موضوع انشا: زندگی
زندگی
زندگی این واژه ی ساده لیکن پرمعنا گاهی سخنانی به وسعت اقیانوس هابرزبان می آورد که ذهن درگنجایش تجزیه و تحلیل آنهاناتوان وفهم ازدرکشان عاجزاست عشق موسیقی زندگی است🎼 و زندگی آوای عاطفه ها .
زندگی یعنی عاشق شدن وعاشق ماندن نفس کشیدن واندیشیدن؛ چراکه ما،مایه ی اقتدار،طراوت،شادابی و حیات نونهال کوچک ومستضعفی هستیم که درنهایت اساس ریشه وبنیاد ماراشکل میدهد.
ما،در،درک اقتدارواهلیت این واژه ناتوانیم؛چراکه زندگی چیزی بیش ازیک حرف،یک کلمه ،یک جمله و حتی یک دنیاست؛که کلیات آن رویاها،آرزوها واهداف مارادربرمی پروراند.
زندگی حروف ز،ن،د،گ و،ی،رادربرمیگیرد
که هرکدام به وجوداورنده ی معنایی پر افتخار،اندوکمترکسی قابلیت درک آن را دارند.
چند حرف توانسته اند واژه ای به بزرگی معجزه ی خداراشکل دهند .شاید زندگی پنج حرفی بیش نباشد لیک داشتنش توانایی میخواهد همچو پرواز که بالا رفتنش جسارت،وبالاماندنش لیاقت میخواهد.
عده ای هستند که قدر الماس به این درخشندگی رادرکسب شهرت،شهوت،ثروت ومقام خلاصه میکنند که خیانت لازمه ی کارشان است.
آنان ویرانگرانی درجامه ی انسان و بازیگرانی هستند که شگفت آورترین نقش هاراایفا می نمایندوانگارنه انگار که آن بالایی تفکرش بیش از وسعت کهکشان ها وتلاطم دریاهاست.
زندگی شعراست ؛شامل مجموعه ای از غزلیات،رباعیات وقصیده ها که ما تشکیل دهنده ی مصراع ها وابیات آن هستیم وشاخ دفاع وبال پرواز را به وی هدیه میکنیم.هرانسان براساس بینش ونوع تفکرش برفرازو نشیب اشعار،جایگاهی درحد برازندگی شان رااحاطه میکنند.
جایگاهی که حقارت،پستی،کوچکی،عظمت و.....به دست قلم سرنوشت،نوشته نمیشوند بلکه دستان ماگیرنده ی فال تقدیرند.
گهی این کلمه ی بی کام،کلمات دلنشینی را به ارمغان می آورند،سخنانی که گاه بوی غم میدهند همچو دخترکی دلشکسته یا شیشه ای ترک خورده،و گاه طعمی شیرین چونان شکررا به خود میگیرند،چونان ستاره ای که درغربت وگمنامی شب چشمک زنان دلربائی میکنند یا ماهی که با رقص بی نظیرش اقیانوس را حیران وسرگشته میسازد.
همه ی عالم توانایی معنی بخشیدن به زندگی رادارند ودراین امر همتایی ندارند؛
همچو من،منی که نام خلقت خالق را به یدک میکشانم،چه شبها که اسیر آغوش یخی غم گشته بودم،به جای ذکر خدا وند،بایاد بنده اش که توباشی تسلی می یافتم ،توروشنایی بخش شب های سیاه وتارم بودی لیک من ستاره ی غریب چشمک زن شبهای تو بودم اما فقط بودم.
خداوند آن روز را در کتاب تقدیر هیچ شخصی چاپ نکند که تمامی هست هایش به بود تبدیل شود چراکه آن موقع است که زیباترین خاطره ها خوفناک ترین،دیوهارا می سازند.
زندگی عشق است،عشق افسانه نیست آنکه عشق را آفرید بیگانە نیست. عشق آن نیست که دائم در کنارش باشی ،عشق آن است که هرلحظه به یادش باشی.....
نویسنده: صدف عبدالله زاده
دبیر:خانم قاضی نیا
دبیرستان دخترانه سعادت
شهرستان بوکان
___________________________________________
موضوع انشا: زندگی
زندگی دفتری از خاطره هاست
یک نفر در دل شب،یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست
یک نفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد
انچه باقی ست فقط خوبی هاست
زندگی،مملو از روزهای سخت ،روزهای خوب و به یاد ماندنی است.شاید هه ی ما بگوییم ک دلمان نمی خواهد زندگی سخت و دشواری داشته باشیم اما قشنگی زندگی همان روزهای دشوار است .همیشه نباید آرزو کنیم که زندگی آسانی داشته باشیم باید از خداوند طلب قدرتی داشته باشیم که بتوانیم با یک زندگی سخت مبارزه کنیم .زندگی سخت ترین ازمون است و خیلی از مردم مردود می شوند چون سعی در کپی از دیگران را دارند و متوجه اینکه هرکدام برگه سوالی متفاوت دارند نمی شوند.اگر ما برای آزمونی که داریم نهایت تلاش خودرا بکنیم خداوند متعال نیز مارا یاری خواهد کرد و این بستگی به اندازه تلاش ما دارد . اگر خوب زندگی کنی لزوماً شاد نمیشوی اما اگرد شاد باشی خوب زندگی خواهی کرد .
زندگی یعنی فرصتی دوباره ،زندگی یعنی عشق ورزیدن به کسانی که دوستشان داریم،زندگی یعنی با تبسمی روز خودرا آغاز کنیم،زندگی یعنی جای دادن به آدمها در قلبمان وقتی می توان زندگی کرد که تلخی آن را شیرین کنیم ....
هیچ وقت در زندگی آرزوهایتان رافراموش نکنید ،زیرا دنیا در برابر کسی که آرزو میکند و برای به دست آوردنش پافشاری و سخت میکوشد زانو خم خواهد کرد .
یادمان باشد که شکست در زندگی پل پیروزی است پس هیچ وقت زندگی را رها نکنید و با جمله ی«دوست دارم زندگی رو »به زندگی شیرینتان ادامه بدهید.
نوشته: سارینا نیازی
موضوع انشا: زندگی
تا حالا درباره زندگی فکر کرده ای؟ درباره این که با چه کلماتی ربط دارد،چه طور؟ معنی آن چیست؟
زندگی با کلمات حیات و وجود و زیستن مرتبط است.حال زندگی چیست؟ اگر خنده است چرا گریه می کنیم؟ اگر گریه است چرا خنده می کنیم؟ اگر مرگ است چرا زندگی می کنیم؟ اگر زندگی است چرا می میریم؟ اگر عشق است چرا به آن نمی رسیم؟ اگر عشق نیست چرا عاشقیم؟
زندگی معجزه حیات است. زندگی با کلمه های من وتو ساخته می شود. پس می توانیم زیبایی زندگی را با کلمات خودمان بسازیم.
شاخه های درخت زندگی موجب حیات و زیستن ما می شوند. زندگی خوردن چای ودیشلمه نیست! زندگی غبار کدورت ها نیست! زندگی شکر آب کردن ارتباط خودمان با دیگران نیست! بلکه جریان رود خانه حیات است.رشته های زندگی ما در چه اثری گسیخته می شوند؟
آری زندگی این است،می خواهم آن را به زیباترین گونه ممکن،ببینم؛وقتی ناراحتی زندگی لبخند می زند. وقتی،خوشحالی پس زندگی کن.
وقتی ناراحتی باز هم زنگی کن،امّا صادقانه نه خبیسانه. زندگی یعنی جان؛ یعنی حیات،عمر،زنده بودن و....ما جان داریم پس به درستی باید از زندگی استفاده کرد.
زندگی فراز و فرودهایی دارد. باید با صبر و توکّل به خداوند خود را از مشکلات متعدد زندگی وارهانیم وبا پرداختن به راز ونیاز با خداوند بلند مرتبه وتعالی خود را در نزد حق تعالی عزیز و عزّتمند گردانیم.
اَلا بِذِکرِاللهِ تَطمئِنُ القُلوب
آگاه باشید دل ها تنها با یاد خدا آرام می شوند.
زنده بودنمان یکی از نعمت های است که مردگان در حسرت و افسوس در تجربه دوباره آن هستند. زندگی جورچینی است که ثانیه ها آن را می چینند. پس هر ثانیه را فرصت بدانیم واز آن به درستی و مفید استفاده کنیم.
به سخنی از سهراب سپهری درباره زندگی توجه کنید:
تا شقایق هست،زندگی باید کرد.
موضوع انشا: زندگی
کاش مفهوم دقیق زندگی رو درک می کردم!
زندگی واقعا به چه معناست؟! آیا زندگی یعنی همین کارای روزمره؟
آیا زندگی تمامی این دقایق سپری شده است؟
آیا زندگی یه عمر دویدن دنبال چیزایی که میخوای و بهش نمیرسی؟ واقعا زندگی اینه؟
ولی به نظر من ما زندگی نمیکنیم به نظرم، ما به جای زندگی داریم زیست میکنیم، زندگی یعنی لذت بردن از تمامی چیز های دوروبرت اما چه فایده ما بجای لذت هی داریم حرصشو میخوریم!
ولی به خوبی زیستو انجام میدیم آخه زیست یعنی دویدن دنبال یه لقمه نون که شکمتو باهاش سیر کنی و شبو با هر بدبختی به صبح برسونی.
آخه چرا؟؟؟
آخه چرا زندگی واسه ما اینقد سخته؟
کاش می تونستیم بهتر از اینم زندگیمون بسازیم تا از حداقلش نهایت استفاده رو ببریم.
ولی از یه طرف که بهش فک میکنم همش تقصیر ما نیس که زندگی کردنو بلد نیستم شاید واقعا دوروس زندگی کردن واسه همه سخته!
نمیدونم ولی کاش می تونستم از زندگی چیزای بهتری بگم ولی چه کنم که من همینا رو از زندگی بلدم.
موضوع انشا: زندگی
آدمی بهانه ای برای زیستن میخواهد،بهانه ای برای لبخندزدن.
مجبورنیستیم که شادباشیم،زیبازندگی کنیم،چرخ فلک روزگارهم می چرخد،بدون این که توجه داشته باشدتوشادی یاغمگین،حال انتخاب باتوست می توانی دراین مسیر سرشارازشادی و آرامش باشی واز مسیر پرپیچ وخم زندگی لذت ببری ویا برعکس.
اتفاق های زیادی درمسیرپرپیچ وخم زندگی می افتد ،جلوی اتفاق هارا نمی توانی بگیری که نیفتد اماباید مواظب باشی که خودت بااونها نیافتی. دراین مسیر زمین میخوری،کفشهایت پاره میشود،اماچه خوب است فراموش نکنیم زندگی ارزش رفتن داردحتی با کفش های پاره.
درزمین خوردن هایت آن دستهایی که برای کمکت دراز میشوند، دستهایی هستند متعلق به بهترین وباارزش ترین آدمهای زندگیت.
این هاراکه بفهمی می توانی بهانه ای برای زندگیت رابیابی،بهانه ای که به تو کمک می کند باکفش های پاره ات وحتی زخم های کف پایت که توان رفتن را ازتو گرفته اند ویک توکل بایادبهترینهایت زندگی را از سر بگیری وبروی. آنقدری که وقتی به مسیر طی شده مینگری پراز لبخند شوی ویادت بیاید تو چقدر قدرتمندی وصدای خنده هایت گوش ناامیدی را کر کند.
زندگی کن:)
موضوع انشا: زندگی
زندگی چیست؟...آیازندگی یعنی فقط نفس کشیدن و گذرروزهاست... امانه...گمان نمیکنم،دنیای من بزرگتر از این حرفاست...خیلی بزرگتر...طوری که اقیانوس ها و کوه ها بااین همه عظمت تنها گوشه ای از زندگی زیبای مرا تشکیل داده اند....
هرکدام ازاین نعمت ها برای خودشان زندگی دارند...نفس میکشند...احساس میکنندو لبخندمیزنند....
گلهای رنگارنگ به روی آفتاب میخندند...پرنده ها در آسمان نشانه ها رو دنبال میکنند....
رودها دنیایی دارند...جنگل ها دنیایی دارند...من هم دنیایی دارم....
زندگی من،دنیای من یعنی پدرم یعنی مادرم یعنی این همه زیبایی که برای من است...
ولی شاید زندگی بدی هایی هم داشته باشد..ولی من آنها را نمیبینم...
درست مثل پنجره ای گِل گرفته که پشتش باغی زیبا مخفی است و من سعی میکنم کثیفی پنجره رو نبینم...بلکه زیبایی پشت آنرا ببینم...
من برای هر روزی که کنار خانوادم دراین دنیای زیبا نفس میکشم خدایم را شاکرم....❤️
موضوع انشا: زندگی
تا حالا درباره زندگی فکر کرده ای؟درباره این که با چه کلماتی ربط دارد،چه طور؟معنی آن چیست؟
زندگی با کلمات حیات ووجود وزیستن مرتبط است.حال زندگی چیست؟اگر خنده است چرا گریه می کنیم؟اگر گریه است چرا خنده می کنیم؟اگر مرگ است چرا زندگی می کنیم؟اگر زندگی است چرا می میریم؟اگر عشق است چرا به آن نمی رسیم؟اگر عشق نیست چرا عاشقیم؟
زندگی معجزه حیات است.زندگی با کلمه های من وتو ساخته می شود.پس می توانیم زیبایی زندگی را با کلمات خودمان بسازیم.
شاخه های درخت زندگی موجب حیات و زیستن ما می شوند.زندگی خوردن چای ودیشلمه نیست!زندگی غبار کدورت ها نیست!زندگی شکر آب کردن ارتباط خودمان با دیگران نیست!بلکه جریان رود خانه حیات است.رشته های زندگی ما در چه اثری گسیخته می شوند؟
آری زندگی این است،می خواهم آن را به زیباترین گونه ممکن،ببینم؛وقتی ناراحتی زندگی لبخند می زند.وقتی،خوشحالی پس زندگی کن.
وقتی ناراحتی باز هم زنگی کن،امّا صادقانه نه خبیسانه.زندگی یعنی جان؛یعنی حیات،عمر،زنده بودن و....ما جان داریم پس به درستی باید از زندگی استفاده کرد.
زندگی فراز و فرودهایی دارد.باید با صبر و توکّل به خداوند خود را از مشکلات متعدد زندگی وارهانیم وبا پرداختن به راز ونیاز با خداوند بلند مرتبه وتعالی خود را در نزد حق تعالی عزیز و عزّتمند گردانیم.
*اَلا بِذِکرِاللهِ تَطمئِنُ القُلوب*
آگاه باشید دل ها تنها با یاد خدا آرام می شوند.
زنده بودنمان یکی از نعمت های است که مردگان در حسرت وافسوس در تجربه دوباره آن هستند.زندگی جورچینی است که ثانیه ها آن را می چینند.پس هر ثانیه را فرصت بدانیم واز آن به درستی ومفید استفاده کنیم.
موضوع انشا: زندگی
به راستی آنچه که همگان عمری در آن می گذرانند و همه و همه یک روز آن را وداع می گویند چیست؟ نامش زندگی است و بسیار وسوسه برانگیز است.
زندگی کردن ساده است ولی خوب زندگی کردن دشوار است. زندگی همچون پلی بلند و پر پیچ و خم است و خیلی ها در همان پیچ و خم ها و سختی های اولش شکست می خورند و خیلی ها تا آخرش را به بهترین شکل می روند. زندگی سفری است کوتاه ولی در عین حال طولانی و طاقت فرسا! …
به راستی آنچه که همگان عمری در آن می گذرانند و همه و همه یک روز آن را وداع می گویند چیست؟ نامش زندگی است و بسیار وسوسه برانگیز است.
زندگی کردن ساده است ولی خوب زندگی کردن دشوار است. زندگی همچون پلی بلند و پر پیچ و خم است و خیلی ها در همان پیچ و خم ها و سختی های اولش شکست می خورند و خیلی ها تا آخرش را به بهترین شکل می روند.
زندگی سفری است کوتاه ولی در عین حال طولانی و طاقت فرسا! زندگی همچون جاده ای است که تازه دارند آسفالتش می کنند و پر از دست انداز و پیچ و خم است زندگی مردم به خیلی چیز ها وابسته است زندگی خیلی ها در یک جعبه ی جادویی نیم وجبی خلاصه شده است که با آن صدایشان را تا آن طرف این کره ی خاکی می رسانند و با آن در جهان اعلام وجود می کنند و در همان دستگاه هزاران کتاب و بازی و نرم افزار گنجانده اند و شاید برخی از همان کتاب ها را هیچ وقت نخوانند! آری اینگونه است که شاید ساده ترین چیز ها روزی در زندگانی به کار آید ولی نعمت های مفید خداوندی که از ابتدا ی خلقت آدمی در این جهان بوده اند شاید هیچ وقت به چشم نیایند! خیلی ها زندگی شان را در لپ تاپ ها و کامپیوتر ها گنجانده اند که شب و روز پشت آن نشسته اند و گاه هم در دنیایی از اطلاعات خودشان را گم می کنند این دنیا که سراسر وبلاگ و سایت و ایمیل و دیگر چیز هاست هیچ گاه دیده نمی شود و هیچ گاه شنیده نمی شود نام این جهان که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را می توان در آن یافت اینترنت است اینترنت همچون اقیانوسی عظیم است و فقط می توان در آن سفر کرد .
سفری با کشتی ها و ناو های رنگارنگ ! با سایز مانیتور و سیستم عامل های متنوع و مختلف! ولی اینترنت خیلی بی عدالت است ؛
در آن هر چه که بخواهی از مقاله تا جزوه و نرم افزار می توان یافت ولی گاه می توان مقاله های حاصل از عمر و زندگی شخصی را در آن یافت که شاید سال ها به زحمت آن نشسته باشد ولی این مقاله در عرض چند ثانیه به نام کاربر در می آید و به همین راحتی نمره های مثبت در دفتر نمره ی معلمان ردیف می شوند!
به راستی اگر اینترنت نبود نیمی از دفتر نمره ی معلمان تا آخر سال سفید بود! ولی جعبه ی جادویی رایانه از پس هر کاری بر می آید از نرم افزار تا سخت افزار!ولی خیلی ها زندگی خود را صرف این طور چیز ها نمی کنند و خود را فدای درس و مشق روزانه ی مدرسه می کنند که اکثرا هم همراه با عینک شماره ی 2 به بالاتر دیده می شوند! این افراد ناخودآگاه درس می خوانند و نامشان همیشه بعد از امتحانات در لیست ممتازین وجود دارد و پایا پای پاینده است!
به راستی زندگی خیلی نامرد است چون روز های خوشش که می آیند دیگر همه چیز فراموش می شود و در روز های سختی تازه خدا بر یاد ها باز می گردد گویی زنده با زبان سختی ها نام خدا را در گوش آدمی زمزمه می کند و خدا همچنان به بنده اش با مهر و علاقه نگاه می کند و مشکلات را دانه به دانه حل می کند و روز های خوشی دوباره تکرار می شوند و باز هم خدا از یاد ها می رود.
زندگی فقط در چند روز نفس کشیدن و زنده بودن خلاصه نمی شود بلکه زندگی مسئولیت است ؛ مسئولیتی که بار سنگینی را به دوش ها می آورد و تا به حال کمر خیلی ها را شکسته است ولی شاید یک سوال تا به حال ذهن خیلی ها را به خود مشغول کرده باشد و آن هم این است که این همه زندگی می کنیم تا به کجا برسیم؟ همه ی آنان که می میرند پاسخ این پرسش را می یابند و دنیایی جدید بر رویشان باز می شود که آدمی از اول در همان جا بوده و حتی اینکه چگونه از آن دنیا بیرون انداخته شده ایم خودش پرسشی بزرگ است ولی کلید آن دنیا فقط در دست خداست پس بیاییم همه بهترین بنده های خدا باشیم!
موضوع انشا: زندگی
هر آدمی یه سرگذشتی داره، یه قصه داره، قصه آدما از وقتی شروع میشه که یه اتفاق، زندگی عادی شونو تغییر میده. من و خانواده ام اون سال ها توی گنبد زندگی میکردیم، کنار مردم خوب و صمیمی شمال، یه زندگی معمولی داشتیم، من سال هفتم بودم. یه دختر نوجوون سرخوش و کنجکاو بودم که دلش میخواست از تمام حوادثی که اطرافش اتفاق می افته سر در بیاره. خُب ...... کشف کردن همیشه لذت بخشه......کشف معما.....کشف راز..........ولی بزرگتر که شدم ..........فهمیدم پیدا کردن معنی خود زندگی یه چیز دیگست. زندگی خودش پر از رازه ، رازهایی که اتفاق های کوچیک اونارو آشکار میکنه و همه چیزرو یهو تغییر میده.
زندگی کردن سادست ولی خوب زندگی کردن دشوار.
به نظر من زندگی مثل یه پُلی بلند و پرپیچ و خمه که خیلی از آدما توهمون پیچ و خم ها و سختی های اولش شکست میخورن.
و خیلی هاهم تا آخرین نفس به بهترین شکل هدایت میشن.
زندگی سفری کوتاهیه، ولی درعین حال طولانی و طاقت فرساست!
زندگی مثل یه جادیه که تازه دارن آسفالتش میکنن که پر از دست انداز و پر پیچ و خمه. زندگی بعضیا اینجوریه که وقتی روزای خوششون میاد دیگه همه چیو فراموش میکنن، اما توروزای سختشون تازه دست به آسمان بلند میکنن. زندگی با زبان سختی ها نام خدا را در گوش آدمی زمزمه میکنه و خداوند همچنان به بنده خودش مهر و علاقه نشون میده و مشکلاتش رو دونه دونه حل میکنه و روزای خوشی دوباره تکرار میشه و باز هم خدا ازیاد میره ولی بااین حال یک ذره از مهر و محبت خدا کاسته نمیشه. زندگی تو چند روز نفس کشیدن و زنده موندن خلاصه نمیشه.بلکه زندگی مسئولیته، مسئولیتی که بار سنگینی رو به دوش میکشه وتا الانشم کمر خیلی هارو شکسته. ولی شاید یه سوال تا الان ذهن خیلی هاتونو به خودش مشغول کرده باشه، و اونم اینه که این همه زندگی میکنیم تا به کجا برسیم؟ همه اونایی که میمیرن به پاسخ این پرسش میرسن و دنیایی جدید رو برویشان سبز میشود، که آدمی از اول درهمان جا بودن وحتی اینکه چگونه از اون دنیا بیرون انداخته شده، خودش پرسش بزرگیه، ولی فقط اینو بدونین که کلید اون دنیا فقط دست خداست، پس بیاییم هممون بهترین بنده های خدا باشیم.
موضوع انشا: زمستان
موضوع: زمستان
پس از اتمام فصل پاییز ؛ زمستان با کوله بار سرد خود از راه میرسد و زمین را در بر میگیرد.
فصل زمستان با سفیدی و زیبایی آغاز میشود ؛ و شب یلدا ، خبر آمدن این فصل زیبا را میدهد ، عروس فصل ها با ماه دی آغاز و با ماه اسفند پایان میابد .
روز ها و ماه ها در پی هم میگذرند تا این فصل زیبا از راه برسد ؛ در این فصل درختان لباس عریانی به تن میکنند، همه خیابان ها،کوچه ها و پشت بام ها پوشیده از برف میشوند ؛ و دیگر از هیاهوی کودکان خبری نیست.
زمستان عروسی از جنس سرما،آرامش و سکوت، کوله بار این فصل پر از برف و باران است.
ابر ها هم از غم هایشان سیاه شده اند ؛ در این فصل با باران های خود با زمین و درختان درد و دل میکنند؛ همچنان در این فصل زندگی ادامه دارد.
کم کم فصل زمستان خیال رفتن میکند؛ و کوله بار خود را جمع میکند ، و فصل بهار، فصل زیبا شدن و رنگارنگ شدن طبیعت فرا میرسد.
نویسنده : امالبنین امیری خراسانی
دبیر : سرکار خانم حاج محمدی
دبیرستان هفده شهریور
_________________________________
موضوع انشا: زمستان
❄️زمستان!
سادهپوش فصلها
زمستان، سادهپوش فصلها، در این حوالی قدم میزند؛ نقش پای گذارش، بر خیابانهای مغموم میماند، و توجه رهگذران بیحواس را به خود جلب میکند.
موج نفسهای سردش، قطره اشکهای ابران گریان را نوازش می کند و با آرامش جذاب و لبخند سپیدش، دانههای نرم و زیباروی برف را به انسانهای چشم انتظار هدیه میکند.
۲.معتدلکننده احساسها
نسیم دلانگیزی که قلبها را به سوی خویش، روانه میکند، شمیم نوگلان درختهای پر جنب و جوش، عقل را از سر انسان میرباید؛ احساسات نهفتهای در این حال و هوا، غنچه میکند و حس شادمانی را به درون رگها روانه میکند.
بهار، همان معتدل کنندهٔ احساسها، عواطف بیرنگ را تغییر میدهد؛ احساهای سرد و سوزان را تنظیم میکند. تابلوی زندگی را با نقش و نگار می آراید؛پنجرهٔ دید و افکار را می گشاید و نوید روزی نو را در دلها میرقصاند.
۳ساز امید
عشق، دکلمهای پر احساس، که ساز امید مینوازد؛دوستداشتنی بیانتها که قلب آیینهای را میدرخشاند؛ ترسی دلربا که آزمونیست برای عشق؛معلمی که درس عاطفه را میآموزاند، و کلاس مهر و محبت را برگذار می کند.
عشق آبنباتی است که شیرینی آن، عجیب به دل میچسبد؛ طبیعت عشق باعث شکفتن دلها و جانها، در قلمرو باشکوهش میشود.
عشق، یادآورنده خاطرات خوش، روح هر کسی را جوان و شاداب میگرداند. زنده باد عشق! زنده باد زندگی!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
نویسنده: هستی حقی
دبیرستان یاس شهید باکری
شهرستان دلفان
موضوع انشا: باران
باران،نعمت بی منت
آسمان داشت کم کم ابری می شد،هوا سرد شده بود تعجبی هم نداشت؛زمستان بود!اوایل بهمن ماه.آسمان زمستان زود رخت سیاه می پوشید. بازار کافه ها داغ بود و خیابان ها شلوغ.هر کسی به هر نحوی که شده می خواست از آن هوا لذت ببرد.چشم آسمان تر شد. دستگاه قهوه ساز کافه خیابان اصلی شهر به سرعت پر و خالی می شد.یکی با یاد بود،دیگری با یار...همه خوشحال بودند،بعد از مدتها داشت باران می بارید.!
چهره خاکستری شهر،جان تازه ای گرفته بود.من مثل همیشه شیر کاکائو داغ می خواستم با یک تکه از همان کیک شکلاتی محبوب.کتاب شعر سهراب سپهری این مرد همیشه شیرین سخن دارای قلم نرم،در دستم بود.موسیقی باران را با گوش جان،گوش میکردم.انگار آسمان هم بیقرار بود،مثل دخترک تنهای میز شماره سه.خیلی طول کشید تا پیشخدمت بتواند سفارشش را،ثبت کند.هر بار که پیشخدمت کافه می آمد و می پرسید:((چی میل دارید؟))دخترک مثل ابری که بیرون دیوارهای کافه می بارید،گریه را سر می داد.آخرین بار به سختی شنیدم،گفت:((تلخ،مثل کام و روزگارم...))
میز روبرویی هم دخترکی تنها بود،با قدی بلند،چشمانی درشت و ابروهای کشیده،منتظر بود انگار.سعی می کردم خودم را از هیاهوی کافه دور کنم و به اشعار سهراب،دل بدهم.شعر خوبی هم بود،می گفت:((چترها را باید بست،زیر باران باید رفت...))انتظار دخترک میز شماره شش،همان دختر زیبارو کنجکاوم کرد!با تلفن همراهش ور می رفت،اما انگار جوابی نمی گرفت.ناامید دستش را به سمت کیفش برد که بلند شود و برود.اما!ناگهان صدایی تمام کافه را پر کرد،باران تولدت مبااارک.دخترک اسمش باران بود،روی صندلی پس افتاد،تمام دوستانش آمده بودند.انتظار باران برای آمدن دوستانی بود که سوپرایزش کردند،خیلی شاد شد.یکی کیک تولد به دست داشت،یکی بادکنک،یکی جعبه ای گل رز و...
باران آن روز زیبا بود به زیبایی باران هیجده ساله،شدت می گرفت و کاهش می یافت مثل دخترک تنهای میز شماره سه.باران جان تازه ای به شهر بخشید،دو،سه روزی بارید و اگر نمی بارید،شهر دچار خشکسالی بدی می شد.ولی راستی دخترک تنهای میز شماره سه چرا گریه می کرد؟!
((چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت،
عشق را،پنجره را،
با همه مردم شهر،
زیر باران باید جست.))
نویسنده: ستاره رشیدی،
دبیرستان لقمان ایلام
دبیر: خانم بادامه
__________________________________________________
موضوع انشا: باران
در دل و جانم روح و روان تازه ای دمیده می شود ، هنگامی که قطره های ریز باران بر گونه ها و لب هایم می نشیند…
آن زمان است که معنای زندگی کردن و در عین حال خوشبخت بودن را تجربه می کنم . کمی گوش فرا ده …
کمی بیشتر دقت کن . گوش هایت را تیز کن . به راستی که صدای باران چه زیبا و دلنشین است . این قطره های زیبا و با طراوت که با ملاطفت دست نوازش برصورتمان می کشند ، هدیه های گران بهای خداوند به ماهستند .
آیا خداوند را شکر می کنی ؟ می بینی که چگونه قطره ، قطره در دل زمین فرو می روند ؟
او می بیند که چگونه ما انسان ها در دنیای مادی زندگی خود غرق شده ایم . آری او این باران را به صدا در می آورد تا ما به خود بیاییم و از همین جا به دنبال زندگی روانه شویم . به راستی که چقدر خداوند ما را دوست دارد.
وقتی باران به صدا در می آید ما انسانها تنها موجوداتی نیستیم که از آمدنش شاداب می شویم . بلکه دیگر مخلوقات زمین هم از شنیدن صدای آهنگین و گوش نواز باران به وجد آمده و ثناگوی خداوند می شوند .
هنگامی که قطره های باران در دل زمین فرو می روند زمین از اعماق وجودش نفس عمیقی می کشد و تمام آلودگی ها ی درونش را با بازدمی بیرون می راند باران که به صدا در می آید دوست داری زیر باران راه بروی . با او سخن بگویی ، با خدایت سخن بگویی . دوست داری هرگزپایانی برای آن نباشد . برخلاف میل ما باران می رود . امام هیچ نگران مباش . زندگی هم چنان جاریست و باز هم باران به صدا در می آید ....
__________________________________________________
موضوع انشا: باران
مقدمه:
باران یعنی بوی کاهگل خانهی پدربزرگ،یعنی قرص آرام بخش،یعنی زیبا ترین نعمت الهی برای ما و سایر موجودات و البته قطرهای مدهوش کننده است.
بدنه:
آسمان یکباره روشن و خاموش شد،صدای عجیبی به گوش می رسید گویا رعد و برق است.آسمان سیاه و قرمز شد و باران شروع به بارش کرد.نم نم می بارد و بوی خاک در هوای لطیف بارانی پراکنده میشود.
چنان احساس آرامش می کنم که انگار دنیا مال من است. نفس های عمیق میکشم و زندگی را با تمام وجود حس میکنم انگار تا قبل از باران مرده بودم و الان زنده شدم و زندگی می کنم. قطره های ناب و شفاف باران که به چشمانم میخورد من را غرق در خالق هستی می کند.
ای کاش می شد بوی باران و خاک باران خورده را در شیشههای بزرگ عطر محصور کرد.چون بوی باران از گرانترین،بهترین و مارکترین عطر هاست.عطری که یادآوری می کند خدا همین حوالی است.
باران که می بارد بعضی ها دلشان می گیرد.برخی شاد می شوند و خیلی ها شاعر میشوند.تازه یادشان می افتد که احساسات پاک و زلالی هم هست که در لابهلای فکر های روزمره فراموشش کرده بودند.
در بارش باران عدالت را میتوان دید،چون قطرهها،در همهی محلههای یک شهر یا بر بام خانههای یک محله،با یک نواخت مساوی فرو می ریزد.
نتیجه:
چه خوب است که ما با وجود باران و بویش به عظمت و بزرگی خالق هستی پی ببریم و هر لحظه شکر گزار نعمت هایش باشیم.
__________________________________________________
موضوع انشا: باران
بوی نم خاک اغشته شده از قطرات ریز و درشت باران را با ولع نفس میکشیدم و ریه هایم را از طراوتش پر میکردم و حس خوب حاصل از ان را به تکاتک سلول های بدنم تزریق میکردم،گوش هایم از صدای چیکه چیکه ضرابت قطرات بر روی شیشه های ویترین مغازه ها پر شده بود به راستی که بهترین نغمه موسیقی همین است.
اما این باران، باران همیشگی نبود، دلسوز نبود، عاشق نبود،دلگیر بود، با غیظ میبارید،این را هرکس دیگری میتوانست بفهمد و درک کند. شاید باران نیز همانند من کینه پاشت، بغض بزرگ گلویش مانع از نفس کشیدن میشد، شاید هم کلافه شده بود...
پوزخندی به تمام تفکرات بچه گانه و غم انگیز ذهن بیمار شده ام زدم، باران میبارید، دیگر دلگیر بودن چه معنایی داشت؟!
آهی ناخواسته از سینه ام بلند شد، پرده ای اشک بر روی چشمان قهوه ای رنگ و درشتم پدیدار شد، تا به خود جنبیدم دانه های بزرگ همچون مروارید بر روی گونه های غوطه ور شدند، ناخوداگاه بیتی را زمزمه کردم (باران ببار بوی نمت آرام میکند/یار نبود،یار ندید،ز دوری او جان باختم).
کم کم صدای گریه ام در صدای غرش اسمان یکی شد، قدرت ایستادن بر روی پاهایم را از دست دادم و بر روی کف خیابان سرد و خیس رها شدم، زار میزدم، شیون میکردم، به درک که هزاران چشم پرسشگر به سمت من بود، به درک که زیر لب مجنون و دیوانه زمزمه میکردند، به درک که بعد از چند سال غرورم شکست، اینبار دیگر مهم من بودم نه دیگران، خود در اولویت حضور داشتم نه دیگران...
همچنان باریدم و باران نامردی نکرد و بارید...
__________________________________________________
موضوع انشاء: باران
دیگر آسمان دارد تیره و خاکستری می شود و باران نم نم و کم کم شروع به بارش می کند . باران همچنان می بارد و ناگهان صداهای مهیبی به گوش می رسند ، صدای رعد و برق ها است و باران همچنان تندتروتندتر می شود .
مردم در خیابان به دنبال پناهگاهی می گردند . چتر های مردم و بالکن های خیابان مانند یک پناهگاهی هستند که آغوش خود را برمردم بازکرده اند تا مردم زیر ای رحمت الهی خیس نشوند .
با گذر زمان خیابان ها خلوت شده و تعداد کمی از مردم در خیابان هستند ، باران سرد شده و به صورت تگرگ با شکل و شمایلی خاص مدتی کوتاه مانند سنگ های یخی و بسیار زیبا به زمین فرو می ریزند .
باران باغبانی می شود که به گل ها و گیاهان ودرختان و سبزه ها آب می دهد ، کشاورزی می شود که به گیاهان کمک می کند ، رفتگری خواهد شد که خیابان ها را تمیز می کند و سقایی می شود که به تشنگان آب می رساند .
باران آهسته و آهسته تر می شود و کم کم رنگین کمان نمایان می شود ، رفته رفته پرنگ تر و پررنگ تر می شود و خیابان ها باز هم روبه شلوغی می گذارند . تا چندین ساعت دیگر رد پای باران با گرما و نور آفتاب پاک می شود .
__________________________________________________
موضوع انشا: باران
هرازگاهی خورشید دیگر حوصله اوج گرفتن و بالارفتن را ندارد و جای خود را درآسمان به ابرهای تیره میبخشد ابرهایی که گویا از خشم تیره شدند و میخواهند خشم شان را بر سر زمین و زمینیان فریاد بزنند اما دلشان مانند ظاهرشان تیره و سیاه نیست وخیلی زود اشکانشان به زمین سقوط میکنند سقوط این اشک ها پایان راه آنها نیست،این سقوط قشنگترین آغاز است این سقوط آغاز زیبایی ها در زمین است
این خاصیت باران است که همه چیز را تر میکند، گل های رنگارنگ را رنگین تر بوی خاک را عطر آگین تر چشمه های پرآب را پرآب ترو زمین را برای زندگی زیباتر
هم آغوش شدن با اشکی که از چشمان جهان میریزد از زیباترین تجربه های زمینی است وصدای باران بی اغراق زیباترین ترانه خداست که طنینش زندگی را برای ما تکرار میکند.
__________________________________________________
موضوع انشا: باران
«در توصیف شعر باز باران با ترانه»
امروز باران می بارد. خود را به بام خانه می زند تا ترانه ای بنوازد. هر قطرۀ باران که در حال فرود است، چون مرواریدی می درخشد. من تنها پشت پنجره طغیان رودخانه ها در گذرگاه ها را می نگرم. دو سه گنجشکی را می نگرم که لحظه ای از به این طرف و آن طرف پریدن و آواز خواندن دست برنمی دارند. آسمان رنگ نیلی اش را از دست داده است. بارش باران به گونه ایست که گویی دارد بر در و پنجره خانه مشت می زند. یاد یک خاطره ی شیرین می افتم...
در گذشته روزی با خانواده به گشت و گذار در بین جنگل های سرسبز گیلان رفته بودیم. آن زمان من کودکی ده ساله بودم؛ شاداب و خنده رو، نرم و لطیف و همین طور چالاک و تند و تیز. در آن گردش که در حال توجه به زیبایی های طبیعت بودم، همۀ پرنده ها، خزنده ها، چرنده ها و... سبب شده بودند که جنگل بوی زندگی بدهد. آسمان مثل دریا آبی رنگ بود و مثل دل من صاف و روشن. بوی برگ های خیس درختان و علف ها مانند شراب مست کننده بود. پرنده ها در همه جا بودند. برکه ها رنگ آبی داشتند و چنان آرام بودند که انگار خوابیده اند. همه جا برگ ها و گل ها را می دیدی. نیلوفر ها به چترهایی در حال درخشیدن شبیه بودند. آسمان آفتابی بود. قسمت هایی از سنگ های درون برکه ها و رودخانه ها در حالی از آب بیرون زده بودند که لباسی از خزه بر تن داشتند. وزغی همان گوشه ها در شوق و غوغای خود غرق شده بود. رودخانه صد ها ترانه دلنشین می نواخت و مست زیر درختان چرخ می زد و می گذشت. چشمه ها شفافیتی چون شیشه داشتند چنان که می توانستی آفتاب را درونشان ببینی و جوششی داشتند که از آن جوشش به شادی می پرداختند و من نیز بیشتر غرق زیبایی های طبیعت می شدم. درون همان چشمه ها پر از سنگ ریزه های رنگین بود، قرمز بودند، سبز بودند، زرد بودند، آبی بودند. من هم که کودکی پر جنب و جوش و با شور و نشاط بودم، مثل یک آهو تند می دویدم، از لب جوی ها می پریدم و غرق در دریای زیبایی های آفرینش بودم. بسیار می رفتم و از جایی که به آن رفته بودیم فاصله می گرفتم. به درختان بید مشک می رسیدم. شاخه هایشان را پایین می کشیدم و شادی می کردم . سپس می رفتم و به بوته های تمشک می رسیدم و به تمشک خوردن مشغول می شدم. دست هایم به رنگ تمشک هایی که می خوردم، قرمز و سیاه می شد. به صدای پرندگان گوش می دادم؛ گویی داشتند آرام داستان تعریف می کردند. به صدای باد گوش می دادم؛ او نیز با صدای ملایم خود از راز های زندگی صحبت می کرد. هر چه که می دیدم و هر چه که می شنیدم، همه زیبا بود و قلب مرا به تپش وا می داشت. فکر کردم که دلیل این زیبایی ها چیست؟ و با خود گفتم که قطعاً دلیل این همه زیبایی خورشید است. سپس صدایم را بلند کردم:« ای روز دل انگیز! خدا خورشید تابان را به تو داده که چنین زیبایی؛ در غیر این صورت بسیار زشت و بی جان بودی و همه ی درختانت با همۀ سرسبزی شان به چند تکه پای چوبی شبیه بودند. اگر خدا این لطف را نمی کرد...؟ ای روز دل انگیز! زیبایی تو به خاطر خورشید است. ای درختان سرسبز! همۀ زیبایی ها به خاطر خورشید است.»
اندک اندک ابر ها مانع تابش نور آفتاب شدند. آسمان تاریک شد، سیاه شد و دیگر از آن چهرۀ نورانی و تابان خورشید خبری نبود. باران شروع به باریدن گرفت، می بارید، می بارید، می بارید. آن باد آرام گویی ترسیده بود؛ زیرا چنان فرار می کرد که درختان از وزشش چون دریایی پر تلاطم بار ها این طرف و آن طرف می رفتند. دانه های گرد و کروی شکل باران همه جا می ریختند. برق چون شمشیری برّنده ابرها را پاره پاره می کرد. رعد غرش می کرد و بر ابرها مشت می زد. مرغابی ها دور برکه را بی شمار بار می چرخیدند. باران گیسوی نقره ای رنگ مه را با دست هایش شانه می زد و باد موهای او را با فوت پریشان می کرد. آب کم کم روی سبزه های پای درختان را پوشاند و من تصویر وارونه ی جنگل را در آن می دیدم. یادش بخیر! در آن روز بارانی جنگل بسیار زیبا بود؛ شگفت انگیز چون افسانه ها و زیبا چون ترانه ها. یادش بخیر! باران بسیار گوارا و دلپذیر بود؛ شبیه به مرواریدهایی درخشان، که آسمان آ ن هارا بر روی زمین می افشاند و من در آن مروارید افشاندن های آسمان، بیشتر به راز ها و زیبایی های هستی پی می بردم، پند های بزرگی می گرفتم و می فهمیدم که این زیبایی ها به خاطر کیست.
حال تو ای فرزند من! نصیحت مرا گوش کن. فرد ا در پیش مردم زندگی ات چه خوب بود چه بد، بدان چون خدا هست زندگی زیباست، زیباست، زیباست.
__________________________________________________
موضوع انشا: باران
کنار پنجره نشسته بودم و به خیابان چشم دوخته ام با دلی گرفته و پر از غم ، آفتاب پشت ابر ها پنهان شده است انگار از چیزی خجالت میکشد ، هوا ابریست و دلگیرم؛ به چهره ام در آینه خیره شده ام به راستی که این غروب جمعه چقدر شبیه من است.
دل من و آسمان چقدر شبیه هم هستند هر دو غمگین و ابری...
آسمان شروع به باریدن کرد بیچاره خیلی دلش پره ولی معلوم نیست از کی و از چی؟... آسمان میبارد و من دخترکی تنها، بدون چتر و غرق در خیالات تلخ گذشته زیر باران قدم میزنم چقدر خوب است سبک شدن زیر باران ولی حیف سنگین تر از آنم که با گریه سبک شوم.
ردپای شوری اشک چشمانم آزارم میدهد ولی خیالم راحت است که کسی نمیفهمد چشمانم بارانیست...
خیابان خلوت است، انگار هیچکس در دنیا نیست یا شاید هم من در دنیای کسی نیستم نمیدانم!!!
از بغض زیاد گلو درد گرفته ام و هرچی میبارم سبک نمیشوم و دلم آرام نمیگیرد قربونت برم خدا آخه این دیگه چه جور حکمتیه...
سکوتی سرشار از آرامش همه جا را فرا گرفته تنها صدایی که گاه و بیگاه این سکوت را در هم میشکند صدای زوزه باد است، انگار آسمان بدجور دلش گرفته و میخواهد تا نهایت آرامش گریه کند.
باران که میبارد برایت دلتنگ میشوم یاد روزهایی می افتم که قول میدادی دنیایم را بسازی هنوز هم منتظرم که بلند شوی و بیایی دیگر خسته شدم، خدا با من و احساسم بد تا کرد.
همچنان در خیالاتم غوطه ور بودم که با صدای آواز گنجشکان به خودم آمدم... چقدر الان نیازمند وجود پر از عشق و آغوش گرمت هستم. فقط خدا میداند و بس...
کم کم هوا تاریک میشود ستاره ها در آسمان زیر چادر مشکین و ابری شب پنهان شده اند و من هم راه خانه را در پیش گرفتم... تمام اتفاق های خوب و بد زندگی ام مانند یک فیلم جلوی چشمانم روی پرده ی باران خورده در حال اکران است.
چشمانم را بستم و برای مدتی به درختی تکیه دادم حالا میشود گفت که حال دلم مساعد تر است حالا میتوانم با چشمانی باز و خشک به اطرافم بنگرم، درختان رنگ و بویی تازه به خود گرفته اند خیابان ها و پیاده رو ها برق میزنند و خانه ی ما از دور پیداست... شیشه های پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نام تو را خواهد شست.
__________________________________________________
موضوع انشا: باران
امروز واژه هایم خیس شده اند مثل آسمانی که میبارد و اینک, باران برلبه ی پنجره ی احساسم می نشیند ومغزم شروع به ترشح می کند ودستم را تحریک به نوشتن میکند.
هنگامی که قطره های بلورین باران درخانع ی,دلت رامیکوبد فرصت را غنیمت شمار و دل به او ده و برای شکفتن قدم بگذار مثل تسنیم تنی تشنه به خنکای قطره های باران مثل یک موج سواری داغ در آشوب دریایی طوفانی مثل زیرباران رفتن, اما زیرباران رفتن آن رانمیشوید,باران به آن آب میدهد, ریشه میزند در وجودم از انگشتان پایم شروع به بالا آمدن میکند ونیمه شب که می شود شبنمش از چشمانم سرازیر می شود.
به بخارهای چایی ام نگاهی کردم دست هایم راددور فنجان حلقه کردم نگاهی به پنجره انداختم قطره های باران با بی رحمی وشفقت به آن میخورد ,صدای ترسناک رعدوبرق را به کنج مغزم میفرستم که مبادا بارانی سیاه برروی مزرعه خشک قلبم جاری شود.
__________________________________________________
موضوع انشا: باران
صدایش که صدا نیست
رتیم دارد وزن دارد قافیه است شعر است
باران است دیگر...
یک،دو،سه،چار،...
میروی،فرمولش نا مشخص است ولی یکانش تقریبا می شود n متر برحسب حال
که چگونه باشی،شیدا باشی،دیوانه باشی،درمانده یا عاشق و پریشان
این هاست که ریتم قدم را تعیین می کند.
نگاهت به زمین و کفش هایت
دست هایت که طبق قانون زمان حال ،گرمی دیگر جز جیب پالتویت ندارد...
هوشت که از سرت پریده ،هیچ نمیفهمی چه میشود...
در این میدان پر تلاطم چیزی را به درون ریه هایت میکشی که تاثیرش بازم بر حسب حال است...
چه در پس این پرده ی رمزآلود است که
که بسیاری از انسان ها سر تعظیم فرود می آورند در برابر این ترکیب آب و خاک...
گفتم،شیدا باشی شیداترت میکند،دیوانه باشی دیوانه تر،درمانده درمانده تر و عاشق و پریشان تر
هر چه باشی یک -تر- را پسوندش میکند
وقتی آمدیم خدایمان فرشته ای را به ما هدیه داد در این دنیای کثیف که بفهمد مارا.
حالا انگار فرشته هم دارد میفهمد،میفهمد مرا و قصه ام را مثل یک خاله قصه گوی زیبا میخواند در گوش تن پنبه ای های آسمان
ابرهارا میگویم...
اگر که غصه دار باشی یا که خوش احوال می گریند در وصف قصه ی تو
اولی از اندوه است و دومی از شوق بی مثال
هی میگریند هی میگریند و اشک های اندوه یا شوقشان
را مهمان می کنند و خاک چه میزبان بی نظریست
آب و خاک هردو میدانند که تو ساخته شده از آنانی پس مقدست می شمارند و با دعوت نسیم به جمع عارفانه ی خود نفس میشوند برای وجودت،روحت،مغزت...
این ها زندگیست زندگی هم که یا غصه است و یا شادی...
اما خاله ی قصه گوی چه داستان زیبایی را نقل کرده. چشمان من نیز همراه می شوند با تن پنبه ای ها و بر سفره ی خاک که گلاویز می شود قطرات حیات بخش باران...
نویسنده: نرگس صفاریان - پایه هشتم
__________________________________________________
موضوع انشا: باران
یکی از آفریده های خداوند مهربان باران است اگر هنگام باریدن باران به آسمان نگاه کنیم میبینیم ک میغ های سیاهی در آسمان پدید آمده اند و این نشانه باران است.
باران نعمت خدا برای انسانها،جانوران و گیاهان است تا از آب باران استفاده کنند وای از روزی ک آب نباشد،خشکسالی به وجود می آید و انسان ها تلف میشوند و......
بعد از باران قوس قزح زیبایی در آسمان پدید می آید.
آسمان همانند دیبای هفت رنگ است وابرهای آن مثل گل های آن دیبا به نظر میرسند.
اگر چه صدای رعدوبرق بلند است و هرز گاهی آدم را می ترساند اما بازهم لذت بخش است و حس عجیبی را در انسان ایجاد میکند ک غیر قابل وصف است.
قطره های باران که روی گل ها و چمن زارها و درختان به چشم میخورند مانند مروارید هستند.
باران مثل اشک است، اشک از چشم جاری میشود ولی باران از چشمان ابرها جاری میشوند بوی زبیای باران ک بر خاک باریده است و خاک را نم دار کرده است خیلی حس و حال خوبی را در روح انسان بوجود می آورد.
در نهایت باران رحمت خداست ک بر زمین میبارد وانسان را از این رحمت بزرگ الهی برخوردار میکند.
باریده شدن باران زلال جان و روح تازه به گل های زیبا و گیاهان جوان و درختان تنومندو چمنزارهای سبز میدهد.
نویسنده: زهرا نیک نام