشت سر هم
آهی از ته وجودش کشید که من هم همراه با آن آه ،
از ته وجود سوختم .
نگاه نگران پدر همیشه بالای سرم بوده و سرم را نوازش
کرده است ، از همان دورانی که یاد گرفته بودم بند
کفش های کوچکم را خودم ببندم و پدر برای اینکه
بتوانم روی پاهایم بایستم ، دستم را عاشقانه در دستانش
می فشرد .
به ساعت دیواری قدیمی خانه نگاه کردم ، هنوز هم دیر
نشده بود ، هنوز هم ، می شد با همان کفش ها ، با همان ،
لباس ها ، این روز هارا سر کرد ، مگر سال جدیدو سال قدیم ،
تنها یک ثانیه با یکدیگر تفاوت ندارند؟
موضوع انشا: انشا در مورد کفش
پرنده هاباری دیگربه سوی خانه هایشان کوچ کردندومرابه خیال هایم بردندکم کموبدون صدابه دیار کفش فروشی رفتم،انجایک جفت کفش باخط های زردوبنفش درون ویترین خودنمایی می کرد.به درون مغازه رفتمازفروشنده خواستم که ان ها رابرایم بیاورد.اماگفت:قبلافروخته شده اند.بانارحتی به انهاچشم دوختم وغصه خوردم.ناگهان صدایی ازدورفضاپیچید.وگفت:مرامی خواهی که من را بپوشی ودر خیابان ها جولان دهی.وبه خود مغرورشوی،امانمی دانی که من برای کسانی هستم.که فقط کفش می خواهند.ونخواهند جولان دهند من برای ساده هاهستم،گفتم:اما تو بسیارزیبای.ونیز من کفش می خواهم.تو هستی که معین میکنی که مال چه کسی باشی.گفت:به جایش جه می دهی گفتم:غرورمرا... .
موضوع انشا: کفش
باران می بارد،زمین خیس از آب است،منتظر پدرم هستم،کودکی رامی بینم،چند گل در دست دارد،قیافه اش از سرما مچاله شده است،نگاهم به کفش هایش می افتد.خیس خیس است،قسمتی ازآن هم پاره شده است که باعث میشود آب به درون کفشش نفوذ کند.
نگاه دخترک گل فروش به سمتی کشیده شده است به آن سمت مینگرم،کودکی را میبینم درراه بازگشت از مدرسه است،تقریبا هم سن و سال هستند،نگاه دخترک گل فروش سمت کفش های او جذب شده است کفش های نو وزیبا.
باصدایی به خودم می آیم ،پدرم رسید،این فکرهارا از سرم دور میکنم تامثل موش آب کشیده نشوم ،فقط درآخریک چیزذهنم را درگیر میکند:
زنگی زیباست اما عادلانه نیست:)
موضوع انشا: کفش
شازده کوچولومانند روز های قبل کفش جدیدی پوشیده بود. به شازده کوچولو گفتم:ایا می خواهی کفشت را در شکم مار (بوآ) نقاشی کنم؟
شازده کوچولو گفت:آخر می دانی دلم نمایید کفش های زیبای ستاره ایم را در شکم مار (بوآ)ببینم.
لبخنده رضایتی زدم گفتم:پرندگان کوهی این کفش ها را از کحای سیارات آورده اند؟
شازده کوچولو به اسمان پرستاره نگاه کردو گفت :از جاهای زیبا.
حال که دقت کردم کفش سیاه پاشنه مخفی داشت دوندون های طلایی یا مایل به سفید رویش بود. انگار اسمان شب را یک نقاش ماهر روی ان نقاشی کرده است.
برگه ومداد طراحیم را برداشتم وشروع به کشیدن کفش های ستاره ای در شکم مار (بوآ).
چشم های شازده کوچولو بسته شد .
دست های کوچک اش را روی کفش هایش گذاشت. روباه لبخند زد و گفت معلوم است شازده کوچولو به کفش هایش اهلی شده است.
خنده ای از ته دل کردم و گفتم:من هم ازاین کفش ها می خواهم.
《اهلی شدندر کتاب شازده کوچولو به معنای :علاقمند شدن》
نویسنده:فاطمه زهرا حاجیلو
موضوع انشا: پروانه ای هستید که در تاریکی شب نوری پیدا کرده اید
موضوع : پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید.
مقدمه : دوباره بوی عید و فرا رسیدن فصل زیبای بهار آمده گل ها شکوفه می زنند ، درختان ، سرسبز و پر برگ می شوند و آسمان خوش رنگ، و حیوانات از خواب زمستانی بیدار میشوند و طبیعت جامه ی سبز رنگی را بر تن خود می کند.
بدنه : من یک پروانه ام و اسمم بانوی آراسته است. امروز عیده و همه مشغول شادی و چیدن سفره بودنند . من هم دست و رویم را با آخرین دانه برفی زمستان که خانم خورشید ذوبش کرده و تبدیل به آبی زلال شده بود شستم امروز با روزهای دیگر فرق دارد و من رنگارنگ ترین و خوشگل ترین لباسم را پوشیدم و بال بال زنان به طرف مزرعه ی گل های محمدی و آفتابگردان و بسیاری از گل های زیبا و و خوشمزه و جور واجور حرکت کردم . از خداوند مهربان به خاطر این همه قشنگی و نعمت تشکر میکنم و سپاسگزارم . در مزرعه دوستهای عزیزم را دیدم خانم زنبوری کفشدوزکی هر دوی آنها به من گفتند:《چه لباس زیبایی ! حتما خانم رنگین کمان این لباس زیبا را برای برای تو دوخته است خوشحالی به آنها گفتم : بله کار او عالی و بی نقص است و هر سه تایمان برای عید امسال ذوق کرده بودیم و بالا و پایین می پریدیم، کل اهالی جنگل خانه خانم جغد جمع میشوند و در کنار هم تحویل سال را جشن میگیرند.
در راه آقای ملخ را دیدم که مشغول کار کردن بود، با سرعت به طرفش رفتم و عید را تبریک گفتم .آقای ملخ خیلی مهربان و سخت کوش است او با خوشحالی و چهرهای خندان شیرینی عید را به من هدیه داد و سال نو را تبریک گفت.
امروز حس و حال دیگری داشتم و همه چیز برایم متفاوت بود و تازگی داشت انگار که تازه متولد شده بودم و از اینکه می دیدم همه خوشحال و شاد بودن و بدون دغدغه به خانههای خود باز میگشتند، من هم خوشحال میشدم و فقط به بهترین ها می اندیشیدم.
ماه کامل در آسمان شب می درخشید، باد تند و شدیدی می وزید و ما را با خود به این ور و آن ور می کشاند ، بارانی گرفت که صدای رعد وبرق وتاریکی اطراق دل هر کسی را میلرزاند. در این هوا و اوضاع نمی توانستم پرواز کنم بال ها و لباس هایم خیس شده بود ، ناگهان آسمان خشمگین شد رعد و برق پر خروش نمایان شد و من از آسمان به زمین افتادم همه جا تاریک بود ، خانوادهام را گم کرده بودم و فقط به دنبال
ذرهای نور میگشتم ، صورتم خیس و بالم ترک خورده بود و این بیشتر من را غمگین و عصبانی میکرد در همان حال از لابه لای بوته های گل آلود و خیس خورده در درخت کهن سالی شمعی را دیدم که اطراف خود را از نور پرکرده بود و گرمای آن همانند گرمای آغوش مادرم بود، در تاریکی و ترسناکی هوای شب تنها این نور و گرمای آن آرامم می کرد.که ناگهان خانم کفشدوزکی را دیدم و چشمانم پر از اشک شد و محکم بغلش کردم و تحویل سال را در کنار هم دیگر جشن گرفتیم و شب را با روشنی شمس پری کردیم و با طلوع خورشید به خانه هایمان بازگشتیم. خانواده هایمان از دیدن ما بسیار خوشحال شدند. با تعریف اتفاق شب عین همه را سرگرم کردیم من هم پا ترک بالم کنار آمدم و از نعمت های دیگری که خداوند به من داده استفاده می کنم و با امید بیشتری به زندگیم ادامه میدهم.
نتیجه: پس اگر با مشکلی روبرو می شویم باید در تلاش آن باشیم تا راه حلی برای برطرف کردن آن مشکل پیدا کنیم و هرگز یاد خداوند را فراموش نکنیم و به خودمان ایمان و امید داشته باشیم تا بتوانیم بهترین ها را نصیب خودمان و عزیزانمان کنیم.
نویسنده : یاسمین حویزه
پایه هشتم
_________________________________
موضوع انشا: پروانه ای هستید که در تاریکی شب نوری پیدا کرده اید
هوا بس ناجوانمردانه دلگیر است و من بر آن شدم تا در این غروب دلگیر با مساعت قلم و تکه کاغذی که در دست دارم پرسه ای در عالم تنهایی خویش زنم...
هوا بسی تاریک بود ومن میدانستم که این تاریکی واپسین لحظات حیات من است،و من برای اینکه چند صباحی دیگر در این عالم پر بکشم ازین سوی ظلمت به آن سو پرسه میزدم...و طمع به ادامهء زندگی در روح وتنم رخنه کرده بود.به دنبال کور سوی نوری می گشتم،که در دیاری دور ازینجا شعله ای در نظرم نمایان شد.بال بال زنان ب سوی شعله پر کشیدم و اندکی بعد خود را غرق در نور و روشنی دیدم...
چرخ زنان از فرط شوق میرقصیدم برای شمع،و او با شعله ی لغزانس نظاره گر ناز و عشوه ی بال های من بود...ساعت ها گرد شمع گردیدم و دیگر نایی برای رقصیدن به ساز شمع نداشتم ،و بی جان در برابر شمع به زانو در آمدم،
...و مرگ مغوله ای است که روزگاری نه چندان دور پروانه ی وجود مارا در تابش شعله های خویش خاکسترخواهد کرد...
تا زندگی میکنید،پروانگی کنید.
تقدیم به تمام کسانی که پرواز را میفهمند ولی دنیای بی رحم بال پروازشان را شکسته و قدرت پرواز را از آنان گرفته است...
نوشته: زینب قیصوری پایه یازدهم
موضوع انشا: کلاغ
در جهان هستی پرنرگان و حیوانات مختلفی با ویژگی های گوناگون بر روی زمین زندگی می کنند،در میان پرندگان،کلاغ، جزء باهوش ترین و زیرک ترین پرنده است .
کلاغ پرنده ایی معاشرتی است،که دسته جمعی در یک مکان زندگی می کنند و لانه خود را بر بلندی شاخه ها و صخره ها می سازند.آن ها وقتی که مشغول ساخت خانه خود هستند،گاهی از یکدیگر مصالح ساختمانی قرض می گیرند و اینگونه با هم همکاری می کنند.
کلاغ ها عمر بسیار طولانی ،حداکثر سن یک کلاغ 300 سال و حداقل سن یک کلاغ 17 سال است.به نظر من در میانگین سن پرندگان ،جزء آن دسته از پرندگان است که سن طولانی دارند.
کلاغ ها در موقع پرواز های دسته جمعی،سردسته آنان جلوتر از بقیه حرکت می کند و بقیه از او حرف شنوی دارند.آن ها قدرت هوش بالایی دارند و می توانند خطر را تشخیص بدهند،مثلا اگر کلاغ تکه نانی را پیدا کند که نتواند آن را با دندان خرد کند ،آن را خیس می کند سپس آن را می خورد.
حیوانات و پرندگان بر خلاف عقیده ما بسیار باهوش هستند و می توانند زندگی خود را ،به خوبی ادراه کنند.و ما باید دیدگاه خود را نسبت به آنان تغییر دهیم.
موضوع انشا: برکه خیال
زمین مرده است،خیلی وقت است، آری هنگامی که مرد رویا زندگی ،بوی خاک باران خورده روی انگشتانش بود.
چهره اش را به سردی روزگار سپرد، بارفتنش برگ های لغزیدن، درختان نوای رفتنش را به صدا درآوردن.
نوای تلخ رفتن همه ماراخواب کرده است. دریا واژه غریبی است، حوزن انگیز ، گفتن سخت است اما او حتی به عاشقانش وفا نکرده ، رفته است.
انگار فصل رفتن ورفتن است و همه ما باید از این پله بالا رویم . ماهی با رفتن یارش ترس مبهمی در دلش رخنه کرده است. گناهش چیست ؟ جرم سنگین کار هایی که بوی انسانیت نبرده اند را آن ها میکشند.
اشک وآه واژه هایی آشنا هر ساعت، هر دقیقه، هر ثانیه باآن ها همراه است. تنها یک نفر گناهکار نیست، همه ی ما گناهکاریم .
زمین نخواست ببیندکه قلب واحساس نداریم، اگر داشتیم باچه دلی توانستیم باعث خشک شدن دریاچه ها شویم،احساس نداریم چون خشک شدن و ما به روی خودمان نیاوردیم، بی آنکه از مردن ماهی ها خبر داشته باشیم داریم در برکه دروغین روزگار شنا میکنم.
چطور دلتان نشکست ؟ من صدای شکستن قلب و روح دریاچه هارا شنیدم، به همه گفتم اما کسی گوش نکرد ،چنان برکه دروغین روزگار آن هارا در خود غرق کرده بود که حرف هایم را نشنیدن . تا کی شنا در این برکه ؟ خودتان هم نمی دانید .
زمین شکست ،درختان لرزیدن، دریاچه خشک شد ، ماهی همچنان قرمز است اما رنگ پریده ، او تنها کسی بود که فهمید به تابلو پایان راه نزدیک شده، چیزی که ما به قول خودمان انسان هم نفهمیدیم. پس دست از شنا در این برکه دروغین بردارید. به کمک در یاچه ها و زمین بشتابید اگر هنوزقلبی و ذره ای احساس در وجودتان است.
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
همیشه شلوغی و بینظمی انسان را میازارد و ذهن اورا به هم میریزد و گاهی نیز باعث تاخیر می شوداما انسان همیشه به دنبال راهی بود که خود را از شلوغی رها کند وبه آرامش برسد.
مانند همیشه برای رسیدن به محل کارم باید سوار اتوبوس می شدم به ایستگاه اتوبوس رسیدم کمتر زمانی میشد که ایستگاه خلوت باشد وامروز مثل همیشه پر از انسان های مختلف پر بود (پیر، جوان،کودک، وبزرگسال) بعد از چند دقیقه ی نه چندان طولانی اتوبوس رسید در اتو بوس باز شد وهمه خود را به آن رساندند وسواس شدند چند دقیقه نگذشته بود که صندلی ها پر شدند وجایی برای نشستن نبود برای نشستن صندلی هارا نگاه کردم اما دریغ از یک صندلی هوا خیلی گرم بود وبرخاست از پنجره های اتوبوس باز بود وباد گرمی به صورتم می خورد وبهتر از گرمای طاقت فرسای داخل اتوبوس بود راننده هر از چند گاهی صورتش را بادست باد می زد کودکی از شدت گرما گریه می کرد تصمیم گرفتم خودم را سر گرم کنم و روز نامه ای برداشتم وشروع به خوندن کردم ولی با هر ترمز اتوبوس تکان میخوردم وحواسم پرت میشد تصمیم گرفتم از میله ی اتوبوس بگیرم تا ثابت بمونم به ایستگاه بعد رسیدیم برخی افراد پیاده شدند و کمی از شلوغی کاسته شد سکوتی بر فضای اتو بوس حاکم شد
روی صندلی نشستم واز شیشه به بیرون نگاه کردم و مردم پر هیاهو را میدیدم که به کاری مشغول بودند و روی چرخ زندگی می دویدند در تکاپوی خوشبختی
کمکم به محل کارم نزدیک میشدم دیگر از شلوغی آن روز کلافه نبودم ودیگر خسته نبودم از آن همهمه با دیدن آن انسان ها امیدی دو باره یافتم وبالاخره رسیدم واز اتوبوس پیاده شدم وبه جمع مردم پیوستم.
شاید هرروز اتفاقاتی مانند امروز پیش می آمد وزندگی تکراری به نظر میرسید اما هر وقت که با دقت به زندگی و جز ییات آن مینگرم یک روز خاص وجدید است
نوشته: زهرا عزیزی پایه نهم
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
ساعت و ثانیه ها میگذشت دیرم شده بود از خواب بلند شدم شروع به آماده شدن کردم.
به نظر خودم همه چیز را به همراه داشتم. دوباره به ساعتم نگاه انداختم حسابی دیر شده بود با تمام سرعت به سمت در حرکت کردم.
دری که قرار بود مرا از خواب و تاریکی به سمت بیداری و روشنایی ببرد.
خیلی احساس سبکی میکردم، کوله ام را جا گذاشته بودم.برگشتم و کوله ام را یا بهتر است بگویم:اساس و بنیاد آینده ام را برداشتم و با سرعت به سمت اتوبوس زندگی حرکت کردم.
کمی دیر رسیده بودم و اتوبوس حرکت کرده بود اما با دویدن و تلاش کردن میتوانستم خود را به او برسانم.بند کفش هایم را سفت کردم و از عقل دستور گرفتم، دستورِ تلاش، کوشش، اراده قوی و پشتکار.
تمامی این فرمان ها برای رسیدن به اتوبوس زندگی بود که من برای کمی بیشتر خوابیدن از او جا مانده بودم.
میدانستم که راه سختی برای رسیدن به این اتوبوس در پیش دارم؛ چاله ها، دست انداز ها، ماشین ها و...
حتی ممکن بود بارها در این راه زمین بخورم.موانع بسیاری بر سر راه من قرار داشت و همگی قد علم کرده بودند.
اما هدف من خیلی بزرگتر از این بود که با این موانع متوقف شوم، من هدفی به نام " ساختن آینده " داشتم.
در همین فکر ها بودم که دیدم راننده اتوبوس ایستاد.
انگار او مرا از آیینه اش دیده بود که چطور برای رسیدن به اتوبوس زندگی تلاش میکردم، او نیز تصمیم گرفته بود که مرا کمک کند. سوار که شدم اتوبوس مملو از جمعیت بود، هر ثانیه چند نفر از اتوبوس پیاده میشدند و یک کودک جای آنها را میگرفت!!!
من دیر رسیده بودم و هیچ جایی برای نشستن نبود...به همین خاطر روی پایین ترین پله اتوبوس جلوی در ایستادم. ناخود آگاه چشمم به راننده خورد...اولین راننده ای بود که او را اینقدر غرق در نور و معنویت میدیدم!
صدای فریاد مسافر ها به گوش میرسید؛ آقای راننده خسته شدم، لطفا نگه دارید میخواهم پیاده شوم.
بعضی میگفتند: حالت تهوع گرفتیم از این اتوبوس لعنتی، پیاده میشویم.
بعضی دیگر میگفتند: ما پولی برای حساب کردن کرایه اتوبوس نداریم، پیاده میشویم!
راننده تنها لبخند میزد!
عده ای با پریشانی و داد های بلند شکوه و شکایت میکردند؛ آقای راننده هیچ حواست به ما هست؟!
دیگری میگفت: آقای راننده من را از راه میانبُر ببر که عجله دارم و میخواهم راه صد ساله را یک شبه بروم!
و راننده باز لبخند میزد!!
حاج آقایی با پینه ای که بر پیشانی اش بسته شده بود یک ساک پر از پول به همراه خود داشت و عجله میکرد تا به پرواز حج برسد.
کارگری که بجای پیشانی، پینه اش بر کف دستانش بسته شده بود و بجای ساک پر از پول گونی بیچارگی هایش را حمل میکرد با حسرت تمام به ساک پر از پول خیره شده بود. نمیدانم حاج آقا کور بود یا خودش را به کوری زده بود!
و راننده باز لبخند میزد!!!
ناگهان داد و بیداد زنی بلند شد؛ آقای راننده پسر جوانم را از من گرفتی، من سالها به تو و رانندگی ات ایمان داشتم. از این پس نه تو راننده و نه من مسافر!
و راننده همچنان لبخند میزد!!!!
انگار که تیغی بغض گلویم را پاره کرد و اشک از چشمانم جاری شد.مردم تمام مشکلاتشان را به گردن راننده می انداختند و او همچنان لبخند میزد.
با صدای بلند شروع به گریه کردم راننده متوجه شد و دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:》 پسرم تو چرا آن پایین ایستاده ای و گریه میکنی؟ بالاتر بیا و با این دستمال اشکهایت را پاک کن که من اصلا طاقت ندارم اشک ها و ناراحتی هیچ یک از شما را ببینم.
گفتم:》 ولی خواسته های آنها همگی پوچ و بیهوده است آنها مثل طبل هایی تو خالی هستند و فقط دنبال کسی میگردند تا غفلت ها و کم کاری های خود را به گردن او بیندازن، شما چرا هیچ نمیگویید و فقط لبخند میزنید《؟!؟
و بازهم لبخند زد و گفت: آخر همگی آنها بنده های من هستند و گاهی اوقات که تنها میشوند و یا در سختی و مشکلات هستند به من پناه می آورند!
بعضی از آنها حتی توسط پدر ها و مادر هایشان رانده میشوند و فقط من را دارند، اگر من نیز با بد رفتاری و جواب عمل های آنان را با عکس العمل بدهم آنها حتی در سختی هایشان نیز به طرف من نمی آیند.
از شدت گریه تمام لباس هایم خیس شده بود، غوغا و هیاهوی اتوبوس ادامه داشت و راننده همچنان لبخند میزد!!!!!
گاه اوقات ممکن است ما با خواب غفلت از زندگی جا بمانیم اما با سعی، تلاش، اراده و پشتکار میتوانیم به او برسیم.
من یقین دارم؛ وقتی راننده اتوبوس زندگی که کسی نیست جز پرودگار مهربان...با دیدنِ دویدن و تلاش های ما اتوبوس زندگی را نگه میدارد تا ما سوار شویم.
ما همیشه میتوانیم به خدا اعتماد کنیم.
هیچگاه نباید مشکلات زندگی خود را به گردن او بیندازیم.
بدانید که صبر، گذشت، سکوت و لبخند همگی از صفات خداوند و رمز رسیدن به موفیت است!
ایمان بیاورید...پیامبر کوچکی ست لبخند!
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
داخل اتوبوس نشسته بودم ودر هر ایستگاه چند نفر اضافه میشد.
در ایستگاه سوم پیرمردی سوار شد و جوانی که رو به رو من نشسته بود جای خود را به پپیرمرد داد؛ پیرمرد نشست هنوز عرقش خشک نشده بود که گریه کرد.
در اتوبوس پر از همهمه هیچ کس حواسش به او نبود به پیرمرد نگاه کردم اشکش روی گونه های چروکش حرکت میکرد به او گفتم :
پدرم !چه اتفاقی افتاده که در این روز بارانی گریه میکنی ؟
با نگاه مظلومانه اش گفت:چیزی نشده!
-پس چرا این چنین گریه میکنی ؟
-دخترم راستش را بخواهی با دخترم دعوا کردم و او مرا از خانه بیرون کرده !دختری که یک عمر برای بزرگ شدنش زحمت کشیدم.
دستانش را نشانم داد و باز هم ادامه داد:این پینه ها را میبینی؟ هر کدام از این پینه ها نشانه روزهایی است که من برای دخترم زحمت کشیدم ولی او با رفتار امروزش جواب زحمات مرا داد !
حرفی برای گفتن نداشتم یعنی نمیتوانستم حرفی بزنم.
پس از ساعتی درنگ پیرمرد گفت : روزی که به دنیا آمد با خودم گفتم حالا من یک دلسوز دارم دختری دارم که بعد از مادرم و همسرم میتوانم یه او پناه ببرم.
پیرمرد صورتش را رو به پنجره کرد و با لحنی نا امیدانه گفت :
خدایا کاش هیچگاه دخترم به دنیا نمی آمد!
پیرمرد در ایستگاه چهارم پیاده شد و من با خودم فکر میکردم در این دنیا و این اتوبوس شلوغ چه دل های شکسته ای وجود دارد که هیچ درمانی ندارد.
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
بالاخره صبح شد بعداز شبی پر از خواب های رنگارنگ و بعضا اشفته چشمانم را گشودم به صبح سلامی دوباره باید دادوخود را برای یک روز پر مشغله ی دیگر اماده کرد خدای من بابت یک صبح زیبای دیگر که به من هدیه دادی متشکرم باید زودتر اماده می شدم اخر امروز در مدرسه برنامه ای داشتیم وباید زودتر در مدرسه حاضر میشدم طبق روال هر روز خودم رابه ایستگاه اتوبوس رساندم مدت زمانی سپری شد تاسر و کله ی اتوبوس بالاخره پیدا شد وای خدای من چه خبر است تا جلوی درب اتوبوس پر از ادم بود ولی ناچار بودم هر جور شده خودم را لابلای آن ازدحام جا دهم همینطور هم شد خودم را بالا کشیدم البته صدای اعتراض همه بلند شد ولی من خودم را به کرگوشی زدم مسافتی را طی کردیم من باید اخرین ایستگاهی که اتوبوس توقف داشت پیاده میشدم مسافت نسبتا زیادی مانده بود تا به مقصد برسم هر گوشه جمعیت را که نگاه می کردم هر کدام از مسافرها خود را با چیزی سرگرم کرده بود ولی انگار تب کار با گوشیهای موبایل بیشتر از همه داغ بود فضای مجازی انسانها را از اتفاقات دور وبر خود غافل کرده بود اکثرا سرگرم وغرق در دنیای مجازی شده بودند محو تماشای اطرافم بودم که ناگهان با صدای ترمز ماشین وپرت شدن به سمت جلوبه خودم امدم خدای من چه اتفاقی افتادصدای هیاهوی مسافران بلند شد ونگاهها از سمت موبایل به سمت جلوی ماشین هدایت شد عابری بی احتیاطی کرده و ناگهان جلوی اتوبوس ما ظاهر شده وراننده اتوبوس رامجبور به گرفتن ترمز شدید وناگهانی کرده اما انگار خدا را شکر به خیر گذشته و ماشین برخوردی با عابر نکرده است صدای پچ پچ مسافران بعد از مدتی مکث بلند شد و از فشاری که از ترمز ناگهانی به انها وارد شده بود ابراز ناراحتی می کردند این دفعه به خیر گذشت ولی ای کاش همانگونه که می خواهیم مردم را ترغیب به استفاده از وسایل نقلیه ی عمومی کنیم بستر های لازم برای این کار رافراهم اوریم مثلا تعداد اتوبوس های عمومی را زیاد کنیم تا این ازدحام ها باعث ازردگی و خدایی نا کرده بروز حوادث غیر قابل جبران برای مردم نشود یا اینکه مردم مجبور نباشند مدت زمان زیادی را منتظر وسایل نقلیه عمومی بمانند وعطای آن را به لقایش ببخشند
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
در ایستگاهی نشسته ام مروارید های سپید برف گل های نرگس را در آغوش گرفته اند، ابرها آسمان را غوغا و قاصدک ها هوارا چراغانی کرده اند، صدای شکستن بلورهای های شیشه ای باران جهان را بیدار کرده است،!! ترانه اش صدای لبخند ابر را به رخ میکشد، چشم آدم برفی ها به آسمان خیره شده است گویا با خدا خلوت کرده اند، گونه هایم همچون انار سرخ شده همانطور که زیر لب زمزمه میکردم کاش دستکش هایم را می پوشیدم ،ناگهان چرخهای هیولایی زرد رنگ رده پاه هارا خراب کرد و در همان جا ایستاد، دریک چشم به هم زدن سوار شدم و بر روی صندلی نشستم .اتوبوس شلوغ است درونش هیاهویی برپا شده است ،لبخند های مسافران قلبت را قلقک می دهد چترها همچون رنگین کمان در دل اتوبوس جا خوش کرده اند، برف و باران هم امروز نقاش شیشه های اتوبوس شده اند، تماشای کودکی که باعروسکش بازی میکند و با لبخند ها وخنده های شیرینش شادی های کوچک دنیا رابه رخ میکشد دل انگیز ودل انگیز است!! پیرمردی در کنار پنجره نشسته است واز نگاه هایش پیداست مجذور جشن های طبیعت شده است، زیر لب شعرهایی زمزمه میکند شاید یک نویسنده ی پیر است ، شایدم آن زیبایی ها رفتگر اندوه های قلبش شده است ، مادر بزرگی در کنار من نشسته است، همسفر او یک تسبیح ویک عصا، عصایی به رنگ پاییز و تسبیحی به رنگ بهار، نغمه های ذکرش قلبش را برنا کرده بود و اما زیباتر از باغ های بهاری و عاشقانه تر از کوچه های پاییزی فرشته کوچکیست که در آغوش مادرش آرام گرفته است، چشمان معصومش جز لبخند مادرش چیزی را نمیبیند ،گوش هایش جز نغمه لالایی مادرش چیزی را نمی شنود، شاید آرزو میکند کاش روی قلب مادرش آفریده میشد، کاش مادرش قصه گوی تمام قصه هایی باشد که میشنود ، چه زیباست وچه زیباست !!! لبخند های کوچک به این دنیا نگاه های عاشقانه به این آفرینش ، ذکر های صادقانه زیر لب های عاشقان خدا، و فرشته های کوچکی که دنیایشان خلاصه میشود در آغوش مادرشان ، مادری که زیباترین آهنگ زندگی اش صدای قلب نوزادش است ، آری!! اتوبوس شلوغ بود ،اما از نگاه من این هیاهو این شلوغی معنایی جز محبت، مهربانی وعشق به خدا نداشت . با تماشای محبت های درون اتوبوس دیگر سرما را احساس نمیکردم ، محبت وآرامشی از جنس زمستان، یک نوازش زمستانی را احساس می کردم .
لایق ستایش آن آگاه ومهربانی که از اتوبوسی در هزاران جاده زیبایی خود غافل نماند و آن را در کتاب عاشقانه ی زمین جا داد و زیبایی را در آن خلاصه کرد . چه کسی است نویسنده این کتاب؟؟!! چه کسی قاب زیبایی هارا دراین اتوبوس به نمایش گذاشته است؟!!! این هنرمند کیست!!؟ آری او خدا است خداو خداو خدا...
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
با هزار بدبختی خودم رو توی اتوبوس جا کردم . اتوبوس خیلی شلوغ بود تا آمدم یکمی جلوتر برم (دستم لای در گیر کرد ) همون موقع داد زدم (دست ، دست، دست)
یهو همگی شروع به دست زدن کردن منم مات و مبهوت بهشون نگاع می کردم.
تو اون گیر و دار سه تا پسر بچه ی تخس و شیطون فاز خوانندگی گرفته بودن می خوندن :(دست دست دست بیا . جون ننه اقدس بیا)
که یهو بلند داد زدم ( دستــــم لای در گیر کرده)همه ی سرها به سمت من برگشت منم با مظلوم ترین حالت گفتم (دستم لای در گیر کرده)
راننده گفت:(اون پشت چه خبره؟)
داد زدم :(بابا دستم لای در گیر کرده )
راننده یه نگاهی کرد و گفت :(آها اشکال نداره یکم دیگه به ایستگاه می رسیم در و باز می کنم.)
منم مات و مبهوت به ایستگاهی که خیلی از ما دور بود نگاه می کردم
موضوع انشا: داخل اتوبوس شلوغ
سرد بود،ساعت 6 صبح بود،اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود،در طول چند دقیقه چند مسافر سوار شدند،اتوبوس حرکت کرد.صندلی ها تقریبا پر شده بودند،به ایستگاهی رسید،توقف کرد،چند زن و یک پیرمرد سوار شدند.
پیرمرد خواست سلامی کند اما با دیدن صندلی های پر کمی دلگیر شد.
با خودم فکر میکردم:آیا این همه داستان هایی که خواندیم و شنیدیم برای این موقعیت نیست؟(استفهام انکاری)آخر پس از چند دقیقه تصمیمم را گرفتم.باچهره ایخندان و لحنی مناسب و صمیمی از صندلی برخاستم و به
سمت پیرمرد رفتم.گفتم:ببخشید!پدرجان،پدرجان،بفرمایید بنشینید.!پیرمرد نگاهی به من کرد.چندثانیه مکث کرد،وبا چهره ای خندان تر از قبل تشکر کردونشست.
مشغول تماشای اطراف بودم،هر نفر به کاری سرگرم بود،یکی پشت سر دیگران غیبت میکرد،یکی از خستگی خواب بود و یکی...،جوانی را دیدم با تلفن همراهش کار میکرد،کجکاو شدم.چند بار سعی کردم روی تلفنش نگاه کنم،هربار پاهایم می لرزید،با خودم حرف می زدم:این کار درسته؟ اگه خودم بودی عصبانی نمی شدم؟(استفهام انکاری) کم کم حواسم پرت مکان دیگری شد.این صحنه بسیار دلخراش بود؛پسرکی با صدایی لرزان به مادرش گفت:مامان،مامان،گشنمه!مامان گشنمه! متوجه وضعیت پسر شدم،بی اراده دستم را به سمت کیفم بردم،تغذیه مدرسه ام رابرداشتم،
با چهره ای خندان به سمت پسر رفتم؛تغذیه ام را دادم،تغذیه را گرفت، وقتی گرفت خیلی خوشحال شدم.در تمام مسیر پسر من را با خنده نگاه میکرد؛به مقصد نزدیک می شدم،به راننده گفتم:ببخشید!کوچه 9 پیاده میشم.ممنون.اتوبوس نگه داشت،دستم را داخل جیبم بردم،ناراحت شدم،
پول کرایه را نداشتم،میخواستم به راننده بگویم که...،با خنده به من گفت:
پسرم برو!حساب شده!!
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
در راهروی اتوبوس شاید به دنبال صندلی خالی قدم بر می داشتم. عجیب یک صندلی خالی کنار پنجره خالی بود.سرم را به شیشه تکیه دادم و سرگرم دید زدن رهگذران شدم. هر کدام به امیدی به یک سو می دویدند. یکی به دیگری تنه می زد. یکی کلاه پشمی دردانه اش را تا چشمانش به پایین می کشید که مبادا سرما بر او غلبه نکند. یکی بر روی صندلی چوبی برف گرفته نشست و لیوان شکلات داغش را میان دستانش چف کرد. یکی پتو را دور خود پیچیده بود و کنار بساط لباس های زمستانی اش نشسته بود. نگاهم را از بیرون گرفتم. میان جمعیت اتوبوس، دختری موهای بلند بلوندش را با کش خفه کرد و به پیر مرد سالخورده رو به رویش لبخندی زد. در کنار دیگری مردی با کت چرم مشکی بلندش ، با سیگاری در دستش بی حوصله به حرف های همسرش گوش می داد. اما چه شد! تمام همهمه قطع شد. خدای من ! درست میشنوم؟ همان صداست. آوازی اشنا مرا به 15 سال پیش پرتاب کرد.
( موهای هویجی کوتاهم را از صورتم کنار زدم و کوله ام را در آغوش کشیدم. ولنتینو با نیم نگاهی دوباره مشغول خواندن کتاب مسخره اش شد. جمعیت رد می شدند و بی توجه تنه های محکمی می زدند. ولنتینو بی اعصاب پایش را مدام تکان می داد. بی هدف به بیرون ضل زدم. میکس رنگ نارنجی و قرمز اتوبوس در ان هوای سرد، بدجور دل ادم را قلقلک می داد. کریستال های یخی برف وابسته تر از هر چیز دیگری، در کنار پنجره همدیگر را در آغوش گرفته بودند. ولنتینو سرش را از کتابش بیرون اورد و عینکش را جلو کشید و با همان پوزخند همیشگی گلویش را صاف کرد { هی با توام ، اتوبوس جای تک نوازی تو نیست!} اچرا چرت می گفت. حواسم را جمع کردم. اتوبوس در سکوت سنگینی فرو رفت. صدای اوازی مانند صدای تکنواز گروه کر یانی ، سکوت سنگین اتوبوس را شکست. چشمانم به دنبال صدا منبع، اتوبوس را برانداز می کرد که روی پسری در انتهای اتوبوس ثابت ماند. ناخودآگاه از جایم بلند شدم میان نگاه های مسافران به سمت شخصی در انتهای اتوبوس که دایره ای اهنی را در آغوش گرفته بود و بر روی ان می کوبید رفتم. انقدر حواسش پرت ان ساز عجیب بود که حضورم را حس نکرد. با انگشت اشاره ام به سار اهنی اش ضربه زدم. سرش را بالا اورد و با دو علامت سوال در چشمان درشت آبی اش به من ضل زد. اه خدای من یادم رفت. من من کنان سر صحبت را باز { سلام من مارگارتم. دانشجوی کالج موسیقی. در واقع صدای ساز شما منو از خود بی خود کرد. اولین باره که صدای این ساز را میشنوم.}
لبخندی زد و ساز را روی دستانم گذاشت. رو حکاکی ساز دست کشیدم. {هنگ درام- ویل اسمیت-کوبا} لبخندی بر روی لبانم نقش بست. با شوق دستم را روی حفره اول زدم که ای داد! صدای سوت بلندی توجه همه را به ما جمع کرد. صدای قهقهه دختر بچه کناریم مرا وادار به خنده کرد. ساز را گرفت و کاملا برعکس من به ارامی بر روی هشت حفره ان ضربه می زد و با پایش به زمین می کوبید. موهای لختش، نامرتب روی چشمانش ریخته بود چشمانی که موج های خشمگین اقیانوسش قدرت غرق کردن قایق نجاتم را داشت.}
صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد. اسم روی صفحه تلفن دلم را قلقلک داد. {همسرم ویل}. اسکرین سرد تلفن را به گوش های پنهان شده زیر کلاهم چسباندم و از جایم بلند شدم و میان انبوهی از خاطرات اتوبوس را ترک کردم. بله اون یک اتوبوس شلوغ بود. اتوبوسی مملو از زندگی.
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
با مادرم در خیابانهای شلوغ شهر قدم برمیداشتیم. مادرم هر لحظه یکبار جلوی ویترین مغازهها میایستاد و آنها را نگاه میکرد. یکی نیست بگه آخه مادر من، اگه نمیخوای چیزی بخری چرا نگاه میکنی؟!»
بهسمت ایستگاه اتوبوس که چه عرض کنم، صف نانوایی بود رفتم! مگه داریم میریم دیدن رئیسجمهور که این صف طویل رو تشکیل دادین؟!
بالأخره اتوبوس روبهروی ازدحام مردم تسلیم شد و مردم پشتِسرِهم وارد اتوبوس شدند. مادرم هم پس از مدتی آمد و با هم سوار شدیم.
قرار بود ایستگاه آخر پیاده شویم و حالاحالاها مهمان اتوبوس بودیم. رفتهرفته اتوبوس شلوغتر میشد و به جایی رسیده بود که جای سوزنانداختن هم نبود. هر لحظه ممکن بود فاجعهٔ اتوبوسی رخ دهد! دیگر داشتم کلافه میشدم.
آخر میدانید چیست؟ یک پیرزن با زور و زحمت خود را به انتهای اتوبوس رساند تا خالهٔ دخترعموی همسایهٔ دخترخالهاش را ببیند و حالا قصد پیادهشدن داشت. همهٔ مردم از آخر اتوبوس بسیج شده بودند تا این خانم بتواند به ابتدای اتوبوس برسد.
در لحظهٔ پیادهشدنش هم چنان با آرنج به کلیهام زد که احساس کردم کلیههایم با ستون فقراتم جابهجا شد. یکی از او خوردم و یکی از در اتوبوس!
وقتی پیاده شدیم تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت سوار اتوبوس نشوم. ترجیح میدهم از این بهبعد، ویترین مغازهها را نگاه کنم و بههمین صورت به خانه بازگردم تا اینکه سوار اتوبوس شوم.
موضوع انشا: تصور یک اتوبوس شلوغ
برف تا زانو رسیده وهواسرداست٬ساعت هاست که منتظر رسیدن ماشین هستیم۰بچه ها از شدت سرما از جایشان جم نمیخورند ودستهایشان را تا ارنج درون جیب فروکرده اند۰بعداز چندساعت الافی بالاخره یک اتوبوس از راه رسید٬بچه ها اتوبوس رو که دیدند دست از پا نمیشناختند به جاده نزدیک شدیم و راننده ی اتوبوس ما رو که دید ماشین را نگه داشت۰در را که باز کردیم جای سوزن انداختن نداشت روی صندلی های دونفره چهار نفر نشسته بود از سوار شدن منصرف شدیم و میخاستیم برگردیم که راننده گفت:بیاید بالا چهارپایه دارم میدم بشینید وسط راهرو٬به راننده گفتم اخه ما پنج نفریم راننده جواب داد خودتو بچت باهم بشینیت رو یکی دوتا از بچه هاتم بزار رو یکی اون یکی رو هم بده من بزارم بغل دستم۰کمی فک کردم چاره ای نداشتم رفتیم بالا٬به هر بدبختی ای بود خودمون رو چپوندیم تو اتوبوس ۰نیم ساعتی بیشتر از سوارشدنمون نگذشته بود که جیغ دخترم از بغل راننده تو ماشین پیچید به زور خودم رو از میان جمعیت عبور دادم و به سمت راننده رفتم دیدم که دخترم راننده ی بیچاره رو خیس کرده ٬خواستم بزنمش که راننده گفت خواهر اذیتش نکن خاستم برگردم حالا راه نبود که برگردم سرجام چون راننده وایساده بودو دست فروشان داخل ماشین شده بودن ۰یکی داد میزد الو خشک اون یکی جوراب میفروخت دیگری میگفت تخمه بخور خوابت نبره بعد از ده دقیقه که کسی چیزی نخرید از ماشین پیاده شدن و من رفتم سرجایم نشستم۰کم کم چشمام سنگین شد و به خواب فرو رفتم که خواب دیدم ماشین ما با کامیون تصادف کرده من سرو دست زخمی پی بچه هام میگردم یکدفعه از خواب پریدم و با جیغ دیگر افراد اتوبوس را هم بیدار کردم همه به طرفم برگشتن و مرا نگاه میکردن من هم برای اینکه کمتر ضایع شوم بلند داد زدم برای سلامتی اقای راننده صلوات٬نزدیک شهر شدیم راهی نمانده بود ناگهان بچه ها شروع کردن به خواندن٬و با هم میگفتن رسیدیم و رسیدیم کاشکی نمیرسیدیم تو راه بودیم خوش بودیم سوار لاک پشت بودیم ٬اقای راننده هم که خوشش اوجده بود هی تند تند بوق میزد حالاکه رسیده بودیم مسافران هر خوراکی که داشتن در میاوردن و به بقیه هم تعارف میکردن
موضوع انشا: تصویر مادر بزرگ درحال جارو کردن کوچه
دوباره مادربزرگ با کوه استواری از عشق و هنر روز خود را آغاز می کند .
وضویش را می گیرد و نمازش را می خواند و با خدا درد و دل می کند تا شاید امروز به خواسته اش برسد و بتواند ببیندش .
نمازش تمام می شود جا نمازش را جمع می کند و چادر گل گلی صورتی اش را به سر می اندازد و مثل همیشه دمپایی های جلو بسته اش را می پوشد .
در چوبی قدیمی را باز می کند و به آسمان می نگرد دوباره مثل همیشه دیوار کاهگلی غم و غصه هایش را روی زمین ریخته و مانند مادربزرگ در دل خود جای نداده است .
به حیاط بر می گردد و جارو به دست باز می گردد وشروع به جارو کردن کوچه می کند و مانند فرزندانش برای زمین آواز می خواند .
کمی از موهای سفیدش از چادر بیرون زده است دست های پینه زده اش یعنی تمام زندگی......
کمر گوژ پشتش نشانه ی تجربه هایش در تمام این سالهاست خوب ببین باز هم که از پا درآمده با یک دستش چادرش را گرفته و بادیگری جارو به دست دارد و لنگ لنگان،آهسته آهسته،آرام آرام
یک قدم به جلو بر می دارد و به خانه باز می گردد و دوباره کنار پنجره منتظر می ماند...