موضوع انشا: عید نوروز
صبح میشود وقت آن است که خورشید دست از دامن طبیعت بردارد و به گیسوی سحر آویزد. شب کم کم دامن خود را از کوچهها جمع میکند. زمستان مدتها پیش از این صحرا رفت اما انگار رد پایش بر آسمان باقی مانده است که اکنون آسمان اینگونه زنگار گرفته است...
وقت آن است که کم کم بهار از راه برسد، درختان در خود فرو رفتهاند ، وقت آن است که سر را بالا آورند و به بهار سلام گویند و از طراوت آن بهره گیرند.[enshay.blog.ir]
وقت آن است که پروانهی چمن از پیله درآید و در نفس باد صبا سینه بگشاید، وقت آن است که شادی در رگهای دشت سوسو زند...وقت آن است که روزی از نو آغاز شود، امروز بهار وارد صحرا میشود و بر درختان شکوفهی سپیدی و پاکی میکارد و از درختان لخت دشت عروسی زیبا میسازد.
لکهی سرخ غروب از گوشهی آسمان پاک میشود که خورشید از پشت کوه سر بالا میآورد و به بهار زیبا خوش آمد میگوید ... در جنگل غوغایی برپاست نمیدانم چرا درختان از خواب زمستانی بیدار شده و با هم زمزمه کنان حرف میزنند گویا خندانتر و شادتر از همیشهاند آسمان از سر شوق میگرید انگار درختان دستهایشان را برای گرفتن دانههای بازیگوش باران که از گونهی آسمان میچکد در هوا نگه داشتهاند چه هوایی است بوی عجیب و مست کنندهای مشامم را قلقلک میدهد و مرا به بازی میگیرد، نمیدانم از کجاست ولی انگار با من قایم باشک بازی میکند و خودش را به من نشان نمیدهد، نگاهم به خطی مشکی در آسمان میافتد نزدیکتر میشود فکر کنم دستهای پرستو در آسمان پرواز میکنند، دستم را در هوا برایشان تکان میدهم و به راهی که چون خطی خمیده و پرپیچ و خم در قلب جنگل کشیده شده به کنار رودخانه میرسم که بچههای شیطون در آن بازی میکنند ، صدای شادیشان در جنگل پیچیده و خروشان فریاد میزنند، صدای چهچجه بلبلان گوشم را نوازش میدهد، کم کم شب از راه میرسد و آسمان گیسوی سیاه زیبایش را با پنسهایی از جنس ستاره و چلچراغی از جنس ماه به من نشان میدهد ، امشب آسمان مهتابی است چهرهی ماه را به تمامی مینگرم ولی نمیتوانم سخنانش را بشنوم فقط شادی و سرور را در نگاهش میخوانم اینک صدای پای عابری خسته را میشنوم صدایی آشنا با لبخندی بر روی لبانش و سرخی صورتش ، رهگذری که با آمدنش فقط میخواهد خندهی زیبا را به همه هدیه دهد، بله بهار زیبایم تو آمدی با تمام سرسبزی با تمام شکوه و با تمام جذابیت هایت، بهار من خوش آمدی