انشا با موضوع نامه ای به خدا
نامه ای به خدا
خدایا سپاست می گویم زیرا داستانی درتقدیرم نوشتی که از من قهرمانی واقعی ساخت و اکنون به خاطر توست که زنده ام قلم به دست گرفته و برایت نامه ای عاشقانه می نویسم خدایا سپاسگزارم که از سرنوشت خواستی ازخواب های پریشانم حقیقتی زیبا برایم تعبیر کند تا سیمای نورانی تورا با چشم دل مشاهده کنم بدون آرامش تو دنیایی رابه یادمی آورم که روزهای سردوبی روحش همچون فیلمی ترسناک از مقابل چشمانم می گذشتند و لحظه به لحظه اتفاقات زندگیم صحنه های آشفته همان فیلمی که دیده بودم راروایت میکردومن همواره ازاین رویای ترسناکی که تمام شبانه روزجلوی چشمانم رژه میرفت ماتم برده بودآنقدرکه هرچه کلمه هاراجابه جامیکنم بازحال آن دورانم راتوصیف نمیکنندروزهای سردی که بدون آرامش توسپری میشدجهنمی ترین روزهایم رابه تصویرمیکشیدکه خودرادراعماق تنگنایی بی عبورمی یافتم که ازشرهیچ موجودی درامان نبودم وروحم یکسره درتسخیرموجوداتی بودکه لحظه ای به من رحم نمیکردنددردلم پرشده بودازفریادهایی که هیچ کس نمی شنید در حالی که آتش درونم را روز به روز شعله ورتر می کرد که مرا از درون می سوزاند به یاد دارم روزهایی که تیرگی و آلودگی تمام قلبم را گرفته بود که آیه ای از آیات تو بر قلبم راه نمیافت و من همچون قطره آبی که از معشوقش آسمان جدا شده باشد دراین دنیای ناشناخته سراب تو را می دیدم بدون تو روزهایی را دیدم که تمام غم و کابوس های دنیا بر قلبم سنگینی می کردند و شب هایی که با خواب های ترسناک و آشفته صبح می کردم آنگاه که زندگیم را غرق درکابوس می دیدم و دیدار تو برایم آرزوی دست نیافتنی شده بود در واپسین روزهای زندگیم زانوی غم درآغوش گرفته و با نگاهی مات و مبهوت پشت درهای بسته کزکرده بودم و تو از نا امیدی ام امید ساختی تو مرا به آن [کتابت] رساندی که تلاوتش روحم را پاکیزه و آراسته به سوی تو پرمی داد آن لحظه مبارک چه زیبا بود که روحم با هر کلمه ای که ب رمن تلاوت می شد به سوی تو اوج می گرفت و تو مشتاقانه درهای رحمتت را به رویم می گشودی از آن روز به بعد ذکر تو آرامم می کرد اما ترس از کابوس های گذشته ام با تمام خاطرات درد آور و به یادماندنی اش همچون زخمی درقلبم باقی ماند به هرجایی که پا می گذاشتم کابوس های گذشته را در ذهنم تداعی می کرد شاید چون هنوز از خواب غفلت بیدار نشده بودم و چشمانم به روی زیبایی های تو باز نشده بود اما تو مرا تا آخرین لحظه به حال خودم رها نکردی به یاددارم آنگاه که رویای زیبای پاییز را به آغوش زمین باز گرداندی وارد مدرسه ای شدم که بوی پاییزش مژده آمدن همان رویایی را می دادکه قلبم از فرط هیجان برایش می تپید می تپید اما این بار برای رویایی که کابوس نبود بلکه مقدمه ای بر پیدا شدن همان زندگی زیبا و رویایی بود که چشم به راهش بودم همان کسی که دنیا را به چشمم زیبا می کرد و با ورودش به قلبم کوچکترین کابوسی در درونم سنگینی نمی کرد و افکار ناتمامش که پیوسته درذهنم نقش می بست آن خواب های آشفته و پریشانم را محو می کرد و قطعا این خواب و رویا نبود بلکه زیباترین عالمی بود که چشمانم را به روی آن گشودی عالمی که درآن به همه چیز عشق می ورزیدم هرچیزی که نشانه هایی ازتو را در زمین و آسمان زندگیم به تصویر می کشید و روحم را به دیار تو وسعت می داد ماه، ستارگان،مهتاب...نمی دانم من همه چیز را دوست می داشتم اما بالاخره روزی رسید که سرنوشت برای همیشه به این روزهایم پایان داد و من با چشم خود دیدم قطعا هیچ کس جز تو نمی تواند آرامش را در قلبم حفظ کند و این زندگی عاشقانه تنها واسطه ای بود که برای مدت کوتاهی خودم را شاد و سرزنده ببینم و تا تمام دردهایم را فراموش کنم تا بتوانم دوباره زندگی بدون ترس و کابوسم را داشته باشم او برایم با بقیه فرق داشت او دوست دوران تاریک زندگیم بود که تو در مسیرم قرار دادی همان کسی که مرا عاشق تو و دنیایت کرد و با آرامش بی نظیرش چشمانم را از کابوس و سیاهی به روی زیبایی های تو گشود در حالیکه خودش هرگز این موضوع را نمی دانست و من نمی دانم اگرنقشش را در زندگیم بداند برایش مهم است یانه ...
نوشته: بهار
موضوع انشا: نامه ای به خداوند
به نام خدایی که به جای کعبه باید در دل هایمان دنبالش باشیم.
خدایا میخوام چند کلمه ایی با هم حرف بزنیم
به هر حال با هم رفیق هستیم دیگه مگه نه؟
خدا جون امیدوارم ناراحت نشی که میخوام از بنده هات بد بگم...
خدیا مردم این دنیا رو دوست ندارم... دلم رو شکوندن
خدایا مردم این دنیارو دوست ندارم... اشکم رو در آوردن
خدایا مردم این دنیا رو دوست ندارم... همیشه قضاوت میکنن
خدایا مردم این دنیا رو دوست ندارم...اونا هم منو دوست ندارن
خدایا ای معبودم اگر تمام دنیا بر علیه من باشد... اگر هیچ دوستی نداشته باشم... اگر تمامی مردم این دنیا بد باشن اما...اما اگر تو با من نه نه من با تو باشم قدرتمند ترین انسان روی زمین هستم
خدایا خوشحالم که به حرفام گوش دادی... و امید وارم هیچ وقت از حرف های من ناراحت نشی
خدایا دوستت دارم بینهایت با صداقت تا قیامت
موضوع انشا: نامه ای به خداوند
خداوندگارم قلم به دسـت گرفتم ولحظه ایی اندیشیدم نتوانستم برای بهترین دوستم چه بنویسم جز ((شرمسارم))
پرودگارم شرمسارم که نتوانستم بنده ایی باشم که شما دوست بدارید.
من جز مشتی خاک چیز دیگری نیستم تومرا آفریدی ودردل من محبت علی (ع) وخاندان اوراکاشتی .
خدایا گوش کن به التماس های من شرمسارم
خداونداگرفتار آن دردم که تودرمان آنی
ثنایم که توسزای آنی.......
خدایا شکرت که مرااز تمام وابستگی ها می رهانی وترس از دست دادن تورا از من دورکردی وچنان روحم را بزرگ کردی که دلبسته باشم نه وابسـته ...
موشوع انشا: تنهایی
چراگاهی اوقات تنهایی پسندیده است؟
تو را حس میکنم هر لحظه
که با چشمان زیبایت مرا دیوانه ام می کنی
من از شوق تماشای تو
نگاهم را از تو نمیگیرم
تو زیباتر نگاهم میکنی
ولی افسوس،افسوس که رویاست.
همه حسم اون چیزی که میدیدم و اون نگاهت همش رویابوده و این رویا چه زیباست ولی افسوس که رویاست.
همیشه حس میکردم تنهایی بزرگترین دردیه که یه انسان میتونه داشته باشه ولی الان که به عمق حسم فکر میکنم میبینم خیلی ام لذت بخشه.گاهی اوقات تنهایی رو باید ترجیح بدی تا اینکه با کسایی باشی که نه ارزش دارن نه میتونن همدم خوبی برات باشن.جوری تنهات میزارن که نابود میشی یا جوری خنجرو پشتت فرو میکنن که فکر میکنی اینا از اول دشمنت بودن نه دوستت که حس میکنی اون آدمی که میشناسی از بین رفته و یکی دیگه جاشو گرفته .گاهی وقتا اینقدر به یه دوست علاقه مند میشی که درد اون میشه درد تو ناراحتیش میشه ناراحتیت و با خوشیش شاد میشی جوری که انگار دنیارو بهت دادن و حتی فکر نمیکنی که اون ممکنه کنارت بمونه یا ترکت کنه.توی این روزگارنامرد که به هیشکی وفا نکرده نباید به کسی دل ببندی چون میاد و زندگیت رو ویران میکنه و میره بدون اینکه بهت فکر کنه .اونی که همیشه توی شادی و غم سختی و راحتی و مشکلاتت باهاته خداته .جوری کنارت میمونه و تنهات نمیزاره که خودت شگفت زده میشی .پس بدون تنها باشی و دلت رو خدایی کنی بهتر از از اینه که ادعای تنهایی کنی ولی با کسانی باشی که هم نشین خوبی برات نیستن.خداجونم این خوشحالیو مدیون توام که هیچ وقت تنهام نذاشتی و نگذاشتی که حس کنم توی زندگیم بی کس و تنهاام .خدایا تنهاییم دلچسبه چون تو توی قلبمی دوست دارم خداجونم.
موشوع انشا: تنهایی
قلبت که بی نظم زد بدان عاشقی٬ اشکت که بی اختیار سرازیرشد بدان دلتنگی٬شبت که بی خواب گذشت بدان نگرانی٬اما اگردلت که بی دلیل گرفت بدان تنهایی.
آلزایمر می تواند بهترین دوای بیماری تنهایی باشد.این بیماری در بعضی انسان ها تأثیر مثبتی دارد.در بعضی انسان ها تنهایی بهترین رفیقشان است.به قول امروزی ها
«رفیق فابریکشان».چون نه زبان دارد که بهشان دروغ بگوید ٬ نه دل که نامهربانی کند ٬ نه دست که پسشان بزند؛اما آنقدر معرفت دارد که آنها را رها نکند. تنها ترین ها میدانند که فقط یکی مثل خودشان است٬ آن هم خودشان؛ میدانند که در زندگی باید مثل عدد یک در جدول ضرب بود.حتما میپرسید چرا؟
چون باید به انسان ها به اندازه خودشان بهاداد.
تنهایی انسان های تنها را می سازد. چون یاد گرفته اند که وقتی بغض میکنندوبعدش گریه هیچ دستی نباشد که اشک هایشان را پاک کند. وقتی زمین میخورند خودشان برخیزند ٬راه خود را باصداقت بسازند و یادگرفته اند که
«همه انسان ها رهگذرند»...
موضوع: تنهایی من
چرا باید برای حالِ خوبت نیاز به دیگران داشته باشی؟
اتفاقا تنهایی خیلی هم خوب است!
البته که باید تنهایی را بلد باشی... .
میخواهی یک فنجان چای بنوشی؟
باشه قبول
اما چرا با یک موسیقی همراهش نمیکنی؟
صبح که بیدار میشوی
حالا مقصدت هر کجا که باشد
چطور است یک مقدار زودتر از خانه بزنی بیرون و پیاده روی کنی و اهدافت را مرور کنی؟
نه اهدافِ خیلی طولانی مدت!
همینکه مثلا تا آخر هفته فلان کتاب را بخوانی هدف است و عملی کردن اش باعث شادابی ست.
اصلا چرا با خودت حرف نمیزنی؟!
با خودت درد و دل کن.
ببین چه چیزهایی آرامش ات را بر هم میریزد
همه را دور بریز
ببین چه غذایی را هوس کرده ای
برای خودت آشپزی کن... .
آخ که چه کیفی میدهد همراهِ آشپزی یک آوازی هم زمزمه کرد و سر را تکان داد!
شب ها تایم خوبی ست برای فیلم دیدن
چقدر مزه میدهد مادر را همراه با یک بشقاب سیب زمینیِ سرخ کرده به تماشای فیلم دعوت کرد!
و خیلی خوب است هنگام خواب تمام رفتارهای لبخند آمیزِ روز را در دفترِ یادداشت نوشت تا دوباره تکرار کرد و از رفتارهایی که سلب آرامش کردند فاکتور گرفت!
میدانی چیست رفیق؟
مسیر تنهایی را اگر بلد باشی
دیگر راه نمیفتی دنبالِ جزیره ی ناشناخته ی آدم ها؛
که گم شوی
و بدهکارِ لحظاتی که میتوانست با حالِ خوب همراه شود
نویسنده: حامدی
راز پشمک حاج عبدالله
حتما نام برند پشمک حاج عبدالله به گوشتون خورده، بعدش حتما یه خورده تعجب کردین و یا حتی خندیدین..!
اما راز نام گذاری این برند چیست؟؟؟
حکایت این داستان برمیگرده به دهه 1330 زمانی که بچه های دبستان اکبریه تبریز توی زنگ تفریح از بوفه ی مدرسه و از فراش مهربون مدرسه پشمک میخریدن.
عبدالله علیزاده معروف به حاج عبدالله مستخدم دبستان اکبریه تبریز بود که اصالتا از روستاهای نزدیک ارس که پس از قحطی و فراگیر شدن بیماری واگیردار وبا ناشی از حمله متفقین، تمام اعضای خانوادش رو از دست داده بود و سپس به تبریز مهاجرت کرده و در این دبستان به عنوان مستخدم کار میکرد.
اما حاج عبدالله قصه ی ما به بچه های مدرسه علاقه وافری داشت، چون خودش علاوه بر همسرش داغ سه کودک در همین سنین رو دیده بود..
بچه ها توی زنگ تفریح از بوفه مدرسه پشمک میخریدن و هر کس پول نداشت از حاج عبدالله پشمک قرضی میگرفت.
اما حاج عبدالله با اینکه به همه جنس قرضی میداد اما هیچ دفتر ثبت بدهی نداشت..
رفته رفته بچه ها از مهربونی حاج عبدالله سوء استفاده کردند و اصلا پول نمیدادند و برخلاف تصور، حاج عبدالله علی رغم درآمد ناچیز فرراشی به هیچ کس نه نمیگفت..
تا اینکه مدیر مدرسه با دیدن تمام بچه های پشمک به دست در ایام زنگ تفریح با پیگیری ماجرا از این قضیه باخبر شد و سر همه کلاسها حاضر شد و با صحبتهای دلسوزانه اش همه رو توجیه کرد..
با این وجود هنوز اندکی از بچه ها شیطنت میکردند و پشمک مفتکی از حاج عبدالله میگرفتند.!
این منوال تا اوایل دهه چهل ادامه داشت تا اینکه در اواخر خردادماه 1341 حاج عبدالله به دلیل بیماری و کهولت سن درگذشت.
حاج عبدالله با اینکه توی تبریز غریب بود اما یکی از باشکوهترین تشییع جنازه ها رو داشت، انبوهی از جمعیت که اکثرا هم جوان بودند و گریه میکردند حاج عبدالله، بابای مهربون مدرسه رو تا قبرستان قدیم تبریز بدرقه کردند..
اما جالبتر اینکه هر پنج شنبه بر سر قبر حاج عبدالله و برای شادی روحش پشمک پخش میکردند و این منوال چندین سال و تا اوایل دهه پنجاه ادامه داشت.
بله بچه های دبستان اکبریه داشتند قرضشان را به حاج عبدالله ادا میکردند..
احسان البرزی و علی مردان طاهری موسسان پشمک حاج عبدالله دو تن از همان کودکان شیطونی هستند که هرگز بابت خوردن پشمک پول به حاج عبدالله نداده بودند و الان به یاد مهربونی و بخشش بی منت و همراه با لبخند حاج عبدالله فراش، مستخدم دبستان اکبریه
نام برند تجاری پشمک شرکت خودشون رو، حاج عبدالله گذاشتند.
زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست/
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود/
صحنه پیوسته به جاست/
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد/
موضوع انشا: فردا دیر است ؛ از امروز باید ...
فردا دیر است . از امروز باید بازگشت را آغاز کنیم . بازگشت به سوی کسی که سال هاست منتظر ماست .
دور از نشاط هستی و هیاهوی زندگی ، دل ها با سکوت و خلوت غم خو گرفته بودند . ناگاه از انتهای بی انتهای کرانه ی آسمان ، فردی سفر خود را به سمت زمین آغاز کرد .
راه سخت و طولانی بود ؛ اما اراده ی او به اندازه ی خلقت هزاران فرشته و قدم هایش به بزرگی بخشیدن هزارباره ی جان دوباره در تن یک نیمه جان بود .
با آن قدم های عظیم ، پس از لحظاتی اندک به زمین رسید . اما ناگهان با چیزی مواجه شد ؛ درهای زمین بسته بود . اما به راستی کلید این درها به دست چه کسی افتاده بود؟
بله ! کلید این درها به دست انسان ها افتاده بود و باز شدنشان به تک تک انسان ها حتی من و شما بستگی داشت .
اما در همین نزدیکی صدایی به گوش می رسید : « چند وقتی است که دست از دعا برداشته ام . انگار هر بار که از تو تقاضایی می کنم ، عرصه را بر من تنگ و تنگ تر می سازی . اسم این امتحان باشد یا بدبختی ، تقدیر باشد ویا بداقبالی ، ترجیح می دهم در این دنیا باقی بمانم تا دری به رویم گشوده شود ، اما نه از طرف تو ؛ بلکه از طرف هر کس دیگری به جز تو ».
فرد منتظر در پشت دروازه های زمین گفت :« امید ! از طرف کسی به غیر از من؟ یعنی از طرف مخلوقات من؟ یادتان باشد ، من آمدم ؛ اما شما در را به رویم نگشودید .»
باد سرد و بی روحی از طرف بی مهری زمینی ها می وزید . زمین در تاریکی مطلق فرو رفت و نور اجابت از آن روی گرداند . از آن پس راه زمین برای خدا طولانی شد ؛ عزم سفر به زمین تنها با درخواست زمینیان امکان پذیر بود ؛ اما کسی خدا را صدا نمی زد.
انشای جانشین سازی با موضوع قلم
این روزها همه از من استفاده میکنند. پیر، جوان، زن، مرد همگی به من احتیاج دارند. به خودم که مینگرم میبینم چقدر مفید هستم و همگی من را دوست دارند ؛ ولی حیف که دو دشمن سخت دارم.
پاکن و تراش را میگویم و در نهایت هم همه ی انسان هایی را هم که دوستم دارند با دشمن هایم همدست میشوند و کم کم من را جلوی چشمان خودم از بین می برند.[enshay.blog.ir]
من قلم هستم، رنگ های متفاوتی نیز دارم ولی عاقبت همه ی رنگ ها یک چیز است؛ من از همان انسان هایی که دوستم داشتند، یاد گرفتم که با تمام دوست داشتنی بودنم، عاقبت همگی همانطور که دلشان بخواهد؛ با ما رفتار میکنند.
در نهایت نیز چیزی نمیشود جزء آنکه به سود دشمنانم تمام میشود.
نویسنده: فاطمه کشت ورز
دبیرستان نمونه دولتی فرشتگان شهرستان مرودشت
دبیر: سرکار خانم آرمیتا حسینی
موضوع انشا: ماه اسفند
آری اسفند آمد با کوله باری از جنس زندگی وپر از شوق و شور .بااین که اسفند از فرزندان زمستان است اما هوای روز هایش پر از تازگی است، این بوی بهار است که در تک تک روز هایش موج می زند. درختانی که برای بیدار شدن از خواب زمستانی شیرین کمی عجول هستند. آفتاب گرم کم جانی که به تن سرد خانه ی دنیا گرما می بخشد.
شوق روز های شیرین خانه تکانی و خستگی، سبز های صف کشیده پشت پنجره ی مادر بزرگ ، انگار حیاط مادر بزرگ هم فهمیده پایان فصل سرما است، تخم مرغ رنگ کردن وخنده های کودکانه تا شوق ماهی قرمز پولک دار درون تنگ بلوری .
نسیم خنک اسفند چهره ی دنیا را نوازش می کند، شور چهارشنبه سوری، کامل کردن سفره ی هفت سین با یک شاخه سنبل ، اسکناس های تا نخورده ی لایه قرآن تا لحظه ی تحویل سال.
همه این ها زیبا است ، همشون بوی زندگی دارند، بوی تازگی.اصلا اسفند از همان شروع قشنگ است. درست مثل روز های پنشنبه است که همیشه صد بار قشنگ تر از جمعه ها است، خوب الکی که نیست اسفند ته تغاری خداست.
اسفند یعنی یک سال دور شدن از پایان راه ونزدیک تر شدن به آغاز راه.
خوش به حال من و هر کی که تو اسفند متولد شده .
پس باهمه وجودم می گم ، بهترین ماه سال خوش آمدی.
موضوع انشا: برف
حال در داخل حیاط نشسته ام انگار گرد و خاک در گلویم گیر کرده است و تبدیل به یک بغض شده است.
به برف ها خیره شده ام دانه های برف آنقدر درخشانند که مانند یک الماس
زمین پیراهنی سفید برتن دارد و با دانه هایی درخشان بلوری ویک نواخ ویک شکل تزیین شده است.هریک از این دانه های درخشان شاید در وست خیابان روی سنگ فرش خیابان های شلوغ زمین بخورد و زیر پای انسان ها از بین برود
با تابش مالک آسمان یعنی خورشیداین لباس کم کم به قطره های حیاط بخشی به دل زمین میروند.
حال در داخل حیاط نشسته ام انگار گرد و خاک در گلویم گیر کرده است و تبدیل به یک بغض شده است.
به برف ها خیره شده ام دانه های برف آنقدر درخشانند که مانند یک الماس
زمین پیراهنی سفید برتن دارد و با دانه هایی درخشان بلوری ویک نواخ ویک شکل تزیین شده است.هریک از این دانه های درخشان شاید در وست خیابان روی سنگ فرش خیابان های شلوغ زمین بخورد و زیر پای انسان ها از بین برود
با تابش مالک آسمان یعنی خورشیداین لباس کم کم به قطره های حیاط بخشی به دل زمین میروند.وقتی زمین لباس سفید بر تن دارد بیشتر هلهله بچه ها مرا آرام میکند آنها آدم برفی های زیبایی میسازند اما حیف که با کوچک ترین تابش از بین میروند .
حال دارم قدم میزنم انگار روی ابر ها هستم . چقدر نرم است ...هیچ برام جالب تر از این نیست که صبح پاشم ببینم کلی برف آمده و کسی از روش راه نرفته.
زبانم قادر به گفتن این همه زیبایی نیست و چگونه از این خالق هستای هستی بخش تشکر کنم و چگونه کنم بنده خوبی برایش باشم؟
موضوع انشا: برف
سالها بود که روستایمان رنگ برف راندیده بودوشاخه های درختان به خاطر سنگینی برف خم نشده بود.همه خوشحال از
اینکه برف آمده درکوچه وخیابان هابودند.
شالم را بیشتر روی دهان وبینی ام کشیدم چون در این جور مواقع گونه ها وبینی ام مانند گوجه قرمز می شوند. دانه های برف باشادی در همه جای زمین فرود می آمدند...بچه ها آن طرف تر مشغول آدم برفی درست کردن بودندوبعضی هایشان هم گلوله های برفی به یکدیگر پرتاب می کردند.دست هایم را مشت کردم تا از یخ زدگی بیشتر آنها جلوگیری کنم.
بالاخره از روستا خارج شدم.تمام تپه های اطراف پوشیده از برف وسفیدی بود.بند پوتین های سربازی برادرم را که پا کرده بودم محکم تر کردم تااز پاهایم درنیایندچون برایم بزرگ بودند. بازحمت فراوان خودم رابه بالای یکی از تپه هارساندم.آنقدر برف آمده بودکه می شد روی آنهااسکی بازی کرد..اما ما که حتی پول یک جفت چکمه رانداشتیم اسکی مان دیگرچه بود..
ازآن بالابه روستای پوشیده از برفمان نگاه انداختم که بعد از مدت هارنگ سفیدی درآن پدیدار شده بود. خدارابه خاطر رحمت هایی که امسال شامل حالمان کردشکرمیکنم.
خدایاشکرت که هنوز هم به فکرمان هستی.
موضوع انشا: آیا از خدا می ترسید؟
سلام خدا.خوبی؟ چه خبر؟
اون بالا خوش میگذره؟حواست به همه بنده هات هست؟
راستش موضوع انشامون ترس از خداست...نمیدونم باید ازت بترسم یانه!راستش من هم میترسم هم نمیترسم!چیه میخندی؟!خب راست گفتم دیگه.
ازت نمیترسم چون جز تو کسیو ندارم.خدایا...خداجونم ...تا وقتی تو پشتمی از کسایی که جلومن نمیترسم.
خب گفتم که ازت میترسم.درواقع از تو نه از گناهای خودم،از کارای بدی که انجام میدم،خدایا به خودت قسم خیلی خدایی چون بار ها همون جایی دستمو گرفتی که میتونستی مچمو بگیری.
خدایا میترسم التماست میکنم دوراهی های زندگیم رو بردار من بعضی وقتا همون یک راه رو هم اشتباهی میرم.
از اتش جهنمت میترسم ولی بهت امید دارم چون خودت گفتی که بنده هام باید به من امید داشته باشن.
خدایا میترسم بهم یاد بده که همه لحظه ها میگذرن همه ادم ها رهگذرن نزار که از یاد تو غافل بشم.
خدایا مگه تو نمیدونی من از امتحان میترسم؟مگه نمیبینی وقتی امتحان دارم التماست میکنم که نمرمو بد نیارم چرا داری انقد ازم امتحان میگیری
من میترسم توی کارنامه اعمالم نمره هام بد بشه میترسم از پس امتحانای تو برنیام
خداجونم...میگن تو هر کیو بیشتر امتحان کنی بیشتر دوسش داری اینطوری که من حساب میکنم تو عاشق منی...اره عاشق منی!
خدایا...میترسم...این روز ها بیشتر حواست به من باشه میگن بزرگ ترین شکست از دست دادن ایمانه حواست باشه من شکست نخورم من هنوز تو رو قاضی الحاجات میخونم حتی اگه التماس هامو نادیده بگیری هنوزم تو رو الرحمن میدونم حتی اگه سخت بگیری هنوزم تو همون خدایی اما من...نزار از دست برم دل من فقط به امید تو زندست پس واسه ی دلم امن یوجیب بخون
خدایا میدونم که میدونی ولی بازم میگم خیلی دوست دارم.
موضوع انشا: خاک
همانندنخ های قالی کنارهم قرارگرفتیم.یک فرش ساختیم به وسعت عرش!فرشی شدیم زیرپای همه آنچه که میتوانست باشد.ماسخاوتمندانه خودرا زیرپای آنان انداختیم تامباداگرمای نامهربان زمین،آنهارابیازارد...
گاهی همراه یارهمیشگی ام،آسمان،بساط دردودلمان رادرآشفته بازارهستی،پهن میکردیم.وچه دلسوزانه آسمان به حال من گریه اش میگرفت...بی آنکه بداندهمین اشکهایی که میریزد،همان اشکهایی که هیچ وقت شورنبودند،حکم زندگی رابرایم دارند...
امازمانه بس ناجوانمرداست!گاهی دلم میگیردازتنهایی خودم،وروزگار،به ناچار،کسانی را به آغوش من میسپارد،که روزی عزیزان انسانها بوده اند.ولی به آنهابگوییدکه نگران نباشند!من امانتدارخوبی هستم.هرچندکه آنان...
انشای جانشین سازی
موضوع: نیمکت
من یک نیمکت چوبی و قدیمی اَم که در مدرسه ی لاله زندگی میکنم.
متاسفانه من از دست این مدرسه تا حدودی دلخورم!زیرا دانش آموزان این مدرسه قبل از ورود معلّم به کلاس بر رویم مینشینند یا خودشان را وِلُ میکنند،یا حوس تاب بازی میکنند و با یک دستشان،دستِ مرا میگیرند و با دستِ دیگرشان،دستِ دوستم را میگیرند این کارهایشان خیلی مرا آزار میدهد و فشار زیادی به من وارد میکنند.
به محض اینکه معلم وارد کلاس میشود......با شتاب فراوان بچه ها به سمتم میآیند و محکم خودشان را بر من میکوبند!
امان از دست این بچه ها آن لحظه دوست دارم فریاد بزنم!اما حیف که نمیتوانم هر چقدرهم که سعی کنم امّا باز هم نمیتوانم دهانم را باز کنم پس مجبورم به جای فریاد زدن حرص بخورم_حرص_حرص_حرص.
آه از دست این بچه ها!حتی بعضی مواقع...بعضی مواقع که چه عرض کنم همیشه با خودکار یا مدادهایشان بر صورتِ نازُ لطیفم یادگاری مینویسند این بچه ها یک چیز عجیب هم همراه خود دارند اما نمیدانم چیست!چیزه سفید رنگی است که بوی خیلی خوبی هم نداردنُک تیزی دارد،وقتی که آن را فشار میدهند چیز سفید رنگی از آن بیرون می آید اگر اشتباه نکنم بچه ها با استفاده از همین چیز عجیب،وقتی که با خودکار مینویسند و اگر اشتباه بنویسند با استفاده از همین چیز اشتباهشان را درست میکنند. یا نقاشی میکشند . بعضی اوقات برای اینکه معلمشان متوجه حرف زدنشان نشود با این روش ارتباط بر قرار میکنند.
من از سرایِ دار مدرسه هم گلایه دارم چون وقتی که میخواهد کف کلاس را جارو کند من و دوستانم را هُل میدهد!
امّا بعد از این همه گلایه،کلاس درس هم لذّت خوبی دارد.
نویسنده:زهرا اکرمی
دبیر عزیز:خانم اِبدام
استان لرستان شهر خرم آباد
انشای جانشین سازی
موضوع: نیمکت
بچه کوچکی بودم که سر از خاک در آوردم. یادم می آید وقتی چشم باز کردم نگاهم به پدر و مادرم افتاد که با مهر بانی به من لبخند می زدند و اقوامم را به من معرفی می کردند . آن زمان خوشبخت بودم و فکر می کردم که سرنوشت همی گونه خواهدبود اما افسوس که سرنوشت چیز دیگری برایم رقم زده بود . سرنوشتی که نخست پدر و مادرم را از من گرفت . یادم می آید که در یک روز بارانی چگونه و با چه بی رحمی پدر و مادرم را جلوی چشمانم سر بریدند . به چه جرمی خدا می داند ؟! زندگی خوبی نداشتم اما با همه سختی ها گذشت . در روزی دیگر آمدند و من و چند تن از دوستانم را سر بریدند و جسم مان را با خود بردند . در نهایت آن ها را به نیمکتهایی تبدیل کردند. در مدرسه بر سر و صورتم خط می کشیدند با چاقو جسمم و روحم را خراش می دادند ای کاش حداقل با جسمم مهربان باشند و این گونه آن را از بین نبرند . یقین دارم که سرنوشت این گونه نخواهد بود و روزی آه من دامن آن ها را خواهد گرفت .
دانش آموز : پیمان کوهپیما
کلاس : دهم تجربی
دبیر : هجیر بوستانی
مدرسه : دبیرستان شهید چمران مصیری
استان فارس شهرستان رستم
موضوع :نیمکت
بچه کوچکی بودم که سر از خاک در آوردم. یادم می آید وقتی چشم باز کردم نگاهم به پدر و مادرم افتاد که با مهر بانی به من لبخند می زدند و اقوامم را به من معرفی می کردند . آن زمان خوشبخت بودم و فکر می کردم که سرنوشت همی گونه خواهدبود اما افسوس که سرنوشت چیز دیگری برایم رقم زده بود . سرنوشتی که نخست پدر و مادرم را از من گرفت . یادم می آید که در یک روز بارانی چگونه و با چه بی رحمی پدر و مادرم را جلوی چشمانم سر بریدند . به چه جرمی خدا می داند ؟! زندگی خوبی نداشتم اما با همه سختی ها گذشت . در روزی دیگر آمدند و من و چند تن از دوستانم را سر بریدند و جسم مان را با خود بردند . در نهایت آن ها را به نیمکتهایی تبدیل کردند. در مدرسه بر سر و صورتم خط می کشیدند با چاقو جسمم و روحم را خراش می دادند ای کاش حداقل با جسمم مهربان باشند و این گونه آن را از بین نبرند . یقین دارم که سرنوشت این گونه نخواهد بود و روزی آه من دامن آن ها را خواهد گرفت.