نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: تنها در کویر
هیچ نبود...من بودم و کویر و کویر و کویر...
تاریکی شب کویر را ب بی انتهایی می کشاند و پادشاه شب سرباز های خود را در آسمان سیاه مستقر کرد.
هیچ نفهمیدم ک چگونه ب این پوچ بی انتها کشیده شدم.
آنقدر تنها بودم ک حتی ردپایم نیز همراهی ام نمیکرد. باد همه خارها را ب تسخیر در آورده بود و به دنبال خود میکشاند...
می رفتم تا راهم را پیدا کنم ...راهی که هزاران قدم را از من طلب میکرد و شن های سردی ک فرش زیر پایم بود...
چشم هایم با تاریکی شب به سیاهی رفت و آفتاب سوزان آنها را به روشنایی آورد.لبانم مانند زمینی بود که آب را تمنا میکرد...
ناگهان کورسوی امیدی ضمادی بر زخم هایم نهادو نیرویی برجانم بخشید.گویی نمی دویدم،پرواز میکردم و زمین جایی برای پاهایم نداشت اما سرابی بیش نبود و ناگهان آنهمه امید پر کشید...
خورشید پیروز این میدان ،نیزه های خود را بر تن من فرود می آورد و جانم را به اسارت میگرفت.شن ها رنگ عوض کرده بودند و بدن من را مهره داغ میکردند...
صدایی به گوش میرسید...باد شن هارا ب جنگ با من حریص کرد و با قدرت از من گذشت .پس از آن انسانی در آنجا بود که سنگینی جنازه مرده ای را بر روی تن بی جانش احساس می کرد...
نویسندگان: رفیعی، بابایی، مرادی، صفری