نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: میوه ممنوعه
می خوانمت..و بندبند وجودم تویی را میخواند که وجودم را از وجودت یافتم..شبها سر بربالین ماه میگذاری و در روشنی روز خورشید را ارزانی میداری..
و میخوانمت..وقتی هوا را به ریه میکشی تمام وجودم هوای تورا درسر میگیرد..بازدم تو نشاط زندگی ام است درمیان لشکر موهای به رنگ شب خود، جهانم را جای داده ای..وچگونه میشود که جهانی به این وسعت در وجود کسی جای گیرد؟
خیال خم ابروانت، پیچ و خم زندگی را برایم قابل تحمل تر میسازد..در آسمان شب چشمانت آرامشی را می یابم که اصل آرامش این زندگیست.
ودستانت..اصل حیات است. دستانت امید به زندگی را دربرمیگیرد و میخوانمت..تویی را که زیباترین احساس زمان منی و من آرمانی هایم را با تویافتم..
یخ بندانی وجودم را احاطه کرده است که با سوختن این جهان نیز نخواهد مرد..
میشنوم تورا..تویی را که گوش نوازترین شعر خالق این هستی بی همتایی
میشنوم تورا..تویی را که آرامش وجودت،وجود این من خسته را در آغوش میگیرد.
و میخوانمت..صدای تو لالایی شبانگاهم است و لبخند به گرمی خورشیدت صبحم را آغاز میکند..
گرمای دستانت خورشید را به چالش میکشد و مهربانی کلماتت تن و بدن این من پریشان را به لرزه در می آورد.
ومیخوانمت.. تویی را که جهان را با تو شناختم..و من تورا نشناختم تویی را که جهانی تعریف توست را نشناختم..
به راستی که هیچکس را نمیتوان شناخت..اما من تو نشناخته ام را به اندازه جهانی میشناسم...
نویسنده: شیما صافی