موضوع انشا: شب برفی
شبی برفی بود. دانه های بلورین برف، هم چون مسافرانی در باد سفر نه چندان طولانی خویش را از مبدا ابر های تیره و تاریک به زمین طی میکردند. کمی بعد زمین رخت سپید بر تن کرده و سپید پوش شد.
دانه های برف نیز از این که زمین برای آن ها مانند مادری مهربان آغوش گسترانده بود خوش حال شدند.بچه ها هم برای شنیدن خبر تعطیلی بی تابی میکردند ، ولی خود را از بازی با برف محروم نمی دانستند. آان شب تاریک با بارش برف تبدیل به منظره ای زیبا از دانه های سفید و خجالتی برف شده بود.
در آن شب ماه که چراغ راه شب و در شب بسیار زیبا، درخشان و سفید است از زییبایی و درخشش دانه های بلورین بزف جذابیت و زیبایی دوچندان یافته بود و ابر ها هم مانند پدرانی دل سوز و مهربان خود را برای مقابله با خورشید صبح روز بعد آماده میکردند تا فرزندانشان در آسایش بمانند،ولی امان از دست این باد، همان بادی که ابر ها را به این طرف آورده بود، رابطه ی پدر و فرزند را خراب می کرد ، خوب دیگر، باد آورده را باد می برد.
آن شب دیگر شب نبود ، بیشتر بچه ها مانند پرندگانی که تازه طعم لذت بخش آزادی را چشیده اند در ان شب برفی در حال جنبش و تکاپو بودند. پدران و مادران هم برای خرسندکردن دل فرزندانشان به تماشای خبر های شبانه ی تلویزیون نشسته بودند، تا با شنیدن خبر تعطیلی از آن شب برفی لذت بیشتری ببرند، گویی خود کودکند،آری آنان همان بچه های دیروزند .
اما اگر تعطیل نمی شد چه! این ها بودند پاره ای از زیبایی های یک شب برفی در اسفند ماه 95.
موضوع انشا: شب برفی
دستهایم را دور چای البالویی رنگم حلقه کردم.
گرمای لذتبخشش مثل گرمآی آتشین زیر کرسی بود.
دیدگآنم به سمتـ گلوله های کوچک و ارام که از عرش اسمان به سمت زمین سقوط میکردند کشیده شد.
زمین ها مثل،موهای مادربزرگـ نرم و لطیف و همانند دانه های کوچک برنج سفید بود.
درخـتهایی که از سوز سرما لخت شده بودند،در کوچه پس کوچه ها خودنمایی میکردند.
دیوارهای کاهگلی که بانم نم بارانـ خیس شده بودند،بوی زندگی را میدادند.
از کلبه نقلی و دوستداشتنی ام بیرون امدمـ...
نوازش باد به صورتم سیلی زد.هیزم ها را روشن کردم و به شعله های نارنجی رنگش،خیره شدمـ...🔥
آتش از هر سو زبانه می کشید.دقایقی میشد ک اسمــآن چآدر سیاهش را کـ با مرواریدهای نقره ایی زینت بسته،سرش کرده بود.
به ماه نگاه کردم،انقدر به من نزدیک بود،کـ دوست داشتم ان را در اغـــوش گرممـ پنهان کنمـ...
چشمکـ های ستاره ها مرا به وجد می اورد.
اســـمان هوآی باریدن داشت...
بوی عطر برگهای کهنه،بیدو گل های دامنه کوه درهم امیخته بود.
بغض اسمان ترکید و شروع به باریدن کرد.
دآنه های باران ارامـ ارامـ با یکدیگر سُر سُره بازی میکردند.گویی هوا و زمین باهم متحد شده بودند.
به اتـــش نزدیک شدم!موجی از گرمآ در اعماق رگ های یخ زده ام سرازیر شد.
در ڔۅیای بی انتها و شیرینم غرق شدم.