موضوع انشا: جاده ی بی کران
در این جاده گم شده ام،در این جاده ای که هیچ پایانی ندارد نمی دانم مقصدم کجاست و به کجا می روم فقط می دانم کهگمشده ام میان تنهایی هایم،میان خاطرات تو و من...!
می ایستم چشم هایم را می بندم،دست هایم را روی شقیقه ام می گذارم و فشار می دهم تا بلکه از فکر تو بیرون بیایم ولی انگار بی فایده است...!
قدم بر می دارم تو را در فاصله ای دور می بینم انگار دقیقا همان جا که ایستاده ای پایان این جاده است،همان جاده ای که پایانی نداشت،به سمتت می دوم انگار چیزی را گم کرده ام و حال به آن رسیده ام،آری تو همان گمشده ی من هستی!!
به تو نزدیک می شوم نزدیک و نزدیک تر تا می خواهم دستانت را بگیرم از دیدم پنهان می شوی و بازهم با جاده ی بی پایان رو به رو می شوم...!
از چیزی که می ترسیدم سرم آمد تو فقط یک سراب بودی و من هرچقدر دنبالت می دویدم تو غیب می شدی و باز من می ماندمو من...!
کاش در کنار من بودی و حال من نصفه و نیمه در این جاده ی بی پایان نمی ماندم...!
نوشته: مهسا یحیایی
موضوع انشا: جاده ی بی کران
زمان چه زود گذر است. انگار همین دیروز بود که پیمودن جاده ی بی کران علم را آغاز نمودم و همانند گنجشک راه و روش پرواز به دور دست ها را می آموختم. تلاش نستوه ی معلم عزیزم در خور تحسین بود. و برای من داشتن چنین آموزگار فداکاری مایه ی مباهات است.
گاهی اوقات روزی که برای اولین بار قلم در دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم در ذهنم طنین انداز میشود و شیرینی آن لحظه ها را هنوز هم حس میکنم.
(بابا آب داد) نخستین جمله ای که با خامه ای لبریز از عشق, با دستانی کوچک و پرمهر و با شوق وذوق فراوان بر دفتر بی بر رقم کردم و در همان لحظات عشق را در چشمان معلم گرامیم میدیدم.
او با تمام وجودش به شاگردانی که چیزی از الف نمی فهمیدند خواندن و نوشتن آموخت و حاضر بود تا آخرین نفس به شاگردانش علم بیاموزد و آنها را راهی سفری بی پایان کند.
معلم کلاس اول، هر دانش آموزی را مهیای سفر میکند. و بقیه ی معلمان مرشد و طلعت این راه بی انتها هستند و پلشتی و جهل را از مسافران دور می کند. دانش آموزان هم انیس و همدم یکدیگر در این سفر هستند.
جشن الفبا، جشن پرواز به کرانه های آسمان، جشن آغاز سفر و به یاد ماندنی ترین روز زندگی.
اینک با خود عهد می بندم که به پاس کوشش خستگی ناپذیر معلمانم تا پای جان برای گستراندن دریای علم تلاش کنم.
و برای آموزگاران عزیزم دلی از جنس بلور ،عمری طولانی،زندگی سرشار از مهر ومحبت برایشان آرزومندم
تقدیم به معلم عزیزم خانم غلامی
نوشته: نیلوفر فرخ - کلاس هشتم
موضوع انشا: سرگذشت تنهایی یک درخت
تا خدا هست کسی تنها نیست...
من سال هاست تنها هستم درختی در جنگلی بیروح که در اطراف شهر تهران میباشد،نمی دانم با این هوا آلوده که به ما نیاز دارند چگونه توانستند این جنگل سرسبز و زیبا را به جنگلی بی روح تبدیل کنند...
یک روز گرم تابستان بود هوا دم کرده بود گرما شدیدی تن زمین را می سوزاند چند گنجشگ فریادکننان میان شاخه هایم دنبال هم می کردند،آنقدر مشغول حرف زدن با دوستانم بودم که متوجه تاریک شدن هوا نشدم خورشید جای گرمش را به ماه تابان داد.ماه از گوشه آسمان نور نقرهای رنگش را به همه جا میپاشید،همه دوستانم خوابیده بودند...من هم بسیار خوابم میآمد تا چشمانم را روی هم گذاشنم تا کمی بخوابم ناگهان صدایی به گوشم رسید صدای کامیون بود... با دقت نگاه کردم کامیونی پر از درختان قطع شده بود از حرف هایشان متوه شدم قصد قطع کردن درختان را دارند آن هم بی هدف...ترس تمام بدنم را فرا گرفته بود...نمیدانستم چه بکنم...
یاد خاطراتم با دوستانم افتاد یعنی دیگر نمیشود با آن ها بازی کنم...وااای نه من بدون دوستانم نمیتوانم زندگی کنم،تا صبح خواب نداشتم میخواستم جریان را با دوستانم در میان بگذارم اما قب4ت حرف زدن هم نداشتم فکری به سرم زد بهتر از به درخت کهنسال جنگل بگویم در موردش زیاد شنیدهام میگویند هر مشکلی داری به او بگو،موضوع را به درخت کهنسال گفتم ،درخت پیر بعد از چند لحظه سکوت جواب داد،انگار ترسیده بود با صدای لرزان گفت: فعلاً جریان را به درختان نگو خدا بزرگ است شاید از این کار منصرف شوند... هر روز با نگرانی چشمانم را باز می کردم خوب به اطرافم نگاه میکردم ببینم درختان هستند یا نه!
یک روز صبح با صدای اره برقی از خواب بیدار شدم چشمانم را باز کردم ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود چشمانم خیس شده بود و بغض سنگینی گلویم را به درد می آورد...از ترس شاخه هایم شکست و روی زمین افتاد و برگ هایم ریخت...
یکی اره برقی دستش بود دیگری درخت هارا توی کامیون میگذاشت.،جلوی شمانم یکی یکی از دوستانم قطع میشدند همه برگ هایشان ریخته بود،یکی از آنها با اره برقی بهدست به طرف من آمد با خودم گفتم کارم تمام است من را هم قطع میکند،اما یکی از آنها به دیگری گفت این درخت جوان است و ضعیف بدردمان نمیخورد تمام درختان را قطع کردندو رفتند جز من و یک نهال کوچک دیگر که حتی نمی توانست حرف بزند،سال ها گذشت من پیر شدم و نهال کوچک هم برای خودش درختی شده بود،تنها هم سخنم این درخت جوان بود... و هر روز یاد خاطراتم میافتادم که در جنگل داشتیم و برایش تعریف میکردم و این گونه بود ماجرای تنهایی من...
بهتر است هواسمان بیشتر به طبیعت باشد زیرا زندگی آنها وابسطه به زندگی ماست...
نویسنده: محدثه جنگجو - کلاس نهم - تبریز
موضوع انشا: جلسه امتحان
به نام خالق هستی
سکوتی سنگین و مرگبار سراسر مدرسه را فرا گرفته بود درست مثل یک دادگاه!!!
دادگاهی که چیزی به صادر کردن حکم اعدام نمانده بود.معلوم بود که همه غرق در دلهره هستند.دادگاه نبود بلکه اولین جلسه امتحان بود.زمان تحویل ورقه ها فرارسید پس از گرفتن ورقه دلم هری ریخت.اجازه پشت و رو کردن ان را نداشتیم یعنی باید ورقه همانطوری که تحویل داده بودند میماند .ناگهان صدای بلندی به گوشمان رسید.بله!!زمان شروع امتحان بود پس از نوشتن نام ونام خانوادگی وتاریخ و...نوبت به سوال اول رسید سوالی که هرچه در کتاب میخواندم چیزی در ذهنم باقی نمیماند شاید هم از عمد نخوانده بودم چون فقط و فقط یکبار کتاب را مرور کرده بودم ان هم چه درسی؟درس عربی
تنها درس و کتابی که چندان علاقه ای به خواندن و یادگرفتنش ندارم شاید در خواندن و درک کردن معانی قران تاثیر بیشتری داشته باشد ولی اکنون تعداد بیشتری از کتاب های قران همراه با معانی هستند.
خیلی دوست داشتم سوال اولی که بلد نبودم راهم بنویسم که بیست بگیرم ولی متاسفانه...
چیزی به فکرم نمیرسید جز اینکه نیم نگاهی به بغل دستیم بندازم چیزی نفهمیدم چون فاصله به حدی بود که نمیتوانستم خط اش را بخوانم دوباره امتحان کردم و اینبار موفق شدم خلاصه جلسه امتحان پر از دلهره و استرس به پایان رسید.
نویسنده: زهرا نجفی فرید - پایه نهم - تبریز
موضوع انشا: خود را به نسیم نوازشگر می سپارم
گل قاصدک بچه های بزرگ شده اش را آماده می کند تا با اولین باد بهاری،آن ها را در نسیم نوازشگر بهار رها کند.
گل قاصدک به هر یک از بچه هایش یک دانه می دهد و موهایشان را شانه می کند تا به راحتی بتوانند در آسمان به پرواز درآیند.
گل قاصدک از پرندگان مهاجر شنیده بود که نسیمی ملایم تا فردا می رسد.او به هر یک از بچه هایش یک کوله پشتی پر از غذا داده بود تا چند روزی که جای مناسبی برای ماندگار شدن پیدا می کنند از آن تغذیه کنند.
فردا صبح،آمدن نسیم حس می شد.گل قاصدک بچه هایش رابیدار کرد تا آماده ی رفتن شوند. با آمدن نسیم بچه ها یکی یکی می گفتند:(خود را به نسیم نوازشگر بهار می سپارم)و بعد خود را در آن رها می کردند تا به سرنوشت خود برسند.
گل قاصدک با دیدن این لحظات، اشک شوق از چشمانش سرازیر شد و آنقدر به افق نگریست تا بچهها در آن ناپدید شدند.
نویسنده: بهداد نصیری
موضوع انشا: خاک و باران
بوی نم خاک همه جارا فرا گرفته بود.کوچه هارا.... حتی خیابان هارا.چشمانم را بستم;تمامی خاطرات از جلوی چشمانم گذر کردند.اسکار بهترین خاطره ام را آنروز به این خاطره دادم……
دست در دست پدر بزرگ؛برایم تعریف میکرد از دنیا.....از زیبایی هایش از دلتنگی هایش.از عشق از محبت از احساس.من کودک بودم نمیدانستم حرف هایه پدر بزرگ به چه معنی است.او میگفت ابرها مثل کودکان بهانه گیرند.
برای من گفت از عشق بین دو کوه.
میگفت از زیبایی هایه بی همتایه دنیا برایم می گفت از...
چشمانم را که باز کردم;همه جا تار بود.شاید دلیلش اشکی بود که در چشمانم خانه کرده بود.
حال فهمیدم معنی حرف هایه پدر بزرگ را.کاش می شد زمان برگردد.پدر بزرگ برگردد.انوقت فرصتی دوباره داشتم برای بغل کردنش....برای گفتن این کلمه که همه ی زندگی من است.
پدر بزرگ دنیا خیلی بی معرفته...خیلی نامرده...
اگر بی معرفت نبود;اگه نامرد نبود
الا اینجا بودی ...نه زیر زمینی با عطر بارانی.
نویسنده: ریحانه صالحی - کلاس هشتم
موضوع انشا: هر لحظه از لحظه ای
هو هوی باد سخنی داشت پشت پنجره و برای گفتنش بی قراری میکرد. من بی اعتنا دانه دانه گیس های نم دارم را باز میکردم و برایشان لالایی میخواندم .
ناگه پنجره آغوش باز کرد و باد وحشیانه او را کنار زد و خواب ارام موهایم را درهم شکست .روسری ام را سر کردم تا امدم دم پنجره ،باد ارام گرفت .گوشا خبر باران را با خود داشت .
خود را در چهارچوب ابی رنگو و چوبی پنجره جا دادم .زانو هایم را بغل گرفتم و دشت تشنه دامانم را در اغوش باد رها کردم .
دریچه ای میان دو جهان تضاد .طرفس ذهنی مرده و خواب ،طرفی ذهنی زنده و بی قرار و طرفی من منتظر تا که اسمان قطره ای افرید و خاک را با بوسه ای زنده کرد ،قطره ای دیگر گل را بابوسه ای سیراب و قطره ای دیگر بوسه ای بر گونه ام .
لحظه ای بعد ،بوسه ها ارام و ارام ،تند و تند می نشستند بر پیکر خسته ده .
در هر لحضه روحم بی مهابا بو میکشید تا عمق وجود پیوستن اب و خاک را .بوی خاک در اتاقک تاریک روحم میپیچید و نفس ها بی نهایت میشد ،تا دیوانه وار مست شود ،هر لحظه از لحظه ای .....
نویسنده: گیتا باقری - پایه هشتم
موضوع انشا: زمین چرخش دارد
در این دنیا روی این کره ی زمین روی این کره ی خاکی روی این کره ی ابی نمیدانم به هر حال روی این کره ودر این دنیا همه ی ادم ها دلشان اسرار ها و راز های نگفته و مخوف دارند .
شاید ادم هایی که هر روزو هر روز با آن ها زندگی می کنید یا انهارا میبینید اسرارها یا راز های نگفته ای داشته باشند که اگر شما راز های آن ها را بفهمید و بدانید از تعجب حیرت زده بشوید.
ادم هایی هر روز در خیابان محل کار خانه مراکز عمومی که همیشه هم جدید هستند در دل هایشان غم و اندوه یا سر هایی دارند که شما نمی دانید .
زیاد اهل فضولی نیستم، ولی به نظر من باید ما این درک و گیرایی را در خود پرورش دهیم که بعضی موقع ها مهم نیست شما درد ادم ها را بدانید یا از زندگی شخصی انها سر در بیاورید فقط زمانی که حالشان بد است دارند از دلتنگی یا از وجود مشکلی رنج می برند فقط بگویید زندگی قصه ای است مانند همه ی قصه های دیگر که شاید مادرتان هزار هزار بار برایتان گفته واز شنیدن ان لذت میبرید یا برده اید ، به پایان میرسد وپایان ان مرگ است ومهم توشه و بارک بندیلی است که برای خود بسته ایم .
ولی مطمئن باشید در این دنیا هیچ چرخو فلکی همیشه نمی ایستد و بدان چرخ رکزگار به دست توانمند معبود من و تو می چرخد ونمی گذارد عدالت نادیده شود زیرا اه دل بی گناه به عرش می رسد ؛ هیچ وقت دلی را نشکن و ان زمان پروردگار بنده هایش را می شناسد .
این نکته را همیشه به خاطر بسپار که خیرو صلاح تورا خداوند بهتر از تو میداند پس خودرا به خالقمان بسپار .
وامیدت را از دسن نده .
مه و خورشیدو فلک در کارند تا تو نانی
به دست اوری و به غفلت نخوری
نویسنده: سارا مقصودی
تصویر ذهنی درون یک فضاپیما
انشا در مورد تصویر ذهنی خود در یک فضاپیما
همه جا را سکوت فراگرفته است. انگار کسی نیست اطراف را مینگرم، جویای صدایی آشنا یا حتی گیاهی هستم. اما انگار تنهای تنهایم. من در فضاپیماییام که روی کرهی ماه قرار گرفته است. ماه نیمی از آن تاریک و نیمی دیگر روشن است، سوراخهای ماه مانند سوراخهای تک بزرگی از پنیر است که فضاپیما بر آن جای گرفته است. کم کم آماده میشوم تا بتوانم ماه را بیشتر ببینم. از فضاپیما بیرون میروم، در کرهی سرد ماه قدم میگذارم. نیمهی روشن ماه، رو به خورشید است و نور خود را از خورشید میگیرد،
حتی میتوانم روی کرهی ماه، زمین را ببینم. چقدر از دور زمین کوچک و زیباست. دلم تنگ شده است. دور و اطرافم را سنگها فراگرفتهاند. لباسم بسیار سنگین است. اما نمیتوانم از آن خلاص شوم کاش گلی در این حوالی بود. همچنان قدم میزنم تا این کره را در نگاهی بگذرانم. ماه کرهای مدور و زیباست که شبها نوری بر زمین میتابد. هر چند نور خود را از خورشید میگیرد، اما در نبودن خورشید، شب تیره و تار را بر ما روشن میکند. اما نیمه تاریک ماه که به دور از خورشید است سرد و سخت است.
طرف تاریک ماه بسیار ترسناک است حالا دیگر باید به فضاپیما باز گردم، وقتی که به فضاپیما بازمیگردم دوباره با تنهایی خود روبه رو میشوم، بیرون خلوتی حزنانگیز فضا را آکنده است. در داخل فضاپیما باز به صفحه چراغهای روشن خیره میشوم. و امید دارم که به زمین بازگردم. آری به راستی دلم برای سرزمینم و خانوادهام بسیار تنگ شده است. در گوشهای از فضاپیما به عکس خانوادهام تنها چیزی که دارم خیره میشوم و درعالم رویا آنها در جلوی چشمانم تصور می کنم.
بازنویسی ضرب المثل فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تر است
باز نویسی:
بعضی آدمها در بسیاری از کارها گستاخی و فضولی میکنند و در عین حال بسیار خرده گیر و ایراد گیر هستند. روزی همراه دوستم در خیابان قدم میزدیم، بسیار گشتیم و مغازههای زیادی را سر زدیم میخواستم چیز زیبایی بخرم اما خودم هم دقیق نمیدانستم آن چیز چه است.
بعد از گشتنهای بسیار خسته شدم. اما دوستم همچنان خواهان گشتن بود. از او پرسیدم چه چیزی میخواهی بخری. تو از من هم سرگردانتری! اما دوستم با زیرکی خندید و گفت: فضول بردن جهنم گفت هیزمش تره. با همین ضرب المثل زیبا من را قانع کرد که دخالتی نکنم.
هر چند نفهمیدم چه چیزی میخواست بخرد. اما این را هم در زمینهی خود نفهمیدم، ولی آن ضرب المثل به من این معنا را فهماند که زندگی مان را نباید در کنجکاویهای نامربوط بگذرانیم. و باید هرچه بیشتر از لحظه ها لذّت ببریم.
مطالب مرتبط:
بازنویسی حکایت پایه هفتم
بازنویسی حکایت: شخصی خانه به کرایه گرفته بود
متن حکایت:
«شخصی خانه به کرایه گرفته بود. چوب های سقف بسیار صدا می داد. به خداوند خانه از بهر مرمّت آن سخن بگشاد. پاسخ داد: چوب های سقف ذکر خدا می کنند. گفت: نیک است؛ اما می ترسم این ذکر به سجود بینجامد.» عبید زاکانی
بازنویسی حکایت:
شخصی خانه ایی اجاره گرفته بود. اما چوب های سقف بسیار صدا می داد. مرد به صاحب خانه مراجعه کرد و برای بازسازی سقف خانه با او حرف زد. صاحب خانه در پاسخ به سخن مرد گفت: چوب های سقف، ذکر خداوند می کند. مرد مستاجر گفت: درست است اما من می ترسم که این ذکر به سجده برسد. جمله آخر این منظور را به دنبال دارد که این پشت گوش انداختن ها و بهانه آوردن ها در نهایت به ریزش و فرود آمدن سقف بر زمین خاتمه می یابد.