موضوع: گفتگوی هواپیما و آسمان
باز هم ...
باز هم دلش شکست با دلی شکسته شهیدان خود را به اغوش میکشد و با فریاد بی صدا از بازی های روزگار می گرید .!
باز هم لبخندش تبدیل ب زجه های تلخ میشود .مگر کدام عهد را شکسته سزاوار این همه داغ فرزندان خود است ؟؟؟؟
کدام پیمان را زیر پا گذاشته که اشک های بچه های شیر خواره را با وجودش لمس میکند !و دم از چیزی نمیزند و بازهمم با تن سردخاک خود جسم تمام شهیدان را ب ارامش فرا میخواند .......
ارامگاه تمام شهیدان است و از عمق وجودش آن هارا بغل میکند ،همانگونه که تمامم شهیدان کرمانشاه را با خون دیده در خاک خود جای داد !!!!****
باز هم ارامش ابدی زمین ایران میزبان است .........
ارامشی که شهدای سانچی .،کرمانشاه ،پلاسکو .......در ان ارمیده اند و گویی هیچوقت از مادر متولد نشده اند چه قدر ارام چشمانشان را بسته اند .
ایران من چه قدر مظلومانه همه ی درد هارا تحمل میکنی *چه قدر خوب با جای خالی تک تک ادم ها کنار می آیی !
اما کمی زود نبود ب جای شور و شعف عید تن های تکه تکه شده ی شهیدان دنا را ب اغوش بکشی ؟؟؟
حس میکنم با وجود این همه جوانی که در خاک خود جای داده ای با وجود زجه های مادری که بر روی خاک فرزندش چنگ میزند کمرت خم شده است !*
ایران من با وجود تمام درد هایی که داری حتی داغ تازه ی دنا بخند و نگذار کمرت خم شود و بشکند که از شکستن تو کمر شکسته ها بر میخیزند و هلهله خواهند کرد .
ایرانم ب یاد رودی از خون شهیدان که برای سر افرازی تو بود برخیز
باز هممم شهیدان خود را ب تن سرد خاکت بکش و کمک کن سردی خاک ب وجود مادر هایشان بنشیند که همه ی ما با آن ها هم دردیم .................
ماه پشت هیچ ابری پنهان نمیماند ایرانم با تمام غم هایت برخیز .......
ایرانم برخیز نگذار داغ های سانچی و دنا دشمنانمان را شاد کند .....
ایرانم تسلیت ....
موضوع: گفتگوی هواپیما و آسمان
شدت آتش به حدی است که امکان امداد رسانی نیست(پلاسکو)
دمای حرارت به حدی است که امکان امداد رسانی نیست(سانچی)
زلزله کار خداست تو کار خدا نباید دخالت کنیم ما!،
منطقه ی سقوط هواپیما به حدی صعب العبور است که امکان امداد رسانی نیست(هواپیمای یاسوج)
هواپیما خود را به دست آسمان سپرد گفت هرچه باداباد چشمانش را بست و بال هایش را همچون پرنده ای معلق در اسمان باز کرد.
گویی مهمان اسمان است مهمانی که باید به مقصدش برسد
نه هواپیما چیزی میگفت نه اسمان چیزی می پرسید .
هواپیما درافکار خود غرق بود ناگهان یادش به هواپیمایی که قبلا سقوط کرده بود که گویی نقص فنی داشت افتاد چشمانش را زودی باز کرد و به خودش امد کلافه و سرگردان بود .آسمان خم به ابرو اورد و گفت چه شده که چنین سرگردانی؟؟؟هوا پیما گفت می ترسم.اسمان گفت نترس همه چیز را به بالایی بسپار .هواپیما گفت چرا نمی پرسم علت ترسم را؟؟
اسمان گفت جوابت را میدانم قبل از تو خیلی ها رفتندو برگشتند رفتندو برگشتند رفتند و برگشتند رفتندو...
هواپیما مات ماندو گفت بقیه اش؟؟
آسمان گفت بقیه اش را تو بهتر از من میدانی نیش خندی زدو گفت ولی سرنوشت تورا نمیدانم چه خواهد شدو غرید .
هواپیما گویی آب سرد را رویش ریخته باشند عرق سرد میریخت .
به گونه ای ته دلش خالی شد
گفت چرا اینگونه با من نا امید از سرنوشتم سخن میگویی؟؟؟
اسمان گفت من امید بی جا نمیدهم میدانی دروغ گوی ماهری نیستم هرچه بالایی بخواهد همان میشود من وسیله ای بیش نیستم.هواپیما گویی نا امید لحظه ای خاموش ماند
اسمان گفت سخن بگو تا از ناراحتی ات کم شود .
هواپیما گفت از چه بگویم؟؟
ریز ریزانه و زیر لب گفت خداوندا جوابشان را چه بدهم؟؟اگر کسی پرسید چه بگویم؟؟بگویم حواس پرتی ام کار دستم داد؟؟بگویم مقصراین ماجرا کیست؟؟اصلا چرا بیخودی به دلم بد راه میدهم؟؟اسمان زیر چشمی نگایش کردو نعره ای زدو گفت زیر لب چه می گویی ؟؟
هواپیما گفت چیزی نیست درافکارم گم شده بودم.
اسمان لبش را کج کرد ابرویش را بالا دادو گفت خودت را به دست من نسپار
میدانی بی رحم تر از آنم که موقع افتادن از بلندی دستم را به سمتت دراز کنم
هواپیما گفت اینگونه با مهمانت حرف نزن اصلا من هیچ مسافرانم را چه کنم جگر گوشه هایم چه می شود؟؟
اسمان چیزی نگفت .
هواپیما حرف های آسمان را درگوشش بار دیگر شنیدو لحظه ای سکوت کرد گویی لحظه ای سقوط کرد...
موضوع انشا سقوط هواپیمای آسمان
به نام او که نامش قرابت این لفظ های کهنه است...
طی بیانیه ای که اعلام شد: کوه دنا،زمین کرمانشاه،ساختمان پلاسکو،آبهای آزاد،غارها و همچنین هوای بد،اظهار تاسف کردند.
کوه دنا که مشکل جدید را به بار آورده بود گفت:"من آن روز خسته بودم و تازه از خواب بیدارشده بودم و تا آن موقع هنوز گیج و مَنگ بودم.
طی بیانیه ای دیگر هم ساختمان پلاسکو بعد از یک سال اظهار کرد:"به من اخطار های فراوانی دادند و من توجهی نکردم!خطا از من بود.آن موقع هم که آتش گرفت،گفتم بگذار ببینم اگر فروبریزم و بخواهم سلفی بگیرم چه میشود!
وی خاطر نشان کرد:که وفتی فرو ریختم دسته سلفی از دستم افتاد و ناکام ماندم.
بعد از این صحبت زمین کرمانشاه پشت دوربین رفت و تن به مصاحبه داد،وی افزود:من آنروز عاشق شدم و لرزه ای بر قلبم افتاد،لرزش هم به همین خاطر بود،
معشوقه ام هم به همین منظور از شما معذرت خواهی میکند.
بعد از همه ی این صحبت ها جمعیت سکوت کردند و آب های آزاد که فقط یک تَشت از آن را آورده بودند،میخواست سر صحبت را باز کند،مترجمی کنار دستش بود و ترجمه میکرد،مترجم افزود:میگه من توی این تشت ناراحتم یکی من رو روی کاناپه بزاره!! وی را روی کاناپه جابجا کردندو مترجم وقتی او شروع کرد،ترجمه کرد: آن روز هوا خوب بود و من حوصله ام سر رفته بود؛ دو کشتی دیدم و شروع کردم به بازی با آن ها یکدفعه بهم خوردند و من هم هول شدم
و غَش کردم!خنده ای روی لب جمعیت نشست و وی ادامه داد:
من معذرت میخواهم و حاضرم هر مجازاتی را بپذیرم.
بعد از آن هوای بد آمد و همینطور ابری که در آن پراکنده بود .خمیازه ای کشید
و با خواب آلودگی گفت: من از همه عذر خواهی میکنم،اونروز که بالای کوه دنا بودم،عصبانی بودم و بعد رفت.
قاضی بعد از این صحبت ها؛ دنا را به مراجعه به پزشک قانونی و باز کردن چشمش حکم دادند، پلاسکو را هم به گرفتن دسته سلفی و گوشی اش و همچنین
فیلتر کردن تلگرام و اینستاگرامش.زمین کرمانشاه را مجبور به عقد با معشوقه اش و ۱۰۰ ضربه شلاق و آبهای آزاد را هم میگذارند توی فریزر.همچنین هوا را
می فرستند اهواز،بلکم آدم شود!
در همین لحظه خبر رساندند که غار هم بدلیل تصادف، اتوبوسش نرسیده.
پس از اعلام این حکم ها که اعتراض ها را در پی داشت ،جلسه اعتراض هم در زمان مشکل بعدی تشکیل میشود.
خبر گزاری:همه جا امن و امانه
نویسنده: فاطمه مهرابی
موضوع انشا سقوط هواپیمای آسمان
تصورش هم برایم سخت بود وقتی از مدرسه آمدم و خبر سقوط هواپیمای یاسوج_تهران را شنیدم قلبم شکست داغ سانچی هنوز از دلمان پاک نشده بود که داغ تازه ای بر دلمان نشست آخر مگر میشود کمتر از ۲ ماه ۲ حادثه دردناک !!؟! و دریک سال ۴ حادثه دردناک !اول که حادثه پلاسکو که جان بسیاری از آتش نشانان فداکار مارا گرفت بعد زلزله کرمانشاه که جای توصیف نیست و سپس کشتی سانچی و حال سقوط این هواپیما که رخت سیاه را برتن خانواده های عزادار این عزیزان و ملت ایران کرد
پس بیاید قدر لحظات کنار هم بودن را بدانیم.....
روزگار گذراست....
[65] قلب...
[65] زندگی...
روحشان شاد و یادشان گرامی
نویسنده: فائزه جعفری - کلاس دهم
موضوع انشا سقوط هواپیمای آسمان
آوار ، غرق ، سقوط ، آتش سوزی...
قصد داری همینطور به دنبال ما بیای؟
نامت را چه بگذاریم؟
چرا دست از سر مردمان ما برنمیداری؟
چرا ما را رها نمی کنی تا نفسی بکشیم و سالی بدون رنج را آغاز کنیم؟
اینها جواب کدام عمل های ماست ؟
دروغ گویی ها
دورویی ها
مرگ هایی که برای کشور های دیگر میخواهیم
دیگر آنقدر درد در این سال ها تجربه کردیم رنگ تیره تر از سیاهی را هم با چشمانمان دیده ایم .
شما دیگر چرا؟
شما دیگر چرا اشتباه میکنید؟
مقصودتان یـاسوج بود شما دیگر چرا پر به آسمان کشیدید.
با این زجر ها اگر ادامه دهیم
زمین می بارد و آسمان ترک خواهد برداشت.
آسمان درست است ، هوایت طوفانی بود ،
اما، هوای آسمان مارا نداشتی و بازهم دل های مردمانمان را طوفانی کردی.
چشمانمان خشکسالی گرفته است از بس نم نم بارید
و این غصه ها هستند که تمامی ندارند.
چه تلخ است تولد هایی که سرانجامشان به دل خراش ترین مرگ ها ختم میشود.
کم کم شبیه دفتر های صد برگی میشویم که تک تک ورق هایش به بهانه هایی از سیم های زندگی جدا خواهند شد.
کجایید که ببینید در دریای چشمان مادرتان صد ها سانچی غرق میشود
قلبش می سوزد و پلاسکو در آتش محو میشود
در دل بزرگی که دارد حتی آسمان هم گم میشود
و دستانشان
دستان پیر و چروکیده شان با تکان هایی که میخورد
یک کرمانشاه که سهل است کل ایران را میلرزاند.
آسمان از خودت میخواهیم آسمان ما را پیدا کن
دل هایی که پشت آسمان ماست از تو هم بزرگ تر هستند.
نویسنده: مریم نیکخواه - پایه هشتم
انشای جانشین سازی با موضوع: شیطان
در اعماق تاریکی های شب آنگاه که تمام شهر در خفا فرو رفته و هیچ جنبنده ای جرأت جنبیدن ندارد من خود را نمایان میکنم
من آسیب پذیر ترین آسیب زننده ام
من پیدا ترین راه گمراهی ها هستم
من شکست ناپذیرترین شکننده هستم
من کافر ترین عابد هستم
نامم شیطان و رسمم رانده شده است
و سوگندم به فراموشی سپردن یاد مهربان ترین انتقام گیرنده است خانه ام آتش و هم نشینانم طعمه هایم هستند طعمه هایی که تکه هایی از خانه و کاشانه ی مرا هر روز در دستانشان میگرفتند و هیچ گاه به این فکر نکرده بودند روزی در همان تکه های کوچک خواهند سوخت
آنها آرامش نمادین آتش را باور کرده بودند و هیچگاه فکر نمیکردند که چگونه روزی این دریای آرامش پرتلاطم و مواج خواهد شد و تمام وجودشان را خواهد سوزاند
حاضر ترین غایب این خطر را به آنها گوشزد کرده بود اما آنها گوشهایشان را بسته بودند و چشمهایشان را سفید تانه بشنوند و نه ببینند تا بتوانند این اخطارها را انکار کنند تنها کاری که به خوبی یاد گرفته بودند انکار بود انکارِ وجودِ من، انکارِ وجودِ او ؛ آنقدر نادان بودند که حتی به این فکر نمیکردند که با انکارِ وجودِ ما وجود و هستی خودشان را انکار می کنند همیشه در این اندیشه بودند که اگر جهان دیگری وجود داشته باشد که تمامش آتشین باشد ما میتوانیم آن را نابود کنیم زیرا همان گفته هایی که خبر از جهان دیگر میدهد خاکی بودن پیکر مارا هم تایید میکند و سردی خاک میتواند زهر گرمای آتش را بگیرد. [enshay.blog.ir]
اما حال که هر لحظه اجسام خاکی اشان در آتش زبانه میکشد میفهمند که سخت در اشتباه بوده اند
قاتل ترین خالق زمین را برای آنها خلق کرد تا در آن آرامش داشته باشند و به طور موقتی در آن زندگی کنند تا بتوانند خوب را از بد تشخیص دهند و در برزخ درست و غلط فرو نروند. [enshay.blog.ir]
او حتی زمانی که آنها در قَهقَرای گمراهی فرو رفتند هم آنها را نجات داد اما آنها فقط وجود او را انکار کردند.
آری سزای اینان هیزم تنور من شدن است آنها سزاوار ترین افراد برای عذاب کشیدن هستند
آه که او چقدر به این موجودات ضعیف و بی اراده افتخار میکرد و.وقتی آنها را آفرید به خود احسنت گفت
حال گوشه ای نشسته و مرا تماشا میکند
منی را که بیشتر مخلوقاتش در بند شعله هایم اسیر هستند
بالاخره موفق شدم
حال من پیروز این میدان هستم
و تو تویی که در حال شنیدن سخنانم هستی شاید توهم یکی از طعمه های تنور آتشین من باشی:)
نوسنده: سیده سوگند میر عیسی خانی
انشای جانشین سازی با موضوع: لوازم آرایش
بازهم همه ی ما در جایی پر از تاریکی و سکوت روی هم ریخته شده بودیم؛انگار تمام اقوام چندین و چند ساله ام را ریخته بود دور و برم !
دختره ی بی سلیقه ،انگار تا گفتم شنید و سرو کلش پیدا شد و اومد داخل اتاق ؛ خدا میدونه اینبار کجا میخواد بره ؟
دارم به زور از جایی که یکم نور میاد میبینمش!
مانتو میپوشه،شلوار،شال... میاد سراغ ما، خدای من، نه این بار دیگه نمیخوام به صورتش کشیده بشم !تازه اونم با عصبانیت ؛یه روی خوش نداره که یا همش مارو گم میکنه یا محکم اینور و اونور می اندازه؛خلاصه نه من و نه اجدادم ازش دل خوشی نداریم.
در کیف رو باز میکنه ،اینقدر نور زیاد میشه که میرم اون زیر تا حتی چشمش هم به من نخوره !
اول از همه از دیگ شروع میکنه ،اندازه یه قابلمه میزنه رویه صورتش که مثلا برنزه بشه!!
خب درست بمال نَماسِ رویه صورتت ؛دختره ی خیره سر حداقل یکی نگاهت کرد پشیمون نشه.!
باغرغر میگه اینم که رنگش از مد رفته ،و فامیل بیچاره ی من رو میاندازه داخل سطل زباله ،بیچاره چه عمرش کوتاه بود!
با کلی ناز و عشوه باز می آید سراغ کیف ،ریمل،خط چشم، سفید کننده،سیاه کننده، و خلاصه هر دردی بود میزنه روی صورتش تا خوشگل بشه
اونجا بود که یهو یه شعری به ذهنم رسید و واقعا واسه این دختره ی بی اعتماد به نفس متاسفم شدم
(روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت)
(بی تو اگر سرخ بُوَد از اثر غازه بُوَد)
خلاصه، دنبال یه چیزی بود تو کیف آرایش همش من هم سعی داشتم اون نزدیکا جلوی چشمش دید.. تا اومدم حرفمو کامل کنم منو برداشت ، خدا بخیر بگذرونه.
یه دور ... دو دور... نه مثل اینکه اینجوری نمیشه گذاشت سر جام!
بغلی مو برداشت اونو خیلی دوست داشت ، ترکیبی از رنگ های رنگین کمانش را زرد نیلی آبی سبز از او همه رنگش را خریده بود! و هروقت که خوشحال بود ، اونو میزد .
یکم از آن زد اما نه!پرت کرد اون ور.همه ما متعجب زده بودیم .
یه دونه از داخل پلاستیک در اورد و زد به لباش .حَلّه! گذاشت کنار ما و رفت.
داشتم با خودم میگفتم آخه مگه میشه مسلما به اون خیلی علاقه داشت چون همیشه همیشه اون روی صورتش زیبایی می اورد .
فکر کنم دوباره فکرمو بلند گفتم!
مامانم اومد کنارم و گفت:درسته حق داری!
امّا آدمها همیشه وقتی چیزی رو دوست دارن دلیل نمیشه بعد ها هم اون رو دوست داشته باشند!
ما تویه دنیای خودمون با خودمون کنار می آییم
کنار اومدن با آدمهایی که از جنس تو نیستند سخته!
اونها خیلی عجیب هستند وقتی به خواسته هاشون عمل نکنی تورو رها میکنن!
موضوع انشا: جنگ
فغان از جنگ!
▪️امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد:
"ماریا ... ماریا ..."
سپس جلو چشمان من مُرد.
به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کم سنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد.
من معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد.
حالا ماریای کوچکش چهقدر باید منتظر او بماند. چه قدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد.
ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.
▪️جنگ بدترین فکر بشر است. از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند با هم بجنگند و حالا میبینم بله. گاهی مجبورند چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند.
میان گلولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند.
آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند ...
کاش اسلحهام را به سمت رهبرانی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشستهاند. بچههایشان در استخر شنا میکنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا میکنند. راحتتر از نوشتن یک سلام.
▪️جنگ را شرورترین افراد برمی انگیزانند
و شریفترین افراد اداره می کنند.
آندره مالرو
نویسنده و سیاستمدار فرانسوی
موضوع انشا: زهرای نورانی
گوهر تابناک اسلام٬ مروارید درخشان صدف دین و ایمان٬ دلم لحظه ای با تو بودن میخواهد. هم کلامی با تو٬ همنشینی زیر درخت خرما همراه تو٬ چه زیباست لبخند نشسته بر بوته ی لب های تو.
بانو٬ در آسمان هفت رنگ٬ در نزدیکی خدا و در بهشت جاویدان و رنگارنگ٬ منِ خاک را٬ منِ ساخته شده از گِل و آب را٬ از آن بالا٬ دور دست ها٬ از لابه لای ابرها و میغ ها٬ نظاره کن. و همراه باران٬ دست در دست قطره های زلال آن٬ ذره ای از عشقت را٬ مهربانی و گذشتت را برایم به ارمغان فرست.
بانو٬ گر عشق تو نبود٬ قلب دگر آهنگ زندگی نمی نواخت. چشم دگر گُل و بلبل و هزار را نمی شناخت. بانو٬ کجایی؟ کجایی که یادم را سوار بر اسب سپید قصه ها سوی تو روانه کنم. چرا نیستی؟ نیستی تا قطره قطره خونم را٬ ذره ذره ی وجودم را برایت پیشکش کنم. بانو٬ بی تو٬ دل که دل نمی شود. بی تو دل اگر می تپد حزین ترین نغمه ی گیتی است. بی تو گر زندگی می کنم٬ پوچ ترین بودن هستی است.
چه کنم؟ بی تو٬ دریای فکر و خیالم٬ یاد و خاطره و رویاهایم همیشه طوفانی است. تلاطم موج های بی تو٬ مرا٬ چشم های مشتاق دیدار روی چون مه تورا٬ و دل کوچک ماتم زده در حسرت عشق تو را می آزارد. بانو٬ قایقی گر ز جنس مهربانی٬ چوب هایی به رنگ جو و آرامشی بس خیالی و رویایی٬ با دست های کوچکم بسازم و آن را در دریای فکر و خیالم رها کنم٬ سوار بر آن٬ دریای طوفانی دلم را آرام خواهی کرد؟ موج های سرکش خیالم را رام خواهی کرد؟ تلاطم و جوش و خروش رویایم را خواب خواهی کرد؟
بانو٬ گر خون در سراسر وجودم در جست و خیز است٬ گر نفس تا ژرفای وجودم مسافر و سفیر است٬ ز موهبت نام نورانی و درخشان تو بانوی عزیز است. بانو٬ کدام تکه از زمین سرد را به دنبالت بگردم٬ برسر کدام خاک خوشبخت بالا سرت بگِریم.
بانو٬ نیستی در جهان و در میان ما
تو گلی در باغ آرزوها و یاد ما
گل خوشبو٬ گل قرمز٬ گل باطراوت و زیبایی
تا ابد در باغ دل ما٬ تو ای گل٬ زنده و جاویدانی
خشک نگردد ریشه ات ای گل معصوم وجودم
دور یاد تو می گردم٬ همیشه و هر جا و هر دَم
من بی تو٬ ما بی تو٬ همه ی جهان بی تو
گل خوشبو٬ گل عاشق٬ همه جان ها فدای تو
موضوع انشا: احساسی که خشک شد
سیاه پوشیده بود؛به جنگل آمد؛من را انتخاب کرد؛دستی به تنه ام کشید و تبرش را درآورد.
زد و زد،محکم و محکم تر اما من در پوست خود نمیگنجیدم.از درخت بودن خسته شده بودم،از اینکه مثل دیگران باشم،از اینکه تنها کاری که بلدم این است که هرسال برگریزی کنم و بمیرم و زنده شوم،دیگر حتی سنگینی میوه یا خانه ی چوبی پرنده روی شاخه هایم برایم دلپذیر نبود.میخواستم چیز دیگری باشم مثلا میتوانستم قایقی شوم و از اسارت ریشه هایم در خاک رهایی یابم. یا مثلا مدادی شوم که تراوشات ذهن یک نویسنده را به قلم تقریر در می آورد.یا شاید هم چیزی بهتر..
ضربه هایش هرآن بیشتر میشد دیگر چیزی نمانده بود و من به امید آینده خوبی که در انتظارم بود تاب می آوردم؛که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد تبر را از تنه ام بیرون کشید و به سوی او رفت. شاید او تنومند تر از من بود،شاید چوب نایاب تری داشت،شاید هم نه..اما هرچه بود به نظر مرد تبر به دست آن درخت بهتر از من بود به همین خاطر مرا با زخم هایم رها کرد و او را برد.
حال من دیگر نه درخت بود،نه قایقی روی دریای بیکران،و نه مدادی برای نوشتن.
من خشک شدم..
این عادت همیشگی انسان هاست.تا مطمئن نشدی تبر نزن.تا مطمئن نشدی احساس نریز.دیگری زخم میخورد،خشک میشود.
موضوع انشا: ماهی قرمز
پسرکی بامزه و قد کوتاه باموهای فرفری اش در میان شلوغی بازار عید,کودکانه می دوید و به سمت ما می آمد. این اولین بار نبود که شاهد این صحنه بودم. این روزها بچه ها دورمان حلقه میزدند یکی یا شاید هم چند تا از دوستانم را با خودشان می بردند.
از پشت خانه شیشه ای مان چشمهایش را گرد کرده بود و کنجکاوانه دنبال دوست جدیدش می گشت. سعی کردم از نزدیک شدن به شیشه دوری کنم و چرخی میان دوستانم و آب زدم. پسرک که رفت, یک پیرمرد با صورتی که ازآن مهربانی می تراوید, نزدیک شد و نگاهی انداخت انگار من را با انگشت نشان می داد.یکدفعه دستی آمد و با تور ماهیگیری من را برداشت . حالا بین آسمان و آب بودم احساس بدی داشتم یک تنگ بلورین برداشت من را داخل آب سرازیر کرد. باتمام وجود آب را نفس میکشیدم. چشمهایم را که باز کردم دست های پینه زده پیرمرد دور تنگ حلقه شده بود و حالا میان خیابانها و کوچه های پراز رنگ و بوی عید بودم.
چیزهای جالب و زیبایی می دیدم که شاید تا حالااصلا ندیده بودم. چند کوچه و خیابان را دور زدیم و بالاخره به یک کوچه قدیمی رسیدیم و داخل کوچه رفتیم.بچه ها بازی می کردند و هیاهوی شان تا دوتا کوچه پایین تر هم میرفت. پیرمرد جلوی یک در قهوه ای چوبی ایستاد. کلید را در آورد تا در را باز کند به نظرم کسی منتظرش نبود شاید هم کسی در خانه نبود تا دررا برایش باز کند...
در را باز کرد و تنگ من را از زمین برداشت. از چهار پنج تا پله سرازیر شدیم و حالا یک حیاط زیبا روبه رویم بود خیلی حیاط شلوغی بود. توی باغچه انواع گل ها و دوتا درخت بید مجنون بود . وسط حیاط یک حوض آبی رنگ بود و شمعدانی های چشم نواز زیبایی جالبی به حیاط داده بود. پیرمرد از آن بالا نگاهم میکرد به سمت حوض رفت و من را همراه آب داخل حوض سرازیر کرد. چند لحظه حس عجیبی داشتم این خانه جدید برایم غریبه بود. توی حوض هیچ ماهی نبود فقط من بودم تنهای تنها..
شاید حالا تنهاییم را بیشتر حس میکنم آخر پیرمرد , او هم دیگر نیست. رفت.
از وقتی به اینجا آمدم یادم نمی آید مثل امروز شمعدانی ها بی روح باشند. آبی حوض کمرنگ شده و حالا حتی کسی نبود آب آنرا عوض کنند. آخر برای آن آدم بزرگ ها ک آن روز آمدند و تن خسته پیرمرد که روح اش از آن پرکشیده بود را با خودشان بردند یک ماهی قرمز چه اهمیتی دارد؟!
فکر کنم همین روزهاست من هم مثل پیرمرد از اینجا بروم. شاید پیرمرد هم برای همین پر کشیده بود شاید اینجا برایش کوچک بود و مدت ها بود هوای دلش عوض نشده بود.
به گمانم کسی میان کوچه های زندگی اش برای او سهمی نگذاشته بود.
موضوع انشا: کویر زیبایی ها
ای کویر،ای طبیعت بکر و دست نخورده،ای طبیعت تنها و عریان، ای ابریشم سوخته طبیعت،ای صحرای بور و بردبار به گوش باش و به هوش
تو ای آیینه شکیبایی خلقت ،تو گل های لطیف و نازک اندام را نمیشناسی و نمیخواهی بشناسی چه بسا آن ها را نه در حد خود میدانی! نازکی و لطافت گل با روح و طبیعت تو سازگاری ندارد.شب های تو ترانه ی سکوت را می سرایند. سکوت و آرامش را برای انسان به ارمغان می آورد &موسم شب های مهتابی ،ماه پرده ی شوم شب را از رخسار تو برمی افکند و رویت را نورانی می کند &ستارگان با شادی و سرور وصف ناشدنی بر تو لبخند می زنند و به یمن دیدن روی زیبای تو به پای کوبی و شادمانی می پردازند &نسیم نیز به آرامی تن لطیف و روان تو را نوازش می کند و با تو نجوا میکند ^^^^^^^
ن س ی م نیز به آهستگی ذرات جسم تو را به جنبش در می آورد & ذرات هستی تو به نرمی روی تن هم می غلتند و به بازی گوشی می پردازند & وزش شبانه ی نسیم در کویر ،زیباترین ترنم خلقت است ^^^^^^
****زیبایی کویر **** یعنی روان بودن شن ها یعنی تپه های شنی &یعنی دشت یک دست صاف و هموار تو آن ناپیدا کران و نامحدودی & روزه ای آفتابی ، انوار تند و سوزان خورشید سرو روی تو را می سوزاند
چه خوش و فرح افزاست آهسته راه دامان طبیعت و کویر را پیش گیریم ...،...
Helen
موضوع انشا: آدم برفی دل گرم هم دیده ای؟
زمستان فصل به دنیا آمدن آدم برفی ها است.من هم یک روز سپید،تپش قلب بلورینم آغاز شد.چشمانم را باز کردم،یک جفت چشم قهوه ای بین آن همه سپیدی برف به چشمان گردویی ام زل زده بود!
شال گردن قرمزش را دور گردنم انداخت و لبخند شیرینی زد...گرمم شده بود، آنقدر که انگار آتش در دلم افروخته بودند.
همینطور نگاهش می کردم که مشغول کامل کردن من بود، کارش که تمام شد خوب نگاهم کرد، من هم چشم از او برنداشته بودم...
قدری عکس از من گرفت و با خوشحالی خداحافظی کرد و چشمان قهوه ای اش دور و دورتر می شد...
با هر قدمش دلم آب می شد به امید برگشتنش... می گویند پشت سر مسافر باید آب ریخت تا برگردد، تمامم را به یادش فرو ریختم اما روز ها گذشت و هیچ نگاهی سرمای وجودم را از بین نبرد...
قطار آدم برفی ها داشت حرکت می کرد، شال گردنش را روی زمین گذاشتم و با کوهی از غم سوار قطار شدم، سرزمین آدم برفی ها قبلا برایم خوش بود...اما حالا فقط سرد بود و سرد بود و سرد...
انتظار تولدی دوباره و دیدار دوباره او مرا پیر کرد.حال می فهمم که چرا در کتاب مقدس آدم برفی ها نوشته بود:دل گرم نشو!انسان ها وقتی تمام تو را بفهمند رهایت می کنند... تا زمانی برایشان ارزش داری که مبهم باشی، آن وقت روح کنجکاوشان در پی تو پرواز می کند.
روز موعود فرا رسید، دوباره چشمان گردویی ام به چشمان قهوه ای او دوخته شد،اما این بار قلبم نمی تپید،فقط سرد و بی روح نگاهش می کردم...دوباره همان شال گردن قرمز را دورم انداخت اما من سالها بود که یخ زده بودم... :) با همان دهانی که هیچ گاه برایم نزاشته بود این بار سخن گفتم: به شانه ام زدی که تنهایی ام را تکانده باشی... به چه دل خوش کرده ای؟ تکاندن برف، از شانه های آدم برفی...؟؟ :)
موضوع: ای زندگی بیزارم ازت
روزگارمیخوام ازت شکایت کنم ازاینکه آنقدر بی رحمی ازاینکه رسم روزگارت شده آزاردادن آدم ها ازاینکه چرا کسی که عاشق میشه ی جوری بایدازعشقش دورباشه وحالامیخوام از جهان از جهانی ب این عظمت شکایت کنم بااینکه نامت مردانه است اما مرام و معرفت مردانه نداری گویی انگارمردانگی تو ازبین رفته است و حالا میخواهم از دنیا شکایت کنم بااینکه بزرگی و نامت زنانه است اما حیاوشرم زنانه نداری چرادرتومردمانی زندگی میکنند انقدردلشان سنگ است چرا باید دو عاشق راازهم جداکنندچراقول دادن یک بازی و سرگرمی شده است چرابازی دادن دل آدم ها و شکستن آن یک بازی احمقانه شده است چرا؟ جواب سوالم را بده دلم پراست از روزگار از اینکه آنقدر بی رحم و خشن است و از سنگ بودن دل جهان و از نداشتن حیا و شرم دنیا
زندگی هم یک بازی شده است جوانی که بخاطر عشقش خودکشی میکند تا کسی ک با تمام وجودش دوست دارد رابادیگری نبیند
دست های کسی پن توی دستای یه عاشق خالی است مگر یک عاشق چه میخواهد جز یک آغوش گرم و دستانی پرازمحبت مگرچیزدیگری بهتر از این دوست..دیگردنیاجای عاشق شدن نیست چون اگر عاشق شوی سخت است ک دست عشقت رادردست کسی ببینی یاب درختی تکیه کنند وازتوبگویندوبخندند تولستوی دراین روزگارعاشق شدن هم گناه شده است چون هرکسی لیاقت محبت و مهربانی را ندارد یالیاقت خوبی بیش ازحدرانداردیاب زبان خودمانی بگویم خوبی که ازحدبگذره طرف فکر میکنه چه خبریه اگر به کسی بگویی دوستت دارم از خودش درمی آید عاشق شدن ک دست خود آدم نیست اما تا آنجایی ک میتوانید از عشق و عاشقی دوری کنید چون اگر عاشق شوی کورمیشوی و چیزی مهم تراز کسی ک دوستش داری نیست کسانی رامیشناسم ک بخاطرعشقشان چکارهایی انجام داده اند تا برای همه ثابت شود ک دوست داشتنش واقعی است وقتی کسی ک عاشق میشود و دیگران می فهمند میخواهند ب هر قیمتی ک شده است آنهاراازهم جدا کنند چون بعضی ها چشم دیدن اینکه دونفر عاشقانه همدیگررادوست دارندراندارند جای کسی رانگیریم هرکسی دراین دنیا برای خودجایی دارد پس ب جایی ک هستیم یاباهرکی ک هستیم قانع باشیم وبرای خوشبختی خودتان هرگز و عاشق راازهم جدانکنیم خواهشمندم.
نویسنده: مهدیه فرشی