موضوع انشا: ضرب المثل در مورد آب ریخته جمع شدنی نیست
[ هوالنور ]
زندگی همه انسان ها پر است از اب های ریخته ای که در زمین حاصلخیز خطاهایشان نفوذ میکند و نبات کج روی هایشان را سیراب.
تا زمانی اختیار دست انسان است که پایش کج نرفته باشد ، آب نریخته باشد ، خطا انجام نگرفته باشد .
بعد از آن انسان میماند و یک مشت پشیمانی. تا آن دم که جام خطا و اشتباه سرنگون نگشته باشد ، انسان مجال تفکر می یابد. به هنگامه عمل، تا فکر نباشد همین آش است و همین کاسه و همین آب های ریخته شده ..
بعد از ان که فرصت ، همچون بیمار دم مرگی از دست میرود و تپش های عقل خاموش میگردد..بعد از آن که سر و کله نوشدارو پس از مرگ سهراب پیدا میشود ؛ دیگر عقل و هوش را چه سود؟! تنها فایده ای که شاید از این خطا ها به انسان رسد ، تجربه ای است در میان توشه های راهمان تلنبار میشود..راه زندگی دراز است و چاله های بلا منتظرند ..بیایید تا پای نلغزیده و آب ها نریخته ...به فکر باشیم و هشیار ..که بعد از ان جمع شدنی در کار نیست.
_________________________________
موضوع انشا: ضرب المثل در مورد آب ریخته جمع شدنی نیست
در یکی از روستاهای قدیمی در گوشه ایی ازدنیا خانواده ایی فقیر نشین در زیر آسمان آبی زندگی می کردند. آنها از دار دنیا یک کوزه سفالی داشتند و یک گلیم ساده و چند چیز پیش پاافتاده که با آنها زندگی روزمریشان را می گذراندند. مرد خانواده روزها به شهر می رفت تا لقمه نانی فراهم آورد و سر سفره ی خانواده ببرد. در یکی از روزهای گرم تابستانی که گویی خورشید از آسمان به زمین آمده بود کودک خانواده از گرسنگی و تشنگی زیاد بی تابی و گریه می کرد، در حالی که در خانه نه غذایی بود و نه بیشتر از یک کاسه آب در کوزه. مادر که دیگر طاقت اشک و ناله ی فرزند را نداشت همان چند جرعه آب را در کاسه ریخت تا به فرزندش بدهد اما فرزندش از سر بی تابی دستش به کاسه ی آب خورد و هر چه که در کاسه بود به زمین ریخت. مادر بسیار شوکه شد و با دستان خود تلاش کرد که آب ریخته شده را جمع کند، اما زهی خیال باطل. آب ریخته که دیگر جمع شدنی نیست.
این داستان حکایت خیلی از انسان ها است کاری یا حرفی یا تصمیمی را می گیرند و انجام می دهند و بعد از آن پشیمان می شوند و آن زمان است که می گویند آب ریخته جمع شدنی نیست و چه بهتر است که قبل از تصمیم گیری و عملی کردن آن تفکر و آینده نگری داشته باشید تا بعد از انجام پشیمانی و افسوس به دنبال نداشته باشد زیرا که کاری که انجام شده قابل بازگشت نیست.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: علم بهتر است یا ثروت
به نظر من انسان به هردو در زندگی روزمره نیاز دارن هم به علم و هم به ثروت .
ما باید درس بخوانیم و تحصیل کنیم تا به ثروت برسیم یعنی وقتی ما تحصیل میکنیم و از علم زیاد بهره ببریم میتوانیم با داشتن یک شغل عالی و مناسب در آمد بسیار داشته باشیم و ثروتمند باشیم و حتی برعکس.
وقتی ما به محل تحصیل (مدرسه یا دانشگاه) میرویم باید با ثروت خود برویم و ثبت نام کنیم تا عالم شویمیا وقتی در دانشگاه به تحصیل کردن می پردازیم باید به مدیر آن دانشگاه شهریه بدهیم پس ما برای یافتن علم به ثروت نیازمندیم و برای به دست آوردن ثرفت به علم .
ما نمی توانیم بگوییم کدام یک بهتر است چون در زندگی روزمره به هردو نیاز داریم.
موضوع انشا: پرنده ای در قفس
موضوع:پرنده در قفس
در حال پرواز در آسمان به این طرف و آن طرف میرفت با شوق به سبزی درختان و آبی بی کران دریا می نگریست انگار رنگ های طبیعت در هم آمیخته شده بودند پرنده ی کوچک به سوی درختی بزرگ و تنومند پر زد و پر زد تا به شاخه ای از آن درخت کهنسال رسید روی شاخه نشست تا خستگی پرواز را از تن و بدن خود بیرون کند روی شاخه در حال نگاه کردن به اطرف بود که دردی طاقت فرسا را در بال خود حس کرد
فکر کنم بالم شکسته باشد با دقت نگاه به اطراف کردم تا ببینم عامل درد بالم چه کسی است جمعی از کودکان در حال خنده بودند دست هر کدام از آن ها تیرکمانی بود...
بار دیگر درد سراسر وجودم را فرا گرفت این بار تحمل از کف داده و با سر به سوی زمین پرتاب شدم چشمانم خود به خود به سوی خاموشی میرفت ولی لحظات اخر چشمانم جمع شدن کودکان به دورم را دید
با احساس دردی شدید در تمام بدنم چشمانم را باز کردم ولی کاش کور بودم و نمیتوانستم جایی را ببینم در جایی آهنین به سر میبردم که من را در آغوش خود جای داده بود و دستانش دور تا دور بدنم را در خود گرفته بود و مانع نفس کشیدنم میشد خدای من اینجا دیگر کجاست کاش به حرف مادر گوش سپرده بودم و لانه و آشیانه را ترک نکرده بودم از طرفی این زندان آهنین و از طرفی درد بال شکسته ام طاقت را از من گرفت و سبب سنگین شدن نفس هایم شد دل کوچکم طاقت این همه درد و ناراحتی را نکشید و از کار افتاد چشمانم کم کم از سو افتاد و گویی ازاد شدم ازاد از هر قید و بندی که دورم را احاطه کرده بود پرکشیدم به سوی نوری زیبا و تابان...
نویسنده:سمیرا مرادی
نام دبیر:خانم پریزاد ملکی
دبیرستان فاطمیه
شهرستان ارومیه
موضوع انشا: پرنده ای در قفس
پرندهای در قفس
سیاهی فضای وحشتناک، به رنگ پیکرم فخر میفروخت!
قلبم، چنان دریایی پریشان میخروشید.
دیدگان سیاهم، در آن محوطهی نمدار و خالی، جز درماندگی و آشفتگی خودم هیچ چیز نمیدیدند. گویا اینجا، تنها تصویری حقیر از من بجا بود!
من، همان کلاغی بودم که از اولین جریانهای جوی زندگیاش، در اوج نفس میکشیده و دل به دستهای لطیف و پر مهر آسمان سپرده بود...
همان کلاغی که الماس تارِ روزِ طلائی و شبِ نقرهای بود!
من، زندگی را جز در رهایی نچشیدم؛ ولی حالا بس ناچار و لرزان درون دهان آهنی هیولایی بودم که بر روی صحنهی خیالاتم هم راه نیافته بود!
بالهای زخمیام، چنان فریادی از سر درد در جای جای جانم جنبانده بودند که گویا صخرهای از یخ درون قلبم که حالا دیگر تپشش کُند و رام شده بود، فرو میرفت...
به اطراف نگاه کردم...
هیچ کس و هیچ چیز جز یک صندلی چوبی، چند کتاب سوخته و پاره و یک تابلوی کهنه در قاب چشمهایم جای نمیگرفت.
آتش دلتنگی، روحم را میسوزاند و اشک غم، برق چشمهای سیاهم را دو چندان میکرد.
دوباره میخواستم میان شاخههای درختان، با نوای باد رقصیده و از عطر درختان گردو لذت ناب را برُبایم! ولی...
اگر میشد با داغی اشکهایم این میلههای کُشنده را ذوب کنم، دیگر بار میتوانستم درون چشمهای آسمان بدرخشم...
ناگهان دستهایی را دیدم چنان نورانی که گویا خورشید را فرو خورده باشند!
آنقدر نورانی و درخشان که میان دستهایش، به هیچ میماندم!
چندی بعد، من دوباره آمادهی بوسه زدن بر روی پیشانی آسمان بودم و جهان، ناظر وجود من...
آری، پرواز کردن، برای من یعنی همان تنفس کردن...
نویسنده: هانیه جبرئیلی
دبیر: خانم پریزاد ملکی
دبیرستان فاطمیه،
شهرستان ارومیه
موضوع انشا: پرنده ای در قفس
میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است.
هر روزم تکرار غذایم تکرار پروازم تکرار تکرار و تکرار نمی دانم چه کنم درون قفس با خود به بیرون می اندیشم که پرنده های دیگر آزادن هرکاری بخواهند می کنند هر جایی بخواهند
می روند.
بعضی وقت ها فکر می کنم من چه فرقی با پرنده های دیگر دارم ای کاش می دانستم انسان ها چه لذتی می برند با زندانی کردن پرنده
انقدر این طرف و آن طرف قفس پریده ام که بال هایم درد می کند .
من کیستم؟؟؟ من پرنده ای در قفس هستم.
من این قفس را دوست ندارم من دوست ندارم آب و غذا حاضر برایم بیاورند نمی خواهم خانه ای آهنی و حاضر داشته باشم من می خواهم خودم خانه ام را از تکه های شاخه درخت ها بسازم می خواهم خودم غذایم را پیدا کنم و در آسمان آزادانه پرواز کنم.
نمی دانم چرا ولی باز هم این ور و آن ور قفس می پرم با وجود آنکه می دانم راه آزادی نیست.
گناه من چیست؟؟ وقتی چشمم را به روی این دنیا باز کردم اسیر قفس آهنی بودم
به امید روزی که انسان ها قفس را جلوی پنجره باز قرار دهند و در قفس را بگشایند و انتخاب با پرنده ها باشد که می خواهند در قفس باشند یا نه!
نویسنده: ژینا یار احمدی
موضوع انشا: کاکتوس
به هر جارا که می نگرم آفتاب است و بیابان و گرمایی طاقت فرسا گرمایی که دل سنگ را آب می کند.گرمایی که تا عمق وجودم رسوخ کرده و جانم را می بلعد.
من کاکتوسی تنهاو خسته،در بیابانی خشک و بی آب و علف هستم.
تنهاییم مانند دریایی بی کران ،بزرگ وباعظمت و عمیق است.
هرروز زیر تازیانه های گرم و بی رحم خورشید جان میدهم.
هرروز گریه های سوزناکم،تن رنجور و خسته ام را می شوید و مرا خسته تر از دیروز میکند.
قلبم در درازنای زندگی سخت و مشقت بارم تکه تکه شده و هیچ کس مرا بخاطر خارهای زشتم دوست ندارد.
روزگاری عشق یک غنچه ی قرمز و زیبا دلم را پرپر کرد اما آن غنچه عشق آتشین و جانسوز مرا نپذیرفت .اکنون من مانده ام بادلی خسته ولی به لطافت شکوفه های بهاری.
به جاودانگی خداوند قسم که دلی مهربان و لبریز از عشق دارم که میتوانم به همه ی مخلوقات جاودان عشق بورزم.
هیچکس مهربانی،و گرمای عشقم را باور ندارد و هرروز با نامهربانی خراشی به دل آزرده ام می افزاید و مرا اندوهگین تر از قبل میکند.
آری من کاکتوسی تنها،رنجور،با قلبی خسته هستم.
موضوع انشا: بیابان
بر بوم خلقت، نقش وسعت زمینی تهی دست، نگاشته گشته بود.
باد، با تمام بی رحمی بر ناقوس کبر خود می دمید و فریاد: که "بنازم بر هو هوی خویش" و سیلی زد بر هر گز و تاغی که به پیراهنش پیچ می خورد و با کراهت بر رخ صحرایی اش چنگ زد.
باری تعالی، قلم را به دست گرفت و بر هر شنونده گذرایی گفت: بر آسمانش چنان ثروتی ز ضرب سکه های فانوس نشان عطا خواهم کرد، چنان که جز چهارپایان چیزی به پست زمینش نداده ام.
پیرمردی آنسو تر نشانی از بخشایش زمینِ مهد سراب بود که خود نمایی می کرد.
بیابان با تمام فقر و تنگ دستی از ژرفای قلب خود، به پیرمردی رنجورو خسته خار می بخشید.
اگر آبی دیدم، چیزی بجز سراب و اگر به آبادی نظاره گر بودم جز متروکه قصر های مرده سلطان نبود.
ابرها بهر عبور آمدند و به سوی بحر روانه شدند. اگر از پس خستگی به دیار خشک سالی ها رسیدند، بار خود را به زمینش حرام می دانند.
لکن آغوش شب که لبهای خشکیده سرای صحرایی را در می یابد، همان مهتاب که از آسمان دشت و بهشت می گذرد، لبخند خود را سخاوتمندانه به روی بیابان و باتلاق شنزار هایش می گشاید.
گویی مهتاب آمده است، تا از کیسه خود، به خلیفه بادیه نشین ناچیز، ستاره ببخشد و به خود آنقدر چراغ آویخته تا شامگاه خلوت این دیار را هرچه زیباتر بسازد.
عجب از این کرانه صنع خداوند که اگر سالها به شکرانه مه و مهر اش به سجده مشغول باشیم می دانم که اندک و ناچیز است.
موضوع انشا: میز رئیس اداره
باصدای باز شدن درِشکلاتی رنگ و شیک اتاق مجلل رئیس از خواب می پریدم .وقت زیادی برای استراحت داشتم٬ بقیه میز های اداره همیشه دلشان می خواست جای من باشند ٬ چون رئیس تقریبا همیشه دیر می آمد به جز روزهایی
که قراربود از اداره بازرسی شود.
امروز هم مثل روز های گذشته منتظر آمدن رئیس بودم ، کمی خود را تکان دادم که چند تا از پرونده از کوه پرونده ها روی زمین افتاد. به صندلی مشکی رئیس سلام کردم ،با صدای من یکی از چشمانش را باز کرد و با تکبر سرش را به آن طرف بر گرداند . از دست این صندلی مغرور مثل صاحبش بد اخلاق بود. فضای اتاق سرد و ساکت بود، که در باز شد . رئیس مغرور باکفش های نوک تیز چرمی و کت و شلوار براق و کیف شیکی در دست٬ وارد اتاق شد. با بی حوصلگی کیفش راروی من پرت کرد و روی صندلی بزرگ و خود خواهش تکیه داد،با تکبرچرخی آرام زد ٬ پس از چند لحظه اولین ارباب رجوع وارد اتاق شد . همان پیر مردی بود که دیروز هم آمده بود،سلام آهسته ای کرد و رئیس هم با غرورسری تکان داد . پیر مرد امروز دیگر انتظار داشت مشکلش حل شود و با امید گوشه ای ایستاده بود ٬ رئیس بدون آنکه به پیر مرد نگاهی بیاندازد پرونده اش را از زیر خروارها پرونده بیرون کشید وبه او داد و گفت: « برو با منشی صحبت کن » پیر مرد می خواست حر فی بزندکه رئیس محکم روی من کوبید و گفت:« بفرمایید بیرون» پیر مرد با ناراحتی از اتاق خارج شد .تمام تنم از شدت ضربه درد می کرد ولی سخت تر از این برای من نا امیدی پیر مرد بود با اینکه این اتفاق ها برای من تکراری بود ولی هر دفعه از رفتار های این مرد خودخواه رنج می بردم؛از وقتی که مرا به این اداره آوردند افراد زیادی پشت من نشستند، بعضی ها متواضع، بعضی، خوش اخلاق و بعضی هم مثل رئیس فعلی... آخ از دست بعضی از این رئیس های مغرور. مانند پیر مرد تعداد زیادی با امید وارد اتاق شدند و با نا امیدی در رابستند . نزدیک ساعت دوازده بودکه رئیس وسایلش را جمع کرد وکت گران قیمتش راپوشید که در زده شد با کشیدگی نفسش رابیرون داد و دستی از روی بی حوصلگی برسر کشید؛ که مردی جوان و خوش لباس وارد اتاق شدرئیس باخوشحالی واحترام به سمت او رفت و دستش را با صمیمت فشرد و کنار خود روی صندلی نشاند . پس از گفت و گویی گرم مرد جوان پاکت سفیدی از جیب کتش خارج کرد و از زیر من به رئیس داد، رئیس با شرارت لبخندی زد و پاکت را در یکی از کشو های من گذاشت . من و کشو هایم به این جور پاکت ها عادت داشتیم ومی دانستیم که کار مردم فقط با این پاکت راه می افتد و کسی که از زیر من پاکت رد نکند باید با نا امیدی در اتاق را ببندند.
موضوع انشا: بوی سیر
مقدمه: سیر یکی از مواد غذایی است که سالانه بسیاری از مردم آن را خریداری و مصرف و صادر می کنند . چه در تهیه غذا و چه به صورت خام کاربرد دارد.
تنه انشا: سبزیجات و صیفی جات در سبد کالای روزانه ما نقش پر رنگ و پر تاثیری را ایفا می کنند و سیر یکی از آن دسته مواد غذایی است که مردم ایران مخصوصا شمال کشور از آن استفاده می کنند زیرا که به نظر عده ایی غذا را خوش طمع و پرخاصیت می کنند و از آنجایی که از زمان قدیم تا به اکنون همیشه به مصرف سیر تاکید شده است و دلیل این امر وجود آلیسن و خاصیت ضدمیکروبی که دارد است. درمان خیلی از بیماری ها نیز می باشد.
با همه ی این اوصاف عده ایی از مردم بوی سیر را مطبوع و خوش عطر می دانند و عده ایی دیگر بوی آن را نامطلوب و ناخوشایند می دانند و بستگی به قشر مخصوص جامعه ایی ندارد بلکه به سلیقه ی هر انسانی بستگی دارد اما باید توجه کرد که بوی سیر با اینکه شاید نامطلبوع تلقی شود اما فواید آن و اثرات مثبت آن بسیار بیشتر می باشد. حتی دانشمندان بوی سیر را بسیار مفید می دانند زیرا که در زمان قدیم مسواک و خمیردندان های متنوع وجود نداشت و مردم با خوردن سیر بسیاری از میکروب های دندان و دهانشان از بین می بردند و دندان های قوی تری نسبت به الان داشتند.
در زمان قدیم بر این باور بودند که سیر می تواند بسیاری از حشرات گزنده را دور کند و یا زمانی که سفر می کنند در میانه ی راه چه در بیابان و یا چه در جنگل شب خود را بگذرانند به کمک سیر و بوی سیر از شر حیوانات گزنده و حشرات موذی در امان بمانند و یا خاصیت درمانی ضد میکروبی که سیر داشت خیلی از بیماری ها توسط سیر درمان می شد.
اگر به این نکته ها توجه کنیم و اولویت زندگی خود را سلامتی جان بدانیم بوی سیر برای ما تبدیل به بوی خوش عطر و دلنشین می شود شاید در ابتدا تصور آن کمی سخت یا مسخره به نظر برسد اما رفته رفته با قدم گذاشتن در مسیر زندگی به سلامتی و تندرستی بیشتر توجه می شود تا بوی سیر یا هر غذای دیگری.
نتیجه گیری: در پس هر چیزی ناممکن یا سختی گنجی گران بها پنهان شده است. شاید به دلیل ناآگاهی ما آن را بیهوده یا کم اهمیت تلقی کنیم اما زمانی که دایره ی آگاهیمان را گسترده تر نماییم به ارزش وجودی و فواید آن پی خواهیم برد و از همه ی چیزهای ناپسند پرده بر داشته می شود و ما به گنج وجودی آن پی خواهیم برد.
بدنه: هفته پیش که به همراه مادرم به بازار رفتیم وقتی به سمت تره بار رسیدیم بوی بسیار تندی در فضای آن منطقه پخش شده بود،وقتی از مادرم پرسید،سیرهایی با برگهای بلند که گل ها هنوز به ان چسبیده بودند را به من نشان داد و گفت:(( اینها همان سیرهایی هستند که از زمان پیامبر به کنون توصیه شده و خواص و فواید بسیاری دارند و برای ضد عفونی کردن دهان و دندان و معده و ... مفید است.
و اکثر مردم ایران مخصوصا استان گیلان برای پخت و پز از سیر استفاده می کنند و به دلیل اینکه بوی سیر در غذا،موجب خوش عطر شدن و لذیذ شدن غذا میشود، که بعضی افراد از بوی سیر خوششان می آید و بعضی دیگری از بوی سیر بدشان می اید و حس بدی بهشان می دهد.
مادرم بعد از گفتن این حرفها به سمت فروشگاه رفت و مقداری سیر خرید و به همراه یکدیگر به خانه برگشتیم و همراه با غذا خوردیم از نظر من سیر بوی خوبی نداشت و باعث سرگیجگی من شد اما به دلیل خواص و فواید زیاد ان سیر را خوردیم و از طعم تند ان لذت بردیم.
نتیجه گیری: که هر چیز ارزش و فواید خودش را دارد و خداوند هیچ چیز را حتی سبزیجات را بی دلیل و بدون فایده نیافریده است.
نویسنده: هادی اسلامی - پایه هشتم
موضوع انشا: زیبایی یک باغ پاییزی
همه ی خصلت های پاییز وصف نشدنی هستند
پاییز فصلی خوش منظره و زیباست .روزی داشتم از مدرسه برمی گشتم که به یک درخت پاییزی برخورد کردم آن درخت بسیار زیبا بود اطرافش نیز برگ های زرد،نارنجی،قرمزوقهوه ای بود.به یکی از برگ ها سلام دادم اوهم جواب داد سلام دوست خوبم خسته نباشی .بعد دز احوال پرسی از او پرسیدم که شما چگونه زندگی می کنید ؟به کجا می روید؟اصلا کارتان چیست؟[enshay.blog.ir]
او لبخندی زد و گفت:ما برگ ها در تابستان در بالای درختان هستیم همچون گلدانی که غنچه ها اورا بسیار زیبا می کنند ما نیز اینگونه ایم.
خسته شدم در کنار درخت دراز کشیدم و به بقیه ی حرف هایش گوش کردم اری دوست من در پاییز برگهایمان می ریزد و باد آن هارا به این برف و آن طرف می برد و همه می گویند که صدای خش خش برگ ها می آید و رقص برگ ها خیلی قشنگ است.
ما برگ ها اینگونه زندگی می کنیم علاوه بر اینکه طبیعت را زیبا می کنیم برای گیاهان کود مناسبی هستیم .ساعتم را نگاه کردم درست نیم ساعت گذشته بود به یاد این افتادم که قرار بود آن روز با خانه ی همکار پدرم برویم از درخت زیبا خداحافظی کردم و به خانه رفتم خوشبختانه به موقع رسیدم و همگی با هم به خانه ی آن ها رفتیم.
نویسنده: ساریا نیازی
موضوع انشا: زیبایی یک باغ پاییزی
زیبایی باغ در هر فصلی به آن فصل بستگی دارد وپاییز برای این زیبایی بهترین فصل است.
زیبایی یک باغ پاییزی در این است که درختان مانند ملکه لباسی به رنگ زرد ،نارنجی وقرمز به تن کرده اند.ومنتظر آمدن زمستان هستند.
زیبایی یک باغ پاییزی در این است که برگ درختان مانند تاج ملکه ی پاییزی است وهنگامی که نور خورشید به آن میتابد، مانند نگین تاج ملکه است .
زیبایی باغ پاییزی به لباس نارنجی رنگش است که مارا از آمدن زمستان با خبر می سازد .
هنگامی که باران می بارد باغ را پر از شگفتی های گوناگون می کند ،درختان که خیس می شوند ،و رنگ لباس ملکه تغییر می کند مانند این است که ملکه لباسش را عوض کرده است.[enshay.blog.ir]
نوشته: مبینا عبیدی کلاس پنجم
موضوع: بی احساس
میخوام بگم از یه کودک , یه کودک شاد .یه کودک لوس و مامانی .با یه خانواده شاد و مهربون.
میخوام بگم از یه بچه لبریز احساسات .غرق در شادی .عشق در زندگی .مهر در لبخند.....
میخوام بگم از روزگار از این روزگار نامرد تر از ادماش ,
یه روز بگی راضی ام ازت .یه روز احساس خوشبختی کنی. یه روز بگی چه دنیای قشنگی . یجوری تو رو پشیمون از حرفات میکنه که تو یه لحظه نظرت نسبت به همه چی و همه کس عوض میشه ...
میخوام بگم از کودک قصمون که یروزی خوشبخت ترین بود پیش پدرش , پیش مادرش بی مشکل نه ولی دلخوش به اینکه تکیه گاه هایی داره مثل کوه .....
میخوام بگم این غلتکه چرخید بچه ی قصمونو دید
دید که میخنده دید که شاده.....[enshay.blog.ir]
بلاخره تصمیمشو گرفت یه غلت زد افتاد رو خونه اینا
خونشون نابود شد زندگیشون از بین رفتن ادمای خونشون تغییر یافتن
عزیزترینای این بچه شدن دشمن .شدن نامرد شدن همرنگ این روزگار ..
همه یه دست داشتن چند تا دیگه قرض گرفتن تا بچه رو زمین بزنن
بچه بود ولی خیلی زود بزرگ انقدری زود که نه خودش فهمید نه فامیلاش
سنگ نبود ولی به سنگ خورد .از سنگم سخت تر شد
شد یه ربات [enshay.blog.ir]
دلشو از دست داد .اشکاشو از دست داد. تنها چیزی که به دست اورد عقلش بود
فهمید تو این دنیا کسی دلسوز تر از خودش نیست .مهم تر از خودش نیست .تو این دنیا کسی لیاقت قرمز شدن چشاشو نداره .الان اون دختر قصمون یکم بزرگ شده شده .فهمیده زندگی ارزش اشکاشو نداره دلخوریاش و ناراحتیهاشو نداره
بعضی اوقات دلش از حرفای بقیه میگیره ولی با دو کلمه زندگیشو میگذرونه بیخیال مهم نیست.
سخت است بخندی و دلت غم زده باشد ...
هر گوشه ای از پیرهنت نم زده باشد ....
سخت است به اجبار به جمعی بنشینی....
وقتی دلت از عالم و ادم زده باشد ....
نویسندگان: رضا خادمی مولوی - سودا پیران
انشای جانشین سازی با موضوع: من یک کهکشان هستم
در علم ستاره شناسی به من کهکشان راه شیری می گویند. من هر ۲۵۰ میلیون سال یکبار یک دور گردش هیجانی را کامل طی می کنم. ستارگانی که در آغوش من بزرگ می شوند از گاز و گرد و غبار من متولد می شوند. ستارگان مرا دوست دارند چون به آنها زندگی می بخشم و به همین دلیل خدایم را شاکرم که این عنایت بزرگ را به من عطا کرده است.
شکل من مارپیچی است و خوشه هایی دارم که لباس تنم هستند. لباس من به رنگ صورتی و بنفش و خاکستری است و در حاشیه های آن یک میلیون ستاره و مروارید دارم که در هر بار چرخیدن به دور خودم درخشیدن می گیرند. لباس من عروسکی و گرد و دوست داشتنی و پر از نگین های زیبا و درخشان است. بزرگترین نگینی که روی لباسم دارم وسط آن قرار گرفته و نامش خورشید است. دور آن چند نگین دیگر نیز دارم که در یکی از آنها شما و فضانوردانی که به دیدنم می آیند زندگی می کنند. علاوه بر این ها هشت مروارید رنگارنگ نیز به لباسم زیبایی خاصی داده است. در پشت لباسم نیز نگین هایی وجود دارد که نمی توانم ببینمشان، گاهی سعی میکنم با چرخیدن های مداوم آنها را ببینم اما نمی شود.
من دوستانی دارم که بسیار دورند از من. قطعا آنها هم مثل من مشغله دارند که نمی توانند به دیدنم بیایند. نمی دانم می دانید یا نه ولی دوستان من به گفته دانشمندان در یک فاجعه بزدگ که به آن بیگ بنگ می گویند نابود شده اند، شاید هم هزاران مایل دور شده اند. اما من بسیار مشتاقم که باز آنها را ببینم اما کی ... نمی دانم. [enshay.blog.ir]
هرساله پژوهشگران و فضانوردان زیادی از سرزمین شما به دیدنم می آیند و می خواهند رازهای مرا کشف کنند. من هم با حوصله به سوال هایشان جواب می دهم و آنها مشتاقانه به حرفهایم گوش می کنند و به این ترتیب مرا همیشه در یادها زنده نگه می دارند. بعد از رفتن آنها من باز هم به بازی با ستارگانم ادامه می دهم و هر ازگاهی برای برآورده کردن آرزوهایتان شهاب سنگ هایی را فرو می فرستم تادوباره دلتان بخواهد به دیدن من بیایید و مرا از تنهایی رها کنید.
نویسنده : ثنا فارضی